⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
گفتم که خدا مرا مرادي بفرست طوفان زده ام راه نجاتي بفرست فرمود که با زمزمه يا مهدي، نذر گل نرگس صلوا
متاسفانه اصلاً فوروارد نشد..🚶🏿♂💔
هدایت شده از اوُهام!Møníb⁸⁰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-ما تا آخرین قطره خون
ایستاده ایم✋🏻😎
[#پیشنهاد_دانلود😎]
#کلیپ
#استورے
#نـظامـے
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
میخواستم بگم چرا روی ۶۹ موندیم🧐🤨
دیدم نه ۶۹ عدد قشنگیه ذوق کردم😍هرچی نباشه ۶۹ اسم کانالمون
ابجد عشق همه مونه😍❤️
به خاطرش سعی میکنم تا شب تا قسمت ۳۵ رمان رو بفرستم😂
ولی سعی کنیم بیشتر بشیم دیگه🚶🏿♂😅🙈
-تنها رفیقی که دورت نمیزنه،
مهدی فاطمه ست!
الباقی همه فکرخودشونن:)!
#دلـ💔
#بـســےحق
#پروفایل
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
-تنها رفیقی که دورت نمیزنه، مهدی فاطمه ست! الباقی همه فکرخودشونن:)! #دلـ💔 #بـســےحق #پروفایل [@N
این نوع عکس ها چطوره؟!
بگید بهم..
-ناشنـاس:
https://harfeto.timefriend.net/16673917655971
-ڪانـال ناشنـاس:
@Nashnas_Naheleh213
قسمت 8⃣2⃣
#رمان
رسول رو داوود فرستاد خونه منم موندم کنار عزیز که تنها نباشه که دکتر از اتاق عمل بیرون اومد ما همه هجوم بردیم سرش😂👻
دکتر سری به علامت تاسف نشون دادو گفت:به موقع رسوندینش هم بچه و هم مادر سالمن
نفس عمیقی کشیدیم همگی
چند ساعت بعد
حالا دریا بهوش اومده بود فقط من و عزیز و آقاسعید کنارش بودیم داوود واقای عبدی بیرون بودن یهو بچه رو اوردن پسر بود👶 یک پسر شبیه اقا سعید داشتم قربون صدقه بچه میرفتم که گفتم اسمشو چی میخواین بزارین؟اقا سعید گفت:اسمش امین میخواد باشه
گفتم:مبارکه
گوشیم پیام اومد از طرف داوود بود بازش کردم نوشته بود:بهارخانم این شاهزاده رو نمیارین داییش ببینه👁👀
خنده ام گرفته بود بچه رو آروم بغلش کردم گفتم اگه اجازه بدید ببرم اقای عبدی نوه شون رو ببینن که اجازه دادن رفتم بیرون که یهو داوود اومد سمتم گفتم:بفرمایید اقا داوود اینم خواهرزادتون به سلامتی دایی شدین👨
خندیدو قربون صدقه امین رفت
گفتم:اقا جون کجاست؟
داوود با تعجب پرسید:اقاجون؟
تازه یادم اومد چی گفتم 🗣
گفتم:اقای عبدی😁
گفت:رفتن نماز خونه
منم دست امینو گرفتم تکونش دادم گفتم:دایی جونم برم که مامانی منتظرمه🤣😅
داوود لبخندی زدو منم امین رو برگردوندم پیش دریا
...
ادامه داره
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 9⃣2⃣
#رمان
دوهفته از به دنیا اومدن امین گذشت امروز ۱۷ مهر بود
هفته پیش فهمیدیم رویا حامله است
همه خیلی خوشحال بودیم اخه اولین نوه بود دیگه
توی این دوهفته ارتباطم با داوود سعی کردم خیلی خیلی کم باشه که موفق هم شدم از داوود پرسیدم کاراش درست شده ولی گفت نه کاراش هنوز مونده
امروز روزی بود که همیشه آرزوش رو داشتم روزی که به هدفم میرسیدم
رفتم لباسامو پوشیدم
صدای پیام گوشیم اومد رفتم سمت گوشی خیلی واسم جالب بود داوود فقط ۴ بار بهم پیام داده بود😂 و ۳ بار زنگ زده بود😄
دیدم نوشته:(سلام بهارخانم امروز بیام دنبالتون کار خاصی ندارم)
من امروز باید تنها میبودم نوشتم:(سلام ممنونم چند جا کار دارم خودم میرم)
دیگه پیامی نیومد سریع رفتم پایین چادرمو مرتب کردمو بسم الله گفتمو رفتم به سمت هدفم
من همیشه آرزو داشتم یک مامور امنیتی بشم همین شد که رفتم کامپیوتر خوندم و امروز با مدرکم میرم توی یک سایت کارهای کامپیوتری شون و البته اجرایی شون رو انجام میدم قبلا هم چند باری کار انجام داده بودم اما اینبار دیگه میرفتم رسمی انجام بدم..
