eitaa logo
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
174 دنبال‌کننده
1هزار عکس
361 ویدیو
9 فایل
⸤﷽⸣ ⌝ناحِلھ|Naheleh⌞ -شࢪوع‌خـادمۍ:¹²آذر⁰¹ -ڪاوش: @SHOROT_Naheleh69 کپۍ:بلھ،‌فقط سہ‌صلوات واسہ‌ظهور آقا فراموش نشہ^^ لینک از روۍ عکس و کلیپ ها پاک نشہ(: ناحِلھ:دلداده متحول -این ڪانال وقف بانوۍِ دمشقِ♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت8⃣5⃣ پیام بود از طرف داوود📥 نوشته بود: دوست دارم شبت بخیر❤️ خنده ام گرفته بود😂 براش نوشتم؛مابیشتر مواظب خودت باش❤️ گوشی رو گذاشتم کنار صدای عرفان اومد عرفان تقریبا ۹ماهش بود صداش انقدر بلند بود تا این طرف خونه میومد رویا که دید برق اتاقم روشنه اومد پیشم فهمیدم رسول هم خونه نیست عرفان رو بغل کردم اروم گرفت باهاش بازی کردم میخندید اصلا یادش رفته بود ۵ دقیقه پیش خونه رو دوتا خونه کرده بود استرس گرفته بودم عرفان توی بغلم خوابید گذاشتمش کنار دوست داشتن با روی حرف بزنم دستمو گذاشتم رو دستش که با تعجب نگام کرد و گفتم:چیه جن دیدی؟ گفت:تو چرا انقدر سردی؟چرا رنگت پریده ؟ گفتم:نمیدونم برام چایی داغ اورد خوردم ازم پرسید:رفتی ببینی بچت دختره یا پسر ؟ گفتم:اره😍 رویا: دختره یا پسر؟ گفتم:دختره👧 رویا:به اقا داوود گفتی؟ گفتم:اره ذوق کرد رویا:خب معلومه دخترا بابایی هستن گفتم:اتفاقا دخترم فقط دختر خودمه خندید رفتم کنار عرفان دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد صبح که پاشدم دیدم عرفان و رویا کنارم خوابن صدای زنگ در میومد چادرم رو مرتب کردم رفتم دم در ... چی میشه؟ نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت9⃣5⃣ رسول بود دستش باند پیچی شده بود و زیر زانوش هم باند بسته بودن با دیدنش کپ کردم رسول گفت:بهار خوبی؟چیزی نیست با موتور خوردم زمین اینجوری شدم داوود هم بود باهم اومدن داخل واسه رسول بالشت اوردم گذاشتم زیر پاش بعدش رفتم صبحانه اماده کنم میز صبحانه رو چیدم رویا هم بیدارش کردم بیاد پایین عرفان هم بیدار شد رفته بود بغل باباش نشسته بود اصلا محل نمیداد ☺️ تند تند واسه رسول لقمه میگرفتم میدادم بهش دیدم داوود هم داره نگام میکنه لبخند میزنه یکی واسه اونم درست کردم دادم بهش دیدم رویا هم نگام میکنه واسه رویا هم درست کردم دیدم عرفان هم زل زده به من👁👀 گفتم:عمه میخوام خودم یک لقمه بزارم دهنم👅 بعد باهم خندیدم😆 با رسول و رویا خدافظی کردم و با داوود که خیلی خسته بود داشتیم برمیگشتیم خونه توی راه بهش گفتم که باید یک اسم واسه دخترمون بزاریم همون اول دوتامون گفتیم (^زهرا^) 🔵دوهفته بعد🔵 امروز دیگه روز های آخرم حساب میشد داوود خونه نبود رفته بود مرخصی شو بگیره منم داشتم فیلم میدیم حالم زیاد خوب نبود زنگ زدم به داوود جواب نداد نگرانش شدم دوباره زنگ زدم بازم جواب نداد حالم دیگه واقعا خوب نبود زنگ زدم به دریا دریا گوشی روبرداشت بهش گفتم بیاد پیشم دریا خیلی زود اومد پیشم حالم خوب نبود گفت که بریم دکتر رفتیم بیمارستان اونجا بودیم دردم شروع شد چندساعت بعد چشم هام خیلی سنگین بود میخواستم فقط بخوابم ولی باید بیدار میشدم اخه صدای زهرا میومد که داشت گریه میکرد چشم هامو باز کردم دیدم عزیز بالا سرمه مامان هم بود زهرا رو دادن بغلم اروم شد گرفت خوابید چقدر شبیه داوود بود کلا شده بود شبیه داوود منتظر داوود بودم که بیاد اما نیومد مامان و عزیز رو بزور فرستادم خونه میدونستم خسته میشن دریا پیشم موند . به دریا گفتم زنگ بزنه به داوود گفت زنگ زده خاموشه گفتم:به بابا زنگ بزن حرفو پیچوند گفت:وایی نگای زهرا کن مژه هاش چه بلنده نگرانی خیلی بهم فشار اورده بود دریا تشنه شده بود رفت بیرون آب بخوره منم گوشی مو برداشتم زنگ زدم داوود یهو صدای خسته اش توی گوشی پیچید داوود:جانم بهار الو داوود کجایی ؟ داوود:واقعیتش گوشیم خاموش شده بود دیشب تا صبح بیدار بودم بعد نماز خوابم برد اومدم توی نمازخونه خوابیدم الان میبینم کلی دنبالم گشتن همه گوشی رو زدم به شارژ چطور اتفاقی افتاده خوبی؟زهرا خوبه؟ گفتم: خوبه! توچرا نمیای؟ داوود:الان میام عزیزم کارام رو کردم راه میوفتم گفتم: من الان با دریا بیمارستانم مامان و عزیز رو الان فرستادم برن داوود:چشم چشم من الان راه میوفتم که دریا اومد داخل سری براش تکون دادم که زهرا بیدار شد گریه میکرد صدای داوود میومد که میگفت:این صدای زهراست؟صدای دختر من؟😱 گوشی رو دادم دریا تا بتونم زهرا رو ساکت کنم دریا رفت بیرون تا بتونه با داوود حرف بزنه ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت 0⃣6⃣ از بس بالا سر زهرا بودم خوابم گرفت یهو از خواب پریدم دیدم زهرا نیست یا خدا زهرا کجاست به زور بلند شدم از روی تخت دیدم نیست دریا کنارم بود اونم خوابیده بود بیدارش کردم گفتم:زهرا کجاست؟😱 گفت:نمیدونم کنار تو خواب بود سریع چادرمو پوشیدم رفتم توی راهرو که دیدم زهرا بغل داووده داوود هم داره توی راهرو راه میره تا زهرایی که توی بغلش اروم خوابیده بود بیدار نشه بادیدم اومد سمتم گفت:سلام خانم خوش خواب گفتم:کی اومدی زهرا دستت چیکارمیکنه؟ خندید و گفت:اولا یک یک ساعتی میشه دوما دخترمه ها😄 رو کردم به دریا گفتم :بیا تحویل بگیر نیومده ما رو با خاک یکسان کرد داوود یواش گفت:شما جای خود😚 زهرا رو از بغلش گرفتم گذاشتم روی تخت پرستار اومد گفت میتونم برم خونه چون دیشب زهرا دنیا اومده حالم خوب بود لباسامو پوشیدمو زهرا رو دریا بغل کرد با داوود و دریا رفتیم از بیمارستان بیرون اولش میترسیدم زهرا رو بغل کنم 😅😁 دریا خیلی اصرار داشت بیاد باهامون ولی چون امین بود گفتم بره پیش امین بهتره دریا رو پیاده کردیم که گوشی داوود زنگ خورد عزیز بود الو عزیز سلام ........ خوبیم خداروشکر زهرا هم خوبه ......... داریم میریم خونه ......... باشه چشم باشه ......... خدانگهدار گفتم:چیشد؟ داوود:عزیز بود کلی اصرار کرد بریم پیشش نتونستم رد کنم رفتیم خونه عزیز اقاجون هم بود اول اقاجون بعدش عزیز زهرا رو بغل کرد عزیز یک پلاک که روش آیه قرآن نوشته بود وصل کرد به لباس زهرا 🔻یک ماه بعد🔻 الان زهرا یک ماهش بود امشب داوود شیفت بود منم قرار شد با زهرا برم پیش مامان اینا داوود منو زهرا رو پیاده کرد و رفت توی خونه بودم داشتم با عرفان بازی میکردم اخه زهرا خواب بود رفتم سمت گوشی پیام از داوود بود 📥 نوشته بود:دوست دارم مواظب خودت و زهرا باش شبت بخیر❤️ نوشتم واسش:📤مابیشتر توهم مواظب خودت باش♥️ گوشی رو گذاشتم زمین رفتم دیدم عرفان هم خوابیده منم نفهمیدیم کی خوابم برد با صدای رسول که داشت با تلفن حرف میزد از خواب پریدم دیدم یکمی بعد بابا رو صدا کرد داشتن باهم حرف میزدن دلشوره ای افتاد به جونم دیدم دارن میرن بیرون چادرم و سرم کردم رفتم بیرون اتاق رسول برگشت گفت:تو کجا؟ گفتم :نمیدونم چی شده دلشوره دارم دیدم داری با تلفن حرف میزدی منم میام باهاتون هرچی رسول و بابا اصرار کردن من گوشم بدهکار نبود به زور سوار ماشین شدم ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
۱۰ قسمت پایانی رو فردا صبح قرار میدم ان شاءالله ادامه قسمت های رمان در اول بهمن ماه قرار میدم داخل کانال✋🏻
|•بسمـِ‌ ࢪَبِ النوࢪ•|
-التماس دعا..
