قسمت8⃣9⃣
#رمان
از ماشین پیاده شدیم واقعا حالی واسم نمونده بود توی ماشین با وضعیت من راه طولانی
وای خدا چقدر فرشید گفت با هواپیما برگردیم گفتم نه میخوام با ماشین بیام
رفتم کنار مغازه ها وایستادم روی یک تپه بودیم تقریبا به پایین نگاه میکردم تقریبا دیگه شب شده بود
فرشید گفت:بهار خوبی خانمی؟
گفتم:بهترم
فرشید:حالا به حرفم رسیدی؟
گفتم:اره رسیدم حق با تو بود
فرشید خندید
زهرا دستش توی دست فرشید بود
باهم رفتیم برای نماز بعد نماز حرکت کردیم به سمت تهران
چند ساعت بعد
حدود ساعت ۱۰ بود تازه رسیده بودیم خونه فرشید خیلی خسته بود چون چند ساعت اخر که توی شهر بودیمو ترافیک سنگین بود اون رانندگی کرد
گفتم:فرشید زهرا رو ببر بالا باهم بخوابین منم کارامو جمع جور کنم میام
فرشید:زهرا رو میبرم بعد میام کمکت
گفتم:نمیخواد خودم میکنم بعدشم تو صبح میخوای بری
تا خواست چیزی بگه سریع گفتم:با من بحث نکن برو ای بابا
به زور فرستادمش بره بخوابه خودمم تا ساعت ۱۲ همه کار هامو کردم وقتی رفتم دیدم فرشید انقدر خسته بوده لباس هاشو درنیاورده بود رفتم یک پتو کشیدم روش ولی خوابم نمیومد با تقریبا ۲ متر فاصله ازش نشستمو زل زدم بهش که توی خواب گفت: بهارجان پاشو بگیر بخواب
گفتم:توی خواب هم چشم هات بااینکه بسته هست میبینی؟😐
خندیدو بدون اینکه چشم هاشو باز کنه گفت: تورو با چشم بسته میبینم
خندیدمو گفتم:تو این زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟
با خوابالودگی گفت:زندگی عزیز من زندگی
صبح که فرشید رفت نمیدونستم به مامان چجوری بگم اخه خیلی سختم بود خجالت میکشیدم ولی خب شبش مارو دعوت کردن که بریم اونجا دلم واسه عرفان و عدنان یک ذره شده بود
قبل اینکه برگردیم فرشید واسشون دوتا ماشین مثل هم خریده بود
فرشید عصر خسته اومد خونه گفتم:سلام اقا
فرشید با انرژی نمیدونم از کجا اومده بلند گفت:سلام بر اهل منزل
زهرا که داشت تلوزیون میدید پرید بغلش بعد کلی قربون صدقه رفتن فرشید واسه زهرا رفت یکمی استراحت کنه بعد یک ساعت رفتیم خونه مامان اینا همین که وارد شدیم مامانم احساس کردم فهمیده داشتم با همه احوال پرسی خیلی گرمی کردم بعد زهرا رفت بغل رسول پایین نمیومد رسول هم کلی ذوق کرده بود ولی عرفان داشت حسودی میکرد که فرشید گفت :عمو بیا اینا میخوام سوغاتی تو بدم
عرفان با خوشحالی تمام اومد بعد منم یکی عدنان رو دادم
شب خیلی خوبی بود ولی من روم نشد بگم حامله ام
صبح قبل اینکه فرشید بره گوشیش زنگ خورد بابا بود جواب داد واخرش گفت :باشه میایم یاعلی
گفتم چیشده؟
گفت :بابا بود گفت باهم بریم اداره کار واجب داره گفتم:اخ جونم دلم واسه اداره یک ذره شده😂
فرشید گفت:بله دیگه
سریع یک تیپ رسمی زدم
با فرشید رفتیم بعد احوال پرسی و اینا رفتیم اتاق اقاجون به اقاجون سلام کردیمو بعدش رفتیم اتاق بابا به بابا هم سلامی کردیم اخرش رفتیم اتاق بابا محمد که بدونم چیکارم داشتن
رفتم داخل بابا کلی حرفو اینا زدن اخرش گفتن:بهار میدونم رفتی مرخصی ولی توی این پرونده نیاز داریم بهت اگه میتونی بری این ماموریت خیلی خوبه میشه چون میدونم از پسش برمیای
نمیدونستم چی بگم ماموریت واقعا سختی بود و من با این شرایطم اصلا نمیتونستم قبول کنم گفتم :میشه نرم؟
بابا محمد: اصراری ندارم ولی هر جور راحتی دلیلش چیه که نمیخوای بری؟
نمیخواستم بگم فرشید گفت:بابا راستیتش بهار نمیتونه بره اخه بارداره
بابا متعجب گفت:مبارک باشه دیگه ما نامحرم بودیم الان باید بفهمیم
گفتم:بابا جونم چه حرفیه روم نشد بگم
بابا خندیدو گفت:قربون حیات برم من
گفتم:خدانکنه
بعدش رفتم خونه مامان اینا چون زهرا اونجا بود با رویا عرفان و عدنان
رفتم داخل به رویا گفتم از خوشحالی بال دراورد وقتی بعدش مامان اومد رویا انقدر ذوق کرده بود بدون اینکه سلام کنه گفت:مامان بهار حامله است
مامان کلا بهت زده شده بود رفتم بغلش گفت:مبارک باشه عزیز دلم مامان
چند ماه بعد
یک ماه دیگه دوقلو هامون نگفتم؟!
بعلهه دوقلو داریم😍 دوتا پسرن
با فرشید میخوایم اسم هاشون رو امیرحسین و امیر محمد بزاریم
فرشید خیلی نگران بود منم نگرانی داشتم ترس داشت واقعا زهرا هم خیلی خوشحال بود چون داداش میخواست و خدا بهش دوتاش رو داد
چند روزی بود فرشید توی حال خودش نبود نمیدونستم چرا ولی یک چیزی رو نمیگفت
بهش گفتم:چیزی شده؟
فرشید:نه چیزی نشده چطور؟
گفتم:چند روزه توی خودتی حرف نمیزنی میخوای یک چیزی بگی نمیگی منم نگران میکنی خب بگو دیگه
گفت:میخوان بفرستنم ماموریت تا دوماه دیگه هم برنمیگردم ولی من نمیخوام برم
گفتم:خب اشکالش چیه برو خب
فرشید:یعنی موقعی که بچه ها دنیا میان من نباشم وقتی یک ماهشون تموم شد بیام خیلی نامردیه
گفتم: اره نامردیه ولی تو داری به خاطر اونا میری
فرشید:نمیتونم میخوام بمونم پیشت
گفتم:باشه هرجور راحتی ولی من راضیم که بری
بغض گرفته بود منو دوست نداشتم که بره
ولی دستور بود نمیشد که نره
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبتی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت9⃣9⃣
#رمان
فرشید تصمیم گرفت بره
نگرانش بودم نکنه برنگرده اخه خیلی نگاهش فرق میکرد میترسیدم
پشت سرش زهرا آب ریخت و رفت
منم قرار شد برم خونه مامان
دیگه روز های اخر حساب میشد و حالم حسابی بد بود روم نمیشد خونه مامان اینا بمونم شیوا زنگ زد گفت اقا مصطفی رفته ماموریت میاد دنبالم بریم خونه شون به مامان گفتم با کلی اصرار و خواهش اجازه داد
شیوا اومد دنبالم رفتیم خونه ما
فرشید زنگ زد خیلی خوشحال شدم بعد ۱ هفته بی خبری زنگ زده
گوشی رو جواب دادم
الو فرشید
فرشید:سلام بانو خوبی؟
گفتم:سلام خوبم تو خوبی؟
چرا دیر زنگ میزنی منکه پیشت بودم دم به ساعت زنگ میزدی به مادرت حالا به ما که رسید شد هفته ای
فرشید خندیدو گفت:ببخشید شرمنده گوشی نداشتم
گفتم:دشمنت شرمنده قربونت برم
فرشید:خدانکنه دخترم خوبه؟پسرا خوبن؟
گفتم:همه خوبیم
فرشید:خداروشکر بهار من باید برم کاری نداری؟
گفتم:نه فقط فرشید جان
فرشید:جانم جانِ فرشید
گفتم:خیلی مواظب خودت باشیا
فرشید:شما بیشتر یاعلی
خدانگهدارت
نگرانش بودم همش حس میکردم نیست برنمیگرده
حالم بدشد شیوا گفت:خوبی؟
گفتم:نه همش حس میکنم فرشید برنمیگرده
حال خوبی نداشتم ولی خب همین که فرشید زنگ زد حالم بهتر شد دوهفته ای میشد که رفته بود بعد فقط یکبار زنگ زد
دوهفته بعد🌿
این هفته اخرم هست خونه مامان فاطمه اومدیم واسه نهار
دوهفته شده فرشید زنگ نزده نگرانشم
بابا از سرکار اومدن میخواستیم با شیدا بابا ومامانو زهرا غذا بخوریم
بعد غذا رفتم اتاق فرشید
زهرا هم داشت نقاشی میکرد صدای در بود
گفتم:بفرمایید
شیدا بود آبمیوه اورده بود بخوریم
آب هویچ بود ☺️من دوست داشتم خوردم به شیدا گفتم:شیداجون
شیدا:جانم زن داداش
گفتم:میدونستی خیلی خوبی
گفت:نه
بعد باهم خندیدیم که مامان اومدن داخل
از چهره مامان معلوم بود چی میخواد بگه گفتم:خبریه؟
مامان گفت:قربون عروسی باهوشم😁
گفتم:خدانکنه
مامان:گفتیم شیدا هنوز سنش کمه امسال تازه کنکور داره باید حواسش به درسش باشه ولی خب قبول دار نیستن گفتیم بیان شیدا هرچی خودش بگه
شیدا خجالت کشیده بود و سرشو انداخته بود پایین گفتم:الهی عزیزم
بغلش کردم
چقدر حالش شبیه روز های من بود روز هایی که قرار بود فقط یک کمک باشه به داوود
ازش جدا شدم حالم بد بود نمیتونستم خودمو نگه دارم مامان:بهار مادر خوبی؟
نمیتونستم جوابشو بدم زبونم نمیچرخید دیگه احساس درد زیادی داشتم..
