ولیتجربـهمیگهمتقاعدکردنِ
کسیکهاسلامروبدشناخته؛
سختترازکسیهکهکلااسلام
رونمیشناسه🚶🏻♂! '
#تجربیات
شبی آرومِ آروم رو براتون آرزو میکنم
امیدوارم در دل شب از این آرامش برای عبادت محبوب بهره ببریم:)🌱🌹
هدایت شده از ⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
هدایت شده از -دُختَرآنههاۍچآدُری(:!-
#حࢪف_حسآب
ْْتاریختولدتمهمنیست؛
ولیتاریختحولتخیلیمهمه ..!(:
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
#حࢪف_حسآب ْْتاریختولدتمهمنیست؛ ولیتاریختحولتخیلیمهمه ..!(:
#حرف_دل
تاریخ تحول:شهادت سرداردلها:)♥️🌱
"😎✌️🏾"
اگـهفتنـههاباعـثشدن
بهاعتـقاداتـتباورِ
عمیـقیپیـداکنـی،
تـبریکمیگـمتـوجـایِ
درستـیایستـادی✋🏾!
هدایت شده از " آقای ۱۲۸ "
میخوام تقدیمی بدم...!
برای بار چندم؟نمیدونم
چجوریه؟اینجوری که شما فور میکنین منم یه عکس از چنلتون توی بین الحرمین یا روبروی ضریح اقا میگیرم
و یه دو رکعتم نماز زیارت به نیتتون میخونم(:
ایگنور شدن یا نشدن مهم نیست هدف من شاد کردن دل شماست^^
#فور
قسمت 1⃣8⃣
#رمان
امروز میخواستم برم جواب چکابم رو بگیرم فرشید ماشین رو واسم گذاشته بود رفتم جواب رو گرفتم و برای اینکه سر در بیارم اوضاع از چه قراره رفتم پیش دکتر
دکتر نگاهی به برگه هایی که براش برده بودم انداخت و رو کرد به منو گفت: نمیدونم چطور بگم
گفتم:اتفاقی افتاده؟!
گفت:متاسفانه شما به خاطر قلبتون نمیتونید باردار بشید یعنی اگر باردار بشید فقط یکی نفر یا بچه و یا مادر که اونم معلوم نیست کدوم یکی باشه زنده میمونه..
وقتی این حرف رو زد احساس کردم سرم داره گیج میره ادامه داد:البته شاید بشه با مراقبت های خیلی زیاد
ازش تشکر کردم اومدم بیرون به زور خودمو به ماشین رسوندم توی ماشین گریه کردم جواب رو گذاشتم توی ماشین رفتم سمت اداره انقدر حالم بد بود یادم رفت جوابا رو بردارم رفتم سمت میزم حالم خوب نبود خانم سجادی اومد پیشم گفت:سلام خوبی؟رنگت پریده
گفتم:خوبم فرشید خیلی رسمی اومد و گفت:لطفا کلید ماشین رو بدین
گفتم:چشم دادم بهش
خانم سجادی واسم آب اورد تا میخواستم بخورم یاد آزمایش ها افتادم که توی ماشین جا گذاشتم لیوان از دستم افتاد سریع خومو رسوندم به پارکینگ اما فرشید رفته بود
امروز ماموریت داشتم باید میرفتم قوه قضائیه یک دادگاه برگزار میشد باید اونجا میبودم حالم خوب نبود ولی باید میرفتم
رفتم دادگاه که تموم شد اومدم بیرون دیگه میتونستم برم خونه قبل اینکه برم درخواست طلاق نوشتم و گذاشتن توی قسمت برسی
منم رفتم سمت خونه مامان اینا زهرا رو برداشتم رفتم خونه زهرا انقدر با عرفان بازی کرده بود وقتی رسیدیم خسته بود بغلش کردم بردم داخل گذاشتمش روی تختش رفتم یک چایی گذاشتم که فرشید خسته اومد توی خونه رفتم استقبالش رفت بهش گفتم:سلام یک خرس گنده دستش بود
لبخندِ خسته ای زد گفت:سلام
گفتم: این دیگه چیه ؟چقد بزرگ و نازه
گفت:برای زهراست
باخودم گفتم چقد زهرا رو دوست داره...
