قسمت1⃣3⃣
#رمان
اسلحه میخواستم ببرم بابا گفت داوود یکی داره کافیه روز اولم بود ماموریت واقعی میومدم و از اون فضای شبیه سازی شده دراومده بودم اخه قرار نبود درگیری صورت بگیره
کمیل همونجوری داشت میومد سمتم که دیدم داوودی که ازش خون میرفت داره تکون میخوره نمیدونم مثل یک معجزه داوود تونست اسلحه رو برداره یک تیر کنار پای کمیل بزنه بعدشم بیهوش شد کمیل که میخواست بره کار داوود رو یکسره کنه منم چهار پایه ای که کنار دستم جای دیوار بود رو برداشتم زدم توی سرش😎
کمیل پرت شد روی زمین داشت از درد بخودش میپیچید اما چرا بیهوش نشد🤨☹️
با صدای شلیک تیر چند تا از کارگر ها اومدن داخل با صحنه ای که دیدن خشک شدن سریع زنگ زدم بابا بعد چند بوق برداشت صدام میلرزید نمیتونستم جلوی گریه خودموبگیرم با بغض گفتم:بابایی😢😢
بابا که گفته بود توی کار پدری نیست گفت:خانم حسنی اتفاقی افتاده؟
گفتم:بابا😭😭😭د.ا......وو..د 😭😭دیگه گریه امونم رو برید نشستم کنار داوود
بابا گوشی رو قطع کرد میدونست نمیتونم حرف بزنم
دیدم کمیل داره بلند میشه با گریه گفتم:برام طناب بیارین😠
کارگرها که خیلی تعجب کرده بودن
با عصبانیت گفتم:طناب بیارین😤
بادستپاچگی واسم طناب اوردن چقدر کمیل بزرگ بود نمیشد تنهایی ببندمش گفتم:دوتا بیان کمک
دوتا از کارگر هااومدن کمیلو دراز کشوندیم روی زمین که با دست بسته بخواد بلند شه هم نتونه
رفتم کنار داوود چند بار صداش کردم نبضش رو گرفتم
نبضش نا منظم بود دوباره گریه امونم رو برید هیچی نمیگفتم فقط صداش میزدم:داوود داوود اما هیچ صدایی در نمیومد
یکباره نگاهم رفت سمت در بابا و اقا سعید و رسول که نتونسته بود تحمل کنه با فرشید اومده بودن
با بهت به داوود نگاه میکردن
صدام در نمیومد ولی به زور گفتم: زنده است نبضش میزنه ولی ن. ا..م....ن.ظ...م
حالم خیلی بدبود نمیدونستم چرا انقدر نگران داوودم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 2⃣3⃣
#رمان
نیرو ها که رسیدن داوود رو بردن رسیدیم بیمارستان من تنها اومدم بقیه رو بابا نذاشتن از اون طرف زنگ زدن اقای عبدی تنها بیان بعد از عملیات بقیه میومدن
نگران پشت یک دری که داوود رو برده بودن داخلش وایستاده بودم که اقای عبدی رسید
نمیتونستم یک دقیقه بشینم همش راه میرفتم
اقای عبدی:بهار دخترم بیا بشین کارت دارم
با اینکه اصلا آروم نبودم رفتم کنارش نشستم
اقای عبدی :من همه چیزو میدونم
گفتم:چیرو میدونید؟
اقای عبدی :اینکه قرار بوده کمک داوود کنی
وای آبروم رفت😰
گفتم:از کجا؟
اقای عبدی:خود داوود همه چیز رو برام توضیح داده اما الان شرایط فرق کرده..
اووف 😤رفته گفته
گفتم:چه فرقی؟🤥
اقای عبدی:میخوام کمک داوود کنی
گفتم:اقا منکه کمکش کردم
اقای عبدی: داوود عاشق شده😙میخوام کمکش کنی به کسی که عاشقش هست برسه.
