قسمت5⃣5⃣
#رمان
بچه رو بغل زدم مامان گفت :مراقب باش گفتم:چشم مراقبم باید یاد بگیرم دیگه مامان خندیدو گفت برو دیگه رسول منتظره
رفتم بیرون رسول نشسته بود روی صندلی ها رفتم سمتش گفتم:سلام بابایی نگا من اومدم😄
رسول خندید اومد سمت بچه گفت:الهی قربونت برم من😘😍
گفتم :بیا نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار 😄
رسول نگا چقدر شبیه تویه 🤩
رسول:خب پسر منه میخواد شبیه کی بشه😆
گفتم:اسمش چیه رسول؟
رسول:عرفان
از بغل رسول گرفتمش و نگاهی بهش کردم گفتم:اقا عرفان چقدر بهش میاد🤩
بعد از کلی قربون صدقه رفتن منو رسول صدای گریه ی عرفان دراومد گفتم:دیگه زد حال نزن پسر خوب الان میبرمت😂
با بابایی خدافظی کن که بریم
عجب خدافظی بود😂
رفتم داخل بچه رو گذاشتم کنار رویا گوشیم زنگ خورد داوود بود جواب دادم:الو یک دقیقه گوشی
اومدم بیرون تو راهرو گفتم:سلام خوبی؟
داوود:سلام شکر شما خوبی؟چه خبر؟
منم خوبم خبر که زیاده اگه مژدگونی میدی تابگم
داوود:از دست تو😄بگو حالا برگشتم میدم
عمو شدی داوود🙂🤩😎
داوود:جدی میگی دنیا اومد؟
اره بابا شوخیم کجا بود یعنی شده کپی رسول اگه ببینیش حتی موهاش هم یکمی فره😎
داوود:پس خوشبحال رسول شده راستی رسول کجاست؟ بهش تبریک بگم
رسول پیش من نیست راستی اسم برادرزادتون عرفانه😍
داوود:عرفان به به چه شود هنوز ندیده دلم براش تنگ شده😆😅
خوبه دیگه نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار 😄
داوود:شما جای خودتو هستید بانو🙃
ببین عکسش رو واست میفرستم بابا اونجاست؟
داوود:نه رفتن بیرون کار داشتن
تنهایی؟
داوود:اره چطور؟
هیچی همینجوری من یک زنگی به بابا بزنم بعد عکس عرفان رو میفرستم
داوود:باشه مواظب خودتو توراهیتون باش😅
باشه توهم مواظب خودت باش خداحافظ
داوود:یاعلی
زنگ زدم به بابا بعد چند بوق صدای بابا اومد :سلام دختر بابا حالت خوبه؟
سلام شکر خدا بابا مژده بده نوه تون دنیا اومد یک پسر خوشگل و تپلی کپی رسول حتی موهاش هم فره😆
محمد:بهارجان یک نفس بگیر😆
ای جانم اسمش رو چی گذاشتن؟
رسول گفت هرچی شما بگید🙂
(الکی گفتم ببینم بابا چی میگه 😁)
محمد:تابحال بهش فکرنکردم ولی دوست داشتم اگه پسر دیگه ای داشتیم اسمش روبزاریم عرفان
گفتم:بابا راستیتش رسول و رویا قبلا انتخاب کردن خواستم ببینم شما چی میگید😎
محمد:از دست تو😃 چی گذاشتن اسم نوه مو؟
بابا اسمش و گذاشتن عرفان😀
محمد:شوخی میکنی؟
نه به جان خودم شوخیم کجا بود😅
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت6⃣5⃣
#رمان
با بابا صحبت کردم و رفتم عکس عرفان رو گرفتم واسه داوود فرستادم
رویا رو بردن بخش دیگه رسول میتونست بیاد رفتیم داخل یک یک ساعتی رسول با پسرش بازی کرد بعد رو کرد به منو گفت:زنگ زدم فرشید بیاد دنبالتون برید خونه با مامان
گفتم:من میخوام برم خونه خودم اگه میشه بهش بگو منو اونجا پیداکنه
رسول:لازم نکردا با این وضعیتت
مامان:کدوم وضعیت؟
با عصبانیت گفتم:رسوووووول😤
رسول:داد نزن اینجا بیمارستانه
رسول:مادرمن چیز خاصی نیست فقط بهار جان نذاشت عرق پسرم خشک بشه نوه دومتون توی راهه
مامان خوشحال اومد سمتم بغلم کرد رویا هم تبریک گفت
رسول رو کرد به عرفان و گفت:کاش بچه ات دختر باشه😍
مامان:دختر و پسر فرقی نداره سالم باشه
رسول:نه اخه...