با صدای گریه ای به هوش اومدم فکرکنم گریه مامان فاطمه بود
نگران شدم حالی نداشتم که پاشم ولی به زور چشم هامو باز کردم
گفتم:چیشده؟
مامان فاطمه:نه قربونت برم هیچی نشده بچه ها هم صحیح و سالمن دوتا گل پسر کپی فرشید
لبخندی زدم ولی نمیدونستم علت گریه اش چی بود همچین میخواستم بپرسم پرستار با اون دوتا وروجک اومدن داخل
یکی گریه میکرد ساکت میشد باز یکی بعدی مامانم اومده بود و به کار بچه ها میخندید و شیوا کمکم میکرد ولی از همون اول شیطون بودن
چند ساعتی گذشت مامانا رو به زور فرستادم برن شیوا موند پیشم
گفتم:فرشید زنگ نزده هنوز؟
شیوا:نه هنوز
نگرانش بودم یعنی چیشده؟
خیلی شرایط بدی بود واسم پرستار ها اومدن منتقلم کردن بخش توی بخش بودیم که رسول با رویا عرفان و عدنان اومدن زهرا هم طبق معمول بغل رسول بود
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت0⃣0⃣1⃣
#رمان
بعد از اون بابا اومد زهرا خیلی خوشحال بود منم بودم ولی خب فرشید کجاست که ببینه تمام دعا هاش جواب داده
دلم گرفته بود بیچاره اون چی میکشه هنوز یک ماه دیگه باید وایسته
دلم گرفته بود چرا زنگ نمیزنه اصلا خبر داره؟
زهرا رو با رویا فرستادم خونه شیوا پیشم موند اخه عاشق بچه بود
خیلی دعا کردم بچه دار بشه ولی انگار قسمت نبود
غم نبودن فرشید خیلی سخت بود بغض منو گرفته بود
شیوا
شیوا:جانم
اقا مصطفی کی برمیگرده؟
شیوا:فردا
گفتم:به سلامتی
خیلی خسته بودم گفتم:من یکم میخوابم بچه ها بیدار شدن بیدارم کن
شیوا:باشه قربونت بخواب نگران نباش هستم پیششون
خیالم راحت شد پتو رو کشیدم روی سرم
نمیدونم چقدر خوابیدم با صدای یکی از پسرا پاشدم بغل شیوا بود آروم نمیشد پاشدم از شیوا گرفتمش
آروم شد
مامان زنگ زد گفت میاد پیشم منم شیوا رو راهی خونه کردم که بره
ربع ساعت بعد صدای در اومد پرستار بود اومده بود سر بزنه
بچه ها هم خداروشکر آروم خواب بودن
نشستم روی تخت داشتم به دوتا پسرم نگاه میکردم دلم واسه زهرا تنگ شد کجا توی فکرهای خودم بودم که صدای امیرحسین دوباره بلند شد خدابه دادم برسه با این دوتا
بغلش کردم هنوز هم گریه میکرد همون موقع صدای در اومد حتما مامان بود وای چه به موقع گفتم:بفرمایید
در باز شد داشتم راه میرفتم برگشتم سمت در گفتم:سلام م...ا
دیگه حرفمو خوردم با کمال ناباوری فرشید بود
وای نه امکان نداره فرشیده واقعا؟
صدای امیرحسین بلند شد فرشید اومد نزدیک تر و گفت:سلام بانو
امیرحسین رو از بغلم گرفت توی بغلش آروم شد من کلا کپ کرده بودم دستشو جلوی صورتم تکون داد گفت:بهار بهارجان خانمی بچه هلاک شد
به خودم اومدم دیدم راست میگه امیرمحمد داره گریه میکنه همون موقع شروع کرد به نگاه کردن دوتاپسرا بعدشم قربون صدقه رفتنشون من هنوز هم چیزی نگفته بود اصلا نمیدونستم چی بگم که اومد اومد نزدیکم گفت:بهارجانم خوبی؟چرا حرف نمیزنی خوشحال نشدی اومدم؟
زبونم قفل کرده بود نمیدونستم چی بگم دید چیزی نمیگم گفت:قهری؟
بازهم زبونم قفل بود
ناراحت شد گفت:شرمنده اتم گفتم ماموریتم طول میکشه امروز هم به سختی تونستم ۲ ساعت بپچونم بیام ببینمت دلم واست یک ذره شده بود
راستی زهرا کجاست اخ که دلم لک زده واسش
دید جوابی نمیدم سرش رو انداخت پایین امیر حسین رو گذاشت روی تخت اخه خوابیده بود بعد هم امیرمحمد رو از دستم گرفتو گذاشت روی تخت دستمو گرفت گفت:چرا حرف نمیزنی؟
بگو من چیکارکنم همونوانجام میدم
ولی بازم قفل دهنم باز نشد هنگ بودم
که رفت از اتاق بیرون دلم گرفت گریه ام بود ولی خومو نگه داشتم گریه نکنم
بعدش اومد داخل گفت:زنگ زدم مامان گفتم با زهرا بیان اینجا ببینمش
نمیدونستم چرا حرف نمیزنم فرشید کنار تخت نشست یک چشمش به من بود که هنگ کرده بودم یک نگاهش به بچه هایی که خیلی انتظارشون رو کشیده بود
صدای در اومد فرشید گفت:بفرمایید
زهرا وارد شد جوری پرید بغل فرشید من دردم گرفت
اما فرشید خیلی خیلی خوشحال بود
مامان اومد داخل نمیتونستم حتی جواب سلام مامانو بدم
مامان عطیه:بهار زبونت کجاست؟
فرشید:مامان با منم حرف نمیزنه
مامان عطیه:بهار خوبی؟چرا حرف نمیزنی؟
نمیتونستم جوابی بدم نمیدونم چرا ولی انگار لال شده بودم
فرشید نگران اومد سمتم گفت:مشکل منم؟من برم تو حرف میزنی؟
چیزی نمیتونستم بگم واقعا نمیشد دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی نمیشد
فرشید:شما پیش بچه ها هستین من بهارو یک دکتری ببرم؟
مامان:باشه شما برین من میمونم
چادرم رو بهم داد سرم کردم منو برد بیرون از اتاق
رفتیم بیرون رفتیم پیش یک پزشک عمومی اصلا کجا باید میرفتیم ها؟مشکل من چی بود؟
رفتیم داخل خانم بود دکتره گفت:مشکلت چیه عزیزم
فرشید:خانم دکتر یک چند دقیقه پیش من بعد از تقریبا ۱ ماهو ۱۵ روز اومدم نمیتونه حرف بزنه یا نمیخواد یا واقعا نمیتونه نمیدونم
دکتر رو کرد به فرشید و گفت:شما برید بیرون صداتون میکنم
فرشید ناراحت رفت بیرون دکتر گفت:چرا حرف نمیزنی؟
نمیتونستم جواب بدم یک کاغذ داد دستم گفت بنویس هرچی میخوای بنویسی
نوشتم:نمیدونم چرا زبونم قفل کرده نمیتونم حرف بزنم
خانم دکتر برگه رو خوندو گفت:چرا دهنت رو باز کن صحبت کن
دهنم رو باز کردم نمیشد وای خدایا خیلی سخت بود یعنی من دیگه نمیتونم حرف بزنم؟نه نه امکان نداره
دکتر لبخندی زدو بلند شدو رفت سمت درو گفت:همسر خانم حسنی فرشید اومد و گفت:چیشد خانم دکتر؟
خانم دکتر رفت بیرون درو هم بست من من موندمو یک اتاق خالی
بعد که وارد شدن لبخند مصنوعی روی لب های فرشید بود از خانم دکتر تشکر کردو رفتیم بیرون از اتاق
برگشتم به اتاق خودمون
امروز مرخص میشدم
