قسمت4⃣2⃣
#رمان
#به_رنگ_خوشبختی
احمدی همش نگاهش به حلقه توی دستم بود
بعد از کلاس سریع زدم بیرون رفتم توی بوفه دانشگاه که شبیه کافی شاپ درستش کرده بودن
نشستم روی یکی از میز ها یک شیرکاکائو سفارش دادم که دیدم یکی جلوم نشست
دیدم احمدیه
احمدی: اون ستاره سهیل کی بوده تونسته دل بهارجون ما و ببره😱
با خودم گفتم:جواب ابلهان خاموشیست
بلند شدم از سر میز داشتم میرفتم که احمدی گفت:هووووی کجا میری دارم باهات حرف میزنم😐😒
از تو تو حرف زدنش عصبی شدم و از هوی گفتنش بیشتر برگشتم سمتش گفتم: هووی بابا و مامانتن که بهت ادب یاد ندادن چجوری با یک خانم صحبت کنی😏🙄
راهمو کشیدم که برم دیدم اومد جلو گفت:چه غلطی کردی؟
...
یعنی چی میشه؟😱🤔
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
لازم به ذکر است🚶🏿♂😄
نام رمان:به رنگ خوشبختی هست
که با #به_رنگ_خوشبختی
دنبال کنید
نویسنده رمان:⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
[#اطلاعات📌]
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
قسمت4⃣2⃣ #رمان #به_رنگ_خوشبختی احمدی همش نگاهش به حلقه توی دستم بود بعد از کلاس سریع زدم بیرون رف
امشب ۷۰ نفر شدیم
تا قسمت ۳۰ میزارم😁🚶🏿♂
-باور درست..
توی جمع دوستان میشه گناه نکرد
میشه پیشرفت کرد
میشه خوب بود
میشه مفید بود
میشه متحول شد..
#کتاب_نوشتہ
https://eitaa.com/Nashnas_Naheleh213/67
____________________________
#ناشناس
سپاس فراوان از تذکرتون✋🏻🌿
[گاهی لازمه تلنگری بهمون بخوره حواسمون رو بیشتر جمع کنیم🚶🏿♂]
قسمت 5⃣2⃣
#رمان
دستشو بلند کرد که بزنه دستامو گرفتم روی صورتم سرمو انداختم پایین که دیدم آخ احمدی بلند شد
سرمو اوردم بالا دیدم دست احمدی همونجوری روی هوا مونده یکی از پشت دستشو گرفته از پشت صدای آشنایی اومد گفت:چه غلطی میکنی؟دست روی ناموس مردم بلند میکنی؟😡
اخ احمدی دراومد دستش از پشت رها شد دیدم داوود پشت سرشه
احمدی گفت:به توچه چیکارته که سنگشو به سینی میزنی؟😒😐
داوود دستمو گرفت و گفت:بهار حسنی زنمه دفعه اخرت باشه (تو)صداش کردی یا دور و برش بودی
بعدش روکرد به منو پول چیزی که سفارش داده بودم رو حساب کرد احمدی که هنوز توی همون حالت مونده بود نگاهی به دستم که توی دست داوود انداخت که داوود کشیدمو رفتیم سمت ماشین سوار که شدیم داوود گفت:شرمنده قول داده بودم ولی باید یک کاری میکردم که از دستش راحت بشید
منم مثل احمدی هنوز توی شک بودم ناخداگاه زل زده بودم به داوود
داوود نگاهی به من انداخت که چرا جوابشو نمیدم وقتی دید زل زدم بهش سرشو انداخت پایین و کنار خیابون نگه داشت و رفت توی مغازه یک بطری آب دستش بود اومد سمت ماشین در بطری رو باز کرد داد دستم
داوود:بخورین فکرکنم حالتون خوب نیست
مطمئن بودم نگاهی بهم نکرده
اب رو خوردم نفسم بالا اومد
سرمو به شیشه تکیه دادم تا خود خونه حرفی نزدم
اصلا هیچ صدایی نمشنیدم یهو با صدای داوود به خودم اومدم که میگفت:بهار خانم بهار خانم رسیدیم
گفتم:ممنون اقای عبدی لطف کردید
داوود:اگه میشه منو داوود صدا بزنید فقط جهت حفظ ظاهر
باشه ای گفتم پیاده شدم سریع درو باز کردمو رفتم داخل
رفتم داخل مامان گفت :سلام بهار
سلام مامانی گلم
مامان:بهار اقا داوود رفت؟
اره چطور؟
مامان :شمارشو داری؟
...