هنوز حرفش تموم نشده بود که رویا گفت:توکه دختر میخواستی از خدا دختر میخواستی
رسول گفت:نه من عاشق پسرمم میخوام بچه بهار دختر داشته باشه بشه عروس خودم
بعد همه باهم خندیدیم
رویا گفت:بزار بزرگ بشه بعد زن واسش میگیریم
من گفتم:حالا اگه دختر شد اگه پسرتون خوشگل بود با ایمان بود پولدار بود و خلاصه کلی واسشون ردیف کردم
که رسول گفت:غلط کردم 😂
بعد خندیدیم فرشید اومد دنبالمون رفتیم خونه تازه رسیده بودیم خیلی خسته بودم رفتم توی اتاقم بخوابم مامان اتاقم رو دست نزده بودن چون بعضی شبا داوود شیفت بود میرفتم اونجا که تنها نباشم
⚪️چند ماه بعد⚪️
...
چی میشه؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 7⃣5⃣
#رمان
امروز ۲۵ ابان هست
بچه منو داوود قراره ۱۴ آذر به دنیا بیاد
بخاطر اینکه حالم بد بود مرخصی بهم دادن🙂
خونه بودم داشتم وسایل هارو میذاشتم سرجاشون📦 امشب قرار بود بریم خونه دریا اینا🚘
الان امین ۱ سال و خورده ایش بود دلم واسش تنگ شده بود دریا گفت بریم اونجا
داوود خسته و کوفته اومد خونه
چون توی ۶ ماه زخم پای داوود خوب شده بود دیگه پای مصنوعی میزاشت یکمی سخت بود راه رفتنش ولی هنوز هم خوشتیپی شو داشت😁
واسش چایی ریختم اوردم لباساشو عوض کرد یکمی دیر اومده بود واسه همین حاضر شدیم که بریم خونه دریا اینا
همین که وارد شدیم امین از بغل مامانش پرید بغلم👶 داوود امینو بزور ازم جدا کرد وقتی نشستم داد بغلم
هر وقت امین منو میدید با انگشتر عقیقی که داوود بهم داده بود بازی میکرد و چون بهش شکلات میدادم منو دوست داشت😄
داشتم با امین بازی میکردم که گوشیم زنگ خورد مامان بود
عطیه:سلام بهار خوبی؟
سلام خوبم خداروشکر چه خبر بابا خوبه؟
عطیه:ماهم خوبیم داوود خوبه ؟
اره اونم خوبه سلام میرسونه
عطیه:گوشی با بابات صحبت کن
باشه
محمد:الو بهار
سلام بابا خوبین؟
محمد :خوبم خداروشکر داوود هست؟
اره اینجاست چطور؟
محمد:چرا گوشیش رو جواب نمیده؟
فکرکنم توی ماشین جا گذاشته اتفاقی افتاده ؟
محمد:نه امشب یکی از بچه ها رودل کرده بردنش بیمارستان کسی نبود
مراقب یکی از افراد پرونده باشه گفتم داوود بیاد اینجا پیدات کنه بره سر شیفت بنده خدا
باشه بابا فقط میشه یک ساعت دیگه بیاد؟
محمد:اره جایی هستین؟
اره بابا اومدیم خونه اقا سعید اینا
محمد:باشه بابا به داوود بگو گوشیش رو بره بیاره من یک ساعت دیگه براش لوکیشن میفرستم
باشه خداحافظ
ماجرارو واسه داوود گفتم داوود هم رفت از توی ماشین گوشیش رو بیاره
داوود از پارکینگ اومد سریع شام خوردیمو منو رسوند خونه مامان اینا خودشم رفت بابا هم نبود خونه یکمی نگران بودم
صدای اعلان گوشیم اومد
...