رفتم سمت اداره ای که آدرس بهم دادن اول حکم رو چک کردم که باشه بعدشم با کلی دنگ و فنگ وارد اداره شدم خودمو معرفی کردم و منو راهنمایی کردن به سمت اتاق کنفرانس در اتاق رو زدم و وارد شدم که با صحنه ای که دیدم خشک شدم😱😱😱
بابا و رسول و اقا سعید و اقای عبدی دور میز نشسته بودن اونا هم از دیدنم تعجب کردن
نگامو برگردوندم عقب اخه یکی پشتم ایستاده بود برگشتم عقب دیدم😲😲😲😲😲 با کمال ناباوری داوود پشت سرم بود🤭
یعنی چی داوود که گفته بود کاراش انجام نشده چیشد عصبی شدم
چند ساعت بعد
یک میز نشونم دادن همه افراد کنارم مرد بودن رفتم سمت اتاق بابا محمد در زدم و وارد شدم
گفتم:ببخشید مزاحم شدم؟
اخه یک اقایی هم اونجا بود
محمد:نه خانم حسنی بفرمایید امرتون
گفتم:ببخشید اگه میشه میز من عوض بشه ممنون میشم
محمد:مگه میزتون چشه؟
طرف خانم ها پر بود جای اقایون رو بهم دادن
مرده بلند شد و گفت:بفرمایید میز من مال شما من جامو با شما عوض میکنم
محمد:فرشید ممنون میشم این کارو بکنی
آها پس این مرده فرشیده
فرشید:چشم اقا
با فرشید برگشتم پایین میزش نزدیک میز داوود بود اخ اخ داوود مگه دستم بهت نرسه
میز داوود کنارم بود و میز رسول جلوم
عجب میزی داشت داداشم🤩
مشغول خوندن پرونده شدم که بابا صدام کرد با داوود برم بالا
رفتیم بالا که بابا گفت:برین به لوکیشنی که رسول براتون میفرسته روی (کمیل)چتر بزنید هر جایی رفت دنبالش برید
گفتم:من؟!تازه چند ساعت اومدم..
بابا:از یک جایی باید شروع کنید
بدون اینکه بهم مهلت بده ادامه حرف هاشو گفت
کمیل یک مغازه مانتو فروشی داشت ولی به اسم مانتو فروشی جاسوسی میکرد یک جور پوشش بود واسشون
با داوود از سایت اومدیم بیرون توی راه وقت داشتم حرفامو بزنم
گفتم:چرا دروغ گفتید؟😠
داوود:چه دروغی؟
خودتون رو به اون راه نزنید قرار بود به هدفتون برسید که رسیدید چرا منو معطل خودتون کردین😡
چیزی نگفت فقط گفت:رسیدیم
به ناچار دعوا موند واسه بعد
...
ادامه دارد..
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت0⃣3⃣
#رمان
وارد فروشگاه کمیل شدیم کلی مانتو داشت مثلا اومده بودیم خرید ولی خب عجب خریدی 😈
رفتم دنبال مانتو هم زمان دوربینا رو چک میکردم که کجا و چند دوربین داره داوود هم پشت سرم میومد مثلا چند مانتو برداشتم رفتم سمت اتاق پرو داوود هم دنبال کمیل بود که بالاخره پیداش کرد
لباسا رو پوشیدمو اومدم بیرون داوود:چیزی مورد پسند بود؟
اره اینو برمیدارم
داوود:باشه عزیزم
کمیل داشت حرف میزد بادیدن مون اومد سمت مون از کنارمون رد شد و زد بیرون داوود سریع مانتو رو حساب کردو زدیم بیرون دنبال کمیل
تا جایی که رفت دنبالش بودیم تا که رفت توی یک کارخونه
زنگ زدیم بابا و واسش توضیح دادیم
بابا گفت با احتیاط بریم داخل اما هیچ کاری نکنیم تا نیرو ها برسن چاره ای جز دستگیری نبود
داوود:بشینید توی ماشین
گفتم:ابدا منم میام
داوود:توی ماشین امن تره
گفتم:اولا من چند سال زحمت نکشیدم که بشینم توی ماشین دوما توی ماشین که تنها باشم خطرناک تره اقا😏
خندید گفت:باهم میریم
رفتیم پایین صدا از کارخونه میومد معلوم بود کارگر داره داشتیم دنبال کمیل میگشتیم که دیدیم ته کارخونه یک خونه برای نگهبانه رفتیم اونجا داوود اسلحه شو چک کرد و آروم درو باز کرد هیچکس خونه نبود رفتیم داخل داوود رفت توی حمام رو نگاهی بندازه که فقط صدای اخ داوود رو شنیدم رفتم سمت صدا دیدم داوود روی زمین افتاده کمیل یک چوب دستشه با دیدن داوود پاهام نای ایستادن نداشت ولی نباید میذاشتم کمیل فرار کنه
داشت میومد سمتم یک پوزخند مرموز هم میزد
باید از خودم دفاع میکردم ولی اسلحه نداشتم
...