گفتم:برو لباساتو عوض کن بیا برات چایی بریزم
فرشید:باشه ،زهرا کجاست؟!
گفتم:خوابه
چایی ریختم فرشید اومد روی مبل نشستیم گفتم:جواب آزمایش ها رو دیدی توی ماشین بود؟
فرشید:اره ولی سر درنیاوردم
گفتم:برات توضیح بدم؟
فرشید :نمیخواد معلومه دیگه مشکلی نداشته
بغض گلوم رو گرفت صدا میلرزید گفتم:مشکل داشته
فرشید بهت زده گفت:چیشده؟
گفتم:جواب آزمایش ها نشون داده من دیگه نمیتونم باردار بشم اگر هم بشم یا من زنده میمونم یا بچه
فرشید:ای بابا ترسوندیم گفتم چیشده
گفتم:مشکل کمی نیست
فرشید:اشکالی نداره که
گفتم:برات یک هدیه دارم
فرشید خیلی بهت زده بهم نگاه کرد منم درخواست طلاق رو دادم بهش انقدر شوک بزرگی بهش وارد شد خیلی عصبی بهم نگاه کرد مچ دستمو گرفت و منو برو توی آشپز خونه برگه درخواست طلاق رو جلوی خودم آتیش زد و عصبی گفت:تا وقتی من زنده هستم حق اینکه به طلاق فکرکنی نداری
دیگه بغضم ترکید پاهام نای ایستادن نداشتن افتادم روی زمین فرشید خیز برداشت سمتم
گفتم:میفهمی چی میگن میگن تو نمیتونی پدر بشی مشکلش هم منم من نمیخوام این حق رو ازت بگیرم ازت طلاق میگیرم میرم واست یک دختر خوب پیدا میکنم قول میدم
انقدر گفتن این حرف واسم سخت بود گریه ام شدت گرفت که فرشید عصبی گفت:گریه نکن
گفتم:خودت میدونی چقدر دوست دارم گفته بودی حاضری واسم هرکاری بکنی پس الان طلاقم بده
فرشید عصبی گفت:بهاااااااااار
دیگه هیچی نمیخوام بشنوم
فرشید خیلی عصبی بود
گفت:من روزی که اومدم خواستگاریت میخواستم بهت بگم که بچه نمیخوام میخواستم بگم که دوست ندارم بچه دار بشم که مبادا بین بچه خودمو زهرا فرقی بزارم من بچه نمیخوام نمیخوام
نمیخوام آخر رو داد زد که زهرا گریه کنن اومد از پله ها پایین فرشید رفت سمتش گفت:ببخشید بیدارت کردم قربونت ببخشید دختر خوشگلم ببخشید ببین بابا برات چی خریده
بعدش رفت سمت مبل ها و خرس رو بهش نشون داد زهرا میون گریه هاش با دیدن عروسک جیغ زدو رفت سمت عروسک
منم رفتم پشت اپن که نبینه دارم گریه میکنم فرشید زهرا رو بغل کردو برد توی اتاقش بعد اومد پایین اومد پیشم گفت:شرمنده سرت داد زدم پاشو پاشو گریه نکن
گفتم:ولم کن دیگه دوست ندارم نمیخوامت
با اینکه دروغ میگفتم ولی قلبم درد گرفت با گفتن این حرف فرشید ناباور گفت:بهارجان قربونت برم من معذرت میخوام ببخشید بلند شو دست و صورتت رو بشور الان زهرا میاد پایین اینجوری ببینتت ناراحت میشه
حالم خوب نبود رفتم سمت گوشی زنگ زدم به شیوا گوشی رو برداشت وقتی صدای گریه دارمو شنید گفت سریع میاد خونه مون
(وقتی ما رفتیم کربلا اقا مصطفی و شیوا انتقالی شون جور میشه میان تهران)
فرشید عصبی رفت سمت یخچال و برای خودش آب ریخت
شیوا با اقا مصطفی و شیدا اومدن من رفته بودم توی اتاق بیرون نیومدم شیوا اومد توی اتاق وقتی حالمو دید سریع ااومد پیشم کل داستان رو واسش تعریف کردم انقدر گریه کرده بودم که قلبم درد میکرد فکر میکردم فرشید احساس ترحم داره میکنه