عطیه چی میخواد بگه؟🤔
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 6⃣2⃣
#رمان
مامان :شمارشو داری؟
دیشب رسول بهم داد چطور؟
مامان:یک زنگ بزن بگو شام خونه ما دعوته
باخانواده؟
مامان:پس تنها😐
باشه الان زنگ میزنم
رفتم توی اتاق کلی کلنجار رفتم که چی بگم دلو زدم به دریا زنگ زدم
چند بوق آزاد خورد گوشی جواب داده شد
گفتم:سلام😥
داوود : سلام بهار جان
متعجب شدم یعنی چی چی میگه
گفتم:خوبید؟
داوود:ممنون امری داشتی؟
تعجبم بیشتر شد فعل تو استفاده میکرد
یهو دیدم صدای عزیز خانم میومد که میگفت:داوود جان بهار زنگ زده؟
فهمیدم قضیه از چه قراره
گفتم:امشب جایی میری؟
داوود :نه چطور؟مشکلی پیش اومده
گفتم:نه مامانم گفتن بیاین خونه ما برلی شام دور هم باشیم
داوود:بزار بهار جان
گفتم:چشم
داوود:چشمت بی بلا
دیدم صدای عزیز خانم پیچید توی گوشی
عزیز :سلام عروس گلم
گفتم:سلام عزیز خوبید؟
عزیز:شکر دخترم جانم
گفتم:مامان دستشون بند بود گفتن امشب تشریف بیارین خونه ما برای شام گفتن کنار هم باشیم
عزیز :به مامان سلام برسون بگو مزاحم نمیشیم
گفتم:نه چه مزاحمتی منتظرتونیم
عزیز:باشه دخترم
گفتم:خدانگهدار
عزیز:خدانگهدارت
میخواستم گوشی رو قطع کنم صدای داوود اومد
داوود:الو بهارجان پشت خطی؟
گفتم:بله
داوود:امری با من نیست؟
گفتم:مواظب خودت باش
داوود:شماهم یاعلی
گوشی رو قطع کردم نفس راحتی کشیدم
اخ اخ امشب میان اینجا😱
رفتم پیش مامان گفتم که شب میان مامان کلی کار داشت منم رفتم کمک همه کارا رو کردیم مامان گفت میره دوش میگیره منم نشستم که سالاد درست کنم
دیدم صدای گوشیم از بالا میاد
رفتم طبقه بالا
...
یعنی کی بود؟🤔
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت7⃣2⃣
#رمان
رفتم دیدم باباست
الو بابا
محمد:سلام دخترم خوبی؟
ممنون بابایی ،جانم؟
محمد:بهار واسه امشب چیزی که لازم ندارین؟
نه بابا جان همه چیز هست شما کی میاین؟
محمد :نزدیک خونه ایم
باشه بابایی منتظرتونم
محمد:یاعلی
گوشی رو قطع کردم ۵ دقیقه بعد صدای در اومد بابا و رسول بودن
همه چیز آماده بود که صدای در اومد یکمی استرس داشتم
رسول رفت درو باز کرد اومدن داخل من با اقای عبدی احوال پرسی کردم بعد عزیز اومد بغلم کرد نفر بعد دریا بود وای چقدر دختر خوبه هست این
بعدی اقا سعید بود بعدشم رسول اخر سر داوود اومد نمیدونستم چه رفتاری باید داشته باشم
داوود اومد داخل و گفت:سلام بهار جان
گفتم :سلام
سریع رفتم توی اشپزخونه خودمو سرگرم کردم
میز شامو چیدیم بعد گفتیم که بقیه هم بیان داشتم پارچ دوغ رو میذاشتم که دیدم داوود همون صندلی که کنارش بودمو واسم کشید عقب و خودش کنارم نشست خجالت کشیدم ولی مجبور بودم
بعد شام دریا شکم درد گرفته بود خیلی حالش بد بود منو رویا کمکش کردیم بردیمش توی ماشین اقا سعید کنار دریا نشست منم جلو نشستم داوود هم راننده بود همه مون هول کرده بودیم داوود باسرعت میرفت ولی من وقتی صدای درد رویا رو میشنیدم حالم بد میشد همش به داوود میگفتم:داوود جان زود برو گاز بده دیگه نمیدونم چرا همش بهش میگفتم داوود جان 🙊
داوود صدای درد خواهرش و ترافیک خیلی رو مخش بود منم هی بهش میگفتم تند بره خیلی عصبی شده بود
داوود:بهههههارررررر دارم تند میرم بفهم ترافیکه🙉🙉🤬🤬
انقدر صدای دادش بلند بود سرم سوت کشید
تا دم بیمارستان هیچی نگفتم فقط کمک حال دریا بودم
دریا رو بردن اتاق عمل رسول و عزیز هم با اقای عبدی اومدن
همه مون نگرانش بودیم که چه اتفاقی میوفته
...
یعنی چی میشه؟🤔
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