رفتم دیدم مامان داره قرآن میخونه زهرا هم از کنار تخت داداش هاشو نگاه میکنه با دیدنم اومد طرفم بوسش کردم اما مثل همیشه نتونستم قربون صدقه اش برم گفت:مامانی نمیگی چقدر خوشلم؟
فرشید خندید اومد کنار زهرا گفت:مامانی فعلا نمیتونه حرف بزنه بیا خودم برات میگم ق
ربونت برم
دختر خوشگله کی بودی؟
زهرا:بابایی
بعدم باهم خندیدن فرشید غم داشت میدونستم چیه ولی دست من نبود نمیتونستم حرف بزنم مامان گفت:دکتر چی گفت؟
فرشید:دکتر گفت شوک عصبی وارد شده بهش تا هفته اینده شایدم زود تر میتونه دوباره حرف بزنه
مامان چیزی نگفت
فرشید گفت:حاضر بشید تا من برم فرم ترخیص رو بگیرم بریم خونه
مامان:ماموریتتون تموم شده؟
فرشید:نه یک ۲۰ روز دیگه مونده امروز مرخصی گرفتم اومدم پیشتون
لباس پوشیدم بچه ها رو هم اماده کردم که فرشید اومد
امیرحسین رو من بغل زدم امیر محمد رو مامان زهرا هم از فرشید جدا نمیشد
رفتیم بیرون مامان عطیه:بریم خونه ما بهار دست تنها میخواد چیکار کنه خونه تون بریم اونجا
فرشید:چشم
توی راه یک شیرینی فروشی نگهداشت ۴ جعبه شیرینی گرفته بود
مامان:مهمونی دارین؟
فرشید خنده تلخی کردو گفت:نه دارم واسه بچه ها میبرم
... ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 1⃣0⃣1⃣
#رمان
رفتیم خونه در خونه رو عرفان باز کرد کنارش رویا بود
عرفان رفت بغل فرشید بعدش فرشید
یک جعبه شیرینی داد به رویا گفت:ببخشید این خدمت شما زن داداش
بعدم عدنان رو بغل کردو اونم چند تا بوسش کرد
نگاهی به ساعتش انداختو گفت:شرمنده باید برم
وای نه یعنی به این زودی میخواست بره
ناراحت شدم سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
اومد نزدیکمو گفت:مواظب خودت و بچه ها باشیا
زودی برمیگردم خدانگهدارت
بعدشم سوار ماشین شد زهرا گریه میکرد میگفت:بابایی نرو بابا بابا
ولی زهرا نباید میگفت احساس میکردم فرشید الان داغون تر از قبل شده باشه
خیلی حس بدی داره
ولی مجبور بود ماشینو روشن کردو رفت منم تا جایی که تونستم نگاه ماشینش کردم و رفتم داخل خونه
نمیتونستم حرف بزنم واسه همین رویا و مامان شوک شده بودن روی یک کاغذ نوشتم
میتونم با زهرا برم بیرون؟پسرا پیشتون بمونن؟
مامان عطیه:بهار بچه ها کوچیکن هنوز ۳ روزشونه بدون مادر سخته واسشون
نوشتم:زود بر میگردم
مامان گفت:باشه برو زودی بیای
عرفان هم گفت میخواد بیاد نوشتم:عرفان رو هم ببرم؟
رویا گفت:باشه مواظب خودتون باشین مامان سوئیچ ماشین رو داد گفت با ماشین بریم چون نمیتونم حرف بزنم با تاکسی سخته
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
میخواستم برم پیش داوود باهاش حرف بزنم
وقتی رسیدیم زهراو عرفان بازی میکردن منم داشتم با داوود حرف میزدم ولی نمیتونستم به زبون بیارم یهو گریه ام گرفت زبونم باز شد یکم مِن مِن میکردم ولی بازم از هیچی بهتر بود گفتم:ب.چ.ه.ه.ا.بیا.ی.ن.ب.ر.ی.م
زهرا و عرفان از اینکه اینجوری حرف میزدم خنده شون گرفته بود
بعد ۲ ساعت برگشتیم خونه گفتم:س.ل.ا.م.م.ا.او.م.د.ی.م
مامان گفت:خوش اومدین زبونت هم که باز شد خداروشکر
عرفان گفت:رفتیم پیش عمو داوود
سرمو انداختم پایین
رفتم سمت بچه ها که داشتن تکون میخوردن یهویی دوتا باهم زدن زیر گریه
امیرحسین رو گذاشتم توی گهواره ی عدنان و تکون دادم امیر محمد رو هم بغل گرفتم توی خونه خودمون راحت تر بودم وسایلشون اتاقی که فرشید واسشون آماده کرده بود هم بود خیلی بهتر بود وسایلشون هم کامل بود
شب که بابا اومد من هنوز یکم مِن مِن میکردم ولی خب دست من نبود اون شب با شوخی های رسول خیلی خوب گذشت
صبحش بامامان صحبت کردم برم خونه خودمون اونجا راحت تر بودم ولی اینجا یکی بود دست کمکم باشه
مامان موافقت کرد که من برم خونه
داشتم حرف میزدم(زبونم از بس با زهرا حرف زدم باز شده بود) با مامان که مامان فاطمه زنگ زد
الو مامان فاطمه
مامان فاطمه:سلام قربونت برم خوبی؟
خوبم خداروشکر شما خوبین؟ باباعلی خوبن؟شیدا خوبه؟
مامان فاطمه:همگی خوبن کجایی شما؟
من خونه مامانم ولی امروز میرم خونه خودمون
مامان فاطمه:تنهایی خونه خودتون؟
اره
مامان فاطمه: شیدا خیلی اصرار داره بیاد پیشت پس میگم بیاد دست تنها نمونی دخترم
گفتم:خیلی عالیه دستش درد نکنه من خودم میام دنبالش
مامان فاطمه:باشه دخترم مواظب خودتو بچه ها باش مخصوصا زهرا رو از طرف من ببوس
چشم شما هم مواظب خودتون باشید خدانگهدار
مامان فاطمه:خدانگهدارت عزیزم
عصر بارسول میخواستم برم خونه
اول رفتیم دنبال شیدا
بعدش رفتیم خونه رسیدیم خونه زهرا خوابید پسرا هم خواب بودن
احساس کردم شیدا میخواد حرف بزنه رفتم توی اتاق زهرا واسش جا پهن کردم گفتم:بیا بریم پایین حرفامون رو بزنیم
خوشحال شد فهمیدیم
رفتیم پایین دوتا چایی ریختم گفتم:خب بگو ببینم خواستگاری چیشد؟
شیدا:میخواستم درهمون مورد حرف بزنم
گفتم:بگو بگو مشتاق شدم
شیدا:راستش من نمیخوام ازدواج کنم
گفتم:خب بگو نه دیگه چرا دل دل میزنی
نکنه عاشق شدی روت نمیشه بگی
سرشو انداخت پایین گفتم:اگه میخوای خجالت بکشیو حرف دلتو بهم نزنی همین الان میرم
گفت:باشه الان همه چیزو میگم
گفتم:اها حالا شد
شیدا:اسمش مرتضی بود قرار نبود خواستگاری باشه یعنی فقط اومده بودن آشنا بشیم ولی ظاهرا خیلی جدی گرفته بودن با شیرینی گلو اینا اومده بودن مجبور شدم چایی هم بدم بعد از اونم مجبور شدم برم حرف بزنم پسر خوبی بود ۲۲ سالش بود سربازی توی سپاه بوده همونجا میمونه الان توی سپاه کار میکنه قسمتی هم که هست کارای خطرناک اینا دارن ماموریت و از اینجور چیزا که من سر درنمیارم از یک طرف دلم نمیخواد به غیر از درس به چیز دیگه ای فکرکنم ولی
دیگه چیزی نگفت
