قسمت3⃣8⃣
#رمان
عادت داشتم روز درمیون یا هر هفته برم سرمزار داوود اگه نمیرفتم روزم نمیگذشت تصمیم گرفتم امروز با زهرا بریم خونه آقاجون چون دریا هم میخواست بره منم رفتم با فرشید هماهنگ کردم گفت میاد دنبالمون باهم بریم
رفتیم اونجا اقاجون واسم کادوی تولد گرفته بود
خیلی دوسشون داشتم
انقدر غرق کار بودم به خونه نمیرسیدم احساس میکردم فرشید خیلی خسته است تصمیم گرفتم که مرخصی بدون حقوق چند ساله بگیرم تا زهرا بزرگ تر بشه صحبت کردم قرار شد بعد اینکه یک ماموریت به سمت غرب داشتیم مرخصیم شروع بشه
رفتم آماده بشم واسه ماموریت زهرا رو خونه پیش عزیز گذاشتم اخه قرار بوداقا سعید هم بیاد دریا میرفت خونه عزیز گفتم زهرا بره اونجا
قرار بود صبح راه بیوفتیم شب فرشید شیفت بود من رفتم خونه اقا جون که صبح زهرا خواب باشه واسه جابه جایی بیدار نشه نشسته بودمو به زهرا نگاه میکردم
ترسی نداشتم میدونستم خدا هست و یک خانواده دارم که زهرا تامینه
صبح شد بوس کردم زهرا رو وبا بقیه خداحافظی کردم
فرشید با حسین اقا اومده بودن دنبالم رفتیم سمت فرودگاه دلم واسه رسول خیلی میسوخت دومین باری هم که پدر میشه باید بره ماموریت و کنار زنش نیست
توی فرودگاه منو فرشید کنار هم بود صندلی هامون طفلی انقدر خسته بود که سرشو گذاشت روی شونم و خوابید تا خود غرب ما قرار بود به یک روستای کوچیکی بریم که یک گروهک میومدن دعوا راه میانداختن بین فارس ها وترک ها که مدیر اون گروهک شخصی بود که رابطه مستقیم با سرویس های خارجی داشت
وقتی رسیدیم ماشین اومده بود دنبال مون رفتیم به یک خونه واسه شخصی که اون جا بود ت میم گذاشته بودن ولی ما باید خونه و ارتباطاتش رو برسی میکردیم
رسیدیم خونه وسایل رو گذاشتیم
دو روز بعد
دو روز گذشته بود هیچ حرکتی نکرده بودیم ولی تهدید شده بودیم قرار شد فرشید بره تهران و خانواده ها رو به یک جای دیگه منتقل کنه و یکسری کار دیگه هم انجام بده
۱ روز بعد
۱ روز گذشت ولی فرشید نیومد
صدای در خونه اومد مطمئن بودم فرشیده بابا و اقا سعید رفتن استقبال منو رسول داشتیم دوربین ها رو چک میکردیم
دیدم چند دقیقه ای گذشت ولی نیومدن داخل رسول رفت بیرون چند دقیقه گذشت ولی نیومد
یهو یک نفر اومد بیرون از خونه یک بچه دستش بود که چهره اش مشخص نبود مثل اینکه گروگان گرفته بود بچه همسن زهرا بود دلم یهو لرزید یعنی مادرش چی میکشه
رفتم در رو باز کردم هر کدوم از مردا یک طرفی بودنو کپ کرده بودن
نفس زنان گفتم:یک گروگان دارن یک دختر همسن زهرا
که بغض رسول ترکید
گفتم:چیشده؟
بابا رفت بیرون اقاسعید هم با بابا رفت رسول اونجا وایستاده بود رفتم سمت فرشید گفتم:چیشده؟
چیزی نگفت رفتم سمت رسول گفتم داداش چیشده؟
چیزی نگفت و رفت داخل
رفتم یقه فرشید رو گرفتم گفت:دِ حرف بزن
هیچی نگفت جلوی پام زانو زد و لبه چادرم رو گرفت و گفت:برش میگردونم قول میدم
گفتم:نکنه اون دختر گروگان ز..ه
دیگه ادامه حرفم رو نزده افتادم جلوی فرشید اشکام میریخت گفت:بهار جونم توروخدا گریه نکن برش میگردونم
گفتم:چجوری؟
فرشید:به هر قیمتی شده برش میگردونم
اشکام میریخت
هوای پاییز توی غرب حال من بود آسمون انگار گریه میکرد بارون میومد
نشستم جلوی فرشید گفتم:برش میگردونی؟
فرشید:اره قربونت برم گریه نکن برش میگردونم
کتش رو در اورد انداخت دورم گفت :سرما میخوری بیا بریم داخل
گفتم:یعنی دخترم توی این سرما کجا بردنش؟
فرشید:بیا قربونت برم الان میرم که کمک کنم برش گردونیم
بغلم کرد بغضم توی بغلش ترکید
گفت:بهار جان گریه نکن میدونی داغون میشم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
هدایت شده از ⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
-وشهادتنامگرفت؛
وقتیخداکسۍراکشت
ازشدتِعشق..(:♥️
#دلـ💔
#بـســےحق
#پروفایل
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
هدایت شده از ⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
#حرف_دل وقتی بی خوابی بدجور به سرت زده:)💔🚶🏿♂
و در ادامه
ترس از قضا شدن نماز...
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
#حرف_دل وقتی بی خوابی بدجور به سرت زده:)💔🚶🏿♂
۱۵ ساعت تو ماشین خوابمون نبرد
امشب که جامون راحته
بی خوابی به سرمون زده💔🚶🏿♂
#حرف_آخر
خدایا امشب ازت میخوام
اول بزاری بندگی کنیم...
اول آدم شیم
بعد سرباز مهدیت شیم
تا زمینه ساز ظهورش باشیم..
ظهور آقامون رو زودتر برسان
خدایا امشب به همگی مون خودمون رو بدهه
یک قلب پاک
گناهانمون رو ببخش
من خطا کردم
من راه کج رفتم تو به خودم بیارم..
خدایا رهام نکن
خدایا توی این ماه
هرچی آرزو که به صلاحمونه بهمون بده:)
خدایا عشقت رو بیشتر از بیش بهمون بده
خدایا به همگی ما سلامتی بده
خدایا خواسته از منِ فقیر درگاهت زیاد است
اما تو بر دلم نگاهی بنداز
هرچه به صلاح است
برایم بنویس...♥️🌱
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
#حرف_آخر خدایا امشب ازت میخوام اول بزاری بندگی کنیم... اول آدم شیم بعد سرباز مهدیت شیم تا زمینه ساز
- ازم پرسید میدونی مبتلا یعنی چی؟!
گفتم خب . .
فکر کنم اسم حسم به توعه .
سرشو تکون داد .
گفتم بیشتر از دوست داشتنه ؛
انگار روحم با روح تو گره خورده .
انگار قلبم با قلبت آشناست .
مثل ماهی که به آب محتاجه ؛
-منم به تو نیاز دارم :)!🔗