چی بود؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣5⃣
#رمان
پیام بود از طرف داوود📥
نوشته بود: دوست دارم شبت بخیر❤️
خنده ام گرفته بود😂
براش نوشتم؛مابیشتر مواظب خودت باش❤️
گوشی رو گذاشتم کنار صدای عرفان اومد عرفان تقریبا ۹ماهش بود
صداش انقدر بلند بود تا این طرف خونه میومد رویا که دید برق اتاقم روشنه اومد پیشم فهمیدم رسول هم خونه نیست عرفان رو بغل کردم اروم گرفت باهاش بازی کردم میخندید اصلا یادش رفته بود ۵ دقیقه پیش خونه رو دوتا خونه کرده بود
استرس گرفته بودم عرفان توی بغلم خوابید گذاشتمش کنار دوست داشتن با روی حرف بزنم دستمو گذاشتم رو دستش که با تعجب نگام کرد و گفتم:چیه جن دیدی؟
گفت:تو چرا انقدر سردی؟چرا رنگت پریده ؟
گفتم:نمیدونم
برام چایی داغ اورد خوردم ازم پرسید:رفتی ببینی بچت دختره یا پسر ؟
گفتم:اره😍
رویا: دختره یا پسر؟
گفتم:دختره👧
رویا:به اقا داوود گفتی؟
گفتم:اره ذوق کرد
رویا:خب معلومه دخترا بابایی هستن
گفتم:اتفاقا دخترم فقط دختر خودمه
خندید رفتم کنار عرفان دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد صبح که پاشدم دیدم عرفان و رویا کنارم خوابن صدای زنگ در میومد چادرم رو مرتب کردم رفتم دم در
...
چی میشه؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت9⃣5⃣
#رمان
رسول بود دستش باند پیچی شده بود و زیر زانوش هم باند بسته بودن با دیدنش کپ کردم رسول گفت:بهار خوبی؟چیزی نیست با موتور خوردم زمین اینجوری شدم
داوود هم بود باهم اومدن داخل واسه رسول بالشت اوردم گذاشتم زیر پاش بعدش رفتم صبحانه اماده کنم
میز صبحانه رو چیدم رویا هم بیدارش کردم بیاد پایین عرفان هم بیدار شد رفته بود بغل باباش نشسته بود اصلا محل نمیداد ☺️
تند تند واسه رسول لقمه میگرفتم میدادم بهش دیدم داوود هم داره نگام میکنه لبخند میزنه یکی واسه اونم درست کردم دادم بهش دیدم رویا هم نگام میکنه واسه رویا هم درست کردم
دیدم عرفان هم زل زده به من👁👀
گفتم:عمه میخوام خودم یک لقمه بزارم دهنم👅
بعد باهم خندیدم😆
با رسول و رویا خدافظی کردم و با داوود که خیلی خسته بود داشتیم برمیگشتیم خونه توی راه بهش گفتم که باید یک اسم واسه دخترمون بزاریم
همون اول دوتامون گفتیم (^زهرا^)
🔵دوهفته بعد🔵
امروز دیگه روز های آخرم حساب میشد داوود خونه نبود رفته بود مرخصی شو بگیره منم داشتم فیلم میدیم حالم زیاد خوب نبود زنگ زدم به داوود جواب نداد نگرانش شدم دوباره زنگ زدم بازم جواب نداد حالم دیگه واقعا خوب نبود
زنگ زدم به دریا
دریا گوشی روبرداشت بهش گفتم بیاد پیشم دریا خیلی زود اومد پیشم
حالم خوب نبود گفت که بریم دکتر رفتیم بیمارستان اونجا بودیم دردم شروع شد
چندساعت بعد
چشم هام خیلی سنگین بود میخواستم فقط بخوابم ولی باید بیدار میشدم اخه صدای زهرا میومد که داشت گریه میکرد چشم هامو باز کردم دیدم عزیز بالا سرمه مامان هم بود
زهرا رو دادن بغلم اروم شد گرفت خوابید چقدر شبیه داوود بود کلا شده بود شبیه داوود
منتظر داوود بودم که بیاد اما نیومد
مامان و عزیز رو بزور فرستادم خونه میدونستم خسته میشن دریا پیشم موند .
