قسمت 5⃣2⃣
#رمان
دستشو بلند کرد که بزنه دستامو گرفتم روی صورتم سرمو انداختم پایین که دیدم آخ احمدی بلند شد
سرمو اوردم بالا دیدم دست احمدی همونجوری روی هوا مونده یکی از پشت دستشو گرفته از پشت صدای آشنایی اومد گفت:چه غلطی میکنی؟دست روی ناموس مردم بلند میکنی؟😡
اخ احمدی دراومد دستش از پشت رها شد دیدم داوود پشت سرشه
احمدی گفت:به توچه چیکارته که سنگشو به سینی میزنی؟😒😐
داوود دستمو گرفت و گفت:بهار حسنی زنمه دفعه اخرت باشه (تو)صداش کردی یا دور و برش بودی
بعدش روکرد به منو پول چیزی که سفارش داده بودم رو حساب کرد احمدی که هنوز توی همون حالت مونده بود نگاهی به دستم که توی دست داوود انداخت که داوود کشیدمو رفتیم سمت ماشین سوار که شدیم داوود گفت:شرمنده قول داده بودم ولی باید یک کاری میکردم که از دستش راحت بشید
منم مثل احمدی هنوز توی شک بودم ناخداگاه زل زده بودم به داوود
داوود نگاهی به من انداخت که چرا جوابشو نمیدم وقتی دید زل زدم بهش سرشو انداخت پایین و کنار خیابون نگه داشت و رفت توی مغازه یک بطری آب دستش بود اومد سمت ماشین در بطری رو باز کرد داد دستم
داوود:بخورین فکرکنم حالتون خوب نیست
مطمئن بودم نگاهی بهم نکرده
اب رو خوردم نفسم بالا اومد
سرمو به شیشه تکیه دادم تا خود خونه حرفی نزدم
اصلا هیچ صدایی نمشنیدم یهو با صدای داوود به خودم اومدم که میگفت:بهار خانم بهار خانم رسیدیم
گفتم:ممنون اقای عبدی لطف کردید
داوود:اگه میشه منو داوود صدا بزنید فقط جهت حفظ ظاهر
باشه ای گفتم پیاده شدم سریع درو باز کردمو رفتم داخل
رفتم داخل مامان گفت :سلام بهار
سلام مامانی گلم
مامان:بهار اقا داوود رفت؟
اره چطور؟
مامان :شمارشو داری؟
...
عطیه چی میخواد بگه؟🤔
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 6⃣2⃣
#رمان
مامان :شمارشو داری؟
دیشب رسول بهم داد چطور؟
مامان:یک زنگ بزن بگو شام خونه ما دعوته
باخانواده؟
مامان:پس تنها😐
باشه الان زنگ میزنم
رفتم توی اتاق کلی کلنجار رفتم که چی بگم دلو زدم به دریا زنگ زدم
چند بوق آزاد خورد گوشی جواب داده شد
گفتم:سلام😥
داوود : سلام بهار جان
متعجب شدم یعنی چی چی میگه
گفتم:خوبید؟
داوود:ممنون امری داشتی؟
تعجبم بیشتر شد فعل تو استفاده میکرد
یهو دیدم صدای عزیز خانم میومد که میگفت:داوود جان بهار زنگ زده؟
فهمیدم قضیه از چه قراره
گفتم:امشب جایی میری؟
داوود :نه چطور؟مشکلی پیش اومده
گفتم:نه مامانم گفتن بیاین خونه ما برلی شام دور هم باشیم
داوود:بزار بهار جان
گفتم:چشم
داوود:چشمت بی بلا
دیدم صدای عزیز خانم پیچید توی گوشی
عزیز :سلام عروس گلم
گفتم:سلام عزیز خوبید؟
عزیز:شکر دخترم جانم
گفتم:مامان دستشون بند بود گفتن امشب تشریف بیارین خونه ما برای شام گفتن کنار هم باشیم
عزیز :به مامان سلام برسون بگو مزاحم نمیشیم
گفتم:نه چه مزاحمتی منتظرتونیم
عزیز:باشه دخترم
گفتم:خدانگهدار
عزیز:خدانگهدارت
میخواستم گوشی رو قطع کنم صدای داوود اومد
داوود:الو بهارجان پشت خطی؟
گفتم:بله
داوود:امری با من نیست؟
گفتم:مواظب خودت باش
داوود:شماهم یاعلی
گوشی رو قطع کردم نفس راحتی کشیدم
اخ اخ امشب میان اینجا😱
رفتم پیش مامان گفتم که شب میان مامان کلی کار داشت منم رفتم کمک همه کارا رو کردیم مامان گفت میره دوش میگیره منم نشستم که سالاد درست کنم
دیدم صدای گوشیم از بالا میاد
رفتم طبقه بالا
...
