گوشی رو داد به من منم زنگ زدم به بابا و رسول که نگران بودن
راستی بچه رسول دنیا اومده
فرشید:ای جانم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 7⃣8⃣
#رمان
نشستم کنار تخت زل زدم به فرشید چونه شو گرفتم و دو طرف صورتش رو نگاه کردم گفتم:گیرش بیارم زنده نمیذارمش
خندید گفت: واقعا؟
گفتم: اره بهم نمیاد؟
فرشید: روحیه ات لطیفه بهت نمیاد
زشت شدم؟
گفتم:تو مگه واسه خوشگلیم اومدی خواستگاریم؟
فرشید از جوابی که دادم خندید گفت:۵۰ درصد
گفتم:خسته نباشی من فقط قلبت واسم مهمه اخلاقت که انقدر مهربونی فداکاری میکنی غیرتت که دیگه نگم😂
فرشید سرش رو انداخت پایین
نمیدونم چرا صورتش رو نگاه میکردم دلم میگرفت اشکام میریخت گریه ام گرفته بود فرشید سرش رو اورد بالا گفت:چرا گریه میکنی؟
گفتم:چرا اینجور بلایی سرت اوردن چجوری تحمل کردی؟
ها؟؟چجوری تونستی دوام بیاری گریه امونم رو دوباره برید
فرشید تند تند اشکام رو پاک میکرد میگفت:تموم شد حالا که اینجام
ولی من آروم نمیشدم خیلی واسم سخت بود بغلم کرد سرم رفت روی شونه فرشید گفت: واسم سخته گریه کنی ولی چاره ای نیست گریه کن تا خالی بشی
دیگه گریه نکردم ولی سرم روی شونه فرشید که بود آروم بودم دلم نمیخواست ازش جدا بشم
یهو یاد داوود افتادم اونم همینجوری بود همیشه کنارش بودن واسم آرامش خاصی داشت
صدای در اومد سرم رو از روی شونه فرشید برداشتم فرشید صداشو صاف کردو گفت:بفرمایید
چشم هام مطمئن بودم پف کرده بابا وارد شد با اقای عبدی علی اقا و فاطمه خانم پشت سرشون شیوا و اقا مصطفی و بعدش رسول
اومدن پیش فرشید
فاطمه خانم گفت:اتفاقی افتاده؟
گفتم:چطور؟
فاطمه خانم:اخه چشم هات قرمزه دخترم
گفتم: چیزی نیست
فرشید خندید و گفت:من درد داشتم بهار جام گریه کرد
بعد همه باهم خندیدن
زهرا بغل اقا مصطفی بود با دیدن فرشید جیغ کشید خودشو کشید سمت تخت فرشید فرشید که از دیدن زهرا خیلی خوشحال بود از مصطفی خواست که زهرا رو بزاره روی تخت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣8⃣
#رمان
زهرا رفت روی تخت کنار فرشید بغلش کرد
واقعیت خودشو پرت کرد فرشید یهو صورتش مچاله شد ولی به خاطر زهرا هیچی نگفت و فقط قربون صدقه اش رفت رفتم جلو و زهرا رو جدا کردم ازش نفس راحتی کشید اخه درد داشت
فرشید رو به رسول گفت:مبارکا باشه داداش
رسول گفت:ممنون
فرشید:دختره یا پسر؟
رسول:یعنی تو خبر نداری؟
فرشید:نه بهار هم خبر نداشت
رسول:پسره
فرشید :خب به سلامتی اسمشو چی گذاشتین؟
رسول:عدنان
فرشید:به به اقا عدنان
رسول:پیشنهاد میکنم یک دختر دیگه داشته باشین پسرم رو از دست ندیدن
سرمو انداختم پایین چقدر سخت بود اون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه برم توش این لحظه ها رو نبینم
فرشید گفت:بهتره پسرت منتظر نباشه
رسول:چرا😂
فرشید:من بچه نمیخوام
فاطمه خانم:وا فرشید توکه عاشق بچه بودی میموردی یک بچه میدیدی
حالا چیشده؟
دلم میخواست زار بزنم میدونستم فرشید عاشق بچه است