یعنی چی میشه؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت1⃣3⃣
#رمان
اسلحه میخواستم ببرم بابا گفت داوود یکی داره کافیه روز اولم بود ماموریت واقعی میومدم و از اون فضای شبیه سازی شده دراومده بودم اخه قرار نبود درگیری صورت بگیره
کمیل همونجوری داشت میومد سمتم که دیدم داوودی که ازش خون میرفت داره تکون میخوره نمیدونم مثل یک معجزه داوود تونست اسلحه رو برداره یک تیر کنار پای کمیل بزنه بعدشم بیهوش شد کمیل که میخواست بره کار داوود رو یکسره کنه منم چهار پایه ای که کنار دستم جای دیوار بود رو برداشتم زدم توی سرش😎
کمیل پرت شد روی زمین داشت از درد بخودش میپیچید اما چرا بیهوش نشد🤨☹️
با صدای شلیک تیر چند تا از کارگر ها اومدن داخل با صحنه ای که دیدن خشک شدن سریع زنگ زدم بابا بعد چند بوق برداشت صدام میلرزید نمیتونستم جلوی گریه خودموبگیرم با بغض گفتم:بابایی😢😢
بابا که گفته بود توی کار پدری نیست گفت:خانم حسنی اتفاقی افتاده؟
گفتم:بابا😭😭😭د.ا......وو..د 😭😭دیگه گریه امونم رو برید نشستم کنار داوود
بابا گوشی رو قطع کرد میدونست نمیتونم حرف بزنم
دیدم کمیل داره بلند میشه با گریه گفتم:برام طناب بیارین😠
کارگرها که خیلی تعجب کرده بودن
با عصبانیت گفتم:طناب بیارین😤
بادستپاچگی واسم طناب اوردن چقدر کمیل بزرگ بود نمیشد تنهایی ببندمش گفتم:دوتا بیان کمک
دوتا از کارگر هااومدن کمیلو دراز کشوندیم روی زمین که با دست بسته بخواد بلند شه هم نتونه
رفتم کنار داوود چند بار صداش کردم نبضش رو گرفتم
نبضش نا منظم بود دوباره گریه امونم رو برید هیچی نمیگفتم فقط صداش میزدم:داوود داوود اما هیچ صدایی در نمیومد
یکباره نگاهم رفت سمت در بابا و اقا سعید و رسول که نتونسته بود تحمل کنه با فرشید اومده بودن
با بهت به داوود نگاه میکردن
صدام در نمیومد ولی به زور گفتم: زنده است نبضش میزنه ولی ن. ا..م....ن.ظ...م
حالم خیلی بدبود نمیدونستم چرا انقدر نگران داوودم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 2⃣3⃣
#رمان
نیرو ها که رسیدن داوود رو بردن رسیدیم بیمارستان من تنها اومدم بقیه رو بابا نذاشتن از اون طرف زنگ زدن اقای عبدی تنها بیان بعد از عملیات بقیه میومدن
نگران پشت یک دری که داوود رو برده بودن داخلش وایستاده بودم که اقای عبدی رسید
نمیتونستم یک دقیقه بشینم همش راه میرفتم
اقای عبدی:بهار دخترم بیا بشین کارت دارم
با اینکه اصلا آروم نبودم رفتم کنارش نشستم
اقای عبدی :من همه چیزو میدونم
گفتم:چیرو میدونید؟
اقای عبدی :اینکه قرار بوده کمک داوود کنی
وای آبروم رفت😰
گفتم:از کجا؟
اقای عبدی:خود داوود همه چیز رو برام توضیح داده اما الان شرایط فرق کرده..
اووف 😤رفته گفته
گفتم:چه فرقی؟🤥
اقای عبدی:میخوام کمک داوود کنی
گفتم:اقا منکه کمکش کردم
اقای عبدی: داوود عاشق شده😙میخوام کمکش کنی به کسی که عاشقش هست برسه.