نمیدونم چرا تا این حرفو شنیدم سرم گیج رفت به زور خومو عادی جلوه دادم که شک نکنن. شک به چی اخه؟ها؟بهار چته ؟چرا انقدر نگرانی؟چرا وقتی شنیدی عاشق شده عوض خوشحالی ناراحت شدی؟
همه این سوالا توی ذهنم بود که پرسیدم:این دختر خوشبخت چه کسیه ؟من چیکار میتونم بکنم براتون؟
اقای عبدی :یکی از بچه های اداره هست..
تا میخواست ادامه حرفش رو بگه دکتر اومد بیرون رفتم سمتش حال داوود رو پرسیدم
دکتر:حالشون خوبه بهوش اومدن
گفتم :مگه چند ساعت گذشته؟
دکتر:۳ ساعتی گذشته بیهوشی فقط ۲ ساعت بود
اوه چه زود گذشت..
گفتم:میشه ببینیمش؟
دکتر :بله حتما توی بخش هستن
از دکتر تشکر کردیم رفتیم سمت بخش باید سرد برخورد میکردم قبل اینکه بریم داخل اقای عبدی رو صندلی بیرون اتاق نشست گفت:بزار حرفمو تموم کنم بعد بریم داخل
...
چی میخواد بگه؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت3⃣3⃣
#رمان
چون مشتاق بودم گفتم:چشم
اقای عبدی:یکی از بچه های اداره هست گفتم:اسمشون؟
اقای عبدی:بهار
داشتم فکرمیکردم بهار توی اداره کیه اقای عبدی که داشت منو نگاه میکرد گفت:بهار دختر اقا محمد
اینو که گفت با تعجب برگشتم سمتش😱سرمو انداختم پایین چیزی نگفتم
یعنی یعنی داوود دوسم داره😳نه نه امکان نداره
اقای عبدی گفت:اولش که داوود گفت قصدتون چی بوده میخواستم برای اولین بار توی عمرم پسرم روبزنم ولی بعد که گفت عاشق شده با وجود تمام سردی هایی که باهاش کردی عصبانیتم خوابید حالا نظر شما چیه بهارخانم🤔
وای چی بگم چی دارم که بگم بلند شدم گفتم: اقای عبدی اگه میشه به من وقت بدید الانم برید اقا داوود منتظر شماست
نمیخواستم با داوود روبه رو بشم ولی عزیز خانم و بقیه بچه ها غیر رسول رسیدن و زشت بود من نرم داخل رفتیم داخل داوود کل سرش رو باندپیچی کرده بودن
مونده بودم چرا رسول نیومده
که دیدم در زده شد و رسول با رویا آومد داخل یک کیک هم دستش بود😳
روی کیک شمع ۲۳ بود تا اینکه کیک رو گذاشتن روبه روی منی که کنار تخت جای میزش وایستاده بودم
روی کیک به اون خوشگلی نوشته بود:تولدت مبارک بهار جون
وای امروز ۱۷ مهر تولدم روزی که آرزوش رو داشتم که برسم به هدفم روز اول کاریم این شد و الان تولدم رو توی بیمارستان میگیریم🎂🎂
کیک رو برش زدم چون بچه های تیم بودن میدونستن من خواهر رسول و دختر اقا محمدم
بابا محمد از طرف خودش برام کیف و کفش ست گرفته بود واقعا خوشگل بود👞👜
نفر بعدی رسول بود رسول واسم یک چادر خیلی خوشگل گرفته بود و رویا یک روسری
رسول رو کرد به داوود گفت :داداش چیزی واسه خواهرم نخریدی😐🤔؟
داوود خندید گفت:خریدم ولی توی داشبورد ماشینه
رسول گفت:خیله خب حالا بعدا تو کادوت رو بده کسی حالشو نداره بره از پارکینگ بیار😂
همه با هم خندیدیم
...