یعنی کی بود؟🤔
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت7⃣2⃣
#رمان
رفتم دیدم باباست
الو بابا
محمد:سلام دخترم خوبی؟
ممنون بابایی ،جانم؟
محمد:بهار واسه امشب چیزی که لازم ندارین؟
نه بابا جان همه چیز هست شما کی میاین؟
محمد :نزدیک خونه ایم
باشه بابایی منتظرتونم
محمد:یاعلی
گوشی رو قطع کردم ۵ دقیقه بعد صدای در اومد بابا و رسول بودن
همه چیز آماده بود که صدای در اومد یکمی استرس داشتم
رسول رفت درو باز کرد اومدن داخل من با اقای عبدی احوال پرسی کردم بعد عزیز اومد بغلم کرد نفر بعد دریا بود وای چقدر دختر خوبه هست این
بعدی اقا سعید بود بعدشم رسول اخر سر داوود اومد نمیدونستم چه رفتاری باید داشته باشم
داوود اومد داخل و گفت:سلام بهار جان
گفتم :سلام
سریع رفتم توی اشپزخونه خودمو سرگرم کردم
میز شامو چیدیم بعد گفتیم که بقیه هم بیان داشتم پارچ دوغ رو میذاشتم که دیدم داوود همون صندلی که کنارش بودمو واسم کشید عقب و خودش کنارم نشست خجالت کشیدم ولی مجبور بودم
بعد شام دریا شکم درد گرفته بود خیلی حالش بد بود منو رویا کمکش کردیم بردیمش توی ماشین اقا سعید کنار دریا نشست منم جلو نشستم داوود هم راننده بود همه مون هول کرده بودیم داوود باسرعت میرفت ولی من وقتی صدای درد رویا رو میشنیدم حالم بد میشد همش به داوود میگفتم:داوود جان زود برو گاز بده دیگه نمیدونم چرا همش بهش میگفتم داوود جان 🙊
داوود صدای درد خواهرش و ترافیک خیلی رو مخش بود منم هی بهش میگفتم تند بره خیلی عصبی شده بود
داوود:بهههههارررررر دارم تند میرم بفهم ترافیکه🙉🙉🤬🤬
انقدر صدای دادش بلند بود سرم سوت کشید
تا دم بیمارستان هیچی نگفتم فقط کمک حال دریا بودم
دریا رو بردن اتاق عمل رسول و عزیز هم با اقای عبدی اومدن
همه مون نگرانش بودیم که چه اتفاقی میوفته
...
یعنی چی میشه؟🤔
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
-مادر²بخشاست؛
『ما و در』
وقصہیتیمے
ما؛ازڪنارِدَر
شـروعشد . . .💔!
#دلـ💔
#بـســےحق
#پروفایل
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
-هرچه میخواهید بگویید
در خدمتم..🚶🏿♂😁
-ناشنـاس:
https://harfeto.timefriend.net/16673917655971
-ڪانـال ناشنـاس:
@Nashnas_Naheleh213
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
گفتم که خدا مرا مرادي بفرست طوفان زده ام راه نجاتي بفرست فرمود که با زمزمه يا مهدي، نذر گل نرگس صلوا
متاسفانه اصلاً فوروارد نشد..🚶🏿♂💔
هدایت شده از اوُهام!Møníb⁸⁰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-ما تا آخرین قطره خون
ایستاده ایم✋🏻😎
[#پیشنهاد_دانلود😎]
#کلیپ
#استورے
#نـظامـے
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
میخواستم بگم چرا روی ۶۹ موندیم🧐🤨
دیدم نه ۶۹ عدد قشنگیه ذوق کردم😍هرچی نباشه ۶۹ اسم کانالمون
ابجد عشق همه مونه😍❤️
به خاطرش سعی میکنم تا شب تا قسمت ۳۵ رمان رو بفرستم😂
ولی سعی کنیم بیشتر بشیم دیگه🚶🏿♂😅🙈
-تنها رفیقی که دورت نمیزنه،
مهدی فاطمه ست!
الباقی همه فکرخودشونن:)!