نمیدونم چرا تا این حرفو شنیدم سرم گیج رفت به زور خومو عادی جلوه دادم که شک نکنن. شک به چی اخه؟ها؟بهار چته ؟چرا انقدر نگرانی؟چرا وقتی شنیدی عاشق شده عوض خوشحالی ناراحت شدی؟
همه این سوالا توی ذهنم بود که پرسیدم:این دختر خوشبخت چه کسیه ؟من چیکار میتونم بکنم براتون؟
اقای عبدی :یکی از بچه های اداره هست..
تا میخواست ادامه حرفش رو بگه دکتر اومد بیرون رفتم سمتش حال داوود رو پرسیدم
دکتر:حالشون خوبه بهوش اومدن
گفتم :مگه چند ساعت گذشته؟
دکتر:۳ ساعتی گذشته بیهوشی فقط ۲ ساعت بود
اوه چه زود گذشت..
گفتم:میشه ببینیمش؟
دکتر :بله حتما توی بخش هستن
از دکتر تشکر کردیم رفتیم سمت بخش باید سرد برخورد میکردم قبل اینکه بریم داخل اقای عبدی رو صندلی بیرون اتاق نشست گفت:بزار حرفمو تموم کنم بعد بریم داخل
...
چی میخواد بگه؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت3⃣3⃣
#رمان
چون مشتاق بودم گفتم:چشم
اقای عبدی:یکی از بچه های اداره هست گفتم:اسمشون؟
اقای عبدی:بهار
داشتم فکرمیکردم بهار توی اداره کیه اقای عبدی که داشت منو نگاه میکرد گفت:بهار دختر اقا محمد
اینو که گفت با تعجب برگشتم سمتش😱سرمو انداختم پایین چیزی نگفتم
یعنی یعنی داوود دوسم داره😳نه نه امکان نداره
اقای عبدی گفت:اولش که داوود گفت قصدتون چی بوده میخواستم برای اولین بار توی عمرم پسرم روبزنم ولی بعد که گفت عاشق شده با وجود تمام سردی هایی که باهاش کردی عصبانیتم خوابید حالا نظر شما چیه بهارخانم🤔
وای چی بگم چی دارم که بگم بلند شدم گفتم: اقای عبدی اگه میشه به من وقت بدید الانم برید اقا داوود منتظر شماست
نمیخواستم با داوود روبه رو بشم ولی عزیز خانم و بقیه بچه ها غیر رسول رسیدن و زشت بود من نرم داخل رفتیم داخل داوود کل سرش رو باندپیچی کرده بودن
مونده بودم چرا رسول نیومده
که دیدم در زده شد و رسول با رویا آومد داخل یک کیک هم دستش بود😳
روی کیک شمع ۲۳ بود تا اینکه کیک رو گذاشتن روبه روی منی که کنار تخت جای میزش وایستاده بودم
روی کیک به اون خوشگلی نوشته بود:تولدت مبارک بهار جون
وای امروز ۱۷ مهر تولدم روزی که آرزوش رو داشتم که برسم به هدفم روز اول کاریم این شد و الان تولدم رو توی بیمارستان میگیریم🎂🎂
کیک رو برش زدم چون بچه های تیم بودن میدونستن من خواهر رسول و دختر اقا محمدم
بابا محمد از طرف خودش برام کیف و کفش ست گرفته بود واقعا خوشگل بود👞👜
نفر بعدی رسول بود رسول واسم یک چادر خیلی خوشگل گرفته بود و رویا یک روسری
رسول رو کرد به داوود گفت :داداش چیزی واسه خواهرم نخریدی😐🤔؟
داوود خندید گفت:خریدم ولی توی داشبورد ماشینه
رسول گفت:خیله خب حالا بعدا تو کادوت رو بده کسی حالشو نداره بره از پارکینگ بیار😂
همه با هم خندیدیم
...