گفتم:ولی دلت گیره نه؟
لبشو گاز گرفتو با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت:اره
گفتم:ببین حق داری منم میخوام یک چیزایی رو بهت بگم ولی اگه فکرمیکنی به درست لطمه میخوره فعلا ولش کن
شیدا:بگو دوست دارم بشنوم
منم یکسری حرف زدم
اخرش گفتم:شیدا اگه واقعا دوسش داری و اونم تورو دوست داشته باشه منتظرت میمونه فعلا هم کاری نمیکنه تا تو درست تموم بشه
گفت:اگه بگمو مامان و بابا قبول نکنن بگن بچه سنت کمه چی؟
گفتم:اونش دیگه کار کار اقا مرتضی است
شیدا:کارش چی؟ماموریت هاش؟
من داداش فرشید یا شیوا میرن ماموریت تا برگردن با اینکه
نمیدونم اوضاعشون چجوریه میمیرم زنده میشم چه برسه به این
گفتم:صبرش رو خدا بهت میده
شیدا:اخه یک چیز دیگه هم گفت
گفتم:چی؟
شیدا:اگه بهش ماموریت بدن از طریق ماموریت و گرنه میخواست ثبت نام کنه واسه مدافعین حرم
یعنی ثبت نام کرده منتظره جوابش بیاد
گفتم:یا امام هشتم
خب تو با این میتونی کنار بیای؟
شیدا:نمیدونم بهارجونم نمیدونم
بغلش کردمو گفتم:فردا باهم میرم امامزاده بعدشم میریم پیش یک شهیدی که تو انتخاب کنی باهاش حرف بزن درد دلت رو بگو خودشون جوابت رو میدن
شیدا چشم هاش برق میزد
اون شب تا صبح خوابم نبرد توی فکر مرتضی بودم
اگه فرشید میخواست بره سوریه چی؟ من میتونستم تحمل کنم؟
نه فکرنمیکنم
رفتم سمت گوشیم برای فرشید پیام گذاشتم:سلام فرشیدجونم خوبی؟من زبونم باز شد ببخشید نتونستم باهات حرف بزنم...خیلی خیلی ناراحت شدم
زنگ نمیزم بهت میترسم خواب باشی
شبت خوش
عاشقتم❤️
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 2⃣0⃣1⃣
#رمان
پیام رو ارسال کردم که امیر حسین بیدار شد به زور خوابوندمش که امیر محمد بیدار شد نگاهی به ساعت کردم هنوز ساعت ۸ بود
رفتم بیرون اتاق دیدم صدای در اومد رفتم سمت آیفون شیدا داشت روی مبل ها کتاب میخوند
بله؟
+:سلام ببخشید شیدا خانم هستن؟
سلام شما؟
+:بگید مرتضی محمدی میشناسن
اروم گفتم:شیدا مرتضی اومده
شیدا جستی زد هول شده بود گفتم:بفرمایید داخل
درو باز کردم اومد داخل گفتم:سلام اقا مرتضی بفرمایید
مرتضی:سلام
گفتم:میشناسید منو؟
مرتضی :بله بله همسر اقا فرشید
اومد داخل گفتم:بفرمایید امرتون
مرتضی:واقعیتش من با اقای شهیدی صحبت کردم گفتن اینجا هستن شیدا خانوم اومدم باایشون صحبت کنم
گفتم:درمورده؟
که شیدا اومد گفت:سلام
مرتضی بدون اینکه سرشو بیاره بالا بلند شد و سلام کرد بعدش اشاره کردم که شیدا بره
گفتم:چند دقیقه تشریف داشته باشید برمیگردم
تا خواست چیزی بگه اجازه ندادم زودی رفتم زنگ زدم باباعلی گفت اره اجازه دادم گفتم:باشه خدانگهدار
قرار شد اون دوتا زوج عاشق حرف بزنن
منم رفتم بالا اخرش شیدا اومد بالا گفت :اقا مرتضی داره میره
گفتم:برو اومدم
رفتم پایین خیلی خوشحال بود مرتضی نمیدونم چرا ولی خوشحال بود
خداحافظی کردو رفت
گفتم:شیدا چیشد چرا انقدر خوشحال بود؟
شیدا:بهش گفتم دارم فکرمیکنم نمیدونم چرا خوشحال شده بود
گفتم:بندو آب دادی دختر
گفت:یعنی چی زن داداش؟
گفتم:هیچی برو بگیر بخواب صبح میخوایم بریما
شیدا:چشم
رفتم توی اتاق دیدم گوشیم پیام اومده فرشید بود خیلی ذوق کردم
نوشته بود:نه قربونت برم میدونم به خاطر من زبونت بند اومده بود خداروشکر که حالت خوب شده منم عاشقتم عزیزم🌱
گوشی رو گذاشتم اونجا رفتم بخوابم بچه ها تا صبح نذاشتن بخوابم
صبح زود پاشدم شیدا و زهرا رو بیدار کردم صبحانه خوردیم پسرا رو حاضر کردم سوار ماشین شدیم رفتیم امام زاده خیلی خوب بود بچه ها هم خیلی پسرای خوبی بودن بعد از امام زاده اومدم بیرون که گوشیم زنگ خورد فرشید بود وای خدایا
گوشی رو جواب دادم
الو
فرشید:الو سلام بهار جان
سلام فرشید خوبی؟وای چقدر خوشحال شدم زنگ زدی
فرشید:خوبم تو خوبی؟زهرا خوبه؟پسرا خوبن؟منم خوشحالم صداتو میشنوم
گفتم:همه خوبیم
فرشید:خب میخواستم حالت رو بپرسم من باید بریم درگیرم ان شاءالله ۱۵ روز دیگه پیشتم
گفتم:وای چه خوب باشه فقط فرشید جان
فرشید:جانم
خیلی مواظب خودت باشیا منتظرتیم
فرشید:شما هم مواظب خودت و بچه ها باش خداحافظ
خدانگهدارت
خیلی خوشحال شدم شارژ شدم سریع رفتم طرف بچه ها سوار ماشین شدیم که برگردیم خونه
توی راه شیدا خوابش برد
توی خواب میگفت مرتضی مرتضی
فهمیدم چی به چی شده
وقتی رسیدیم بیدار شد بهش گفتم:مبارکه
شیدا:چی؟
اینکه توی خواب هی میگی مرتضی مرتضی مبارکه
شیدا خندید گفتم:یکم حیا
شیدا گفت:چشم ببخشید
گفتم:برو بابا دختر
من میخوام به اقا مرتضی بگم
زنگ زدم اقاجون باهاشون حرف بزنم
اقا جون گفتن که بریم اونجا حضوری حرف بزنیم
گفتم که وایستیم فرشید هم بیاد اونم بالاخره برادرشه
بابا گفت:بله اون به چشم
تلفن رو که قطع کردم به فرشید زنگ زدم گفتم:الو فرشید جونم
فرشید:سلام جانم چیشده خوشحالی؟
گفتم:مبارکا باشه
فرشید:چی میگی بهار
گفتم:آبجی خانمت داره عروس میشه
فرشید:چی میگی غیر ممکنه
یعنی چی من برادرشم چرا به من نگفتین
گفتم:حالا اومدی واست کامل میگم
فرشید:بهار جانم
جانم
فرشید:مواظب خودت باش من باید برم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت3⃣0⃣1⃣
#رمان
شما بیشتردوست دارم خدانگهدارت
مابیشتر یاعلی
۱۰ روز بعد
۵ روز دیگه یعنی چهارشنبه فرشید برمیگرده کل خونه رو تمیزکاری کردم چون میدونم فرشید برگرده کلی مهمون خواهیم داشت
داشتم توی آشپز خونه ظرف میشستم ظرفهام که تموم شد صدای یکی از بچه هااومد
بچه ها رو اورده بودم پایین که شیدا بتونه درس بخونه
رفتم سمتش یکمی باهاش بازی کردم آروم شد بعدش شیشه دوتا شون رو دادم خوابیدن که صدای آیفون اومد
آیفون رو زدم دیدم کسی نیست