قلبم به شدت درد داشت شیوا رفته بود پایین واسم آب
بیاره حالم خوب نبود درو باز کردم از همون بالا داد زدم:فرشید
و افتادم روی زمین فقط درد قلبم رو حس میکردمو جیغ کشیدن زهرا و داد زدن های فرشید
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 2⃣8⃣
#رمان
چشم هامو باز کردم شیوا پیشم بود خواستم بلند شم که گفت:بشین تازه بهوش اومدی سرت گیج میره بلندشی
نشستم ولی دیدم فرشید دم در تکیه داده به دیوار رنگش هم پریده
شیوا گفت:فرشید برو بیرون میخوام با بهار حرف بزنم
فرشید رفت بیرون
شیوا گفت:بهار ببین میخوام چندتا چیز بهت بگم
میدونم چی فکرمیکنی درباره فرشید فکر میکنی داره بهت ترحم میکنه ولی داری اشتباه میکنی فرشید خیلی دوست داره خیلی بیشتر از اون چیزی که تو فکرش رو بکنی فرشید زهرا رو هم خیلی دوست داره میبینی رابطه زهرا با فرشید هم خیلی خوبه
پس دلیلی نمیمونه که بخوای فرشید رو بزاری کنار
گفتم:اینا همه درست ولی من نمیخوام حس پدر بودن رو از فرشید بگیرم نمیخوام تا آخر عمر حسرت پدر بودن به دلش بمونه نمیخوام
شیوا گفت:گوش کن ببین چی میگم فرشید اگه قولی بده سر قولش میمونه میخوام یک چیزایی رو بهت بگم که مطمئنم فرشید نگفته: روزی که تو میری سرخاک اقا داوود حالت بد میشه که میگن سکته میکنی میخواستی زبونم لال بمیری گفتن کی تورو رسونده بیمارستان؟
گفتم:نه
شیوا :فرشید بوده فرشید تورو اسکورت میکرد که اتفاقی برات نیوفته
همیشه مواظبت هست الانم اینجوری مبینه تورو داغون میشه حاضر شده به خاطر تو قید همه چیزو بزنه پس ناامیدش نکن نزار فکرکنه تو دوستش نداری
شیوا رفت درو باز کرد فرشید پشت در بود چشم غره ای برای فرشید رفت و گفت:این بار حالش بد بشه با من طرفی و رفت بیرون
فرشید اومد و گفت:خوبی؟
با پتو بازی میکردم گفتم:خوبم
گفت:من شرمنده تم من بد برخورد کردم من نباید سرت داد میزدم من اشتباه کردم ببخشید الانم میخوام بهت بگم که زهرا دختر منه من نیازی به بچه دیگه ای ندارم خودت رو هم نه خسته کن نه اذیت من طلاقت نمیدم
گفتم:ببخشید
آروم موهامو از روی صورتم کنار زدو گفت:دیگه گریه ات رو نبینم
گفتم:قول نمیدم
فرشید:پس دیگه میخوای گریه کنی اشک مارو درنیار
فرشید خندید و گفت :میرم پایین استراحت کن
گفتم:میشه پیشم بمونی؟
فرشید:خوب حالا که اصرار میکنی میمونم
خندیدم دست فرشید رو محکم گرفتم فرشید نگاهی به ساعت کرد امشب شیفت بود و الان ساعت ۷شب من دستش رو محکم تر گرفتم که نره ولی انقدر با موهام بازی کرد که خوابم گرفت
وقتی پاشدم صبح شده بود شیوا رفته بود اما شیدا بود رفتم پایین دیدم فرشید برگشته و صبحانه حاضر میکنه گفتم:نمیخواد خودم حاضر میکنم
فرشید گفت:علیک سلام بیا ببین چه کردم صبحانه خوردی شیدا رو برسون مدرسه من امروز خودم هستم با زهرا
گفتم:باشه
رفتم بالا شیدا رو صدا کردم که باهم صبحانه بخوریم بعدش هم پیاده اش کردم مدرسش خودمم رفتم اداره کارا مو کردم برگشتم خونه صدای خنده فرشید و زهرا میومد کل خونه انگار بم منفجر کرده بود کل وسایل ها پخش کرده بودن روی زمین رفتم لباس هامو عوض کردم رفتم بالا دیدم صدا شون قطع شد دیدم کنار هم توی تخت خوابیدن
