-همسایه های⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞:
-[@naheleh_0]
-[@Doktaranehaychadori]
-[@shahid_ahmad1374]
-[@fernweh_done]
-[@nardehbun]
-[@shahrefiruzee]
-[@gharibetoos67]
وخودمون☺️🌱👇🏻
-[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
[اطلاعات بیشتر رو میتونید داخل بیوگرافی کانال و در کانالِ شروط ببینید✅]
-چه کسی میگه رز قرمز
نشونه عشق نیست؟!
این عکس روببینید عشق رو درک کنید(:
#دلـ♥️
#بـســےحق
#استورے
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
قسمت 1⃣6⃣
#رمان
رفتیم یک جایی خارج از شهر ماشین آمبولانس و پلیس یک جا جمع شده بودن از ماشین پیاده شدیم ببینیم چی شده که چند تا از بچه های اداره رو دیدیم صدای آژیر ماشین آمبولانس واسم جنگ اعصاب بود ادم هایی که جمع شده بودن رو کنار زدم دیدم فرشید تو بغل آقا سعیده دارن گریه میکنن یک جنازه هم اونجا بود که روش پارچه سفید کشیده بودن
من اون هیکل رو میشناختم 😰
نه نه امکان نداره از اقا سعید پرسیدم :چیشده؟جواب نداد فقط گریه میکرد از فرشید پرسیدم اونم جوابی نداد فقط شونه هاشون میلرزید خودم رفتم سمت جنازه پارچه سفید رو کنار زدم
نه نه نه این دروغه بلند داد زدم دروغه داوود بود چشم هاش بسته بود نه امکان نداره تکونش دادم دیدم از قفسه سینه اش سمت چپش خونیه تکونش دادم بلند صداش زدم اما جوابی نشنیدم
بلند تر صداش زدم اما جواب نداد بهش گفتم:بلند شو لعنتی پاشو از این مسخره بازیا درنیار
رو کردم به بابا که مات و مبهوت مونده بود گفتم:بابا داوود حرف شما رو بیشتر گوش میده بهش دستور بدین پاشه بهش بگید دخترتون رو اذیت کنه بد میبینه بابا جوابی نداد رفتم سمت رسول گفتم:برو پیش داداشت بهش بگو بلند شه قسمش بده بگو بلند شه رسول هم فقط از چشم هاش اشک میرفت
برگشتم سر جای اولم دیدم یک کاغذ توی جیب پیراهن داووده برش داشتم نوشته بود:گفته بودم منتظرم باش عروس خانم اینم اقا دامادتون
سرمو گذاشتم روی سینه داوود دیگه هیچی نفهمیدم
🔸چند روز بعد🔸
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت2⃣6⃣
#رمان
چشم هامو باز کردم کلی دستگاه بهم وصل بود نمیدونستم اینجا چیکار میکنم چرا من بیمارستانم با یاداوری داوود و اون شب صدای دستگاه بالای سرم دراومد کلی پرستار و دکتر ریختن سرم چشم هام کم کم بسته شد
🔹چند ساعت بعد🔹
چشم هامو باز کردم اینبار اتفاقی واسم نیوفتاد همه اومدن بالا سرم ولی من با هیچکس هیچ حرفی نزدم حتی جوابشون هم ندادم
چند روزی گذشت ومن هیچ حرفی نزدم فقط زهرا رو بغل میکردمو گریه میکردم
دکتر گفته بود نباید گریه کنم هر وقت گریه میکردم با آرام بخش منو میخوابوندن
همه باهم حرف میزن ولی من هیچی نمیگفتم
یک شب شنیدم رسول داشت به یکی یک ادرس رو میداد ادرس مال بهشت زهرا بود
صبح خونه خیلی شلوغ بود نتونستم برم بیرون عصر که شد خونه خلوت بود رویا توی اتاق خواب بود زهرا رو گذاشتم کنارش و خودم زدم بیرون رفتم همون آدرسی که رسول داده بود
رفتم دیدم سنگ مزاری هست از قطعه شهدا که روش نوشته بود:شهید داوودعبدی
نشستم کنار سنگ قبر هرچی تونستم گریه کردمو هرچی توی دلم بود به داوود گفتم نفهمیدم کی هوا تاریک شد انقدر گریه کرده بودم که قلبم درد میکرد روی سنگ مزار افتادم و هیچی نفهمیدم