گفتم:بله؟
صدی خش داری گفت:مامور گاز لطفا درو بازکنید
ترسیدم
اخه کدوم مامور گازی میاد داخل
چیزی نگفتم آیفون رو گذاشتم و رفتم
دوباره زنگ خورد
گفتم:بله
مامور گاز هستم درو باز کنید لطفا
بازم چیزی نگفتم رفتم
دوباره زنگ زد عصبی گفتم:بله
مرده خندید و گفت:بیا باز کن دیگه خسته شدم
درو باز کردم ااا اینکه فرشید از خوشحال جیغ زدم پریدم بغلش شوکه شده بود که چرا بغلش کردم
گفتم:سلام😍
فرشید:سلام آروم گفت:شیدا داره نگات میکنه ها🙂
گفتم:نمیخوام
ازش جدا شدم ولی نه دستش تیر خورده بود پاش هم تیر خورده بود عصا داشت پس بگو چرا وقتی پریدم اخش دراومد
وای خدا
گفتم:فرشید چیشده؟
فرشید:چیزی نیست چند تا گلوله اومدن نگاهی کردن و رفتن
شیدا اومد جلو:سلام داداش جونم
فرشید:سلام بی معرفت من حالا غریبه شدم باید اخر از همه بفهمم خواهر میخواد بپره
شیدا خجالت کشید گفتم:خجالتش نده حالا خودتو مثل اینکه یادت رفته ها
فرشید خندیدو گفت:از دست تو
اجازه هست بیام داخل
تازه یادم افتاد بیچاره دم در اومد زهرا با دیدن فرشید توی اون وضعیت جیغ کشیدو گریه کنان اومد پیشش فرشید سعی میکرد آرومش کنه ولی اون اصلا گریه اش تموم نداشت
با جیغ و گریه هاش بچه ها رو هم بیدار کرد
وای خدایا دوتا شون باهم گریه میکردن
فرشید از دیدن زهرا که انقدر نگرانشه و پسراش که الان ۱۵ روزشون بیشتر میشه خیلی خوشحال بود
بچه ها که آروم شدن گفتم:زود برگشتیا
فرشید:میخوای برگردم
گفتم:نه خدانکنه نمیزارم که بری
فرشید خندید و گفت:خواستم غافلگیر بشین
گفتم:یکمی
فرشید:از دست تو
امیر محمد گریه کرد برش داشتم دادمش دست فرشید
فرشید:به چه پسری😆
ولی غریبگی میکرد بغلش دلم کباب شد
از دستش گرفتمش اروم شد
فرشید روبه زهرا گفت:اخرش همین زهرا واسم میمونه پسرا که منو نمیخوان
بعد خودش خندید
رفتم واسش چایی ریختم
چند روز بعد🚶🏿♂
امشب شب خواستگاری رسمی شیداست همه مون جمع شدیم خونه بابا علی طفلی شیدا خیلی استرس داشت
مهمونا اومدن اقا مرتضی ۵ سال از من کوچیکتر بود
وقتی اومدن یکسری حرف ساده زدن منم بلند شدم رفتم پیش شیدا اخه میدونستم حالش چیه
یکمی آرومش کردم که گفتن چایی رو ببره وقتی برد به همه داد اخرین نفر مرتضی بود مرتضی سرش رو بالا نیورد ببینه اصلا شیدا چه شکلی شده
بعدش قرار شد اون دو فنچ عاشق حرف هاشون رو بزنن منم با شیوا درگیر بچه نگهداشتن بودیم
فرشید دیگه بدون عصا راه میرفت اومد سمتم گفت:کمک نمیخوای عزیزم؟
گفتم: نه شما برو زشته اینجا وایستی
فرشید خندیدو گفت:باشه
رفت بچه ها بالاخره خوابیدن
که شیدا و مرتضی اومدن
مامان مرتضی:دهنمون رو شیرین کنیم دخترم؟
شیدا آروم گفت:هرچی خانواده ام بگن
بابا علی گفت:مبارکه
فرشیدگفت:اا اقاجون یعنی من عضو این خانواده نیستم؟
بابا علی خندیدو گفت:نه پسرم ما فقط ۳ تا دختر داریم😄
فرشید گفت:بله متوجه شدم
همه باهم خندیدم
فرشید پاشد گفت:من راضی نیستم
مرتضی متعجب به فرشید نگاه کرد
فرشید گفت:چه عجب با چهره اقا داماد رو دیدیم مبارکه
باهم خندیدم شیدا خیلی خوشحال بود برقی توی چشم هاش بود همون موقع نمیدونم چجوری سر یک ساعته بعد شام عاقد اومد یک خطبه محرمیت بخونن بعد کنکور شیدا که ۳ ماه دیگه بود یک عقد بزرگ بگیرن
یاد خودم افتادم یاد شب خواستگاری داوود چرا همش مرور خاطرات هست واسم چشم هام پر اشک شده بود بچه ها هنوز خواب بودن خداروشکر پاشدم رفتم توی اتاق فرشید فرشید اومد و گفت:بهار چرا اومدی اینجا؟بیا بریم الان عاقد بعد چاییش میخواد خطبه بخونه
گفتم:نمیتونم فرشید نمیتونم همش واسم مرور خاطراته خاطرات خوبیه ولی اشکام میریزه نمیتونم تحمل کنم
فرشید:منظورت داداش داووده؟
بغض شکست اومد بغلم کرد
گفت:بسپر به خدا داداش راضی نیست گریه کنی منم دوست ندارم چشم هاتو اشکی ببینم پاشو بریم قربونت پاشو رفتم بیرون چشم هام داد میزد گریه کردم ولی فرشید دستمو گرفته بود پیشم بود نمیخواست گریه کنم
خطبه رو خوندن واسه شیدا حتی حلقه نشون خریده بودن شیدا خیلی خوشحال بود مرتضی بیشتر
برگشتیم رفتیم خونه بچه ها خوابیده بودن فرشید هم باید میرفت اخه شیفت بور
نصف شب صدای در میومد انگار یکی میخواست به زور وارد وخونه بشه
ترسیده بودم لباسامو پوشیدم رفتم پایین درو از داخل قفل بود
برگشتم بالا
زهرا کنارم خواب بود در اتاق رو قفل کردم زنگ زدم فرشید
برداشت
باصدای ترسون گفتم:فرشید
فرشید گفت:جانم چیشده چرا ترسیدی؟
گف
تم:یکی داره میاد توی خونه در قفله ولی با قفل در داره ور میره
فرشید هراسون گفت:کجایی بچه ها کجا سالمین؟
گفتم:اره توی اتاقیم درو قفل کردم
فرشید:کار خوبی کردی الان میام نگران نباش
قطع کردم اشکام میومد قلبم درد میکرد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 4⃣0⃣1⃣
#رمان
چند دقیقه ای گذشت اون کسی که پشت در بود وارد خونه شد دنبالمون میگشت از صدای پاش میشد فهمید پشت در اتاق وایستاد وای فهمید توی اتاقیم
دوباره زنگ زدم به فرشید
کجایی؟اومده داخل
فرشید:اومدم اومدم
صدای درگیر شدن فرشید اومد بچه ها رو گذاشتم اومدم بیرون میله جارو رو هم توی دستم گرفته بودم یهو صدای جیغ زنی اومد
یک مرد بودن دوتا زن
ترسیده بودم چادرم سرم بود که یکی از پشت اسلحه گذاشت رو سرم
من برای توی همچین مواقعی ساخته شده بودم زدمش زمین اسلحه افتاد زنه هم روی زمین ولو شد موندم چیکارکنم یهو صدای زهرا اومد که جیغ میکشید
وای نه اسلحه رو سر زهرا بود
زنه داد زد
فرشید تسلیم شو وگرنه دخترت رو میفرستم جایی که نباید
فرشید مرده رو ول کرد از دستش خون میرفت اخه تا چند وقت باید خیلی مراعات دستش رو میکرد چون تیر خورده بود..