دیگه هیچی نگفتم رفتم پایین ساعت ۳ بود شام رو گذاشتم فهمیدم فرشید با زهرا سوپ خوردن منم یک شام مفصل درست کردم بعدش خونه رو جمع و جور کردم ساعت های ۵ بود که فرشید اومدو گفت:سلام چه بویی میاد
گفتم:سلام خونه رو خوب ترکونده بودین
فرشید خندید و گفت:از صبح دنبال زهرام دیگه وسایل ها رو ریختیم
خندیدم و گفتم:برو دست و صورتت رو بشور بیا چایی بخوریم مهمون داریم امشب
رفت و برگشت
باهم چایی خوردیم فرشید:مهمونمون کیه؟
گفتم:گفتم مامان اینا بیان با فاطمه خانم اینا
گفت:به سلامتی
بعدش زل زد به من گفتم:چیزی شده؟
فرشید :نه چیزی نشده
گفتم:چرا بهم زل زدی؟
فرشید:همینجوری
گفتم:خودتی
فرشید خندید گفتم :یک چیزی میخوام بگم عصبی نشی فرشید سری تکون داد گفتم:ببین من با همه چیز هایی که گفتی کنار اومدم ولی نمیتونم با عذاب وجدانم کنار بیام نمیتونم
فرشید اخم هاش رفت توی هم ولی لبخندی زدو گفت:الان مشکل چیه؟
گفتم:عذاب وجدانم اینکه تو پدر نیستی
باعث و بانی این موضوع منم
از عذابم میده
فرشید بغلم کرد و گفت:بهش فکرنکن ما کلی بحث کردیم روی این موضوع الان تو شرمنده نباید باشی باید سرت رو بالا بگیری
که صدای زهرا اومد که منو صدا میکرد میخواستم برم بالا که فرشید گفت:بشین میارمش پایین
(اتاق ها بالا بود و فقط ۱۰ پله میخورد)
گفتم:خب خودم میرم دیگه
فرشید:نه زهرا بزرگ شده نمیتونی
بعدشم رفت بالا تا زهرا رو بیاره تا اونا بیان من لیوانا رو بردم توی آشپزخونه وسری به غذا ها زدم بعد برگشتم دیدم زهرا بغل فرشید خوشحال داره به من نگا میکنه رفتم سمتشو بغلش کردم
نگاهی به ساعت کردم ساعت ۷:۳۰ بود دیگه الان ها بود مهمونامون بیان
صدای در اومد رفتیم دم در اول مامان اینا بعد فاطمه خانم اینا بعد رسول و رویا بعدش شیوا و اقا مصطفی و بعدش شیدا اومدن داخل شوکه شدم دست شیدا یک کیک بود که روش عدد ۲۶ بود وای خدا امروز تولدمه🤦♀😍
تولد خیلی خوبی بود همه کار هارو فرشید کرده بود خیلی خوشحال بودم که انقدر بهم توجه داره
از تولدم خیلی راضی بودم کادو ها
عالی بود حتی فرشید واسه زهرا هم کادو خریده بود که بده بهم
روز بعد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت3⃣8⃣
#رمان
عادت داشتم روز درمیون یا هر هفته برم سرمزار داوود اگه نمیرفتم روزم نمیگذشت تصمیم گرفتم امروز با زهرا بریم خونه آقاجون چون دریا هم میخواست بره منم رفتم با فرشید هماهنگ کردم گفت میاد دنبالمون باهم بریم
رفتیم اونجا اقاجون واسم کادوی تولد گرفته بود
خیلی دوسشون داشتم
انقدر غرق کار بودم به خونه نمیرسیدم احساس میکردم فرشید خیلی خسته است تصمیم گرفتم که مرخصی بدون حقوق چند ساله بگیرم تا زهرا بزرگ تر بشه صحبت کردم قرار شد بعد اینکه یک ماموریت به سمت غرب داشتیم مرخصیم شروع بشه
