⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
-یاران همه رفتند...): #دلـ💔 #پروفایل #کتاب_نوشتہ [@Naheleh_Lady_Dameshgh]
- دلمبراتمیسوزه
+چرا؟!!
- چونبراتشهادتمینویسم
باگناهاتخطمیزنے....
[#تلنگرانہツ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-این قسمت:
فرماندهان نظامی😆🚶🏿♂
(شهید مصطفی صدرزاده)
#کلیپ
#استورے
#برادر_شهیدم
#شهیدانه
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
مامعمولیااینطوریهستیمکہ:
یہدفعهیہغممیادمیشینہتوقلبمون!
بعدپمپاژمیشہتوکلبدنمون
وسرازیرمیشہازچشممون!(:🖤
#مثلاغمدوریازکربلا...
نظرتون راجب کانال ناشناس چیه؟!
اخه پیاما بالاست تعدادش🚶🏿♂✌️🏻😎
https://harfeto.timefriend.net/16673917655971
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
نظرتون راجب کانال ناشناس چیه؟! اخه پیاما بالاست تعدادش🚶🏿♂✌️🏻😎 https://harfeto.timefriend.net/16673
@Nashnas_Naheleh213
کانال ناشناسمون👆🏻👆🏻
پیام هاتون رو اونجا جواب میدم☺️
قسمت 4⃣
#رمان
#به_رنگ_خوشبختی
مامان گفت:عزیز خانم یکی از دوستام میخوان واسه پسرش بیان خواستگاری
که رویا برداشت گفت:اوه اوه مبارکا باشه عروس خانم
برداشتم گفتم:از این صابونا به شکمت نزن من قصد ازدواج ندارم میخوام ادامه تحصیل بدم😂🙈
منو مامان و رویا باهم خندیدیم
بعد مامان گفت:قراره فردا شب بیان
رویا گفت:معلوم نیس بهار چیکار کرده که انقدر هول هستن این خانواده
صدای خنده رسول از پشت سرم اومد برگشتم دیدم اومده داره به من میخنده میخواستم چیزی بگم که گفت:بس کن رویا بیچاره خواهرم آب شد از خجالت😄🙄
این بار مامان و رسول و رویا خندیدن و من از خجالت آب شدم
رفتم توی اتاق که صدای مامان اومد
مامان عطیه:بهار بیا میخوایم شام بخوریم
رفتم توی پذیرایی که شام بخوریم رفتم رسول و رویا امشب شام پیش ما بودن اما بابا نبود رو به رسول گفتم:بابا کجاست؟
رسول گفت:بابا کار داشت گفت میمونه چند ساعت دیگه میاد
اهی کشیدمو رفتم نشستم سرمیز
با شوخی های رسول و همراهی من شب شادی رو داشتیم ساعت ۱۰ بود که رسول و رویا شب بخیر گفتنو رفتن خونه شون من موندمو مامان که با هم نگران بابا بودیم مامام زنگی به بابا زد و بابا گفت: شب نمیاد خونه
رفتم روی تختم دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد
صبح بیدار شدم رفتم صبحانه مو خوردم امروز چون کلاس دیرتر داشتم مامان رفته بود
منم صبحانه خوردمو از خونه زدم بیرون به سمت دانشگاه
با خسته نباشید استاد از کلاس اومدم بیرون برام عجیب بود کسی به گوشیم زنگ نزده گوشی رو درآوردم که نگاهی بهش بندازم دیدم ۵ تماس بی پاسخ از طرف مامان دارم
...
یعنی چی شده؟🤔😁
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت5⃣
#رمان
#به_رنگ_خوشبختی
زنگ زدم به مامان
الو مامان
مامان:بهار معلوم هست کجایی؟
سلام دانشگاه اتفاقی افتاده؟
مامان:دیروز که بهت گفتم امشب قراره عزیز خانم اینا بیان
اخ مامان کلا یادم رفته بود
حالا که چیزی نشده ساعت ..
