eitaa logo
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
177 دنبال‌کننده
1هزار عکس
357 ویدیو
9 فایل
⸤﷽⸣ ⌝ناحِلھ|Naheleh⌞ -شࢪوع‌خـادمۍ:¹²آذر⁰¹ -ڪاوش: @SHOROT_Naheleh69 کپۍ:بلھ،‌فقط سہ‌صلوات واسہ‌ظهور آقا فراموش نشہ^^ لینک از روۍ عکس و کلیپ ها پاک نشہ(: ناحِلھ:دلداده متحول -این ڪانال وقف بانوۍِ دمشقِ♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مأوی.
خب خب رویای نیمه شب دوباره میخواد تقدیمی بده:)! اینجوری که شما این پیامو فور میکنید:)! بعد من یه عکس از بچه ها رو بهتون تقدیم میکنم:)! (همشون نازن و بامزه نگران نباشین😔🗿)
هدایت شده از - ســیدچِ‌ریك .
عرضِ سلام .. دوباره قصد دارم تقدیمی بدم ؛♥️ از نوعِ عکس های متفاوت و مذهبی * و سعی میکنم با توجه به وایبِ کانالتون باشه :) .. - تا ¹² امشب ؛ ممنونن که ایگنور نمیکنید - ''
هدایت شده از سَجٰآدِھ
این بزرگ بشه همونه که مواظبه تو زنونه کم و کسری نباشه! 😂
بریم سراغ پایان رمانمون؟!✌️🏻😎
قسمت6⃣9⃣ اخم هاش رفت توی هم گفت:فرشید تو تو تو گفتی که بعد من ازدواج نمیکنی چیشد؟ فرشید دستمو محکم گرفت فرشید:بله این مال زمانی بود که وقتی بعد ۱ سال عقد خواستگار اومد برات با سر قبول کردی اره این مال اون زمانه تو همونی بودی که چند سال از عمرم رو به خاطرت تباه کردم چی میگی؟ من تا چند سال از همه دخترا متنفر بود میفهمی؟چند سال از بهترین سال های عمرم به غم و ناراحتی گذشت حالا اومدی که چی؟اصلا تو کی هستی که اینجوری حرف میزنی؟چرا آرامش بعد از چند سالم رو میخوای بگیری؟ها؟بس کن دیگه نمیخوام بیشتر از این خودمو خانوادم اذیت بشن نمیخوام بهار که الان کل زندگیم شده کسی که از ته دل عاشقشم و کنارش واقعا معنی عشق رو فهمیدم از دست بدم متوجه هستی؟نمیخوام دخترم اذیت بشه برو دیگه پشت سرت هم نگاه نکن فرشیدی وجود نداره مثل منکه دیگه حلمایی وجود نداره واسم و کل زندگیم شده بهار حالم خوب نبود حرف های فرشید خیلی واسم سنگین بود حلما بغض گرفته بودتش اخم کردو گفت: تو بچه داری؟دختره؟ فرشید:بله دارم یک دختر خشگل و مهربون که به مامانش رفته با غم از کنار فرشید رد شد اومد سمتم و به من گفت:فکرمیکنم لیاقت فرشید خیلی بیشتر از تو باشه حیف که اینو درک نمیکنه فرشید هنوز دستمو گرفته بود گفت:لیاقت من میدونی چیه؟لیاقت من بهاری هست که حاضر نیستم حتی یک تار موشو با ۱۰۰ تای تو و مثل تو عوض کنم اصلا نمیفهمیدم فرشید چی میگه حرفاش اصلا حرف های خودش نبود بهار چیزی نگفت و راهش رو کشید و رفت فرشید نفس راحتی کشیدو روشو برگردوند سمت من تا موقعی که حرف میزد سرش پایین بود حالم دگرگون بود فرشید گفت:بهارجان خوبی عزیزم؟ گفتم:نه گفت:چیشده میخوای بشینی؟ منو برد روی یکی از صندلی ها نشوند گفت:چیزی نیست آروم باش گفتم :چجوری آروم باشم؟ گفت:بشین برم به مامان بگم بیاد گفتم:نه نمیخواد بشین میخوام باهات حرف بزنم فرشید:بزار به مامان بگم میام حرف میزنیم گفتم:نه بشین دیگه فرشید:باشه آروم باش نشستم روی صندلی روبه روییم نشست گفتم:چرا اینجوری کردی باهاش؟ فرشید:بس کن بهار نمیخوام درموردش فکرکنم توهم دیگه کشش نده سرمو انداختم پایین گفتم:باشه اولش خوشحال شدم گفت همه زندگیم بهاره ولی من چی؟همه زندگیم فرشیده؟یعنی داوود هیچی؟ داشتم دیوونه میشدم که مامان اومده بود دنبالمون ببینه چرا برنگشتیم مامان:کجایین شما؟ گفتم:چیزی نیست یک بوی ادکلن میومد حالم بد شد مامان گفت:بهتری؟ گفتم:خداروشکر خوبم مامان:پس پاشید راه بیوفتیم که به شب نخوریم فرشید:هرجور باشه به شب میخوریم ولی بریم دستمو گرفت و گفت:پاشو بریم داشتیم میرفتیم جای بابا که فرشید یواش در گوشم گفت:بهش فکرنکن اما مگه میشد میخواستیم حساب کنیم که بابا مثل هزینه هتل خودش حساب کرد رفتیم بیرون زهرا گفت:بابایی فرشید:جونم گفتم:ای کلک یادم اومد روبه فرشید گفتم:بستنی زهرا یادت رفت فرشید گفت:ای به چشم الان برمیگردم ما رفتیم سوار ماشین شدیم که فرشید با کلی خوراکی اومد برای همه مون بستنی گرفته بود حرکت که کردیم فکرم همش پیش حلما بود ای خدا کاش نمیومد سرمو چسبونده بودم به شیشه به بیرون نگاه میکردم فرشید هم کنار اون یکی پنجره بود زهرا هم وسط زهرا گفت میخواد کنار پنجره بشینه گفتم:باشه کمربندش رو بستم گفتم از در فاصله بگیره منم نشستم وسط فرشید حواسش به من نبود گفتم:نکنه دلش لرزیده ؟نه نه من نمیتونم بدون فرشید فرشید روشو برگردوند سمتم نمیدونم چجوری بود همه چیز رو از چشم هام میخوند ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت7⃣9⃣ فرشید نگاهی توی چشم هام کرد از چهره اش معلوم بود همه چیز رو فهمیده بغلم کرد سرم رفت روی قلبش آروم میگفت:میدونم نگرانیت چیه من هیچوقت دوست ندارم برگردم به چند سال قبلم حلمایی وجود نداره اسم حلما که اومد بغضم شکست آروم و بی صدا گریه میکردم که ادامه داد : حلما رو امروز اتفاقی دیدم توی رستوران نگران هیچی نباش من همیشه با تو هستم تنهات نمیذارم تنهام نذار صدای قلبش رو میشنیدم ضربان گرفته بود که گفت:بهار جان گریه نکن واست خوب نیست مگه بچه واست مهم نیست؟دوسش نداری؟ از بغلش جدا شدم چشم ها داد میزد گریه کردم زهرا خوابش برده بود فرشید گفت بدم بغلش که راحت بخوابه سرش رو گذاشتم روی پاهای فرشید خودمم سرمو گذاشتم روی شونه اش گفتم:هیچوقت تنهام نذار اروم گفت:قول دادم سرش هستم آروم پلک هام سنگین شد با لگد خورد به پاهام از خواب پریدم زهرا خواب بد داشت میدید لگد میزد فرشید بیدارش کرد اونم خودشو پرت کرد توی بغل فرشید فرشید : خواب بد دیدی قربونت برم زهرا آروم شد فرشید گفت:خوب خوابیدی؟ گفتم:اره عالی بود شونت درد میکنه؟ فرشید:یکمی گفتم:ببخشید خب وقتی دنیای آدم روی شونه اش باشه درد میگیره فرشید خندید و گفت :از دست تو مامان گفت:بهار جان بیا دخترم اینا رو پوست بگیر با بچه ها عقب بخورین گفتم:چشم میوه ها رو همه رو پوست کردم با فرشید و زهرا خوردیم واقعا چسبید هنوز ۱ ساعت دیگه مونده بود برسیم بجز ترافیک تهران خسته شده بودم مامان گفت:نگهداریم یک هوایی عوض کنیم میدونستم به خاطر من میگه واقعا حالم خوب نبود اما در کنار فرشید بودن بهم آرامش میداد ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت8⃣9⃣ از ماشین پیاده شدیم واقعا حالی واسم نمونده بود توی ماشین با وضعیت من راه طولانی وای خدا چقدر فرشید گفت با هواپیما برگردیم گفتم نه میخوام با ماشین بیام رفتم کنار مغازه ها وایستادم روی یک تپه بودیم تقریبا به پایین نگاه میکردم تقریبا دیگه شب شده بود فرشید گفت:بهار خوبی خانمی؟ گفتم:بهترم فرشید:حالا به حرفم رسیدی؟ گفتم:اره رسیدم حق با تو بود فرشید خندید زهرا دستش توی دست فرشید بود باهم رفتیم برای نماز بعد نماز حرکت کردیم به سمت تهران چند ساعت بعد حدود ساعت ۱۰ بود تازه رسیده بودیم خونه فرشید خیلی خسته بود چون چند ساعت اخر که توی شهر بودیمو ترافیک سنگین بود اون رانندگی کرد گفتم:فرشید زهرا رو ببر بالا باهم بخوابین منم کارامو جمع جور کنم میام فرشید:زهرا رو میبرم بعد میام کمکت گفتم:نمیخواد خودم میکنم بعدشم تو صبح میخوای بری تا خواست چیزی بگه سریع گفتم:با من بحث نکن برو ای بابا به زور فرستادمش بره بخوابه خودمم تا ساعت ۱۲ همه کار هامو کردم وقتی رفتم دیدم فرشید انقدر خسته بوده لباس هاشو درنیاورده بود رفتم یک پتو کشیدم روش ولی خوابم نمیومد با تقریبا ۲ متر فاصله ازش نشستمو زل زدم بهش که توی خواب گفت: بهارجان پاشو بگیر بخواب گفتم:توی خواب هم چشم هات بااینکه بسته هست میبینی؟😐 خندیدو بدون اینکه چشم هاشو باز کنه گفت: تورو با چشم بسته میبینم خندیدمو گفتم:تو این زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟ با خوابالودگی گفت:زندگی عزیز من زندگی صبح که فرشید رفت نمیدونستم به مامان چجوری بگم اخه خیلی سختم بود خجالت میکشیدم ولی خب شبش مارو دعوت کردن که بریم اونجا دلم واسه عرفان و عدنان یک ذره شده بود قبل اینکه برگردیم فرشید واسشون دوتا ماشین مثل هم خریده بود فرشید عصر خسته اومد خونه گفتم:سلام اقا فرشید با انرژی نمیدونم از کجا اومده بلند گفت:سلام بر اهل منزل زهرا که داشت تلوزیون میدید پرید بغلش بعد کلی قربون صدقه رفتن فرشید واسه زهرا رفت یکمی استراحت کنه بعد یک ساعت رفتیم خونه مامان اینا همین که وارد شدیم مامانم احساس کردم فهمیده داشتم با همه احوال پرسی خیلی گرمی کردم بعد زهرا رفت بغل رسول پایین نمیومد رسول هم کلی ذوق کرده بود ولی عرفان داشت حسودی میکرد که فرشید گفت :عمو بیا اینا میخوام سوغاتی تو بدم عرفان با خوشحالی تمام اومد بعد منم یکی عدنان رو دادم شب خیلی خوبی بود ولی من روم نشد بگم حامله ام صبح قبل اینکه فرشید بره گوشیش زنگ خورد بابا بود جواب داد واخرش گفت :باشه میایم یاعلی گفتم چیشده؟ گفت :بابا بود گفت باهم بریم اداره کار واجب داره گفتم:اخ جونم دلم واسه اداره یک ذره شده😂 فرشید گفت:بله دیگه سریع یک تیپ رسمی زدم با فرشید رفتیم بعد احوال پرسی و اینا رفتیم اتاق اقاجون به اقاجون سلام کردیمو بعدش رفتیم اتاق بابا به بابا هم سلامی کردیم اخرش رفتیم اتاق بابا محمد که بدونم چیکارم داشتن رفتم داخل بابا کلی حرفو اینا زدن اخرش گفتن:بهار میدونم رفتی مرخصی ولی توی این پرونده نیاز داریم بهت اگه میتونی بری این ماموریت خیلی خوبه میشه چون میدونم از پسش برمیای نمیدونستم چی بگم ماموریت واقعا سختی بود و من با این شرایطم اصلا نمیتونستم قبول کنم گفتم :میشه نرم؟ بابا محمد: اصراری ندارم ولی هر جور راحتی دلیلش چیه که نمیخوای بری؟ نمیخواستم بگم فرشید گفت:بابا راستیتش بهار نمیتونه بره اخه بارداره بابا متعجب گفت:مبارک باشه دیگه ما نامحرم بودیم الان باید بفهمیم گفتم:بابا جونم چه حرفیه روم نشد بگم بابا خندیدو گفت:قربون حیات برم من گفتم:خدانکنه بعدش رفتم خونه مامان اینا چون زهرا اونجا بود با رویا عرفان و عدنان رفتم داخل به رویا گفتم از خوشحالی بال دراورد وقتی بعدش مامان اومد رویا انقدر ذوق کرده بود بدون اینکه سلام کنه گفت:مامان بهار حامله است مامان کلا بهت زده شده بود رفتم بغلش گفت:مبارک باشه عزیز دلم مامان چند ماه بعد یک ماه دیگه دوقلو هامون نگفتم؟! بعلهه دوقلو داریم😍 دوتا پسرن با فرشید میخوایم اسم هاشون رو امیرحسین و امیر محمد بزاریم فرشید خیلی نگران بود منم نگرانی داشتم ترس داشت واقعا زهرا هم خیلی خوشحال بود چون داداش میخواست و خدا بهش دوتاش رو داد چند روزی بود فرشید توی حال خودش نبود نمیدونستم چرا ولی یک چیزی رو نمیگفت بهش گفتم:چیزی شده؟ فرشید:نه چیزی نشده چطور؟ گفتم:چند روزه توی خودتی حرف نمیزنی میخوای یک چیزی بگی نمیگی منم نگران میکنی خب بگو دیگه گفت:میخوان بفرستنم ماموریت تا دوماه دیگه هم برنمیگردم ولی من نمیخوام برم گفتم:خب اشکالش چیه برو خب فرشید:یعنی موقعی که بچه ها دنیا میان من نباشم وقتی یک ماهشون تموم شد بیام خیلی نامردیه گفتم: اره نامردیه ولی تو داری به خاطر اونا میری فرشید:نمیتونم میخوام بمونم پیشت گفتم:باشه هرجور راحتی ولی من راضیم که بری بغض گرفته بود منو دوست نداشتم که بره ولی دستور بود نمیشد که نره ... ادامه دارد
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت9⃣9⃣ فرشید تصمیم گرفت بره نگرانش بودم نکنه برنگرده اخه خیلی نگاهش فرق میکرد میترسیدم پشت سرش زهرا آب ریخت و رفت منم قرار شد برم خونه مامان دیگه روز های اخر حساب میشد و حالم حسابی بد بود روم نمیشد خونه مامان اینا بمونم شیوا زنگ زد گفت اقا مصطفی رفته ماموریت میاد دنبالم بریم خونه شون به مامان گفتم با کلی اصرار و خواهش اجازه داد شیوا اومد دنبالم رفتیم خونه ما فرشید زنگ زد خیلی خوشحال شدم بعد ۱ هفته بی خبری زنگ زده گوشی رو جواب دادم الو فرشید فرشید:سلام بانو خوبی؟ گفتم:سلام خوبم تو خوبی؟ چرا دیر زنگ میزنی منکه پیشت بودم دم به ساعت زنگ میزدی به مادرت حالا به ما که رسید شد هفته ای فرشید خندیدو گفت:ببخشید شرمنده گوشی نداشتم گفتم:دشمنت شرمنده قربونت برم فرشید:خدانکنه دخترم خوبه؟پسرا خوبن؟ گفتم:همه خوبیم فرشید:خداروشکر بهار من باید برم کاری نداری؟ گفتم:نه فقط فرشید جان فرشید:جانم جانِ فرشید گفتم:خیلی مواظب خودت باشیا فرشید:شما بیشتر یاعلی خدانگهدارت نگرانش بودم همش حس میکردم نیست برنمیگرده حالم بدشد شیوا گفت:خوبی؟ گفتم:نه همش حس میکنم فرشید برنمیگرده حال خوبی نداشتم ولی خب همین که فرشید زنگ زد حالم بهتر شد دوهفته ای میشد که رفته بود بعد فقط یکبار زنگ زد دوهفته بعد🌿 این هفته اخرم هست خونه مامان فاطمه اومدیم واسه نهار دوهفته شده فرشید زنگ نزده نگرانشم بابا از سرکار اومدن میخواستیم با شیدا بابا ومامانو زهرا غذا بخوریم بعد غذا رفتم اتاق فرشید زهرا هم داشت نقاشی میکرد صدای در بود گفتم:بفرمایید شیدا بود آبمیوه اورده بود بخوریم آب هویچ بود ☺️من دوست داشتم خوردم به شیدا گفتم:شیداجون شیدا:جانم زن داداش گفتم:میدونستی خیلی خوبی گفت:نه بعد باهم خندیدیم که مامان اومدن داخل از چهره مامان معلوم بود چی میخواد بگه گفتم:خبریه؟ مامان گفت:قربون عروسی باهوشم😁 گفتم:خدانکنه مامان:گفتیم شیدا هنوز سنش کمه امسال تازه کنکور داره باید حواسش به درسش باشه ولی خب قبول دار نیستن گفتیم بیان شیدا هرچی خودش بگه شیدا خجالت کشیده بود و سرشو انداخته بود پایین گفتم:الهی عزیزم بغلش کردم چقدر حالش شبیه روز های من بود روز هایی که قرار بود فقط یک کمک باشه به داوود ازش جدا شدم حالم بد بود نمیتونستم خودمو نگه دارم مامان:بهار مادر خوبی؟ نمیتونستم جوابشو بدم زبونم نمیچرخید دیگه احساس درد زیادی داشتم.. با صدای گریه ای به هوش اومدم فکرکنم گریه مامان فاطمه بود نگران شدم حالی نداشتم که پاشم ولی به زور چشم هامو باز کردم گفتم:چیشده؟ مامان فاطمه:نه قربونت برم هیچی نشده بچه ها هم صحیح و سالمن دوتا گل پسر کپی فرشید لبخندی زدم ولی نمیدونستم علت گریه اش چی بود همچین میخواستم بپرسم پرستار با اون دوتا وروجک اومدن داخل یکی گریه میکرد ساکت میشد باز یکی بعدی مامانم اومده بود و به کار بچه ها میخندید و شیوا کمکم میکرد ولی از همون اول شیطون بودن چند ساعتی گذشت مامانا رو به زور فرستادم برن شیوا موند پیشم گفتم:فرشید زنگ نزده هنوز؟ شیوا:نه هنوز نگرانش بودم یعنی چیشده؟ خیلی شرایط بدی بود واسم پرستار ها اومدن منتقلم کردن بخش توی بخش بودیم که رسول با رویا عرفان و عدنان اومدن زهرا هم طبق معمول بغل رسول بود ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت0⃣0⃣1⃣ بعد از اون بابا اومد زهرا خیلی خوشحال بود منم بودم ولی خب فرشید کجاست که ببینه تمام دعا هاش جواب داده دلم گرفته بود بیچاره اون چی میکشه هنوز یک ماه دیگه باید وایسته دلم گرفته بود چرا زنگ نمیزنه اصلا خبر داره؟ زهرا رو با رویا فرستادم خونه شیوا پیشم موند اخه عاشق بچه بود خیلی دعا کردم بچه دار بشه ولی انگار قسمت نبود غم نبودن فرشید خیلی سخت بود بغض منو گرفته بود شیوا شیوا:جانم اقا مصطفی کی برمیگرده؟ شیوا:فردا گفتم:به سلامتی خیلی خسته بودم گفتم:من یکم میخوابم بچه ها بیدار شدن بیدارم کن شیوا:باشه قربونت بخواب نگران نباش هستم پیششون خیالم راحت شد پتو رو کشیدم روی سرم نمیدونم چقدر خوابیدم با صدای یکی از پسرا پاشدم بغل شیوا بود آروم نمیشد پاشدم از شیوا گرفتمش آروم شد مامان زنگ زد گفت میاد پیشم منم شیوا رو راهی خونه کردم که بره ربع ساعت بعد صدای در اومد پرستار بود اومده بود سر بزنه بچه ها هم خداروشکر آروم خواب بودن نشستم روی تخت داشتم به دوتا پسرم نگاه میکردم دلم واسه زهرا تنگ شد کجا توی فکرهای خودم بودم که صدای امیرحسین دوباره بلند شد خدابه دادم برسه با این دوتا بغلش کردم هنوز هم گریه میکرد همون موقع صدای در اومد حتما مامان بود وای چه به موقع گفتم:بفرمایید در باز شد داشتم راه میرفتم برگشتم سمت در گفتم:سلام م...ا دیگه حرفمو خوردم با کمال ناباوری فرشید بود وای نه امکان نداره فرشیده واقعا؟ صدای امیرحسین بلند شد فرشید اومد نزدیک تر و گفت:سلام بانو امیرحسین رو از بغلم گرفت توی بغلش آروم شد من کلا کپ کرده بودم دستشو جلوی صورتم تکون داد گفت:بهار بهارجان خانمی بچه هلاک شد به خودم اومدم دیدم راست میگه امیرمحمد داره گریه میکنه همون موقع شروع کرد به نگاه کردن دوتاپسرا بعدشم قربون صدقه رفتنشون من هنوز هم چیزی نگفته بود اصلا نمیدونستم چی بگم که اومد اومد نزدیکم گفت:بهارجانم خوبی؟چرا حرف نمیزنی خوشحال نشدی اومدم؟ زبونم قفل کرده بود نمیدونستم چی بگم دید چیزی نمیگم گفت:قهری؟ بازهم زبونم قفل بود ناراحت شد گفت:شرمنده اتم گفتم ماموریتم طول میکشه امروز هم به سختی تونستم ۲ ساعت بپچونم بیام ببینمت دلم واست یک ذره شده بود راستی زهرا کجاست اخ که دلم لک زده واسش دید جوابی نمیدم سرش رو انداخت پایین امیر حسین رو گذاشت روی تخت اخه خوابیده بود بعد هم امیرمحمد رو از دستم گرفتو گذاشت روی تخت دستمو گرفت گفت:چرا حرف نمیزنی؟ بگو من چیکارکنم همونوانجام میدم ولی بازم قفل دهنم باز نشد هنگ بودم که رفت از اتاق بیرون دلم گرفت گریه ام بود ولی خومو نگه داشتم گریه نکنم بعدش اومد داخل گفت:زنگ زدم مامان گفتم با زهرا بیان اینجا ببینمش نمیدونستم چرا حرف نمیزنم فرشید کنار تخت نشست یک چشمش به من بود که هنگ کرده بودم یک نگاهش به بچه هایی که خیلی انتظارشون رو کشیده بود صدای در اومد فرشید گفت:بفرمایید زهرا وارد شد جوری پرید بغل فرشید من دردم گرفت اما فرشید خیلی خیلی خوشحال بود مامان اومد داخل نمیتونستم حتی جواب سلام مامانو بدم مامان عطیه:بهار زبونت کجاست؟ فرشید:مامان با منم حرف نمیزنه مامان عطیه:بهار خوبی؟چرا حرف نمیزنی؟ نمیتونستم جوابی بدم نمیدونم چرا ولی انگار لال شده بودم فرشید نگران اومد سمتم گفت:مشکل منم؟من برم تو حرف میزنی؟ چیزی نمیتونستم بگم واقعا نمیشد دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی نمیشد فرشید:شما پیش بچه ها هستین من بهارو یک دکتری ببرم؟ مامان:باشه شما برین من میمونم چادرم رو بهم داد سرم کردم منو برد بیرون از اتاق رفتیم بیرون رفتیم پیش یک پزشک عمومی اصلا کجا باید میرفتیم ها؟مشکل من چی بود؟ رفتیم داخل خانم بود دکتره گفت:مشکلت چیه عزیزم فرشید:خانم دکتر یک چند دقیقه پیش من بعد از تقریبا ۱ ماهو ۱۵ روز اومدم نمیتونه حرف بزنه یا نمیخواد یا واقعا نمیتونه نمیدونم دکتر رو کرد به فرشید و گفت:شما برید بیرون صداتون میکنم فرشید ناراحت رفت بیرون دکتر گفت:چرا حرف نمیزنی؟ نمیتونستم جواب بدم یک کاغذ داد دستم گفت بنویس هرچی میخوای بنویسی نوشتم:نمیدونم چرا زبونم قفل کرده نمیتونم حرف بزنم خانم دکتر برگه رو خوندو گفت:چرا دهنت رو باز کن صحبت کن دهنم رو باز کردم نمیشد وای خدایا خیلی سخت بود یعنی من دیگه نمیتونم حرف بزنم؟نه نه امکان نداره دکتر لبخندی زدو بلند شدو رفت سمت درو گفت:همسر خانم حسنی فرشید اومد و گفت:چیشد خانم دکتر؟ خانم دکتر رفت بیرون درو هم بست من من موندمو یک اتاق خالی بعد که وارد شدن لبخند مصنوعی روی لب های فرشید بود از خانم دکتر تشکر کردو رفتیم بیرون از اتاق برگشتم به اتاق خودمون امروز مرخص میشدم رفتم دیدم مامان داره قرآن میخونه زهرا هم از کنار تخت داداش هاشو نگاه میکنه با دیدنم اومد طرفم بوسش کردم اما مثل همیشه نتونستم قربون صدقه اش برم گفت:مامانی نمیگی چقدر خوشلم؟ فرشید خندید اومد کنار زهرا گفت:مامانی فعلا نمیتونه حرف بزنه بیا خودم برات میگم ق
ربونت برم دختر خوشگله کی بودی؟ زهرا:بابایی بعدم باهم خندیدن فرشید غم داشت میدونستم چیه ولی دست من نبود نمیتونستم حرف بزنم مامان گفت:دکتر چی گفت؟ فرشید:دکتر گفت شوک عصبی وارد شده بهش تا هفته اینده شایدم زود تر میتونه دوباره حرف بزنه مامان چیزی نگفت فرشید گفت:حاضر بشید تا من برم فرم ترخیص رو بگیرم بریم خونه مامان:ماموریتتون تموم شده؟ فرشید:نه یک ۲۰ روز دیگه مونده امروز مرخصی گرفتم اومدم پیشتون لباس پوشیدم بچه ها رو هم اماده کردم که فرشید اومد امیرحسین رو من بغل زدم امیر محمد رو مامان زهرا هم از فرشید جدا نمیشد رفتیم بیرون مامان عطیه:بریم خونه ما بهار دست تنها میخواد چیکار کنه خونه تون بریم اونجا فرشید:چشم توی راه یک شیرینی فروشی نگهداشت ۴ جعبه شیرینی گرفته بود مامان:مهمونی دارین؟ فرشید خنده تلخی کردو گفت:نه دارم واسه بچه ها میبرم ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