به دریا گفتم زنگ بزنه به داوود
گفت زنگ زده خاموشه
گفتم:به بابا زنگ بزن
حرفو پیچوند گفت:وایی نگای زهرا کن مژه هاش چه بلنده
نگرانی خیلی بهم فشار اورده بود
دریا تشنه شده بود رفت بیرون آب بخوره
منم گوشی مو برداشتم زنگ زدم داوود یهو صدای خسته اش توی گوشی پیچید داوود:جانم بهار
الو داوود کجایی ؟
داوود:واقعیتش گوشیم خاموش شده بود دیشب تا صبح بیدار بودم بعد نماز خوابم برد اومدم توی نمازخونه خوابیدم الان میبینم کلی دنبالم گشتن همه گوشی رو زدم به شارژ چطور اتفاقی افتاده خوبی؟زهرا خوبه؟
گفتم: خوبه! توچرا نمیای؟
داوود:الان میام عزیزم کارام رو کردم راه میوفتم
گفتم: من الان با دریا بیمارستانم مامان و عزیز رو الان فرستادم برن
داوود:چشم چشم من الان راه میوفتم
که دریا اومد داخل سری براش تکون دادم که زهرا بیدار شد گریه میکرد صدای داوود میومد که میگفت:این صدای زهراست؟صدای دختر من؟😱
گوشی رو دادم دریا تا بتونم زهرا رو ساکت کنم دریا رفت بیرون تا بتونه با داوود حرف بزنه
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 0⃣6⃣
#رمان
از بس بالا سر زهرا بودم خوابم گرفت یهو از خواب پریدم دیدم زهرا نیست
یا خدا زهرا کجاست به زور بلند شدم از روی تخت دیدم نیست دریا کنارم بود اونم خوابیده بود بیدارش کردم گفتم:زهرا کجاست؟😱
گفت:نمیدونم کنار تو خواب بود
سریع چادرمو پوشیدم رفتم توی راهرو که دیدم زهرا بغل داووده داوود هم داره توی راهرو راه میره تا زهرایی که توی بغلش اروم خوابیده بود بیدار نشه بادیدم اومد سمتم گفت:سلام خانم خوش خواب
گفتم:کی اومدی زهرا دستت چیکارمیکنه؟
خندید و گفت:اولا یک یک ساعتی میشه دوما دخترمه ها😄
رو کردم به دریا گفتم :بیا تحویل بگیر نیومده ما رو با خاک یکسان کرد
داوود یواش گفت:شما جای خود😚
زهرا رو از بغلش گرفتم گذاشتم روی تخت پرستار اومد گفت میتونم برم خونه چون دیشب زهرا دنیا اومده حالم خوب بود لباسامو پوشیدمو زهرا رو دریا بغل کرد با داوود و دریا رفتیم از بیمارستان بیرون اولش میترسیدم زهرا رو بغل کنم 😅😁
دریا خیلی اصرار داشت بیاد باهامون ولی چون امین بود گفتم بره پیش امین بهتره دریا رو پیاده کردیم که گوشی داوود زنگ خورد عزیز بود
الو عزیز سلام
........
خوبیم خداروشکر زهرا هم خوبه
.........
داریم میریم خونه
.........
باشه چشم باشه
.........
خدانگهدار
گفتم:چیشد؟
داوود:عزیز بود کلی اصرار کرد بریم پیشش نتونستم رد کنم
رفتیم خونه عزیز اقاجون هم بود اول اقاجون بعدش عزیز زهرا رو بغل کرد عزیز یک پلاک که روش آیه قرآن نوشته بود وصل کرد به لباس زهرا
🔻یک ماه بعد🔻
الان زهرا یک ماهش بود
امشب داوود شیفت بود منم قرار شد با زهرا برم پیش مامان اینا
داوود منو زهرا رو پیاده کرد و رفت توی خونه بودم داشتم با عرفان بازی میکردم اخه زهرا خواب بود رفتم سمت گوشی پیام از داوود بود 📥
نوشته بود:دوست دارم مواظب خودت و زهرا باش شبت بخیر❤️
نوشتم واسش:📤مابیشتر توهم مواظب خودت باش♥️
گوشی رو گذاشتم زمین رفتم دیدم عرفان هم خوابیده منم نفهمیدیم کی خوابم برد با صدای رسول که داشت با تلفن حرف میزد از خواب پریدم دیدم یکمی بعد بابا رو صدا کرد داشتن باهم حرف میزدن دلشوره ای افتاد به جونم دیدم دارن میرن بیرون چادرم و سرم کردم رفتم بیرون اتاق رسول برگشت گفت:تو کجا؟
گفتم :نمیدونم چی شده دلشوره دارم دیدم داری با تلفن حرف میزدی منم میام باهاتون
هرچی رسول و بابا اصرار کردن من گوشم بدهکار نبود به زور سوار ماشین شدم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
۱۰ قسمت پایانی رو فردا صبح قرار میدم
ان شاءالله ادامه قسمت های رمان در اول بهمن ماه قرار میدم داخل کانال✋🏻
-همسایه های⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞:
-[@naheleh_0]
-[@Doktaranehaychadori]
-[@shahid_ahmad1374]
-[@fernweh_done]
-[@nardehbun]
-[@shahrefiruzee]
-[@gharibetoos67]
وخودمون☺️🌱👇🏻
-[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
[اطلاعات بیشتر رو میتونید داخل بیوگرافی کانال و در کانالِ شروط ببینید✅]
-چه کسی میگه رز قرمز
نشونه عشق نیست؟!