بغض کرده بودم نمیتونستم خومو نگه دارم
از اتاق زدم بیرون حالم خوب نبود
همش حرف های فاطمه خانم توی سرم میپیچید
تو عاشق بچه بودی
احساس کردم کسی پشت سرمه برگشتم رسول بود
گفت:چیشده بهار چرا اینجوری میکنی؟چرا اومدی بیرون؟
گفت:چرا چشمات اشکیه ؟
د حرف بزن فرشید چیزی گفته؟
تا گفت فرشید گریه ام گرفت گفت:چرا گریه میکنی خب حرف بزن
گفتم:م...م.م......ن
رسول:توچی؟
گفتم:من به خاطر قلبم نمیتونم بچه دار بشم😭😭😭
رسول گفت:بهار چی میگی ؟
گفتم:عین حقیقته اگه من بچه دار بشم یا من زنده میمونم یا بچه
شایدم هر دومون زنده نمونیم
گریه امونم روبرید
رسول چیزی نگفت روی صندلی نشستیم رفت واسم یک لیوان آب اورد خوردم
یکم اروم شدم
رسول:خب چرا به هیچکس نگفتین؟
گفتم:فقط من میدونم شیوا و شیدا و اقا مصطفی اخه درخواست طلاق داده بودم طلاق توافقی
ولی فرشید برگه رو که اتیش زد
گفت حق اینکه اسم طلاق رو بیارم رو ندارم
الانم به خاطر من میگه بچه دوست نداره ولی منکه میدونم عاشق بچه است😭😭
اون باید حسرت پدر بودن به دلش بمونه عذاب وجدان دارم
ولی قبول نمیکنه میگه زهرا جای دختر خودش
رسول نفس عمیقی کشید
دست کرد توی موهاش
رسول چیزی نگفت گفت:بیابریم توی اتاق زشته اینجا باشیم
رفتم سرویس صورتم رو شستم برگشتم توی اتاق فرشید ناراحت بود خیلی غمگین نگاهم میکرد
شانس باهام یار بود تا میخواستن بگن چرا رفتم بیرون
پرستار اومد و گفت:چرا اینجا انقدر شلوغه لطفا فقط یک نفر بمونه
خیلی اصرار کردم که بمونم
و موفق شدم خداروشکر
میخواستم با فرشید حرف بزنم میخواستم بهش بگم بهش بگم که هنوز پای حرفم هستم اگه میخواد حاضرم ازش جدا بشم ولی خدا میدونی چقدر واسم سخت بود
به فرشید گفتم فرشید چیزی نگفت
نگران شدم گفتم:سکوت علامت رضاست؟
بازم چیزی نگفت رفتم کنار تخت نشستم تا میخواستم چیزی بگم که دستشو گذاشت روی لباس و گفت :هیچی نگو
من ۱۰۰ بار برات گفتم واسه ۱۰۱ هومین بار میگم
من طلاقت ن م ی د م بچه هم نمیخوام چرا انقدر منو خودت رو زجر میدی
حالا اگه میخوای بیکار نباشی هی بگو هی بگو من نظرم عوض نمیشه
چند قطره اشکم افتاد اخه چقدر صبوره چقدر مهربونه
چجوری میتونه؟
چیزی نگفتم
۳ ماه بعد
من از ۳ ماه پیش مرخصیم شروع شده بود هر هفته یا هر دوهفته میرم یک سری به بچه های اداره میزنم
۱ هفته هست فرشید با اقا مصطفی رفتن ماموریت(مصطفی هم مامور امنیتی هست ولی توی زمینه ضد تروریست )
شیوا میومد خونه ما باهم بودیم
زهرا بالا خواب بود منم پایین توی آشپز خونه ظرف میشستم یهو صدای در اومد نگاهی به ساعت کردم ساعت ۹ بود لباس پوشیدم رفتم دم در درو باز کردم
اااا
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
-یہجورۍخوبباشکہوقتـےدیدنتبگن:
اینزمینینیستقطعاشھیدمیشه:)♥️
#دلـ💔
#بـســےحق
#پروفایل
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
خون دادن برای امام خمینی زیباست
اما خونِ دل خوردن برای امام خامنه ای
ازآن هم زیبا تر است.