مرده رو ول کرد مرده مارو برد پایین بستمون به صندلی های میز نهارخوری
وای خدایا صدای گریه بچه هام میومد واسم جنگ روان بود
زهرا از بس گریه کرد بیهوش شد پسرا هم همینطور زنه که اسم فرشید رو میدونست صورتی که پوشونده بود رو باز کرد حلما بود🙈
حلما گفت:سلام عشق من حالت چطوره؟
اخی دستت خون میره بزار واست ببندمش
بعد رو به مرده گفت:چرا بستیش دست های فرشید رو باز کرد فرشیو سرش رو بالا نیورد که حلما ادامه داد
من از طرف یکی از بزرگتر ها اومدم یکی که خیلی مشتاق دیدن تویه
نه خود خودتا پدرت و البته اون مرده اسمش چی بود اقا عبدی و اون آشغال عوضی که تورو ازم گرفت محمد
وای داشت درباره بابای من حرف میزد آتیش گرفتم با صندلی بلند شدم محکم زدم بهش پرت شد اومد سمتم که بزنه توی صورتم فرشید اومد جلو بین منو اون وایستاد وگفت:مگه از روی جنازه من رد بشی دستت روی بهار بلند بشه
حلما خنده ای کردو گفت:مثل اینکه یادت رفت آزادی الانت مدیون منی ها؟
فرشید گفت:ببندین منو منتت سر چیه؟ها؟
حلما از حاضر جوابی فرشید عصبی بود اومد نزدیکش گفت:دستاشو ببند
دستای فرشید رو بستن اومد سمت فرشید چونه اش رو گرفت سرش رو اورد بالا گفت:به من نگاه کن فرشید چشم هاشو بسته بود
دوباره حلما بلند تر گفت:به من نگاه کن
فرشید نگاهش نکرد حلما نزدیک شدو پیشونیش به به پیشونی فرشید چسبوند داشتم آتیش میگیرفتم سرمو انداختم پایین دست های فرشید رو دیدم که با قسمت چوبی صندلی بریده بودو ازش خون میرفت
حلما دوباره حرفاش رو تکرار کرد
ولی فرشید هیچی نگفت حلما گفت:خودت خواستی
مرده با اشاره حلما اومد سمتم خدایا به تو پناه میبرم
اومد چادرم رو کشید خداروشکر لباس مناسب پوشیده بودم
فرشید آتیش بود آتیش
دید که حواس حلما نیست با پا هولش داد رفت عقب دستاشو باز کرده بود اون زنه امیر حسین بغلش بود اسلحه داشت گذاشت رو سر بچم
فرشید درگیر بود با مرده حلما اومد سمتم بالاخره دست های منم باز شد بازشون کردم حلما رو زدم پخش زمین شد
اسلحه از رو برداشتم گرفتم سمت مرده گفتم ولش کن ولش کرد فرشید دستاشو بست
زنه هنوز امیرحسینم دستش بود اسلحه رو دادم به فرشید
فرشید:اسلحه رو بنداز
زن:نه برو بیرون تا داغ پسرت رو به دلت نذاشتم
نه خدایا خودت کمک کن
چی میشه
زنه دستش رفت رو ماشه تفنگ فرشید زود تر زدش ولی ولی
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت5⃣0⃣1⃣
#رمان
ولی زنه افتاد امیر حسین از دستش افتادو سرش خورد به میز
بالا سرش رفتم از سر امیر حسینم خون میرفت
دست گذاشتم روی نبضش
نه خدایا نبضش نمیزد
یا خدایی گفتم
فرشید خشک شده بود
که بابا محمد و رسول و اقا سعید و دوتا از بچه ها وارد شدن
(لباس مناسب تنم بود)
اومدن داخل با دیدن اون صحنه اون مرده که افتاده بود با حلمایی که ولو بود و زنه که تیر خورده بود فرشیدی که خشک شده بود و منی که بالای سر جنازه امیرحسینم بودم
حال دگرگونی داشتم
ولی حال فرشید واسم خیلی مهم بود همونجا زانو زد پاشدم رفتم پیشش گفتم:فرشید؟
جوابی نداد
دوباره صداش زدم گفت:شرمنده اتم گرچه پشیمونی فایده ای نداره
گریه نمیکرد
رسول اومد سمتمون گفت:بهار اینجا چه خبره؟
گفتم:داداش فرشید حالش خوب نیست میشه کمکش کنی بره بالا؟
رسول گفت:باشه
کمک کرد فرشید بره بالا بابا واسم چادرم رو اورد پوشیدمش اقا سعید داشت امیرحسین رو میبرد بیرون گفتم:بذارین واسه اخرین بار ببینمش
نگاش کردم قربونت برم چقدر قشنگ خوابیدی امیرحسینم الهی من فدای اون چشم های بسته ات بشم
اشکام میریخت اقا سعید بردش
رفتم بالا رسول:بهارحالش خیلی بده
سری تکون دادم رفتم پیشش
دستشو باند پیچی کردم هم زخمش خون ریزی داشت هم همه انگشت های دستش حرف نمیزد گفتم:تو دردت از من بیشتر نیست ولی نمیدونم چرا داری خودتو اذیت میکنی
منم دردم کمتر از تو نیست
ولی راضیم به رضای خدا خیلی سخته واسه من خیلی خیلی سخته ولی کاریش نمیتونم بکنم
باید گریه میکردم
فرشید هم نیاز به گریه داشت
نمیدونستم چیکارکنم
گفتم:فرشید جانم
فرشید چیزی نگفت دلم گرفت نمیدونستم چیکار کنم
گفتم:فرشید عذابم نده
بازم چیزی نگفت
بغلش کردم از عذابی که اون حال فرشید بهم میداد گریه ام گرفت نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم فکرمیکرد واسه امیرحسین میگم گفت:شرمنده تقصیر من بود
محکم زدم به اون یکی دستش گفتم:حالت داره عذابم میده جواب نمیدی عذابم میده بعد تو داری فکر میکنی مال امیرحسینه نه داری اشتباه میکنی امیرحسین هدیه خدا بوده واسم الان دیگه از پسرم گذشت نمیتونم کاری بکنم
صدای گریه ام شدت گرفت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت6⃣0⃣1⃣
#رمان
گریه شدت گرفت فرشید بازم چیزی نگفت
سرمو بالا اوردم ببینم چیکار میکنه
اروم از گوشه چشمش اشک میرفت بادیدن گریه اون گریه ام بیشتر شد
چرا گریه اش اینجوری بود
هرچی صداش کردم جواب نداد نمیتونستم بی محلیش رو تحمل کنم بلند شدم رفتم بیرون لباس بچه ها رو جمع کردم بعدش برگشتم توی اتاق لباس های خودمم جمع کردم اومدم برم بیرون فرشید نذاشت
فرشید:کجا میری؟
گفتم:نمیخوای پیشت باشم باشه دارم میرم
فرشید یک حالت خنثی داشت گفت:کی گفته؟
هر کسی ببینه میگه جوابمو نمیدی فکرمیکنی حالت از من بدتره ها؟
چرا عذابم میدی
خوشت میاد خوشحال میشی؟
قلبم درد میکرد نمیفهمیدم چی میگم
فقط فرشید سرش پایین بودو چیزی نمیگفت و کیفمو گرفته بود نمیذاشت برم بیرون گفت:بهار جان اشتباه میکنی
گفتم:اونی که اشتباه میکنه تویی نه من همونجا کیف لباس های منو بچه ها توش بود رو گذاشتم زمین و خودم تک و تنها زدم بیرون
فرشید از پشت صدام میکرد اما نمیتونستم دیگه تحمل نداشتم
رفتم که برم پیش داوود
رفتم پیشش آرومم کنه حالم داغون بود گوشیم زنگ خورد فرشید بود گفت:بهار جان تورو خدا برگرد بیا من معذرت میخوام
گفتم:حالا که قلبم درد میکنه؟حالا که دیگه نای رو پاوایستادن ندارم؟
فرشید:کجایی بگو میام پیشت بگو بهار بگو عذاب نده منو
گفتم:من نمیخوام ...