چشم هامو باز کردم توی بیمارستان بودم ولی اینبار هیچکسی از خانواده پیشم نبود یهو رسول اومد داخل نشست کنار تختم و گریه کرد و گفت:چرا با ما با خودت اینجوری میکنی میدونی اگه اون نفر تورو نجات نمیداد الان با دومین سکته ای که کردی ممکن بود بمیری هاا میفهمی یا نه
گریه امونم رو برید نمیتونستم حرف بزنم دوباره صدای دستگاه دراومد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 3⃣6⃣
▪️۶ماه بعد▪️
۶ ماه بود من باکسی حرف نمیزدم توی خودم بودم باکسی کاری نداشتم ۶ ماه از شهید شدن داوود میگذشت و من فقط یکبار رفتم سر مزارش
یک روز صبح از خواب پاشدم هرچی پول داشتم برداشتمو لباس های زهرا و خودمو جمع کردمو از خونه زدم بیرون
رفتم سمت یک آژانس هوپیمایی و یک بلیط به سمت مشهد گرفتم
▫️چند ساعت بعد▫️
تازه رسیده بودم مشهد از فرودگاه یک تاکسی یک راست گرفتم واسه حرم
ساکمو دادم قسمت دفتر امانات و با زهرا رفتم داخل حرم چشمم به گنبد افتاد گریه ام گرفت نتونستم خودمو کنترل کنم به زور خودمو رسوندم به صحن جای پنجره فولاد توی یکی از اتاقک ها نشستم سرمو تکیه دادم به دیوار و زل زدم به گنبد طلا
زهرا از وقتی وارد حرم شده بودیم آروم شده بود و به خواب رفته بود
منم تا جایی که تونستم گریه کردم قلبم درد میکرد ولی بهش توجهی نداشتم و فقط گریه میکردم
دو روز حرم بودمو پامو از اونجا بیرون نذاشتم روز سوم
یک خادمی اومد نزدیکم گفت:پاشو بریم
نمیخواستم باهاش برم ولی بهم گفت:بهار پاشو زهرا رو بغل کن بریم
وقتی اسمم رو گفت زهرا رو بغل کردم همراهش رفتم خانم مهربونی بود رفتیم سمت آسایشگاه خُدام
رفتیم طبقه بالا منو نشوند روی تخت برام غذای حرم رو اورد گفت که بخورم
زهرا رو هم بغل کردو گفت میبرتش پایین تا من استراحت کنم غذا رو که خوردم پلک هام خیلی سنگین شد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت4⃣6⃣
#رمان
از خواب پریدم احساس کردم اون خانم داره بهم دروغ میگه پاشدم دیدم بالا سرمه
گفتم:زهرا زهرا کجاست؟
اشاره به کنار تخت کرد زهرا کنارم بود گفتم:میخوام حرف بزنم باهات کمکم کن
اومد جلو گفت:وسایلت رو جمع کن باهم بریم یک جایی اونجا هر حرفی خواستی بزن
پاشدم زهرا رو گذاشتم توی کریر
وسایلم رو جمع کردم
رفتیم سمت یکی از صحن اما حسن مجتبی(ع) لباس هاشو دراورده بود
نشستیم زهرا خواب بود میتونستم تمام حرف هامو بزنم
گفت:من همه چیز رو میدونم راحت باش بامن
گفتم:چی میدونی؟
گفت: تو مامور امنیتی هستی همسرت ۶ ماه پیش وقتی زهرا یک ماهش بود شهید شد ۶ ماه هست حرف نزدی دوبار سکته کردی و تا مرز مرگ رفتی ولی برگشتی
گفتم:از کجا میدونی؟
گفت:بماند من نمیخوام بکشمت یا نمیدونم جاسوسیت رو بکنم میدونم مامور ها نمیتونن با کسی گه نمیشناسن حرف بزنن ولی من همکارتم
بعدش کارتش رو دراورد خیالم کمی راحت شد ولی من فقط میخواستم درباره خودمو داوود حرف بزنم
گفتم اسمت شیواست دیگه؟
شیوا:اره
براش از خودمو داوود عشقی که اصلا اول وجود نداشت و بعد خیلی پر شور شروع شد گفتم گفتم داوود چقدر بچه دوست داشت چقدر زهرا رو دوست داشت چقدر دوست داشت بزرگ شدنش رو ببینه وقتی تعریف میکردم دیگه گریه امونم رو برید وقتی گریه میکردم نمیگفت گریه نکن واست خوب نیست گذاشت قشنگ خالی شدم
وقتی همه حرف هامو زدم گفت:خوشبحالت
گفتم:اینکه شوهرم که عاشقش بودم مرده اینکه یک بچه ۷ ماهه واسم گذاشته اینکه تامرز مرگ میرمو نمیمیرم چی ها؟
گفت:مطمئنم اقا داوود با این عشقی که بینتون بوده شفاعتت میکنه شفاعت شهید هم که میگره تو باید خیلی خوشحال باشی
نمیخوام بگم صبر داشته باشی چون مرگ عزیز سخته حالا اگه شوهرت باشه سخت تر