#دلـ💔
#بـســےحق
#پروفایل
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
-تنها رفیقی که دورت نمیزنه، مهدی فاطمه ست! الباقی همه فکرخودشونن:)! #دلـ💔 #بـســےحق #پروفایل [@N
این نوع عکس ها چطوره؟!
بگید بهم..
-ناشنـاس:
https://harfeto.timefriend.net/16673917655971
-ڪانـال ناشنـاس:
@Nashnas_Naheleh213
قسمت 8⃣2⃣
#رمان
رسول رو داوود فرستاد خونه منم موندم کنار عزیز که تنها نباشه که دکتر از اتاق عمل بیرون اومد ما همه هجوم بردیم سرش😂👻
دکتر سری به علامت تاسف نشون دادو گفت:به موقع رسوندینش هم بچه و هم مادر سالمن
نفس عمیقی کشیدیم همگی
چند ساعت بعد
حالا دریا بهوش اومده بود فقط من و عزیز و آقاسعید کنارش بودیم داوود واقای عبدی بیرون بودن یهو بچه رو اوردن پسر بود👶 یک پسر شبیه اقا سعید داشتم قربون صدقه بچه میرفتم که گفتم اسمشو چی میخواین بزارین؟اقا سعید گفت:اسمش امین میخواد باشه
گفتم:مبارکه
گوشیم پیام اومد از طرف داوود بود بازش کردم نوشته بود:بهارخانم این شاهزاده رو نمیارین داییش ببینه👁👀
خنده ام گرفته بود بچه رو آروم بغلش کردم گفتم اگه اجازه بدید ببرم اقای عبدی نوه شون رو ببینن که اجازه دادن رفتم بیرون که یهو داوود اومد سمتم گفتم:بفرمایید اقا داوود اینم خواهرزادتون به سلامتی دایی شدین👨
خندیدو قربون صدقه امین رفت
گفتم:اقا جون کجاست؟
داوود با تعجب پرسید:اقاجون؟
تازه یادم اومد چی گفتم 🗣
گفتم:اقای عبدی😁
گفت:رفتن نماز خونه
منم دست امینو گرفتم تکونش دادم گفتم:دایی جونم برم که مامانی منتظرمه🤣😅
داوود لبخندی زدو منم امین رو برگردوندم پیش دریا
...
ادامه داره
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 9⃣2⃣
#رمان
دوهفته از به دنیا اومدن امین گذشت امروز ۱۷ مهر بود
هفته پیش فهمیدیم رویا حامله است
همه خیلی خوشحال بودیم اخه اولین نوه بود دیگه
توی این دوهفته ارتباطم با داوود سعی کردم خیلی خیلی کم باشه که موفق هم شدم از داوود پرسیدم کاراش درست شده ولی گفت نه کاراش هنوز مونده
امروز روزی بود که همیشه آرزوش رو داشتم روزی که به هدفم میرسیدم
رفتم لباسامو پوشیدم
صدای پیام گوشیم اومد رفتم سمت گوشی خیلی واسم جالب بود داوود فقط ۴ بار بهم پیام داده بود😂 و ۳ بار زنگ زده بود😄
دیدم نوشته:(سلام بهارخانم امروز بیام دنبالتون کار خاصی ندارم)
من امروز باید تنها میبودم نوشتم:(سلام ممنونم چند جا کار دارم خودم میرم)
دیگه پیامی نیومد سریع رفتم پایین چادرمو مرتب کردمو بسم الله گفتمو رفتم به سمت هدفم
من همیشه آرزو داشتم یک مامور امنیتی بشم همین شد که رفتم کامپیوتر خوندم و امروز با مدرکم میرم توی یک سایت کارهای کامپیوتری شون و البته اجرایی شون رو انجام میدم قبلا هم چند باری کار انجام داده بودم اما اینبار دیگه میرفتم رسمی انجام بدم..