این عکس روببینید عشق رو درک کنید(:
#دلـ♥️
#بـســےحق
#استورے
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
قسمت 1⃣6⃣
#رمان
رفتیم یک جایی خارج از شهر ماشین آمبولانس و پلیس یک جا جمع شده بودن از ماشین پیاده شدیم ببینیم چی شده که چند تا از بچه های اداره رو دیدیم صدای آژیر ماشین آمبولانس واسم جنگ اعصاب بود ادم هایی که جمع شده بودن رو کنار زدم دیدم فرشید تو بغل آقا سعیده دارن گریه میکنن یک جنازه هم اونجا بود که روش پارچه سفید کشیده بودن
من اون هیکل رو میشناختم 😰
نه نه امکان نداره از اقا سعید پرسیدم :چیشده؟جواب نداد فقط گریه میکرد از فرشید پرسیدم اونم جوابی نداد فقط شونه هاشون میلرزید خودم رفتم سمت جنازه پارچه سفید رو کنار زدم
نه نه نه این دروغه بلند داد زدم دروغه داوود بود چشم هاش بسته بود نه امکان نداره تکونش دادم دیدم از قفسه سینه اش سمت چپش خونیه تکونش دادم بلند صداش زدم اما جوابی نشنیدم
بلند تر صداش زدم اما جواب نداد بهش گفتم:بلند شو لعنتی پاشو از این مسخره بازیا درنیار
رو کردم به بابا که مات و مبهوت مونده بود گفتم:بابا داوود حرف شما رو بیشتر گوش میده بهش دستور بدین پاشه بهش بگید دخترتون رو اذیت کنه بد میبینه بابا جوابی نداد رفتم سمت رسول گفتم:برو پیش داداشت بهش بگو بلند شه قسمش بده بگو بلند شه رسول هم فقط از چشم هاش اشک میرفت
برگشتم سر جای اولم دیدم یک کاغذ توی جیب پیراهن داووده برش داشتم نوشته بود:گفته بودم منتظرم باش عروس خانم اینم اقا دامادتون
سرمو گذاشتم روی سینه داوود دیگه هیچی نفهمیدم
🔸چند روز بعد🔸
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت2⃣6⃣
#رمان
چشم هامو باز کردم کلی دستگاه بهم وصل بود نمیدونستم اینجا چیکار میکنم چرا من بیمارستانم با یاداوری داوود و اون شب صدای دستگاه بالای سرم دراومد کلی پرستار و دکتر ریختن سرم چشم هام کم کم بسته شد
🔹چند ساعت بعد🔹
چشم هامو باز کردم اینبار اتفاقی واسم نیوفتاد همه اومدن بالا سرم ولی من با هیچکس هیچ حرفی نزدم حتی جوابشون هم ندادم
چند روزی گذشت ومن هیچ حرفی نزدم فقط زهرا رو بغل میکردمو گریه میکردم
دکتر گفته بود نباید گریه کنم هر وقت گریه میکردم با آرام بخش منو میخوابوندن
همه باهم حرف میزن ولی من هیچی نمیگفتم
یک شب شنیدم رسول داشت به یکی یک ادرس رو میداد ادرس مال بهشت زهرا بود
صبح خونه خیلی شلوغ بود نتونستم برم بیرون عصر که شد خونه خلوت بود رویا توی اتاق خواب بود زهرا رو گذاشتم کنارش و خودم زدم بیرون رفتم همون آدرسی که رسول داده بود
رفتم دیدم سنگ مزاری هست از قطعه شهدا که روش نوشته بود:شهید داوودعبدی
نشستم کنار سنگ قبر هرچی تونستم گریه کردمو هرچی توی دلم بود به داوود گفتم نفهمیدم کی هوا تاریک شد انقدر گریه کرده بودم که قلبم درد میکرد روی سنگ مزار افتادم و هیچی نفهمیدم