چی میشه؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت4⃣3⃣
#رمان
یک هفته بعد
یک هفته از اون روز تولدم میگذشت ۵ روز پیش داوود از بیمارستان مرخص شد منتظر جواب من بود منم داشتم فکرمیکردم رفتم جلوی آینه گفتم:چیکارمیخوای کنی تکلیف خودت و داوود رو مشخص کن
باخودم فکرکردم دیدم دوسش دارم🙈
خوابیدم تصمیم گرفتم صبح که رفتم اداره با آقای عبدی حرف بزنم
صبح مثل یک دختر خوب به موقع پاشدم با مامان و بابا صبحانه خوردم به رویا سرزدمو لواشک هایی که خریده بودم رو دادم بهش😂
ذوق کرده بود
بعدش رفتم پیش داداشم اخ باز میخواستم بغلش کنم ولی خب نکردم
با بابا و رسول میخواستم سوار ماشین بشم که یک ماشین از پشت بوق زد برنگشتم عقب بعدش دیدم رسول داره با یکی حرف میزنه برگشتم نگا کنم ببینم کیه ااا داووده چیزی نگفتم نشسته بودم که رسول درو باز کرد گفت :آبجی برو امروز با داوود قراره جایی برین
گفتم:باشه
رفتم سمت ماشین داوود
داوود ماشین مگان سفید داشت داشتم میرفتم سمت ماشین که برگشتم با بابا و رسول خداحافظ کردمو راهمو ادامه دادم داوود:سلام بهارخانم
سلام
رفتم سوار ماشین شدم منتظر بودم چیزی بگه ولی چیزی نگفت که من گفتم:کجا داریم میریم؟
داوود:یک باغ اطراف شهر مال یکی از پرونده هاست
کدوم پرونده؟
داوود :پرونده ای که اسمش (دم پی ) گذاشتیم
اها میخواستم امروز برم اونجا😅
داوود : فکراتون رو کردین؟
سرمو انداختم پایین چیزی نگفتم
داوود هم بحث رو کشش نداد که رسیدیم به باغ باغ نگهبان داشت
داوود شیشه رو داد پایین که نگهبان احترام نظامی گذاشت گفت:سلام آقای عبدی
اا خانم حسنی سلام..
داوود تعجب کرده بود نگاهی به سربازه کردم ااا اینکه یاسریه
سلام اقای یاسری شما اینجا چیکار میکنید؟مگه دستور نداشتین واسه کار اداری؟
...
ادامه دارد..
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت5⃣3⃣
#رمان
یاسری:بله خانم حسنی خیلی دنبال کار هام بودم جور نشد متاسفانه الانم اینجام
گفتم:من صحبت میکنم با پدرم شرایطتون رو میگم بهشون.
یاسری: خیلی ممنون بفرمایید
اقای یاسری چیزی رو فراموش نکردید؟
یاسری:خیر خانم حسنی بفرمایید داخل
اقای یاسری تاکید میکنم چیزی رو فراموش نکردید؟
یاسری:نه خانم حسنی
اقای یاسری تا ۲ ماه آینده توی قسمت اداری میمونید تا یادتون باشه حتی اگه فرمانده هم اومد باید حکم داشته باشه
داوود لبخندی زد و حکم رو به یاسری نشون داد یاسری سرش رو انداخت پایین و گفت :با اینکه شما از من کم تجربه ترین ولی باهوش ترین
با داوود وارد شدیم یک نگاهی کردیم ولی چیزی دستگیرمون نشد داشتیم برمیگشتیم که داوود گفت: هوش و دقتتون بالاست..
خنده ام گرفته بود
گفتم: به پدرم رفتم...