اینکه انقدر درکم میکرد خیلی خوب بود انقدر گریه کردم که قلبم درد میکرد ولی بهش توجه نکردم همونجوری به گریه کردن ادامه دادم زهرا بیدار شد شیوا گفت:بهار بلند شو زهرا تب کرده
پریدم سمت کریر دیدم راست میگه بدنم سرد شد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت5⃣6⃣
#رمان
وای یادگار داوود حالش خوب نیست سرد شدم
سریع رفتیم سمت فوریت های پزشکی که توی صحن امام حسن مجتبی(ع)بود اونجا سوار اورژانس شدیم رفتم دارالشفاء حرم شیوا گفت:اروم باش میدونم نمیتونی ولی سعیت رو بکن بچه توی این سن تب زیاد میکنه
دستمو گرفت وگفت:چرا انقدر سردی تو😱
رسیدیم رفتیم داخل قسمت اطفال گفتن چیزی نیست چون من استرس زیاد داشتم و غصه و غم وجودم رو فراگرفته بود به زهرا منتقل شده
زهرا تبش اومده بود پایین خودم رفتم زیر سرم🤦♀
حالم خوب شده بود سبک شده بودم شیوا پیشم بود بهم آرامش میداد
از دارالشفاء اومدیم بیرون شیوا گفت:به خانوادت زنگ بزن مطمئنم خیلی نگرانت هستن
۳ روزه از خونه زدی بیرون ازت خبری ندارن زهرا رو هم که اوردی دیدم راست میگه زهرا رو دادم بهش
زنگ زدم به مامان مامان فقط گریه میکرد گوشی رو داد به رویا
رویا:سلام کجا رفتی چرا زنگ نزدی میدونی چقدر نگرانتیم؟زهرا خوبه ؟
گفتم:نفس بگیر تابگم مشهدم اومدم حرم امام رضا تنها نیستم یکی از دوست هام همراهمه زهرا هم خوبه سعی میکنم تا آخر هفته برگردم نگرانم نباشین هر روز بهت زنگ میزنم
رویا از صداش معلوم میشدخوشحاله
اخه بعد ۶ ماه به حرف اومده بودم
حتی با اونم حرف نمیزدم
رفتیم با شیوا داخل شیوا گفت که بریم زیارت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
-توی حدیث کساء وقتی جبرئیل میپرسه
اینها چه کسانی هستند که تمام هستی رو
به خاطرشون آفریدی؟
خدا نمیگه:علی،محمد،حسن یا حسین...
خدا میگه"فاطمه"
پدرش،شوهرش،پسراش و...
یعنی از یک زن برای معرفی بهترین
مخلوقاتش استفاده میکنه...
من ارزش زن در اسلام رو اینجوری شناختم
#دلـ♥️
#بـســےحق
#پروفایل
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
قسمت5⃣6⃣ #رمان وای یادگار داوود حالش خوب نیست سرد شدم سریع رفتیم سمت فوریت های پزشکی که توی صحن ام
تا همینجا ارسال کردم کافیه..
چون تا ۷۰ بفرستم درگیر میشید و کلافه
بعد اینجا اتفاق خاصی نداره..
پس ان شاءالله بقیه رمان در ۱ بهمن بارگذاری خواهد شد.
- میخواهی بدانـی آمرزیده شدهای یا نه ،
ببین حال توبه داری یا نه؟!
هر کس دید دلشکسته شده ،
بفهمد که میخواهنـد او را مورد رحمت
قرار دهند ...🌿
•شهید دستغیب•
[#نکته 🌱]
4_5800964618763374270.mp3
2.56M
عشق مادر و فرزندی
یعنی همین که لبخندی
بزنی...(:
به دعای تو #دلـ♥️ بستم
میدونی که چقد هستم
حسنی..
#مداحۍ
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
"یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور"
#جام_عشق
#حرف_دل
چند هفته پیش به دوستم گفتم:دلم گرفته دعا کن آقا بطلبه بریم مشهد خیلی وقته نرفتم.
گفت:از کی نرفتی؟!
گفتم:عاشورا مشهد بودم
اشکاش ریخت پایین گفت:من ۸ ساله مشهد نرفتم
بغضش شکست و سکوت کرد
اون هفته قرار بود برم مشهد اما نشد که برم...
امروز بهم گفت:شب یلدا بعد هشت سال حرم امام رضا بوده
از شوق اون منم گریه ام گرفت همینجاست که میگن:"
و خدا آنچه را که به ما گذشت جبران میکند:))..
چند هفته پیش دلش شکست..
این هفته رفت زیارت..
[ #نکته🌱 ]