هدایت شده از 『²⁷ࢪوزُیڪلبخند』
+ولیایندنیابهمنیهسفرراهیاننوربدهکاره.. 🚶🏻♀
هدایت شده از ⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
#حرف_دل دوتا از رفیقام ان شاءالله خدا بخواد راهی مسیر عشق میخوان بشن ان شاءالله قسمتشون بشه...😍♥️
#حرف_دل
بلههههه یکی از دوستان امروز راهی شدن😍😍😍
و یکی دیگه اشون که نتونستن برن ان شاءالله باهم نیمه شعبان بین الحرمین هستیم:)😍
[ان شاءالله بلند ختم کنید😎]
هدایت شده از ⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
-همسایه های⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞:
-[@naheleh_0]
-[@Doktaranehaychadori]
-[@shahid_ahmad1374]
-[@fernweh_done]
-[@nardehbun]
-[@shahrefiruzee]
-[@gharibetoos67]
وخودمون☺️🌱👇🏻
-[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
[اطلاعات بیشتر رو میتونید داخل بیوگرافی کانال و در کانالِ شروط ببینید✅]
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
-همسایه های⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞: -[@naheleh_0] -[@Doktaranehaychadori] -[@shahid_ahmad1374] -[@fe
#حرف_ادمین
همسایه هامون هستن🌱☺️
برای تایید همسایه های جدید و اینکه همسایه مون بمونید لطفا فوروارد بشه..😁
[اگر فوروارد نشد با عرض معذرت از لیست حذف خواهید شد:)]
هدایت شده از دفْـتَرچِـهیِ دِلْ(:
+همه هست آرزویم، که ببینم از تو رویی،
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی(:
✨«@Naheleh_Lady_Dameshgh»🖤
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
+همه هست آرزویم، که ببینم از تو رویی، چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی(: ✨«@Naheleh_Lady_Dames
#حرف_دل
😍🌱ممنوننننم😍
خیلی جالب بود برام☺️
May 11
شیطانواسہافرادۍکه
#بچہمذهبۍ هستنبیشتردام
پهنمیکنہ،چوناونخودشهم
یہ #بچہمذهبۍ بودکہ
"عاقبتشبہشرشد :)!"🖤🚶🏻♂
-استادپناهیان-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-اصن یک عده هستن ...
دنبال همین ارزونا میگردن:)
دنبال همین خرابا میگردن:)
دنبال همین بیچاره ها میگردن:)
میدونی اون یک نفر کیه؟!
#کلیپ
#استورے
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
قسمت9⃣8⃣
#رمان
اا اینکه پویا احمدیه(همونی که اول داستان هم دانشگاهیم بود) گفت:سلام خانم کوچولو
گفتم: سلام امرتون
اومد نزدیک که بیاد داخل درو نیم کش کردم که نتونه وارد بشه گفت:مهمون نمیخوای ؟
اووف حیف که نمیخواستم آبرو ریزی بشه وگرنه حسابشو همینجا میرسیدم خیر سرم حرکات رزمی کار میکنم واسه همچین مواقعی(البته مگه شهر هرته😐)
چیزی نگفتم تا اومدم درو ببندم پاشو گذاشت لای در گفت :کجا بزار کارت دارم
گفتم:سریع کار دارم
گفت:ببین میدونم داوود رو کشتن اومدم واسه عرض تسلیت
گفتم:اولا درسته که کشته شده ولی بهش میگن شهید دوما حالا گفتین برید
این حرفو که زدم کلی تهدیدم کرد و گفت نمیزاره یک آب خوش از گلوم پایین بره
میخواستم بگم همسایه ها بیان اما از ترس آبرومون چیزی نگفتم
سرم داد میکشید و تهدید میکرد یهو یک نفر از پشت اومد فرشید بود با دیدنش نفس راحتی کشیدم گفت:سلام امرتون؟