دیگه نتونستم چیزی بگم افتادم زمین هیچی یادم نمیاد
چشم هامو باز کردم توی آمبولانس بودم فرشید پیشم بود کنارم نشسته بود تا دیدمش گریه ام گرفت
پرستار میگفت:خانم گریه نکن حالتون بد میشه
ولی نمیشد من حالم بد بود من عاشقی بودم که عشقم جوابی نمیداد
فرشید :گریه نکن بهار جان هیچی نیست چیزی نشده من پیشتم الان بخواب اروم باش
حرفاش واسم آرامش بخش بود
ولی گریه ام دست خودم نبود
به زور خوابیدم
چشممو با جابه جاشدن دستی روی صورتم باز کردم
امیرمحمد بود دستشو به صورتم میکشید از نرمی دستش خنده ام گرفت فرشید کمکم کرد بلندشمو شیوا امیرمحمد رو داد دستم بادیدنش انقدر ذوق کردم انگار بار اوله میبینمش
حس خوبی داشتم گفتم:فرشید جان
فرشید:جانم
زهرا کجاست؟
فرشید:الان میاد
گفتم:چقدر خواب بودم؟
شیوا: دوروز بیدار میشدی فقط مثل خل و چل ها حرف میزدی باز بهت آرام بخش میزدن
خیلی عاشق داداشمی ها جوابت نداده تامرز سکته رفتی ها
چشمام گرد شد که فرشید گفت:شیوا ول کن تورو خدا وقت گیر اوردیا
امیرمحمد خواب بود گفتم:من سکته کردم؟
فرشید:نه بابا تا مرزش رفتی
بعدش باهم خندیدیم که شیدا اومد گفت:سلام
گفتم:سلام عروس خانم
شیدا خجالت کشید یهو صدای یالله مردی اومد مرتضی هم اومده بود
زهراهم بود اومد بغلم
گفتم:مثلا قرار بود درس بخونی در گیر شدیا
شیدا خجالت کشید گفتم:شوخی کردما
شیدا خندید گفت:معلومه زن داداش
حالم خوب بود شیدا و شیوا و اقا مرتضی رفتن گفتم:فرشید
فرشید:جانم
میشه زنگ بزنی بابا و اینا بیان
دلم واسشون تنگ شده
فرشید:چشم شما خوب باش من همه کار میکنم
گفتم:حالا مزه نریز کارتو بکن
فرشید:چشم فرمانده
زنگ زد که بابا اینا بیان
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت7⃣0⃣1⃣
#رمان
وای خدا انقدر از دیدنشون ذوق کرده بودم صدای دستگاه دراومد چقدر دلم واسه رسول تنگ شده بود
فکرکنم نیم ساعت فقط بغلش کرده بودم
خوشحال بودم حسابی
اصلا یادم رفته بود چه اتفاق هایی واسم افتاده
حال فرشید خوب نبود ولی خودشو خوب نشون میداد همین که وانمود هم میکرد باز واسم کلی ارزش داشت
از بیمارستا مرخص شدم با فرشید و زهرا امیرمحمد توی ماشین بودیم
فرشید:کجا بریم؟
گفتم:کجا میخوایم بریم بریم خونه دیگه
فرشید:نه اونجا رو میخوام بفروشم عوضش کنیم
گفتم:چرا من اونجا رو خیلی دوست دارم که
فرشید:نه خونه لو رفته باید عوض بشه
بریم خونه مامان فاطمه اینا؟
شب میریم خونه جدید اسباب ها رو هم چیدیم واست
گفتم:چه زود
فرشید:ما اینم دیگه
جوری نشستم که قشنگ میتونستم ببینمش زل زدم بهش
فرشید:مابیشتر
گفتم:واقعا چجوری میفهمی من چی میگم
فرشید:منو دست کم نگیر
توی راه خیلی شوخی کردم تا حالش خوب بشه همین که نمیخواست با من درباره این موضوع حرف بزنه فکرکنم آزارش میداد
رفتیم خونه مامان فاطمه
توی اتاق فرشید بودیم امیرمحمد خواب بود زهرا هم توی اتاق شیدا بود
فرشید انقدر خسته بود روی تخت دراز کشیده بود و ساعد دستش روی چشم هاش بود منم روی صندلی میز تحریرش نشسته بودم برگشتم سمت فرشید گفتم:فرشید بیداری؟
فرشید:جانم اره بیدارم
گفتم:چی اذیتت میکنه؟
فرشید:چیزی نیست
گفتم:من میدونم سر منو شیره نمال راستشو بگو
فرشید:دکتر گفته نباید برگشت به گذشته
گفتم:دکتر واسه خودش گفته تو حرفت رو بزن دوست نداری برم پایین به مامان یا بابا بگم ها؟اونجا نمیتونی از زیرش در بری
فرشید خندید گفت:باشه
من هنوز سر امیرحسین شرمنده هستم
گفتم:فرشید شروع نکن اینو من چند بار بهت بگم من گذشتم از این اصلا من نباید بگذرم اصلا تقصیر تو نبود
فرشید:باشه تو آروم باش چشم ببخشید
گفتم:اها حالا شد اگه نبخشم چی؟
فرشید :چشم امروز جبران میکنم
تعجب کردم چی میگه
بعد نهار یکمی خوابیدیم عصر با شیدا رفتیم بیرون اخه خیلی خسته بود گفتیم یک دوری بزنیم باهم
.
.
.
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣0⃣1⃣
#رمان
فرشید به اصرار زیاد بردمون مرکز خرید(مدیونین فکرکنین ما میخواستیم بریما🤣( یهویی دیدیم مرتضی هم اونجاست احوال پرسی کردیم گفتم:هماهنگ کردین؟
مرتضی:نه واقعیتش اومده بودم هدیه بخرم شماهم اگه میشه بیاین باهم بریم نظر بدید من سلیقه خوبی ندارم
شیدا:واسه کی هست؟
گفتم:اگه بی سلیقه بودین که شیدا رو انتخاب نمیکردین
همه باهم خندیدیم
دنبال مرتضی رفتیم وارد یک طلا فروشی شدیم
فرشید:چی میخوای بخری؟
مرتضی: گردند بند یا پلاک با زنجیرش
فرشید:واسه کی؟
مرتضی:خواهرم تولدش نزدیکه واسه اون میخوام بخرم
داشتم نگاهی به پلاک میکردم که شیدا گفت:این قشنگه فکرکنم خیلی خوشحال بشه
نگاه کردم اره پلاکش گلی مانند بود گفتم:اره عالیه خیلی خوشگله
مرتضی گفت:اقا بی زحمت همینو با یک زنجیر بدین
بعد از حساب کردن مرتضی جعبه رو داد به شیدا گفت:بفرمایید
شیدا گفت:مگه مال زینب نیست؟
مرتضی:نه واسه شما خریدم
شیدا خیلی خوشحال شد گفت:ممنونم
لبخندی زدم گفتم:مبارکت باشه
فرشید صدام کرد گفت:بهار یک دقیقه میای اینجا رفتم پیشش گفت:این انگشتر خوبه؟
گفتم:اره خیلی چطور؟
فرشید:اقا اینو میدید؟
گفتم:فرشید واسه کی میخوای؟
فرشید:یک دقیقه صبر کن
انگشتر رو مرده اورد فرشید:دستت کن ببین خوبه
گفتم:میشه بگی چه خبره😐
فرشید:خب دستت کن میفهمی
چقدر به دستم میومد امیرمحمد بغل شیدا بود گریه میکرد
گفتم:دیدی؟
فرشید:اره درش بیار😂اقا ممنون
رفتم سمت شیدا امیر محمد رو گرفتم رفتیم از طلا فروشی بیرون
مرتضی:بریم کافی شاپ بشینیم چیزی بخوریم مهمون اقا فرشید ها؟
فرشید:داماد به پرویی تو ندیدم والا😂نمیبینی دوتا بچه دارم از من مایه میزاری😐
مرتضی:چشم اقا چشم مهمون من بریم؟
فرشید:نه اگه بزارم خودم حساب میکنم
گفتم:تعارف تیکه پاره نکنید اصلا نمیریم کافی شاپ
همگی خندیدم که مرتضی گفت:پس میریم یک فست فودی مهمون من
همگی رفتیم
نشسته بودیم حرف میزدیم تا شام مون رو بیارن که فرشید گفت:بهار انگشتره خیلی چشمم رو گرفته بود
گفتم:اره قشنگ بود
شیدا:کدوم چرا من ندیدم
فرشید:ندیدیش؟بزار
بعد یک جعبه از جیبش دراورد گفت :اینه خوشگله؟
شیدا:وای خیلی قشنگه
گفتم:خریدیش؟ بعد میگی چشمم رو گرفته بود
فرشید:بله بله خریدمش خدمت شما مال شماست
ذوق زده شدم گفتم:کی خریدی من نفهمیدم
فرشید:ما اینم دیگه
شیدا:وای داداش چه خوش پسندی
فرشید دستشو به سمتم نشون داد گفت:معلوم نیست
همگی خندیدم انگشتره خیلی قشنگ بود دستم کردمش واقعا به دستم میومد یک انگشتر ساده با یک الماس وسطش
خیلی خوشگل بود
مرتضی:خب شام هم که خوردیم بریم؟
فرشید:بریم دیر میشه
مرتضی:اگه اجازه بدی من شیدا خانم رو میرسونم
فرشید:اصلا ابدا بفرمایید
مرتضی:بله چشم قربان من پس میرم
فرشید:نه کجا میری بیا شیدا رو هم برسون
مرتضی:چشم برم حساب کنم میام
فرشید:باشه
فرشید امیرمحمد رو بغلش کرد یواش بهش گفتم:تعارف میکردی شام رو حساب کنیم
فرشید:هرکی خربزه میخوره پای لرزش میشینه
مرتضی اومد سمت ماشینا گفت:داداش چرا ضایع میکنی ادمو
فرشید:چه کنیم دیگه توی مصطفی رو نمیشه اذیت کرد تورو اذیت بکنیم
گفتم:اتفاقی افتاده؟
مرتضی:نه زن داداش اقا فرشید به خرج افتادن
بعد از خدافظی راه افتادیم سمت خونه جدید
زهرا آروم نشسته بود به بیرون نگاه میکرد
امیرمحمد هم توی بغلم خوابیده بود منم از فرصت استفاده کردم زل زدم به فرشید چقدر تغییر کرده بود سه تا تار موش سفید شده بود
اخ اخ چقدر سختی کشیده این مدت ~رنگ خوشبختی~ندید
دلم گرفت سرمو به سمت بیرون چرخوندم اروم اشک میریختم
فرشید:بهار خوبی؟
اشکامو پاک کردم لبخند زدم گفتم:اره
فرشید:چرا گریه میکنی؟
گفتم:فرشید یک سوال ازت بپرسم؟
فرشید:جانم درخدمتم
گفتم:اگه برگردیم عقب حاضری دوباره بیای خواستگاریم؟
فرشید:سوالا میپرسی خب بزار فکرکنم نه نمیومدم
چیزی نگفتم دوباره به بیرون خیره شدم صدای خنده فرشید سکوت اون یک دقیقه رو شکست گفت:بهارجان خل شدی؟ من اگه ۱۰ بار هم برگردیم انتخابم یکیه
گفتم:از دست تو
فرشید:خوب پیچوندی
بهارجان
جانم
فرشید:تو چی برگردیم عقب حاضری با من ازدواج کنی؟
گفتم:نه
از جدیتم ناراحت شد گفت:چرا؟انقدر بد بودم؟
گفتم:مسئله تو نیستی من باهات ازدواج نمیکنم چون این مدت خیلی سختی کشیدی بدون من راحت تر میبودی
موهات دیرتر سفید میشد
فرشید:یعنی تو اینجوری فکرمیکنی؟
..