Sobhe Omid ™ (Tiktaraneh.ir).mp3
4.23M
صبحت بخیر آقای من..♥️
-همسایه های⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞: -[@naheleh_0] -[@Doktaranehaychadori] -[@shahid_ahmad1374] -[@fernweh_done] -[@nardehbun] -[@shahrefiruzee] -[@gharibetoos67] وخودمون☺️🌱👇🏻 -[@Naheleh_Lady_Dameshgh] [اطلاعات بیشتر رو میتونید داخل بیوگرافی کانال و در کانالِ شروط ببینید✅]
-چه کسی میگه رز قرمز نشونه عشق نیست؟! این عکس روببینید عشق رو درک کنید(: ♥️ [@Naheleh_Lady_Dameshgh]
قسمت 1⃣6⃣ رفتیم یک جایی خارج از شهر ماشین آمبولانس و پلیس یک جا جمع شده بودن از ماشین پیاده شدیم ببینیم چی شده که چند تا از بچه های اداره رو دیدیم صدای آژیر ماشین آمبولانس واسم جنگ اعصاب بود ادم هایی که جمع شده بودن رو کنار زدم دیدم فرشید تو بغل آقا سعیده دارن گریه میکنن یک جنازه هم اونجا بود که روش پارچه سفید کشیده بودن من اون هیکل رو میشناختم 😰 نه نه امکان نداره از اقا سعید پرسیدم :چیشده؟جواب نداد فقط گریه میکرد از فرشید پرسیدم اونم جوابی نداد فقط شونه هاشون میلرزید خودم رفتم سمت جنازه پارچه سفید رو کنار زدم نه نه نه این دروغه بلند داد زدم دروغه داوود بود چشم هاش بسته بود نه امکان نداره تکونش دادم دیدم از قفسه سینه اش سمت چپش خونیه تکونش دادم بلند صداش زدم اما جوابی نشنیدم بلند تر صداش زدم اما جواب نداد بهش گفتم:بلند شو لعنتی پاشو از این مسخره بازیا درنیار رو کردم به بابا که مات و مبهوت مونده بود گفتم:بابا داوود حرف شما رو بیشتر گوش میده بهش دستور بدین پاشه بهش بگید دخترتون رو اذیت کنه بد میبینه بابا جوابی نداد رفتم سمت رسول گفتم:برو پیش داداشت بهش بگو بلند شه قسمش بده بگو بلند شه رسول هم فقط از چشم هاش اشک میرفت برگشتم سر جای اولم دیدم یک کاغذ توی جیب پیراهن داووده برش داشتم نوشته بود:گفته بودم منتظرم باش عروس خانم اینم اقا دامادتون سرمو گذاشتم روی سینه داوود دیگه هیچی نفهمیدم 🔸چند روز بعد🔸 نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂
قسمت2⃣6⃣ چشم هامو باز کردم کلی دستگاه بهم وصل بود نمیدونستم اینجا چیکار میکنم چرا من بیمارستانم با یاداوری داوود و اون شب صدای دستگاه بالای سرم دراومد کلی پرستار و دکتر ریختن سرم چشم هام کم کم بسته شد 🔹چند ساعت بعد🔹 چشم هامو باز کردم اینبار اتفاقی واسم نیوفتاد همه اومدن بالا سرم ولی من با هیچکس هیچ حرفی نزدم حتی جوابشون هم ندادم چند روزی گذشت ومن هیچ حرفی نزدم فقط زهرا رو بغل میکردمو گریه میکردم دکتر گفته بود نباید گریه کنم هر وقت گریه میکردم با آرام بخش منو میخوابوندن همه باهم حرف میزن ولی من هیچی نمیگفتم یک شب شنیدم رسول داشت به یکی یک ادرس رو میداد ادرس مال بهشت زهرا بود صبح خونه خیلی شلوغ بود نتونستم برم بیرون عصر که شد خونه خلوت بود رویا توی اتاق خواب بود زهرا رو گذاشتم کنارش و خودم زدم بیرون رفتم همون آدرسی که رسول داده بود رفتم دیدم سنگ مزاری هست از قطعه شهدا که روش نوشته بود:شهید داوودعبدی نشستم کنار سنگ قبر هرچی تونستم گریه کردمو هرچی توی دلم بود به داوود گفتم نفهمیدم کی هوا تاریک شد انقدر گریه کرده بودم که قلبم درد میکرد روی سنگ مزار افتادم و هیچی نفهمیدم چشم هامو باز کردم توی بیمارستان بودم ولی اینبار هیچکسی از خانواده پیشم نبود یهو رسول اومد داخل نشست کنار تختم و گریه کرد و گفت:چرا با ما با خودت اینجوری میکنی میدونی اگه اون نفر تورو نجات نمیداد الان با دومین سکته ای که کردی ممکن بود بمیری هاا میفهمی یا نه گریه امونم رو برید نمیتونستم حرف بزنم دوباره صدای دستگاه دراومد ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