پویا :برو برادر موضوع به شما مربوط نمیشه فرشید رو به من گفت:چیزی شده گفتم:بله این اقا اومده اینجا تهدید میکنه داد و هوار راه انداخته فرشید عصبی شد و گفت:تو روز روشن اومدی در خونه من زنمو تهدید میکنی؟ پویا گفت:نه امکان نداره بهار ازدواج کرده باشه فرشید عصبی شد و یک مشت زد توی بینیش و گفت:دفعه اخرت باشه اسم زنم رو میاری الانم برو دیگه نمیخوام ببینمت پویا عصبی شد و گفت:تلافی میکنم فرشید گفت:برو پی کارت بعدش پویا رفت فرشد اومد داخل و رفت روی مبل نشست رفتم اروم گفتم:سلام
فرشید:سلام
ترسیده بودم رفتم پیشش نفس نفس میزدم گفت:چرا اینجوری هستی؟
گفتم:ترسیدم
فرشید:برای چی؟
گفتم:اخه اون عوضی اون
فرشید:نگران نباش دوباره پیداش بشه زنده اش نمیذارم
امروز چون تو بودی کاریش نداشتم😌
گریه ام گرفت سرم رو روی شونه فرشید گذاشتم فرشید:چیکارس این پسره جلف؟
گفتم:موقعی که میرفتم دانشگاه همکلاسیم بود قبل اینکه با داوود ازدواج کنم از همون روز اول با من مشکل داشت در صورتی که من اصلا بهش محل نمیدادم یک بار توی دانشگاه میخواست منو بزنه داوود رسیدو دستشو گرفت بعد از اون روز دیگه ندیدمش تا امروز اصلا نمیدونم از کجا اینجا رو پیدا کرده
سرم روی شونه فرشید بود ولی صدای تپ تپ قلبش رو میشنیدم
گفتم:خسته نباشی ماموریت خوب بود؟
فرشید:اره خدا روشکر خوب پیش رفت گوشی خونه زنگ خورد از فرشید جدا شدم رفتم جواب بدم مامان بود
عطیه:الوو بهار خوبی؟زهرا خوبه
سلام مامان خوبم زهرا هم خوبه شما خوبی ؟بابا خوبه؟
عطیه:ماهم خوبیم فرشید اومده؟
اره مامان الان رسیده
عطیه:امشب گفتم رسول و رویا واسه شام بیان اینجا شماهم بیاین منتظرتونیم
باشه مامان کاری ندارین؟
عطیه:نه منتظرتونیم خداحافظ
خدانگهدار
رفتم پیش فرشید میخواستم باهاش حرف بزنم اما سرش رو گذاشته بود روی دسته مبل خواب بود چقدر چهره اش خسته بود رفتم بالا یک پتو اوردم فصل بهار بود ولی هنوز یکمی سرد بود
رفتم یک پتو اوردم انداختم روش خیلی معصوم خوابیده بود واسه اولین بار پیشونیشو بوسیدم توی خواب لبخندی زد زهرا بیدار شده بود اومده بود پایین گفتم:هیسس برو بالا الان صبحانه میارم باهم بخوریم
چون فرشید رو دیده بود نمیرفت ولی سریع سینی صبحانه رو برداشتم به زور بردمش بالا بعد صبحانه واسش دفترنقاشی شواوردم که مشغول بشه من برم نهار بزارم موفق هم شدم
نهار حاضر بود ولی فرشید هنوز بیدار نشده بود دیگه ساعت ۱ بود رفتم آروم کنارش دستمو کردم توی موهاش گفتم:اقا فرشید
بیدار نشد دوباره صدا زدم:فرشید جان
چشم هاشو باز کردم گفتم:پاشو نهار بخوریم
سری تکون داد و رفت سمت سرویس منم رفتم سفره رو آماده کنم
وقتی اومد صدا زدم زهرا بیاد ولی نیومد
فرشید رفت بالا تا بیارتش
باهم نهار خوردیم
شب شد رفتیم خونه مامان اینا عدنان تقریبا ۳ ماهش میشد عدنان خیلی شبیه بابا بود برعکس عرفان که شبیه رسول بود
حتی وقتی اخم میکرد شبیه بابا بود
شام که خوردیم برگشتیم خونه شب خیلی خوبی بود
صبح پاشدم صبحانه حاضر کردمو فرشیدو راهی کردم
نهار هم گذاشتمو با زهرا بازی کردم ظهر که فرشید اومد خیلی خوشحال بود بهش گفتم:چی شده کبکت خروس میخونه
فرشید:جور شد😍
چی جور شد؟
فرشید:قرار شد منو تو زهرا با بابا و مامان با ماشین بریم مشهد مرخصی مون رو گرفتیم
خیلی خوشحال شدم اولین باری بود که با فرشید میرفتم مشهد