رفتم سمت اداره ای که آدرس بهم دادن اول حکم رو چک کردم که باشه بعدشم با کلی دنگ و فنگ وارد اداره شدم خودمو معرفی کردم و منو راهنمایی کردن به سمت اتاق کنفرانس در اتاق رو زدم و وارد شدم که با صحنه ای که دیدم خشک شدم😱😱😱
بابا و رسول و اقا سعید و اقای عبدی دور میز نشسته بودن اونا هم از دیدنم تعجب کردن
نگامو برگردوندم عقب اخه یکی پشتم ایستاده بود برگشتم عقب دیدم😲😲😲😲😲 با کمال ناباوری داوود پشت سرم بود🤭
یعنی چی داوود که گفته بود کاراش انجام نشده چیشد عصبی شدم
چند ساعت بعد
یک میز نشونم دادن همه افراد کنارم مرد بودن رفتم سمت اتاق بابا محمد در زدم و وارد شدم
گفتم:ببخشید مزاحم شدم؟
اخه یک اقایی هم اونجا بود
محمد:نه خانم حسنی بفرمایید امرتون
گفتم:ببخشید اگه میشه میز من عوض بشه ممنون میشم
محمد:مگه میزتون چشه؟
طرف خانم ها پر بود جای اقایون رو بهم دادن
مرده بلند شد و گفت:بفرمایید میز من مال شما من جامو با شما عوض میکنم
محمد:فرشید ممنون میشم این کارو بکنی
آها پس این مرده فرشیده
فرشید:چشم اقا
با فرشید برگشتم پایین میزش نزدیک میز داوود بود اخ اخ داوود مگه دستم بهت نرسه
میز داوود کنارم بود و میز رسول جلوم
عجب میزی داشت داداشم🤩
مشغول خوندن پرونده شدم که بابا صدام کرد با داوود برم بالا
رفتیم بالا که بابا گفت:برین به لوکیشنی که رسول براتون میفرسته روی (کمیل)چتر بزنید هر جایی رفت دنبالش برید
گفتم:من؟!تازه چند ساعت اومدم..
بابا:از یک جایی باید شروع کنید
بدون اینکه بهم مهلت بده ادامه حرف هاشو گفت
کمیل یک مغازه مانتو فروشی داشت ولی به اسم مانتو فروشی جاسوسی میکرد یک جور پوشش بود واسشون
با داوود از سایت اومدیم بیرون توی راه وقت داشتم حرفامو بزنم
گفتم:چرا دروغ گفتید؟😠
داوود:چه دروغی؟
خودتون رو به اون راه نزنید قرار بود به هدفتون برسید که رسیدید چرا منو معطل خودتون کردین😡
چیزی نگفت فقط گفت:رسیدیم
به ناچار دعوا موند واسه بعد
...
ادامه دارد..
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت0⃣3⃣
#رمان
وارد فروشگاه کمیل شدیم کلی مانتو داشت مثلا اومده بودیم خرید ولی خب عجب خریدی 😈
رفتم دنبال مانتو هم زمان دوربینا رو چک میکردم که کجا و چند دوربین داره داوود هم پشت سرم میومد مثلا چند مانتو برداشتم رفتم سمت اتاق پرو داوود هم دنبال کمیل بود که بالاخره پیداش کرد
لباسا رو پوشیدمو اومدم بیرون داوود:چیزی مورد پسند بود؟
اره اینو برمیدارم
داوود:باشه عزیزم
کمیل داشت حرف میزد بادیدن مون اومد سمت مون از کنارمون رد شد و زد بیرون داوود سریع مانتو رو حساب کردو زدیم بیرون دنبال کمیل
تا جایی که رفت دنبالش بودیم تا که رفت توی یک کارخونه
زنگ زدیم بابا و واسش توضیح دادیم
بابا گفت با احتیاط بریم داخل اما هیچ کاری نکنیم تا نیرو ها برسن چاره ای جز دستگیری نبود
داوود:بشینید توی ماشین
گفتم:ابدا منم میام
داوود:توی ماشین امن تره
گفتم:اولا من چند سال زحمت نکشیدم که بشینم توی ماشین دوما توی ماشین که تنها باشم خطرناک تره اقا😏
خندید گفت:باهم میریم
رفتیم پایین صدا از کارخونه میومد معلوم بود کارگر داره داشتیم دنبال کمیل میگشتیم که دیدیم ته کارخونه یک خونه برای نگهبانه رفتیم اونجا داوود اسلحه شو چک کرد و آروم درو باز کرد هیچکس خونه نبود رفتیم داخل داوود رفت توی حمام رو نگاهی بندازه که فقط صدای اخ داوود رو شنیدم رفتم سمت صدا دیدم داوود روی زمین افتاده کمیل یک چوب دستشه با دیدن داوود پاهام نای ایستادن نداشت ولی نباید میذاشتم کمیل فرار کنه
داشت میومد سمتم یک پوزخند مرموز هم میزد
باید از خودم دفاع میکردم ولی اسلحه نداشتم
...
یعنی چی میشه؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