چشم هامو باز کردم توی بیمارستان بودم ولی اینبار هیچکسی از خانواده پیشم نبود یهو رسول اومد داخل نشست کنار تختم و گریه کرد و گفت:چرا با ما با خودت اینجوری میکنی میدونی اگه اون نفر تورو نجات نمیداد الان با دومین سکته ای که کردی ممکن بود بمیری هاا میفهمی یا نه
گریه امونم رو برید نمیتونستم حرف بزنم دوباره صدای دستگاه دراومد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 3⃣6⃣
▪️۶ماه بعد▪️
۶ ماه بود من باکسی حرف نمیزدم توی خودم بودم باکسی کاری نداشتم ۶ ماه از شهید شدن داوود میگذشت و من فقط یکبار رفتم سر مزارش
یک روز صبح از خواب پاشدم هرچی پول داشتم برداشتمو لباس های زهرا و خودمو جمع کردمو از خونه زدم بیرون
رفتم سمت یک آژانس هوپیمایی و یک بلیط به سمت مشهد گرفتم
▫️چند ساعت بعد▫️
تازه رسیده بودم مشهد از فرودگاه یک تاکسی یک راست گرفتم واسه حرم
ساکمو دادم قسمت دفتر امانات و با زهرا رفتم داخل حرم چشمم به گنبد افتاد گریه ام گرفت نتونستم خودمو کنترل کنم به زور خودمو رسوندم به صحن جای پنجره فولاد توی یکی از اتاقک ها نشستم سرمو تکیه دادم به دیوار و زل زدم به گنبد طلا
زهرا از وقتی وارد حرم شده بودیم آروم شده بود و به خواب رفته بود
منم تا جایی که تونستم گریه کردم قلبم درد میکرد ولی بهش توجهی نداشتم و فقط گریه میکردم
دو روز حرم بودمو پامو از اونجا بیرون نذاشتم روز سوم
یک خادمی اومد نزدیکم گفت:پاشو بریم
نمیخواستم باهاش برم ولی بهم گفت:بهار پاشو زهرا رو بغل کن بریم
وقتی اسمم رو گفت زهرا رو بغل کردم همراهش رفتم خانم مهربونی بود رفتیم سمت آسایشگاه خُدام
رفتیم طبقه بالا منو نشوند روی تخت برام غذای حرم رو اورد گفت که بخورم
زهرا رو هم بغل کردو گفت میبرتش پایین تا من استراحت کنم غذا رو که خوردم پلک هام خیلی سنگین شد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت4⃣6⃣
#رمان
از خواب پریدم احساس کردم اون خانم داره بهم دروغ میگه پاشدم دیدم بالا سرمه
گفتم:زهرا زهرا کجاست؟
اشاره به کنار تخت کرد زهرا کنارم بود گفتم:میخوام حرف بزنم باهات کمکم کن
اومد جلو گفت:وسایلت رو جمع کن باهم بریم یک جایی اونجا هر حرفی خواستی بزن
پاشدم زهرا رو گذاشتم توی کریر
وسایلم رو جمع کردم
رفتیم سمت یکی از صحن اما حسن مجتبی(ع) لباس هاشو دراورده بود
نشستیم زهرا خواب بود میتونستم تمام حرف هامو بزنم
گفت:من همه چیز رو میدونم راحت باش بامن
گفتم:چی میدونی؟
گفت: تو مامور امنیتی هستی همسرت ۶ ماه پیش وقتی زهرا یک ماهش بود شهید شد ۶ ماه هست حرف نزدی دوبار سکته کردی و تا مرز مرگ رفتی ولی برگشتی
گفتم:از کجا میدونی؟
گفت:بماند من نمیخوام بکشمت یا نمیدونم جاسوسیت رو بکنم میدونم مامور ها نمیتونن با کسی گه نمیشناسن حرف بزنن ولی من همکارتم
بعدش کارتش رو دراورد خیالم کمی راحت شد ولی من فقط میخواستم درباره خودمو داوود حرف بزنم
گفتم اسمت شیواست دیگه؟
شیوا:اره