شبش با یک کَمری مشکی راه افتادیم اخه ماشین های خودمون ممکن بود شناسایی شده باشه واسه همین با ماشینِ دوست آقاجون رفتیم
مامان فاطمه و بابا جلو نشستن هرچقدر فرشید میخواست رانندگی که بابا نذاشت
منو فرشید و زهرا عقب نشستیم مامان و بابا جلو
من خوابم گرفته بود نمیتونستم خودمو نگه دارم سرمو روی شونه فرشید گذاشتم
با صدای فرشید که میگفت:بهار جان پاشو رسیدیم بلند شدم برای نهار وایستاده بودیم
دوباره که سوار شدیم باز هم خواب مهمون چشم هام شد وقتی بیدار شدممشهد بودیم
چقدر خوشحال بودم
رفتیم هتل چون بابا خیلی خسته بود یک ساعتی استراحت
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
قسمت9⃣8⃣ #رمان اا اینکه پویا احمدیه(همونی که اول داستان هم دانشگاهیم بود) گفت:سلام خانم کوچولو گفت
کردیم بعدش میخواستیم بریم حرم رفتیم حرم اول که وارد شدیم زهرا مثل همیشه بدو بدو میکرد با مامان فاطمه از قسمت بازرسی اومدیم بیرون یهو یکی از پشت دستم رو گرفت برگشتم عقب
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت0⃣9⃣
#رمان
پشت سرم رو نگاه کردم فرشید بود خندیدم به خودم
بعدش منو فرشید رفتیم زیارت زهرا پیش مامان و بابا موند بعد از اون از صحن اصلی خارج شدیم اخه خیلی شلوغ بود
رفتیم صحن امام حسن مجتبی(ع)هم نزدیک به هتل بود هم من آرامش اون صحن رو خیلی دوست داشتم اول نماز مون رو کردیم بعد نماز حرم خیلی خلوت شده بود رفتیم روی فرش ها نشستیم مامان و بابا گفتن میرن زیارت برمیگردن
فرشید زیارت نامه دستش بود و داشت زیارت عاشورا میخوند زهرا هم واسه خودش دوست پیدا کرده بود بازی میکرد به مثل همیشه سرمو گذاشتم روی شونه فرشید و بهش گفتم:میشه بلند تر بخونی گوش کنم
فرشید:چشم
بعد اون برگشتیم هتل یک راس رفتیم رستوران شام بخوریم
بعدشم رفتم به اتاق ها تا بخوابیم ساعت نزدیک ۱۱ بود
از خواب پاشدم حالم خوب نبود احساس میکردم دارم خفه میشم حالت تهوع هم داشتم چقدر به فرشید گفتم بامیه نخریم مریض میشیم قبول نکرد
هرچقدر راه رفتم درست نشد مجبور شدم فرشید رو بیدار کنم:فرشید جان فرشید فرشید جان بلند شو
فرشید با صدای خابالو گفت:جانم بهار چی شده؟
گفتم:پاشو برو پایین واسم چایی نبات بیار
فرشید:الان چه وقت چاییه بهار بیا بگیر بخواب صبح میرم یک سینی واست میارم
گفتم:بیا برو حالت تهوع دارم حالم خوب نیست
تا گفتم حالم خوب نیست مثل برق گرفته ها بلند شد و گفت:چته؟
گفتم:نمیدونم فکرکنم مسموم شدم برو واسم یک چایی بیار خوب میشم
فرشید:لباس بپوش بریم دکتر
گفتم:نه نمیخواد تو برو چایی رو بیار حالم ...
دیگه نتونستم بقیه اش رو بگم یک راس رفتم سرویس
فرشید از پشت در میگفت:بهار بهار خوبی؟
اومدم بیرون گفتم:خوبم
سریع لباساشو پوشیدو رفت
بعد ۵ دقیقه با چایی و برگشت خوردم حالم بهتر شد
انقدر خوابم میومد که حد نداشت به فرشید گفتم:بیا بریم بخوابیم خوبم
فرشید خندید و گفت:حالا که خوابمو پروندی
برو بگیر بخواب من خوابم نمیاد
گفتم:ببخشید
فرشید:از دست تو برو
رفتم خوابیدم
صبح پاشدم دیدم فرشید روی مبل خوابش برده
پاشدم زهرا هم پاشد زهرا رفت پیش فرشید دستاشو دو طرف صورت فرشید گذاشت و گفت:بابایی
فرشید چشم هاشو باز نکرد دوباره زهرا صداش کرد فرشید باز هم چشم هاشو باز نکرد زهرا گفت:بابایی