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت9⃣0⃣1⃣(اخر)
#رمان
گفتم:اره خب مگه غیر اینه
فرشید:بهارجان چرا منو خودتو اذیت میکنی ها؟
گفتم:خوشم میاد
دیگه نمیخواستم کش بدم مسئله رو
فرشید خندید گفت:از دست تو
رسیدیم دم در خونه خونه بزرگی دیده میشد طبقاتی بود ما طبقه دوم بودیم رفتیم بالا خیلی خونه خوبی بود ۳ تا خواب داشت نسبت به بیرونش داخل خیلی بزرگ بود
خیلی خوشحال بودم زهرا رفت توی اتاقش که همه وسایلاش چیده شده بود منم امیرمحمد رو بردم روی تختش گذاشتم
برگشتم بیرون چشمم به انگشتر افتاد گفتم:مناسبت این چی بود؟
فرشید:جبران
جبران چی؟
فرشید:جبران اینکه ظهر نبخشیدی
گفتم:خب خوبه پس از این به بعد هیچوقت نمیبخشم 😂
فرشید:به روی چشم
رفتم توی آشپز خونه یک نگاهی به دورو اطراف کردم
🛑۴ سال بعد🛑
زهرا الان ۸ سالشه میره مدرسه کلاس دومه
امیرمحمد هم میره مهد ۴ سالشه
بچه ها رو رسوندیم با فرشید رفتیم اداره کارامون تموم که شد برگشتیم رفتیم که بریم دنبال بچه ها
فرشید:یک کیک خوب بخریم امشب یک جشن حسابی بگیریم
خندیدم گفتم:باشه
کیک خریدیم بچه ها رو سوار کردیم رفتیم خونه
داشتم کیک رو آماده میکردم که شیدا زنگ زد(شیدا با مرتضی ۲ سالی هست ازدواج کردن)
باهاش صحبت کردم گفت میخواد بیاد خونه ما
گفتم:چشم درخدمتیم
فرشید:کی بود؟
شیدا بود با اقا مرتضی میان اینجا
فرشید:میگفتی فردا شب بیان خب
نمیشه مهمون رو بگم که نیاد
فرشید:بده من بگم
برو اقا برو چیکار داری دونفرن دیگه
فرشید:باشه
دست گل خوشگلم رو گذاشتم روی میز
صدای در اومد زهرا درو باز کرد
اولش بابا علی و بعدش بابا محمد اومدن داخل بعدش مامان فاطمه و بعدش مامان عطیه بعد اونا رویا و بعدش شیوا بعدش رسول بعد اونا مصطفی و بعدمرتضی بعد اون عرفان که ۹ سالشه وارد شد گفتم:قربونت برم مرد شدیا
بعد اون عدنان دست در دست داداشش اومد اونم ۵ سالشه
بعدش شیدا بایک کیک خوشگل اومد داخل
منو فرشید خشک شده بودیم
رسول:داداش خونه خودتونه
بعد همه باهم خندیدیم
رفتیم سمت همون مبل دونفره ای که واسمون خالی گذاشته بودن
رفتیم نشستیم شیوا یک چاقو اورد گقت ببرین کیکو میخوایم بخوریم
فرشید:مال ماست؟
رسول:نه بر ماست ببرین دیگه
شیدا:پنجمین سالگرد ازدواجتونه دیگه
یعنی یادتون نبوده
فرشید:یعنی الان ببریم اینو؟
بابا محمد:همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنید دیگه
خجالت کشیدم
همه خندیدن
باهم کیک رو بریدیم و پذیرایی کردن شیدا و شیوا
بعدش رسول گفت:خب وقت وقت کادویه
فرشید:اا داداش کادو هم اوردین بابا زحمت کشیدین
رسول:نه داداش کادو از این بیشتر خواهر دست گلمو دادم بهت رو کن ببینم کادو چی میدی😂
فرشید:میشه ندم؟
رسول:اصلا خریدی؟چون مطمئنم بهار داره
بابا علی:خب ما میریم دیر وقته
فرشید:نه صبر کنین میدم کادومو
بلند شد رفت سمت اتاق چند دقیقه بعد بایک پاکت اومد
پاکتش خیلی خوشگل بود گفت:بفرماایید
بازش کردم شوکه شدم
شیوا:بلیط هواپیماست مال مشهد؟
رویا:شاید مال کیشه؟
ناباور گفتم:کربلاست
همه تعجب کرده بودن گفتم:جان بهار واقعیه؟ فرشید:اره واقعی واقعی
بعد اون مهمونامون رفتن زهرا چون کمک کرده بود خسته بود خوابید امیرمحمد هم ازبس با عدنان بازی کرده بود خوابیده بود
رفتم توی اتاق دیدم فرشید داره کتاب میخونه گفتم:فرشید جان کادوت مونده ها؟
فرشید :اخ یادم رفت
رفتیم توی هال یک پاکت دادم دستش گفت:توهم که توی پاکته
گفتم:اره دیگه هرچی فکرکردم چیزی به ذهنم نرسید چی بخرم ولی فکرکنم این بهتره کادو باشه واست
فرشید بازش کرد با دیدن چیزی که توی دستش بود شوکه بهم نگاه میکرد گفت:واقعیه؟
گفتم:نه الکیه
فرشید خندید توی پاکت جواب آزمایش بود آزمایش حاملگیم مثبت بود اونم دوقلو
فرشید:بهار میدونی رنگ خوشبختی چه رنگیه؟
گفتم:نه چه سوالا
فرشید:خوشبختی رنگش بهاره اخه خودت خود خود خوشبختی هستی😍
___________________________
رنگ خوشبختی
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست
امیدوارم راضی بوده باشین😁
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
قسمت9⃣0⃣1⃣(اخر) #رمان گفتم:اره خب مگه غیر اینه فرشید:بهارجان چرا منو خودتو اذیت میکنی ها؟ گفتم:خوشم
خب خب رمان بعد کلی اتفاق و بدقولی های بنده حقیر تموم شد
منتظر همه نظرات،پیشنهادات،فحش ها و... شما هستم...
ان شاءالله لذت برده باشین از رمانمون😍
-ناحِلھ⁶⁹ میشنوم📞
-ناشنـاس:
https://harfeto.timefriend.net/16673917655971
-ڪانـال ناشنـاس:
@Nashnas_Naheleh213
#حرف_دل
اعضای جدید خیلی خوش اومدید
منتظر فعالیت هامون باشید🚶🏿♂☺️
در دعاهاتون بنده رو فراموش نفرمایید🌱