eitaa logo
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
174 دنبال‌کننده
1هزار عکس
361 ویدیو
9 فایل
⸤﷽⸣ ⌝ناحِلھ|Naheleh⌞ -شࢪوع‌خـادمۍ:¹²آذر⁰¹ -ڪاوش: @SHOROT_Naheleh69 کپۍ:بلھ،‌فقط سہ‌صلوات واسہ‌ظهور آقا فراموش نشہ^^ لینک از روۍ عکس و کلیپ ها پاک نشہ(: ناحِلھ:دلداده متحول -این ڪانال وقف بانوۍِ دمشقِ♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
بسم الرحمان الرحیم🌱♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی خیلی خیلی معذرت میخوام شرمندهههه کل منطقه مون اینترنت ها قطع شده بود تا همین الان😓
هدایت شده از -دُختَرآنه‍‌هاۍ‌چآدُری(:!-
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✌️🏿😂
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
بابت قول تبادل و رمان ها هم بازم شرمنده اینترنت ها خراب بود💔
ادمین های تبادل که قرار بود بنرشون دیشب قرار بگیره لطفا لطفا لطفا بهم پیام بدن.🙃🌱
-مهاجریم... مهاجر الی الله:) 💔 [@Naheleh_Lady_Dameshgh]
هدایت شده از -دُختَرآنه‍‌هاۍ‌چآدُری(:!-
-تو تنهاییات به چے فکر میکنے؟! +به خیلے چیزا... -مثلا چی؟؟!! +مثلا ...💔
قسمت6⃣6⃣ از زیارت که اومدیم شیوا شمارش رو داد و گفت بریم که برام بلیط بگیره برگردم دوست نداشتم برگردم ولی شیوا گفت تهران کسی منتظرمه که عضو خوانواده ام نیست اما منتظرمه سالم برگردم هرچی پاپیچش شدم نگفت گفت برم تهران متوجه میشم با شیوا خداحافظی کردمو راهی تهران شدم نمیدونم کی به رسول خبر داده بود اومده بود استقبالم وقتی رفتم پریدم بغلش گفتم :شرمنده اتم داداش گفت:اشکالی نداره بیا بریم هم دلم واسه تو تنگ شده هم واسه زهرا زهرا توی راه خیلی بیتابی میکرد هرکاری میکردم ساکت نمیشد یک یک ربعی گذاشت که خوابید رو کردم به رسول گفتم: از کجا میدونستی من میام دوستت شیوا زنگ زد گفت که دوستته که باهم مشهد بودین گفت راه افتادی داری میای بیام دنبالت تعجب کردم شماره رسول رو از کجا داشته رفتیم خونه وقتی رسیدم چشم های مامانم یک کاسه خون بود منو بغلم کرد باز دوباره چشمه اشکش جوشید منم یک بچه توی بغل مامان گریه کردم اخرش باز قلبم درد گرفت💔 بعدش رویا با رویی خوشحال بغلم کرد رفتیم داخل عرفان دیگه یک سال و خورده ایش بود راه میرفت اومد سمتم بغلش کردم داوود خیلی عرفان رو دوست داشت همیشه بغلش میکرد باهم میرفتن موتور سواری باز داغ دلم تازه شد اشکام میومدن که عرفان بهم گفت:سا تازه یاد گرفته بود حرف بزنه همچین گفت سلام کلی ذوق کردم بغلش کردم زهرا گریه اش شروع شد که رویا بغلش کرد شب که شد گفتم میخوام با رسول حرف بزنم و بگم مشهد چیکار کردم کل ماجرا رو واسش تعریف کردمو گفتم میخوام به زندگی برگردم اونم تحسینم کرد رسول که رفت بابا خسته و کوفته اومد چند تار موی سفید به اون چند تایی که داشت اضافه شده بود از خودم شرمنده شدم که اینجوری کردم با خانواده ام رفتم پایین پیش بابا خیلی خوشحال شد که برگشتم براش چایی بردم و با بابا صحبت کردم که برگردم سر کارم گفتم کار های اداری تون رو فعلا انجام میدم .. ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