eitaa logo
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
172 دنبال‌کننده
1هزار عکس
361 ویدیو
9 فایل
⸤﷽⸣ ⌝ناحِلھ|Naheleh⌞ -شࢪوع‌خـادمۍ:¹²آذر⁰¹ -ڪاوش: @SHOROT_Naheleh69 کپۍ:بلھ،‌فقط سہ‌صلوات واسہ‌ظهور آقا فراموش نشہ^^ لینک از روۍ عکس و کلیپ ها پاک نشہ(: ناحِلھ:دلداده متحول -این ڪانال وقف بانوۍِ دمشقِ♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از اوُه‍ام!Møníb⁸⁰
+رفقا ۴۰تامون کنید دلمون شاد شه...⁦♡🙂
میخواستم بگم چرا روی ۶۹ موندیم🧐🤨 دیدم نه ۶۹ عدد قشنگیه ذوق کردم😍هرچی نباشه ۶۹ اسم کانالمون ابجد عشق همه مونه😍❤️ به خاطرش سعی میکنم تا شب تا قسمت ۳۵ رمان رو بفرستم😂 ولی سعی کنیم بیشتر بشیم دیگه🚶🏿‍♂😅🙈
-تنها رفیقی که دورت نمیزنه، مهدی فاطمه ست! الباقی همه فکرخودشونن:)! 💔 [@Naheleh_Lady_Dameshgh]
قسمت 8⃣2⃣ رسول رو داوود فرستاد خونه منم موندم کنار عزیز که تنها نباشه که دکتر از اتاق عمل بیرون اومد ما همه هجوم بردیم سرش😂👻 دکتر سری به علامت تاسف نشون دادو گفت:به موقع رسوندینش هم بچه و هم مادر سالمن نفس عمیقی کشیدیم همگی چند ساعت بعد حالا دریا بهوش اومده بود فقط من و عزیز و آقاسعید کنارش بودیم داوود واقای عبدی بیرون بودن یهو بچه رو اوردن پسر بود👶 یک پسر شبیه اقا سعید داشتم قربون صدقه بچه میرفتم که گفتم اسمشو چی میخواین بزارین؟اقا سعید گفت:اسمش امین میخواد باشه گفتم:مبارکه گوشیم پیام اومد از طرف داوود بود بازش کردم نوشته بود:بهارخانم این شاهزاده رو نمیارین داییش ببینه👁👀 خنده ام گرفته بود بچه رو آروم بغلش کردم گفتم اگه اجازه بدید ببرم اقای عبدی نوه شون رو ببینن که اجازه دادن رفتم بیرون که یهو داوود اومد سمتم گفتم:بفرمایید اقا داوود اینم خواهرزادتون به سلامتی دایی شدین👨 خندیدو قربون صدقه امین رفت گفتم:اقا جون کجاست؟ داوود با تعجب پرسید:اقاجون؟ تازه یادم اومد چی گفتم 🗣 گفتم:اقای عبدی😁 گفت:رفتن نماز خونه منم دست امینو گرفتم تکونش دادم گفتم:دایی جونم برم که مامانی منتظرمه🤣😅 داوود لبخندی زدو منم امین رو برگردوندم پیش دریا ... ادامه داره نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت 9⃣2⃣ دوهفته از به دنیا اومدن امین گذشت امروز ۱۷ مهر بود هفته پیش فهمیدیم رویا حامله است همه خیلی خوشحال بودیم اخه اولین نوه بود دیگه توی این دوهفته ارتباطم با داوود سعی کردم خیلی خیلی کم باشه که موفق هم شدم از داوود پرسیدم کاراش درست شده ولی گفت نه کاراش هنوز مونده امروز روزی بود که همیشه آرزوش رو داشتم روزی که به هدفم میرسیدم رفتم لباسامو پوشیدم صدای پیام گوشیم اومد رفتم سمت گوشی خیلی واسم جالب بود داوود فقط ۴ بار بهم پیام داده بود😂 و ۳ بار زنگ زده بود😄 دیدم نوشته:(سلام بهارخانم امروز بیام دنبالتون کار خاصی ندارم) من امروز باید تنها میبودم نوشتم:(سلام ممنونم چند جا کار دارم خودم میرم) دیگه پیامی نیومد سریع رفتم پایین چادرمو مرتب کردمو بسم الله گفتمو