فرشید یهو جستی زدو با زهرا خندیدن
حاضر شدیم رفتیم دم در بابا زنگ زد گفت رفتن واسه صبحانه پایین
ماهم رفتیم پایین سر میز صبحانه بودیم بابا گوشیش زنگ خورد از سرمیز پاشد رفت چند میز اونور تر صحبت کنه که من حالت تهوع منو گرفت دوباره رفتم سرویس فرشید پشت سرم اومد
از سرویس اومدم بیرون گفت:خوبی؟
گفتم:خوبم
رفتیم سر میز گفتم:شرمنده دیروز به فرشید گفتم نخره مریض میشیم گوش نکرد خودم اینجوری شدم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 1⃣9⃣
#رمان
مامان با تعجب نگام میکرد
فرشید گفت:مامان چیزی شده
مامان فاطمه: توی چشمای بهار یک برق خاصی هست
فرشید گفت:اونکه همیشه هست😆
مامان فاطمه: نه این بار فرق میکنه
گفتم:چه فرقی؟
مامان فاطمه: این برق با بقیه برق ها فرق میکنه من میگم بهار حامله است حالت تهوع اش هم بخاطر همونه
از تعجب چشام گرد شد فرشید برگشت سمتم نگاهی بهم کردو به مامان فاطمه گفت: اشتباه میکنید
مامان فاطمه:شاید
بعدش مامان فاطمه از سر میز بلند شد وخواست بره پیش بابا که زهرا سریع رفت دست مامان فاطمه رو گرفت مامان فاطمه ذوق زده دستش رو گرفت و باهم رفتن پیش بابا
فرشید روشو کرد به منو گفت:بهار مامان چی میگه؟
گفتم:بخدا نمیدونم فرشید نگرانم کرد
فرشید:میخوای منو بابا بریم با زهرا حرم تو با مامان دکتری چیزی برین؟
باشه میرم دارالشفا حرم فرشید غم داشت منم غم داشتم
با مامان صحبت کردم گفت که بریم فرشید و با زهرا و بابا میخواستن برن حرم ماهم از توی حرم بریم دارالشفا رو به فرشید گفتم:جون تو جون حواست به زیارت نره گم بشه
فرشید خندیدو گفت:برو حواسم هست
داشتیم میرفتیم با مامان برگشتم نگاهی به فرشیدو زهرا کردم فرشید لبخندی زد
بعد ۱ دقیقه گوشیم پیام اومد بازش کردم فرشید بود نوشته بود:مابیشتر😉❤️
از کجا فهمید من چی گفتم🤯
رفتم با مامان دارالشفا خیلی خلوت بود منم نفر۴ بودم بعد از اون با کلی خواهش و التماس که ما زائریم قرار شد دوساعته جواب رو بدن ماهم توی اون دوساعت چون دارالشفا خیلی نزدیک حرم بود برگشتیم حرم تا توی اون دوساعت زیارت کنیم انقدر غرق زیارت بودم که یادم رفت ساعت چنده
مامان فاطمه:بهار دخترم بریم که دیره
گفتم:چقدر گذشته؟
مامان فاطمه:دوساعت و نیم
گفتم:باشه پس زودی بریم
مامان خنده ای کرد و باهم رفتیم دنبال جواب قسمت جواب دهی وایستاده بودیم که اسم منو پیدا کنه
پیداش کرد داد دستمون منکه اصلا نمیتونستم بازش کنم دادم به خود پرستار گفتم:میشه شما بگید جوابش چیه؟
پرستار:مبارکه عزیزم جواب مثبته
سرم گیج میرفت نمیفهمیدم مامان چی میگه خودمو به دیوار گرفتم که نیوفتم ولی افتادم دیگه هیچی یادم نیست
چشم هامو باز کردم دیدم یک سرم بهم وصله فرشید بالاسرم بود گفت:خوبی بهار؟
با حال زاری گفتم:خوبم
فرشید:جواب رو دیدی اینجوری شدی نه؟
گفتم:اره جواب رو فهمیدی؟
فرشید سرشو انداخت پایین و گفت:اره
گفتم:حالا چی میشه ؟
فرشید سرش پایین بود گفتم:مگه نامحرمیم سرتو انداختی پایین نگا نمیکنی
خندید ولی خنده اش رو جمع کردو سرش رو اورد بالا گفت:نمیدونم چی میشه
گفتم:تا کی اینجام؟
فرشید:سرمت که تموم بشه
نگاهی به سرم کردم تقریبا اخراش بود