براش از خودمو داوود عشقی که اصلا اول وجود نداشت و بعد خیلی پر شور شروع شد گفتم گفتم داوود چقدر بچه دوست داشت چقدر زهرا رو دوست داشت چقدر دوست داشت بزرگ شدنش رو ببینه وقتی تعریف میکردم دیگه گریه امونم رو برید وقتی گریه میکردم نمیگفت گریه نکن واست خوب نیست گذاشت قشنگ خالی شدم
وقتی همه حرف هامو زدم گفت:خوشبحالت
گفتم:اینکه شوهرم که عاشقش بودم مرده اینکه یک بچه ۷ ماهه واسم گذاشته اینکه تامرز مرگ میرمو نمیمیرم چی ها؟
گفت:مطمئنم اقا داوود با این عشقی که بینتون بوده شفاعتت میکنه شفاعت شهید هم که میگره تو باید خیلی خوشحال باشی
نمیخوام بگم صبر داشته باشی چون مرگ عزیز سخته حالا اگه شوهرت باشه سخت تر
اینکه انقدر درکم میکرد خیلی خوب بود انقدر گریه کردم که قلبم درد میکرد ولی بهش توجه نکردم همونجوری به گریه کردن ادامه دادم زهرا بیدار شد شیوا گفت:بهار بلند شو زهرا تب کرده
پریدم سمت کریر دیدم راست میگه بدنم سرد شد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت5⃣6⃣
#رمان
وای یادگار داوود حالش خوب نیست سرد شدم
سریع رفتیم سمت فوریت های پزشکی که توی صحن امام حسن مجتبی(ع)بود اونجا سوار اورژانس شدیم رفتم دارالشفاء حرم شیوا گفت:اروم باش میدونم نمیتونی ولی سعیت رو بکن بچه توی این سن تب زیاد میکنه
دستمو گرفت وگفت:چرا انقدر سردی تو😱
رسیدیم رفتیم داخل قسمت اطفال گفتن چیزی نیست چون من استرس زیاد داشتم و غصه و غم وجودم رو فراگرفته بود به زهرا منتقل شده
زهرا تبش اومده بود پایین خودم رفتم زیر سرم🤦♀
حالم خوب شده بود سبک شده بودم شیوا پیشم بود بهم آرامش میداد
از دارالشفاء اومدیم بیرون شیوا گفت:به خانوادت زنگ بزن مطمئنم خیلی نگرانت هستن
۳ روزه از خونه زدی بیرون ازت خبری ندارن زهرا رو هم که اوردی دیدم راست میگه زهرا رو دادم بهش
زنگ زدم به مامان مامان فقط گریه میکرد گوشی رو داد به رویا
رویا:سلام کجا رفتی چرا زنگ نزدی میدونی چقدر نگرانتیم؟زهرا خوبه ؟
گفتم:نفس بگیر تابگم مشهدم اومدم حرم امام رضا تنها نیستم یکی از دوست هام همراهمه زهرا هم خوبه سعی میکنم تا آخر هفته برگردم نگرانم نباشین هر روز بهت زنگ میزنم
رویا از صداش معلوم میشدخوشحاله
اخه بعد ۶ ماه به حرف اومده بودم
حتی با اونم حرف نمیزدم
رفتیم با شیوا داخل شیوا گفت که بریم زیارت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
-توی حدیث کساء وقتی جبرئیل میپرسه
اینها چه کسانی هستند که تمام هستی رو
به خاطرشون آفریدی؟
خدا نمیگه:علی،محمد،حسن یا حسین...
خدا میگه"فاطمه"
پدرش،شوهرش،پسراش و...
یعنی از یک زن برای معرفی بهترین
مخلوقاتش استفاده میکنه...
من ارزش زن در اسلام رو اینجوری شناختم
#دلـ♥️
#بـســےحق
#پروفایل
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
قسمت5⃣6⃣ #رمان وای یادگار داوود حالش خوب نیست سرد شدم سریع رفتیم سمت فوریت های پزشکی که توی صحن ام
تا همینجا ارسال کردم کافیه..
چون تا ۷۰ بفرستم درگیر میشید و کلافه
بعد اینجا اتفاق خاصی نداره..
پس ان شاءالله بقیه رمان در ۱ بهمن بارگذاری خواهد شد.