گفتم که خدا مرا مرادي بفرست
طوفان زده ام راه نجاتي بفرست
فرمود که با زمزمه يا مهدي،
نذر گل نرگس صلواتي بفرست🌿♥️
-سه صلوات به نیت ظهور آقامون بفرستیم؟!💛🌱
#اللهمعجللولیک_الفرج
#آقــاۍغـࢪیـب
#فـوربہعشقآقاۍغریب🍃❤️
قسمت2⃣2⃣
#رمان
#به_رنگ_خوشبختی
دریا اومد جلو یک جعبه مخملی شکل از کیفش دراورد جلوم گرفت و روشو کرد به بابام گفت :اگه اجازه بدید حلقه رو دست بهارجون کنیم کسی نگاه عروسمون نکنه😉
بابا گفت: اجازه ماهم دست شماست
دریا گفت:لطف دارید
جعبه رو سمت داوود گرفت داوود حلقه رو دراورد و آروم گفت:شرمنده و حلقه رو دستم کرد💍
اولش با خودم گفتم چرا گفت شرمنده است ماکه محرم بودیم دیگه بعد دیدم راست میگه ما یک قراری باهم داریم
بعدش عاقد گفت :زمان عقد محضری کی هست؟
داوود گفت:ببخشید بهارخانم شرط کردن دوماه دیگه عقد کنیم
عاقد گفت باشه مشکلی نیست
بعد عزیز خانم اومد بغلم کرد
بعدشم دریا و رویا
اقای عبدی وبابا و اقا سعید و رسول هم داوود رو بغل کردن
بعد از اون خداحافظی کردن و رفتن
رفتم توی آشپز خونه کمک کنم ظرف هارو بشورم که رویا گفت:بابا تو عروسی برو خودم میشورم
چشم غره ای براش رفتم که یعنی مامان اینجاست
بعدشم گفتم:نمیخواد خودم میشورم تو برو
شروع کردم شستن همه که تموم شد رفتم بیرون هال رو جمع جور کردم دیدم رسول وایستاده جلوی در داره نگام میکنه گفتم:چیزی شده؟
گفت:توی کی انقدر بزرگ شدی😢😔
رفتم بغلش کردم مثل همیشه دلم واسش تنگ شده بود
بعد از اون شب بخیر گفتو رفت منم رفتم توی اتاقم دیدم یکی در میزنه رسول بود گفتم :جانم داداش کاری داری؟
رسول:
...
چی میخواد بگه؟🤔
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت3⃣2⃣
#رمان
#به_رنگ_خوشبختی
رسول :بیا این شماره داووده واست نوشتم شماره غریبه رو جواب ندی
خندیدمو گفتم:نمیخواد به من یاد بدی برو اخر شبه زده به سرت
خندیدو شماره رو گذاشت روی میزو رفت
رفتم سمت شماره باخودم گفتم سیوش کنم مشکلی نداره
نگاهی به حلقه توی دستم کردم چه خوش سلیقه بوده هرکی خریده😁
گرچه که این حلقه مال من نبود
رفتم گرفتم خوابیدم صبح رفتم برای صبحانه صبحانه که تموم شد خودمو آماده کردم که برم دانشگاه که رسول اومد گفت :بهار سلام صبح بخیر بیا دم در کارت دارن
تعجب کردم این موقع صبح کی کارم داره؟
کنجکاو رفتم بیرون دیدم داووده😐😳
اینجا چیکار میکنه رسول خداحافظ کردو رفت
گفتم:شما اینجا چیکار میکنید؟
داوود:بشینید براتون میگم
موندم جلو بشینم یا عقب جلو میشستم خب درسته محرمیم ولی ما قراری داریم عقب بشینم میگه راننده مه داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یهو مامان اومد بیرون دیگه مجبور شدم جلو بشینم
جلو نشستم گفتم:بفرمایید میشنوم
داوود:شرمنده تونم من اصلا خبر نداشتم که عاقد خبر کردن اصلا نفهمیدم کی رفتن حلقه خریدن 🤷♂
سرمو انداختم پایین گفتم:الان که دیگه کاریش نمیشه کرد
تا خود دانشگاه حرفی نزدیم فقط وقتی رسیدیم تشکری کردمو داشتم میرفتم که گفت:خانم حسنی
برگشتم گفتم:بله
گفت:از برگشت برید بوفه دانشگاه میرسونمتون
گفتم:لازم نیست خودم میرم
داوود:شاید ما قراری داشته باشیم ولی بهتره خودم شما رو ببرم
دیدم مخالفتی نمیتونم بکنم مجبور شدم قبول کنم
وارد دانشگاه شدم امروز یک کلاس بیتشتر نداشتم ولی این کلاسم با احمدی بودم یک روز در هفته کلاسهام باهاش بود و نمیشد کاریش کرد
رفتم نشستم احمدی رفت ردیف قبل من نشست
...
یعنی چی میشه؟🤦♀
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت4⃣2⃣
#رمان
#به_رنگ_خوشبختی
احمدی همش نگاهش به حلقه توی دستم بود
بعد از کلاس سریع زدم بیرون رفتم توی بوفه دانشگاه که شبیه کافی شاپ درستش کرده بودن
نشستم روی یکی از میز ها یک شیرکاکائو سفارش دادم که دیدم یکی جلوم نشست
دیدم احمدیه
احمدی: اون ستاره سهیل کی بوده تونسته دل بهارجون ما و ببره😱
با خودم گفتم:جواب ابلهان خاموشیست
بلند شدم از سر میز داشتم میرفتم که احمدی گفت:هووووی کجا میری دارم باهات حرف میزنم😐😒
از تو تو حرف زدنش عصبی شدم و از هوی گفتنش بیشتر برگشتم سمتش گفتم: هووی بابا و مامانتن که بهت ادب یاد ندادن چجوری با یک خانم صحبت کنی😏🙄
راهمو کشیدم که برم دیدم اومد جلو گفت:چه غلطی کردی؟
...
یعنی چی میشه؟😱🤔
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
لازم به ذکر است🚶🏿♂😄
نام رمان:به رنگ خوشبختی هست
که با #به_رنگ_خوشبختی
دنبال کنید
نویسنده رمان:⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
[#اطلاعات📌]
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
قسمت4⃣2⃣ #رمان #به_رنگ_خوشبختی احمدی همش نگاهش به حلقه توی دستم بود بعد از کلاس سریع زدم بیرون رف
امشب ۷۰ نفر شدیم
تا قسمت ۳۰ میزارم😁🚶🏿♂
-باور درست..
توی جمع دوستان میشه گناه نکرد
میشه پیشرفت کرد
میشه خوب بود
میشه مفید بود
میشه متحول شد..
#کتاب_نوشتہ
https://eitaa.com/Nashnas_Naheleh213/67
____________________________
#ناشناس
سپاس فراوان از تذکرتون✋🏻🌿
[گاهی لازمه تلنگری بهمون بخوره حواسمون رو بیشتر جمع کنیم🚶🏿♂]