یعنی چی میشه من میمونم یا نه بچه ای که دارم میمونه یا شایدم هر دومون بریم این فکرا دیوونه ام میکرد اخمام رفت توی هم فرشید گفت:به چی فکرمیکنی؟
گفتم:هیچی مهم نیست
فرشید:پس به اونی که من فکرمیکنم فکر میکنی
گفتم:میخوام بلند شم روی تخت بشینم
فرشید کمکم کرد اخه سرم جوری بود که اگه یکم کشیده میشد دست آدمو زخمی میکرد
اشکام بی صدا میومد
فرشید اومد کنار تخت نشست نگام میکرد ولی سرمو انداختم پایین
اخه من رنگ خوشبختی به این مرد نشون ندادم کاش زبونم لال میشد بهش جواب نمیدادم ای کاش
الانی که پدر شده باید نگران باشه کی زنده میمونه
این فکر هام اذیتم میکرد گریه بی صدام شدت گرفت فرشید چونه ام رو بادستش گرفت و اورد بالا وقتی دید گریه میکنم بهم دستمال دادو گفت:بگیر اشکات رو پاک کن
بهت گفته بودم وقتی گریه میکنی چشات قشنگ تر میشه؟
داشت بحث رو عوض میکرد ولی مگه میشد
گفتم:خوبه پس اجازه گریه کردنم صادر شد
فرشید:نکه الان من تا اجازه ندم گریه نمیکنی🤨
گفتم:گیر نده حالم خوب نیست واقعا حالم خوب نبود از یک طرف از درون داغون بودم از یک طرف به خاطر حاملگی ام حالت تهوع داشتم
سردرد هم منو گرفته بود
سرم خداروشکر تموم شد قرار شد بریم پیش یک دکتر متخصص که بهمون بگه اوضاع چجوریه فرشید دستمو گرفته بود داشتیم میرفتیم به سمت اتاق دکتر که گوشی فرشید زنگ خورد یک دقیقه صحبت کرد بعدش گفت:مامان بود گفت میرن هتل ظاهرا زهرا خوابیده
گفتم:باشه
رفتیم داخل تمام ماجرا رو واسه دکتر گفتم نگاهی به آزمایشاتی که قبلا داده بودم انداخت..
دکتر:شاید بشه که هم مادر وهم فرزندتون باهم به زندگی ادامه بدن
فرشید لبخندی زد و گفت:میشه بگید اون راه حل شما چیه؟
دکتر:اگه مادر استرس نداشته باشه گریه نکنه توی مراسم عزا اینا شرکت نکنه روحیه شادی داشته باشه و سعی کنه که کاری نکنه که قلبش درد بگیره میتونه هم خودش و هم بچه شو نجات بده ولی درکنار اون باید یکسری دارو هم مصرف کنه حتی اگه یک بار تاکید میکنم حتی اگه یک بار هم قلب ایشون درد بگیره ممکنه یک نفر از مادر یا بچه ها زنده نمونن خیلی مراقبت ویژه و همچنین کار سنگین،فکر و خیال و... همه سمِ خالصه براشون
فرشید خیلی خوشحال شد و گفت:چشم خانم دکتر
من نمیدونستم میتونم یا نه ولی خوبه
که تونستم فرشید رو خوشحال کنم
از اونجا که زدیم بیرون رفتیم حرم توی اون اتاقک های صحن اصلی نشستیمو زیارت خوندیم بعدش فرشید گفت:منم میرم داخل تو همینجا باش برمیگردم
گفتم:خب تو برو منم میرم قسمت زن ها یک ساعت دیگه قرارمون اینجا
فرشید:نه نری داخل مگه نشنیدی دکتر چی گفت ها؟یکی هول بده تورو خوبه
گفتم:هنوز هیچی نشده گیر میدیا داری فرق میزاری
فرشید نشست و گفت:اول تویی واسم همیشه هم میمونه
خندید مو گفتم:برو دیرمون میشه
فرشید:از دست تو😃
فرشید رفت منم سرمو تکیه داده بودم به دیوار و به گنبد خیره شده بودمو توی دلم با امام رضا حرف میزدم
اصلا نفهمیدم کی گذشت زمان یک باره دیدم دستی جلوی صورتم بالا و پایین میره نگا کردم دیدم فرشیده
گفتم:چه زود برگشتی
فرشید:دو ساعته رفتم زود اومدم تا برم گفتم:دوساعت؟
فرشید بله دوساعت
گفتم:بریم که دیره
فرشید خندید و گفت:بریم
وقتی رفتیم به اصرار فرشید رفتیم یک دوری توی همون راسته حرم زدیم
فرشید واسه زهرا اسباب بازی خرید
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