رفتم به سمت هدفم من همیشه آرزو داشتم یک مامور امنیتی بشم همین شد که رفتم کامپیوتر خوندم و امروز با مدرکم میرم توی یک سایت کارهای کامپیوتری شون و البته اجرایی شون رو انجام میدم قبلا هم چند باری کار انجام داده بودم اما اینبار دیگه میرفتم رسمی انجام بدم.. رفتم سمت اداره ای که آدرس بهم دادن اول حکم رو چک کردم که باشه بعدشم با کلی دنگ و فنگ وارد اداره شدم خودمو معرفی کردم و منو راهنمایی کردن به سمت اتاق کنفرانس در اتاق رو زدم و وارد شدم که با صحنه ای که دیدم خشک شدم😱😱😱 بابا و رسول و اقا سعید و اقای عبدی دور میز نشسته بودن اونا هم از دیدنم تعجب کردن نگامو برگردوندم عقب اخه یکی پشتم ایستاده بود برگشتم عقب دیدم😲😲😲😲😲 با کمال ناباوری داوود پشت سرم بود🤭 یعنی چی داوود که گفته بود کاراش انجام نشده چیشد عصبی شدم چند ساعت بعد یک میز نشونم دادن همه افراد کنارم مرد بودن رفتم سمت اتاق بابا محمد در زدم و وارد شدم گفتم:ببخشید مزاحم شدم؟ اخه یک اقایی هم اونجا بود محمد:نه خانم حسنی بفرمایید امرتون گفتم:ببخشید اگه میشه میز من عوض بشه ممنون میشم محمد:مگه میزتون چشه؟ طرف خانم ها پر بود جای اقایون رو بهم دادن مرده بلند شد و گفت:بفرمایید میز من مال شما من جامو با شما عوض میکنم محمد:فرشید ممنون میشم این کارو بکنی آها پس این مرده فرشیده فرشید:چشم اقا با فرشید برگشتم پایین میزش نزدیک میز داوود بود اخ اخ داوود مگه دستم بهت نرسه میز داوود کنارم بود و میز رسول جلوم عجب میزی داشت داداشم🤩 مشغول خوندن پرونده شدم که بابا صدام کرد با داوود برم بالا رفتیم بالا که بابا گفت:برین به لوکیشنی که رسول براتون میفرسته روی (کمیل)چتر بزنید هر جایی رفت دنبالش برید گفتم:من؟!تازه چند ساعت اومدم.. بابا:از یک جایی باید شروع کنید بدون اینکه بهم مهلت بده ادامه حرف هاشو گفت کمیل یک مغازه مانتو فروشی داشت ولی به اسم مانتو فروشی جاسوسی میکرد یک جور پوشش بود واسشون با داوود از سایت اومدیم بیرون توی راه وقت داشتم حرفامو بزنم گفتم:چرا دروغ گفتید؟😠 داوود:چه دروغی؟ خودتون رو به اون راه نزنید قرار بود به هدفتون برسید که رسیدید چرا منو معطل خودتون کردین😡 چیزی نگفت فقط گفت:رسیدیم به ناچار دعوا موند واسه بعد ... ادامه دارد.. نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت0⃣3⃣ وارد فروشگاه کمیل شدیم کلی مانتو داشت مثلا اومده بودیم خرید ولی خب عجب خریدی 😈 رفتم دنبال مانتو هم زمان دوربینا رو چک میکردم که کجا و چند دوربین داره داوود هم پشت سرم میومد مثلا چند مانتو برداشتم رفتم سمت اتاق پرو داوود هم دنبال کمیل بود که بالاخره پیداش کرد لباسا رو پوشیدمو اومدم بیرون داوود:چیزی مورد پسند بود؟ اره اینو برمیدارم داوود:باشه عزیزم کمیل داشت حرف میزد بادیدن مون اومد سمت مون از کنارمون رد شد و زد بیرون داوود سریع مانتو رو حساب کردو زدیم بیرون دنبال کمیل تا جایی که رفت دنبالش بودیم تا که رفت توی یک کارخونه زنگ زدیم بابا و واسش توضیح دادیم بابا گفت با احتیاط بریم داخل اما هیچ کاری نکنیم تا نیرو ها برسن چاره ای جز دستگیری نبود داوود:بشینید توی ماشین گفتم:ابدا منم میام داوود:توی ماشین امن تره گفتم:اولا من چند سال زحمت نکشیدم که بشینم توی ماشین دوما توی ماشین که تنها باشم خطرناک تره اقا😏 خندید گفت:باهم میریم رفتیم پایین صدا از کارخونه میومد معلوم بود کارگر داره داشتیم دنبال کمیل میگشتیم که دیدیم ته کارخونه یک خونه برای نگهبانه رفتیم اونجا داوود اسلحه شو چک کرد و آروم درو باز کرد هیچکس خونه نبود رفتیم داخل داوود رفت توی حمام رو نگاهی بندازه که فقط صدای اخ داوود رو شنیدم رفتم سمت صدا دیدم داوود روی زمین افتاده کمیل یک چوب دستشه با دیدن داوود پاهام نای ایستادن نداشت ولی نباید میذاشتم کمیل فرار کنه داشت میومد سمتم یک پوزخند مرموز هم میزد باید از خودم دفاع میکردم ولی اسلحه نداشتم ... یعنی چی میشه؟ نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
هدیه های امروز👇🏻☺️
قسمت1⃣3⃣ اسلحه میخواستم ببرم بابا گفت داوود یکی داره کافیه روز اولم بود ماموریت واقعی میومدم و از اون فضای شبیه سازی شده دراومده بودم اخه قرار نبود درگیری صورت بگیره کمیل همونجوری داشت میومد سمتم که دیدم داوودی که ازش خون میرفت داره تکون میخوره نمیدونم مثل یک معجزه داوود تونست اسلحه رو برداره یک تیر کنار پای کمیل بزنه بعدشم بیهوش شد کمیل که میخواست بره کار داوود رو یکسره کنه منم چهار پایه ای که کنار دستم جای دیوار بود رو برداشتم زدم توی سرش😎 کمیل پرت شد روی زمین داشت از درد بخودش میپیچید اما چرا بیهوش نشد🤨☹️ با صدای شلیک تیر چند تا از کارگر ها اومدن داخل با صحنه ای که دیدن خشک شدن سریع زنگ زدم بابا بعد چند بوق برداشت صدام میلرزید نمیتونستم جلوی گریه خودموبگیرم با بغض گفتم:بابایی😢😢 بابا که گفته بود توی کار پدری نیست گفت:خانم حسنی اتفاقی افتاده؟ گفتم:بابا😭😭😭د.ا......وو..د 😭😭دیگه گریه امونم رو برید نشستم کنار داوود بابا گوشی رو قطع کرد میدونست نمیتونم حرف بزنم دیدم کمیل داره بلند میشه با گریه گفتم:برام طناب بیارین😠 کارگرها که خیلی تعجب کرده بودن با عصبانیت گفتم:طناب بیارین😤 بادستپاچگی واسم طناب اوردن چقدر کمیل بزرگ بود نمیشد تنهایی ببندمش گفتم:دوتا بیان کمک دوتا از کارگر هااومدن کمیلو دراز کشوندیم روی زمین که با دست بسته بخواد بلند شه هم نتونه رفتم کنار داوود چند بار صداش کردم نبضش رو گرفتم نبضش نا منظم بود دوباره گریه امونم رو برید هیچی نمیگفتم فقط صداش میزدم:داوود داوود اما هیچ صدایی در نمیومد یکباره نگاهم رفت سمت در بابا و اقا سعید و رسول که نتونسته بود تحمل کنه با فرشید اومده بودن با بهت به داوود نگاه میکردن صدام در نمیومد ولی به زور گفتم: زنده است نبضش میزنه ولی ن. ا..م....ن.ظ...م حالم خیلی بدبود نمیدونستم چرا انقدر نگران داوودم ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