خندید و رفت سوار ماشین شد
دست از پا دراز تر برگشتیم اداره اقای عبدی گفت برم اتاقش داوود هم رفت پیش بابا تا بگه چیزی پیدا نکردیم
رفتم پیش آقای عبدی اقای عبدی گفت:دخترم فکرهاتو کردی؟
گفتم:بله
اقای عبدی:به چه نتیجه ای رسیدی؟مثبته جوابت؟
بسم الله زیر لب گفتم بعدش گفتم: جوابم مثبته
اقای عبدی خیلی خوشحال شدو گفت: مبارکه
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
الوعده وفا✋🏻☺️
شماهم زیادمون کنین دلمون شاد شه
قسمت های بیشتری از رمان رو بزاریم😁
-دݪمبراۍتوتنگاَستایسراپـٰاخوب
دݪمبرایتوتنگاستمثلتَنگغروب
چهلحظههاۍغَریبۍکهبیتومیگذرند
چهروزگارعَجیبیستبیتوایمَحبــوب💔
‹ #اۍمنتقمڪوچہوگودالڪجایۍ›
#دلـ💔
#بـســےحق
#پروفایل
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
هدایت شده از ⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
گفتم که خدا مرا مرادي بفرست
طوفان زده ام راه نجاتي بفرست
فرمود که با زمزمه يا مهدي،
نذر گل نرگس صلواتي بفرست🌿♥️
-سه صلوات به نیت ظهور آقامون بفرستیم؟!💛🌱
#اللهمعجللولیک_الفرج
#آقــاۍغـࢪیـب
#فـوربہعشقآقاۍغریب🍃❤️
گردِ فرشِ حرمت
هست شفاے دلِ ما
هر ڪہ زائر شدہ
آرام گرفتہ س اینجا...
#امام_رضا
#دلـ💔
#بـســےحق
#پروفایل
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
Mehdi Rasoli - Yarali Zahra (128).mp3
3.2M
یاࢪالۍ زهرا...💔
#مداحۍ
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
🎧 #نماهنگ یارالی زهرا(ترکی) 🎤حاج مهدی رسولی ویژه #شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها فوق العاده زیب
معنی مداحی بالا رو داخل این کلیپ مشاهده کنید.💔
قسمت6⃣3⃣
#رمان
اقای عبدی گفت:دخترم داری میری بگو داوود بیا اتاق من
چشم
رفتم سمت اتاق بابا در زدمو وارد شدم گفتم:سلام
محمد:سلام خانم حسنی
داوود داشت گزارشو تحویل میداد که گفتم:اقا داوود اقای عبدی باهاتون کار داشتن
داوود رفت منم از بابا اجازه گرفتم برم سر تخته وایت برد نگاه کردم به یک چیز جالب رسیدم که بهش دقت نکرده بودیم شاید به جای دَم پی میگه دُم پی🤦♀
سریع به بابا گفتم که باید برگردم اونجا قبلش تمام عکس ها و وسایل اون باغ رو میخوام بابا گفت دست داووده
سریع رفتم پایین دیدم داوود خیلی خوشحال نشسته احتمال میدادم که اقای عبدی گفته باشه
ولی چرا وسایلشو جمع میکرد رفتم جلو گفتم:لطفا وسایل و عکس های باغ (دم پی) رو بهم بدین اقا محمد اجازه دادن
گفت:همراهم بیاین توی اتاق حامد هست
باهاش رفتم بالا توی اتاق حامد وسایلو برداشتم همونجا یک نگاهی کردم که توی عکس ها یک چیز جالب بود روی ستون یک بریدگی بود بریدگی که وقتی عکس رو برعکس میکردی میشد P زدم روی میز گفتم :ایول😁
داوود و حامد برگشتن سمتم داوود گفت:یک نفر مثل رسول پیداکردیم
سریع اجازه گرفتم عکس رو ببرم عکس رو ببرم داوود هم همراه من اومد رفتم اتاق بابا به بابا عکس رو نشون دادم گفتم چیزی رو که حدس میزدم بابا گفت برم خودم شخصا برسی کنم تا اونا به بقیه پرونده ها برسن من میخواستم برم که بابا گفت فرشید هم بامن بیاد داوود
مراقب بود باید میرفت سر شیفتش
با یک ۲۰۶ سفید راهی باغ شدیم
...