رفتم آماده بشم واسه ماموریت زهرا رو خونه پیش عزیز گذاشتم اخه قرار بوداقا سعید هم بیاد دریا میرفت خونه عزیز گفتم زهرا بره اونجا
قرار بود صبح راه بیوفتیم شب فرشید شیفت بود من رفتم خونه اقا جون که صبح زهرا خواب باشه واسه جابه جایی بیدار نشه نشسته بودمو به زهرا نگاه میکردم
ترسی نداشتم میدونستم خدا هست و یک خانواده دارم که زهرا تامینه
صبح شد بوس کردم زهرا رو وبا بقیه خداحافظی کردم
فرشید با حسین اقا اومده بودن دنبالم رفتیم سمت فرودگاه دلم واسه رسول خیلی میسوخت دومین باری هم که پدر میشه باید بره ماموریت و کنار زنش نیست
توی فرودگاه منو فرشید کنار هم بود صندلی هامون طفلی انقدر خسته بود که سرشو گذاشت روی شونم و خوابید تا خود غرب ما قرار بود به یک روستای کوچیکی بریم که یک گروهک میومدن دعوا راه میانداختن بین فارس ها وترک ها که مدیر اون گروهک شخصی بود که رابطه مستقیم با سرویس های خارجی داشت
وقتی رسیدیم ماشین اومده بود دنبال مون رفتیم به یک خونه واسه شخصی که اون جا بود ت میم گذاشته بودن ولی ما باید خونه و ارتباطاتش رو برسی میکردیم
رسیدیم خونه وسایل رو گذاشتیم
دو روز بعد
دو روز گذشته بود هیچ حرکتی نکرده بودیم ولی تهدید شده بودیم قرار شد فرشید بره تهران و خانواده ها رو به یک جای دیگه منتقل کنه و یکسری کار دیگه هم انجام بده
۱ روز بعد
۱ روز گذشت ولی فرشید نیومد
صدای در خونه اومد مطمئن بودم فرشیده بابا و اقا سعید رفتن استقبال منو رسول داشتیم دوربین ها رو چک میکردیم
دیدم چند دقیقه ای گذشت ولی نیومدن داخل رسول رفت بیرون چند دقیقه گذشت ولی نیومد
یهو یک نفر اومد بیرون از خونه یک بچه دستش بود که چهره اش مشخص نبود مثل اینکه گروگان گرفته بود بچه همسن زهرا بود دلم یهو لرزید یعنی مادرش چی میکشه
رفتم در رو باز کردم هر کدوم از مردا یک طرفی بودنو کپ کرده بودن
نفس زنان گفتم:یک گروگان دارن یک دختر همسن زهرا
که بغض رسول ترکید
گفتم:چیشده؟
بابا رفت بیرون اقاسعید هم با بابا رفت رسول اونجا وایستاده بود رفتم سمت فرشید گفتم:چیشده؟
چیزی نگفت رفتم سمت رسول گفتم داداش چیشده؟
چیزی نگفت و رفت داخل
رفتم یقه فرشید رو گرفتم گفت:دِ حرف بزن
هیچی نگفت جلوی پام زانو زد و لبه چادرم رو گرفت و گفت:برش میگردونم قول میدم
گفتم:نکنه اون دختر گروگان ز..ه
دیگه ادامه حرفم رو نزده افتادم جلوی فرشید اشکام میریخت گفت:بهار جونم توروخدا گریه نکن برش میگردونم
گفتم:چجوری؟
فرشید:به هر قیمتی شده برش میگردونم
اشکام میریخت
هوای پاییز توی غرب حال من بود آسمون انگار گریه میکرد بارون میومد
نشستم جلوی فرشید گفتم:برش میگردونی؟
فرشید:اره قربونت برم گریه نکن برش میگردونم
کتش رو در اورد انداخت دورم گفت :سرما میخوری بیا بریم داخل
گفتم:یعنی دخترم توی این سرما کجا بردنش؟
فرشید:بیا قربونت برم الان میرم که کمک کنم برش گردونیم
بغلم کرد بغضم توی بغلش ترکید
گفت:بهار جان گریه نکن میدونی داغون میشم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