چی میشه؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت4⃣3⃣
#رمان
یک هفته بعد
یک هفته از اون روز تولدم میگذشت ۵ روز پیش داوود از بیمارستان مرخص شد منتظر جواب من بود منم داشتم فکرمیکردم رفتم جلوی آینه گفتم:چیکارمیخوای کنی تکلیف خودت و داوود رو مشخص کن
باخودم فکرکردم دیدم دوسش دارم🙈
خوابیدم تصمیم گرفتم صبح که رفتم اداره با آقای عبدی حرف بزنم
صبح مثل یک دختر خوب به موقع پاشدم با مامان و بابا صبحانه خوردم به رویا سرزدمو لواشک هایی که خریده بودم رو دادم بهش😂
ذوق کرده بود
بعدش رفتم پیش داداشم اخ باز میخواستم بغلش کنم ولی خب نکردم
با بابا و رسول میخواستم سوار ماشین بشم که یک ماشین از پشت بوق زد برنگشتم عقب بعدش دیدم رسول داره با یکی حرف میزنه برگشتم نگا کنم ببینم کیه ااا داووده چیزی نگفتم نشسته بودم که رسول درو باز کرد گفت :آبجی برو امروز با داوود قراره جایی برین
گفتم:باشه
رفتم سمت ماشین داوود
داوود ماشین مگان سفید داشت داشتم میرفتم سمت ماشین که برگشتم با بابا و رسول خداحافظ کردمو راهمو ادامه دادم داوود:سلام بهارخانم
سلام
رفتم سوار ماشین شدم منتظر بودم چیزی بگه ولی چیزی نگفت که من گفتم:کجا داریم میریم؟
داوود:یک باغ اطراف شهر مال یکی از پرونده هاست
کدوم پرونده؟
داوود :پرونده ای که اسمش (دم پی ) گذاشتیم
اها میخواستم امروز برم اونجا😅
داوود : فکراتون رو کردین؟
سرمو انداختم پایین چیزی نگفتم
داوود هم بحث رو کشش نداد که رسیدیم به باغ باغ نگهبان داشت
داوود شیشه رو داد پایین که نگهبان احترام نظامی گذاشت گفت:سلام آقای عبدی
اا خانم حسنی سلام..
داوود تعجب کرده بود نگاهی به سربازه کردم ااا اینکه یاسریه
سلام اقای یاسری شما اینجا چیکار میکنید؟مگه دستور نداشتین واسه کار اداری؟
...
ادامه دارد..
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت5⃣3⃣
#رمان
یاسری:بله خانم حسنی خیلی دنبال کار هام بودم جور نشد متاسفانه الانم اینجام
گفتم:من صحبت میکنم با پدرم شرایطتون رو میگم بهشون.
یاسری: خیلی ممنون بفرمایید
اقای یاسری چیزی رو فراموش نکردید؟
یاسری:خیر خانم حسنی بفرمایید داخل
اقای یاسری تاکید میکنم چیزی رو فراموش نکردید؟
یاسری:نه خانم حسنی
اقای یاسری تا ۲ ماه آینده توی قسمت اداری میمونید تا یادتون باشه حتی اگه فرمانده هم اومد باید حکم داشته باشه
داوود لبخندی زد و حکم رو به یاسری نشون داد یاسری سرش رو انداخت پایین و گفت :با اینکه شما از من کم تجربه ترین ولی باهوش ترین
با داوود وارد شدیم یک نگاهی کردیم ولی چیزی دستگیرمون نشد داشتیم برمیگشتیم که داوود گفت: هوش و دقتتون بالاست..
خنده ام گرفته بود
گفتم: به پدرم رفتم...
خندید و رفت سوار ماشین شد
دست از پا دراز تر برگشتیم اداره اقای عبدی گفت برم اتاقش داوود هم رفت پیش بابا تا بگه چیزی پیدا نکردیم
رفتم پیش آقای عبدی اقای عبدی گفت:دخترم فکرهاتو کردی؟
گفتم:بله
اقای عبدی:به چه نتیجه ای رسیدی؟مثبته جوابت؟
بسم الله زیر لب گفتم بعدش گفتم: جوابم مثبته
اقای عبدی خیلی خوشحال شدو گفت: مبارکه
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
الوعده وفا✋🏻☺️
شماهم زیادمون کنین دلمون شاد شه
قسمت های بیشتری از رمان رو بزاریم😁
-دݪمبراۍتوتنگاَستایسراپـٰاخوب
دݪمبرایتوتنگاستمثلتَنگغروب
چهلحظههاۍغَریبۍکهبیتومیگذرند
چهروزگارعَجیبیستبیتوایمَحبــوب💔
‹ #اۍمنتقمڪوچہوگودالڪجایۍ›
#دلـ💔
#بـســےحق
#پروفایل
[@Naheleh_Lady_Dameshgh]
هدایت شده از ⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
گفتم که خدا مرا مرادي بفرست
طوفان زده ام راه نجاتي بفرست
فرمود که با زمزمه يا مهدي،
نذر گل نرگس صلواتي بفرست🌿♥️
-سه صلوات به نیت ظهور آقامون بفرستیم؟!💛🌱
#اللهمعجللولیک_الفرج
#آقــاۍغـࢪیـب
#فـوربہعشقآقاۍغریب🍃❤️