یعنی میتونه؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت7⃣3⃣
#رمان
با فرشید رسیدیم به باغ یاسری این بار ازمون حکم گرفت رفتیم سمت همون ستون روی ستون دستش کشیدم حکاکی شده بود میخواستم نقشه منطقه رو نگاهی بندازم که دیدم نقشه شبیهP هست😳
این بار زدم روی میز همه وسایلا ریخت پایین فرشید به زور خنده شو جمع کرد و کمک کرد وسایلا رو گذاشتم سرجاش سریع رفتیم قسمتی که میشد دُم پی داشتیم اونجا رو نگاه میکردیم که فرشید گفت:خانم حسنی اینجا رو
رفتم سمتش یک چیزی مثل گودال بود که ساختگی پوشونده بودنش
درش یک قفل داشت به فرشید گفتم:توی باغ کلید پیدا کردین؟
فرشید :خبرندارم
باید زنگ میزدم داوود زنگ زدم بعد چند بوق صدای داوود اومد:سلام بهارجان
گفتم:سلام یک سوالی داشتم
داوود:بله در خدمتم
گفتم:توی باغ کلید هم پیدا کردین که برده باشین سایت؟
داوود:اره یک دست کلید بود که ۵ کلید بهش وصل بود
گفتم:کلیدش مال قفل های کتابی بود؟
داوود:ظاهرا دوتاش مال قفل بود بقیه مال درهای خونه بود
گفتم:اون کلیدا کجاست؟
داوود:توی اتاق حامد همون جایی که صبح رفتیم
باشه ممنون خداحافظ
داوود:یاعلی
رفتم سمت فرشید زنگ زدم به بابا بعد چند بوق برداشت سلام اقامحمد
محمد:سلام چیزی شده؟
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣3⃣
#رمان
با بابا صحبت کردم بابا گفت نیرو میفرسته اون کلید ها هم میان تا اونا بیان ماهم رفتیم یک دوری اون دور و بر بزنیم که نیرو ها رسیدن قفل رو باز کردیم توش یک کیف بود همه مدارک رو ضبط کردیم کیف رو برداشتم کردم توی پلاستیک که ببرن واسه انگشت نگاری رفتیم اداره فرشید دستکش پوشید و با احتیاط وسایل داخلش رو برداشت و فرشید کیف رو برد آزمایشگاه منم با بابا نشستیم اونا رو برسی کردیم اصلا نفهمیدیم زمان چجوری گذشت یهو رسول در زد اومد توی اتاق گفت:نمیخوایم بریم ساعت ۱۰ شده ها
به بابا گفتم بره چون شیفت بودم اجازه گرفتم اتاق بابا بمونم بقیه رو برسی کنم بابا و رسول رفتن
منم بدون اینکه به ساعتنگاه کنمنشستم همه شون رو برسی کردم
یک موقع به خودم اومدم دیدم داوود و رسول بالا سرم هستن
داوود: سلام خوبی؟
سلام اره چطور؟
رسول:از دیشب که ما رفتیم تا الان پای اینا بودی؟
اره خب تو کی رفتی کی اومدی اصلا ساعت چنده
داوود:ساعت ۷:۳۰
ااا زمان از دستم در رفته هنوز کلی از اینا مونده باید تموم کنم بابا کجاست؟
داوود:تو برو بخواب من شیفتم ساعت ۳ تموم شده خوابیدم بقیه رو خودم انجام میدم
گفتم:اِهِکی کار را که کرد انکه تمام کرد
دیشب تا الان زحمت کشیدم الانم خسته نیستم خودم بقیه رو انجام میدم
رسول:بهار چشمات سرخه معلوم خسته ای خوابت میاد برو منم میشینم با داوود برسی میکنم
نه نمیخواد خودم میکنم شما ها برین مزاحمم نشین
رسول :باشه خواهر من چرا عصبی میشی رفتم
داوود: بزار من کمکت میکنم
با داوود نشستیم تا ساعت ۹ تموم کردیم دیگه واقعا خسته شده بودم سریع گزارش رو نوشتم بدو بدو رفتم اتاق آقای عبدی اقای عبدی و اقای شهیدی با بابا محمد اونجا بود اجازه که دادن با داوود وارد شدیم گفتم:سلام صبح بخیر
...
چی میشه؟؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
-بگوشم:
-ناشنـاس:
https://harfeto.timefriend.net/16673917655971
-ڪانـال ناشنـاس:
@Nashnas_Naheleh213
-باشد سهم من از دنیا سنگی
که روی آن نوشته است
شهید گمنام...
#دلـ💔
#بـســےحق
#پروفایل
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]