نگاهی به ساعت کردم اوه ساعت ۵ شده بود
مامان گفت:زودی بیا منتظرتیم مواظب خودت باش
چشم مامام خداحافظ
سریع تاکسی گرفتمو رفتم خونه
وقتی رسیدم بابا هم بامن رسید خجالت میکشیدم توی صورت بابا نگاه کنم سرمو انداختم پایین و سلام کردم بابا که فهمیده بود چمه سلام گرمی کردو درو باز کرد و باهم وارد خونه شدیم رفتم طبقه پایین دیدم رویا روی مبل خسته نشسته
گفتم :سلام😍
رویا گفت:بعله بایدم خوشحال باشی کارا رو منو مامان کردیم شما هم مثل عروسا داری واسه خودت اخر مجلس میای
گفتم:اولا جواب سلام واجبه دوما خیر سرم عروسم دیگه😂🙊
مامان اومد رفتم بغلش گفتم:سلام مامان گل گلابم
مامان گفت:سلام برو لباستو عوض کن خودتو واسه من لوس نکن 🙄
چشمی گفتمو رفتم لباسامو پوشیدم
بابا گفت میره یک دوش سریع بگیره
که یهو صدای دراومد
رویا گفت:رسوله
رویا دستش بند بود من رفتم که درو باز کنم
رفتم سمت در درو که باز کردم با صحنه ای که روبه رو شدم خشکم زد
...
چه صحنه ای؟🤔😂
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت6⃣
#رمان
#به_رنگ_خوشبختی
منتظر بودم رسول رو پشت درببینم غافل از اینکه ای داد بیداد خواستگار ها پشت در بودن
از خجالت دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم توش
لپ هام سرخ سرخ شده بود از درون داغ شده بودم
اروم گفتم:سلام ببخشید فکرکردم داداش رسولمه
خانمی که جلو بود خیلی چهره مهربونی داشت اومد جلو بغلم کردو گفت:اشکالی نداره قربونت برم سعادت ما بوده منتظر دیدنت نمونیم
خانمه که رفت مامان و بابا اومدن بیرون یهو رسول از خونه شون اومد بیرون
بیشتر داغ کردم رسول خونه بوده🤦♀😐
خانمه با بابا و مامانم احوال پرسی کرد که رسول رسید و با رسول هم احوال پرسی کرد نفر بعدی یک اقای میان سال بود وقتی اومد داخل خونه بابا و رسول خشک شدن
رسول گفت:اقای عبدی😳
اقای عبدی هم که تعجب کرده بود خندید و با بقیه احوال پرسی کرد
نفر بعد یک پسر جوان بود که دسته گل و شیرینی دستش بود سرش پایین بود چهره اش رو ندیدم یک لحظه سرشو اورد بالا که سلام کنه که منو اون هم خشک مون زد اااا اینکه عبدیه همکلاسیم که فقط یک ترم باهم بودیم و یک کلاس الان باهم هستیم
سریع سرشو انداخت پایین و سلام کردو رفت پیش بقیه که این بار رسول خشک شد زیر لب گفت:داوود😲
فهمیدم اسمش داووده داوود هم که از دیدن رسول تعجب کرده بود اروم خندید داوود شیرینی و گل رو داد به بابا با همه احوال پرسی کرد که یهو رسول جلوش ظاهر شد
...
رسول میخواد چیکارکنه؟🤔😳🙄
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
-داروی تمام درد های عالم چیست؟!... #دلـ💔 #پروفایل [@Naheleh_Lady_Dameshgh]
#تلنگرانہツ
میگفت :
خوشبحالاونیکه ؛
شباولقبرشامامحسینبیادبگه :
باهاشکارینداشتهباشید!
سرسفرهمنبزرگشده :)🚶🏾♂
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
-کاش میشد این روزا نذری گوشت شتر بدیم../: #کتاب_نوشتہ
«🖤🎬»
مَـردبودن..
بہهیڪَلنیسـت !
بہغِیـرتہ . . .
مَـردبودنسَخـتاسـت...シ!
مثلحاجقاسم💔🖐🏻 ⎇
+اره :)
[#نقطه🍃]
#مظلومیاعلی ..💔
راز غم های علی فاش نخواهد گردید
مگر آن چاه بگوید که چه با مولا شد
#فاطمیه
#تنهایی_علی_شروع_شد💔🚶🏿♂
Hamed_Zamani_Ft_Abdolreza_Helali_-_Nahelatal_Jesm_Yani_(320).mp3
6.48M
ناحله الجسم یعنی...💔
#مداحۍ
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
ناحله الجسم یعنی...💔 #مداحۍ [@Naheleh_Lady_Dameshgh]
ناحلة الجسم یعنی؛نحیف و دل شکسته میری
جوونی؛اما مادر پیری! بهونه ی سفر می گیری…
باکیة العین یعنی؛ بارونِ غصه ها می باره… چشای مادرِ ما، تاره...
دیگه علی شده بیچاره…😭😭😭