eitaa logo
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
8.7هزار دنبال‌کننده
47 عکس
21 ویدیو
0 فایل
فروش اشتراکی #کپی‌حرام لینک کانال تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/2133066056C2ee169d2aa
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) یه خانومی که یه تاب دوبنده تنش بود و سر و سینه و بازوش تمام بیرون. اومد از جلوم رد شه رو به من صورتش رو مشمئز کرد _ حیف تو نیست که انقدر خودت رو محدود کردی و پیچیدی لای این چادر مشکی. اومدم جوابش رو بدم محل نداد و خواست بره که از جا بلند شدم و سد راهش شدم _ حرفت رو زدی باید جوابش رو بشنوی، یه موتور سیکلت سوار باید کلاه ایمنی سرش باشه با اینکه کلاه سنگینه و تو گرما سرش عرق می‌کنه و خیلی اذیت می‌شه ولی چون از یک خطر بزرگتر جلوگیری می‌کنه اگه عاقل باشه این محدودیت رو قبول می‌کنه و برای حفظ جون خودش کلاه ایمنی می‌گذاره رو سرش، بله خانم چادر یه محدودیتهایی رو میاره ولی ارزش حفظ کردن از نگاه‌های هیز رو داره من با چادرم به نگاه‌های آلوده اعلام می‌کنم کسی حق نداره به حریم من نزدیک بشه اما شما با نیمه عریان کردن خودت اعلام می‌کنید بنده حریم خصوصی ندارم و در اختیار همه نگاه‌های شما هستم. خانمِ عصبانی شد و دستش رو برد بالا که من رو بزنه دستش رو روی هوا گرفتم دوتا خانم بی حجاب به حمایت از این زن بلند شدن و اومدن سمت ما که علی خودش رو بین من و اون خانم قرار داد و فریاد زد _ اگر دستت به همسر من بخوره همین جا دستت رو می‌شکنم برو گمشو زنیکه بی‌حیا. یه مهماندار آقا و یه مهماندار خانم با عجله اومدن و خانم‌ها رو کنار زدند و همه رو دعوت به نشستن سر جاشون کردن و رو کردن به هر دو تای ما _خواهش می‌کنم بنشینید روی صندلی‌هاتون. من ساکت نشستم روی صندلیم اما اون زن همینجوری فحاشی می‌کرد و دم از آزادی می‌زد که یه آقای جوانِ هیکلی بهش گفت... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _خانوم شما که دم از آزادی می‌زنی پس چرا به چادر این خانم گیر دادی بزار این خانم هم آزاد باشه دیگه. زن نیمه عریان یه فحش خیلی رکیک بهش داد. اون آقا هم عصبانی شد و رو کرد به مهمانداران هواپیما _ این زنیکه رو شما جمع می‌کنید یا من جمعش کنم؟ فوری یکی از خانم های مهماندار که قد بلند و اندام ورزیده‌ای داشت بهش نزدیک شد خیلی با جدیت بهش گفت _ اگر ساکت نشی هواپیما که بنشینه تحویل پلیس میدمت‌. زنه ترسید و آروم شد و نشست سر جاش ولی ریز ریز غرغر میکنه. علی به من گفت _ به حرفاش توجه نکن ما می‌تونیم ازش شکایت کنیم اما درگیر شکایت میشیم و من از کارم می‌مونم _ چشم کاریش ندارم ولی خیلی برام زور داره که اون بر خلاف دین و اخلاق عمل می‌کنه بعد انقدر رو داره که به من تذکر میده. علی کامل چرخید سمت من _ خانم تو هم که خوب جوابش رو دادی ولی از حالا به بعد محلش نده. چشمی گفتم و تکیه دادم به صندلی. به ظاهر خودم رو آروم نشون میدم ولی از درون به هم ریختم. دلم طاقت نیاورد و رو کردم به علی _ چرا آدم‌هایی که می‌ دونند راهشون باطله ، بازم در حال گناه کردن هستند و خیلی راحت هم میان مردم رو دعوت به معصیت می‌کنند از طرفی هم یه عده از افراد با ایمان که نمازشون رو اول وقت می‌خونند قرآن قرائت می‌کنند حجابشونو رعایت می‌کنند اما در مقابل این افراد ساکتند و امر به معروف نمی‌کنند. علی جواب داد _ امام حسین علیه السلام روز عاشورا یه حدیث قشنگ خوند عربییش رو یادم رفته اما فارسیش این میشه . سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) امام حسین علیه السلام فرمودند مردم بنده ی دنیایند و دین چیزی است که بر زبانشان می چرخد و تا وقتی زندگیشان به خوبی می گذرد، دم از دین می زنند. پس هر گاه با بلا آزموده شوند، دینداران کم می شوند. سری تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم _ امیدوارم ما هیچ وقت از این بنده‌ها نباشیم علی گفت ان شاالله . از جاش بلند شد و از کابین هواپیم ساک دستیمون رو آورد پایین کاپشن من و خودش رو درآورد کاپشن من را گرفت جلوم _ الان هواپیما می‌شینه بپوش روسیه خیلی سرده و سرمای روسیه با کسی شوخی نداره کاپشن رو پوشیدم هواپیما نشست و ما پیاده شدیم اومدیم داخل سالن علی یه تاکسی گرفت سوار تاکسی شدیم و اومدیم به هتلی که از قبل رزرو کرده بود... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) یه استراحتی کردیم و بعد از ناهار اومدیم بیرون . علی گفت _ دوست داری اول بریم جاذبه‌های طبیعی رو ببینیم یا بریم موزه‌ها رو تماشا کنیم. _موزه‌ها؟ مگه چند تا موزه دارن _ یه شش هفت تایی دارن یکیش که موزه کاخ کرملین هست یکیش هم موزه‌های هنری معاصر حالا اگر دوست داشتی همه موزه‌ها رو ببینیم اسم‌هاشو می‌پرسیم و میریم میبینیم. مکثی کردم _ اول بریم طبیعت سرسبزشون رو ببینیم _ پس بیا بریم پارک سوکوینیتی که هم خیلی باصفا هست و هم حیات وحش داره. _چه جالب بیا بریم . علی ماشین گرفت و کنار پارک پیاده شدیم با هم وارد پارک شدیم زیر لب زمزمه کردم _ وای چه سرسبزه علی که شنید چی گفتم رو کرد به من _ حالا اگر فصل تابستون بیایم اینجا می‌بینی چه گلهای رنگ و وارنگی داره و از زیبایی چشم ها رو خیره می‌کنه. _ مگه اومدی؟ _ یه بار اومدم دوست داشتم بازم بیام اما از اونجایی که با امام زمانم عهد کردم تا متاهل نشم نیام پایبند به عهدم موندم و دیگه نیومدم قدم زنان پارک رو طی کردیم سر راهمون یه پل چوبی قرار گرفته که زیرش رودخانه با آب زلاله و روی پل رو با چوب هلالی درآورده اند دو طرف پل رو درخت کاشتند و این درخت‌ها از دو طرف به هم رسیدن و تو هم تنیده شدند لابلای درخت ها چشمم افتاد به یه سنجاب خیلی برام جالب اومد با دست سنجاب را نشون دادم _ علی ببین چه قشنگه! علی سرک کشید _ آره منم دیدمش _ من تا الان از نزدیک سنجاب ندیده بودم... 💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) دستم را کشید و گفت _ بیا بریم چیزهای دیدنی و جذاب توی این پارک زیاده تا شب با علی تو پارک گشتیم آفتاب رفته بود و هوا رو به تاریکی میرفت. علی نگاهی به ساعتش انداخت و رو کرد به من _ وقت اذان مغربِ سحر وضو داری؟ سری تکون دادم _ بله من دائم الوضو هستم لبخندی زد _ خوبه عین علی یه زیرانداز پارچه ای دو نفره با دو تا مهر از توی ساک دستی در آورد. زیرانداز رو پهن کرد رو کرد به من _ همین جا نماز می‌خونیم. خیلی برام جالب اومد اصلاً یکی از آرزوهام بود که من یه روزی تو خیابون یا پارک نماز بخونم با اشتیاق نشستم روی زیرانداز صدای اذان گوشی علی بلند شد گفتم _ تنظیمش کردی با افق روسیه؟ سر تکون داد _ بله خانم علی می‌خوام بهت اقتدا کنم. نوچی کرد _ نه این کارو نکنی نماز خودت رو بخون _ چرا _ چونکه امام جماعت یه شرایطی داره همینجوری که نیست. زدم زیر خنده برگشت نگاهی بهم انداخت _ چیه چرا میخندی؟ میون خنده‌هام جواب دادم _ خب باید بالغ باشه، عاقل باشه، مرد باشه، حلال‌زاده باشه قرائت نمازش درست باشه عادل باشه در ظاهر خلافی انجام نداده باشه خب تو همه این شرایط رو داری. سری تکون داد _ اصلاً راضی نیستم به من اقتدا کنی _ خب چرا _ نمی‌دونم، معذبم حالا صبر کن اینجا مسجد داره ، دفعه بعد برای نماز میریم مسجد اونجا به امام جماعت اقتدا کن. سر انداختم بالا _ قامت که ببندی من بهت اقتدا میکنم دستش رو گرفت سمت من _دیوونه قاطی می‌کنم نماز خودمم اشتباه می‌خونم. ابرو دادم بالا. هوسی کرده‌ام امروز که دیوانه شوم من بهت اقتدا میکنم... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) سرش رو تکون داد _ لا اله الا الله اذان مغرب رو گفت و قامت بست منم با فاصله کوتاهی پشت سرش ایستادم بهش اقتدا کردم بعد از سلام نماز و تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها برگشت سمت من _ قامت بستی؟ لبخندی زدم _ قبولت دارم بهت اقتدا کردم. خنده ریزی کرد و سرش رو تکون داد و ایستاد که نماز عشا رو بخونه یه دفعه متوجه شدم دو سه نفر دارن ما رو نگاه می‌کنن به خودم گفتم نگاه کنید یک فریضه ی الهیه که بهتره سر وقتش انجام بشه. صدای الله اکبر علی رو که شنیدم منم نماز عشا رو به امامت همسر جانم قامت بستم بعد از نماز علی رو کرد به من _ بریم رستوران شام بخوریم _ آره بریم، ولی اینها کافرن غذاهاشون نجس نیست؟ _ مقلد کی هستی؟ _ امام خامنه‌ای عزیزم _ حضرت آقا می‌فرماید اهل کتاب پاک هستند اینها اکثرشون مسیحی‌اند پس پاکند حالا بریم با هم یه بیف استراگانف بخوریم _چی هست این غذا _ از فیله گوشت گاو و خامه درست می‌کنن من خوردم خیلی خوشمزه است با هم اومدیم رستوران و علی دو پرس بیف استراگانف سفارش داد .غذای سفارشی ما رو خدمتکار آورد گذاشت سر میز .من با احتیاط یه تیکه‌اش رو گذاشتم دهنمو آروم جویدم رو به علی ابرو دادم بالا _ واقعاً خوشمزه است _ نوش جونت می‌خوای بگم یه پرس دیگه برات بیاره _ نه همین کافیه غذامون رو با اشتها خوردیم اومدیم هتل رو کردم به علی _ ازت ممنونم امروز به من خیلی خوش گذشت. نگاهش رو داد بالا _ خدا را شکر که بهت خوش گذشته من فردا صبح باید قرار داد ببندم ان شالله بعد از ظهر با هم میریم موزه... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) لباسهامون رو عوض کردیم و شب بخیر گفتیم و خوابیدیم. صبح علی رفت برای بستن قرار داد و ظهر اومد ناهار رو خوردیم و رفتیم موزه همه چیش قشنگ و زیبا بود مخصوصا معماریش همینطوری که با دقت به معماری ساختمون موزه نگاه میکردم رو کردم به علی _ معماریشون خیلی قشنگه ولی خداییش به معماری های خودمون نمیرسه. علی سری تکون داد _ آره بابا معماری های ایرانی زبانزد دنیاست همون پارک شونم قشنگ بود ولی ایران هم کم زیبایی نداره. تا غروب موزه رو گشتیم و اومدیم هتل علی رو کرد به من _اگر دوست داری چند روزی بمونیم و بریم همه جاهای دیدنی مسکو رو ببینیم اگر هم میخوای که برگردیم ایران _من دوست دارم یه چند روز بمونیم و یه خورده بیشتر بگردیم بعد بریم _ باشه میمونیم. یک هفته در مسکو موندیم از تمام نقاط دیدنی شهر مسکو عکس و فیلم گرفتم و ارسال کردم برای سارا به خودم گفتم اینها خیلی فقر و در به دری من رو به رخم کشیدن و میگذاشتند سر اعتقادات من بزار ببینن که ذلت و عزت دست خداست. بزار بفهمن که من تک و تنها امیدم به خدا بود و خدا هم یه همسر خوش اخلاق و ثروتمند و سخاوتمند قسمتم کرده... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) سارا همه فیلم‌ها و عکس‌های من رو باز کرد ولی هیچ عکس العملی نشون نداد گوشیم رو گرفتم سمت علی _ ببین برای سارا فیلم و عکس فرستادم دیده ولی جوابی نداده. علی نگاهی به گوشی انداخت لبش رو برگردوند _ شاید فرصت نکرده جواب بده. ابرو انداختم بالا _ نه من میدونم چرا واکنش نشون نداده. با تعجب پرسید _ خب چرا؟ _ چون میدونه میخوام با ارسال این فیلم ها و عکسها جوابی برای اون همه زخم زبانهایی که بهم میزدن و میگفتن که تو آوراه ای، سر سفره مردم نشستی، یا چرا دین واعتقاداتت بهت کمک نمیکنه .. بغض گلوم رو گرفت و نتونستم ادامه بدم یاد اون روزهای تلخ افتادم و اشک در چشمانم حلقه زد . علی نگاه محبت آمیزی بهم انداخت _اگر بهت بگم ولش کن به اون روزها فکر نکن می‌دونم که امکان پذیر نیست چون خواهی نخواهی خاطرات گذشته چه تلخ و چه شیرین با ما هستند اما بهت توصیه می‌کنم که به نتیجه اون صبوری کردن و حفظ ایمان و اعتقاداتت فکر کنی اینطوری آروم می‌گیری. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم چشمامم رو باز کردم و نگاهم رو دادم تو صورت علی لب زدم _ تو هدیه‌ای از طرف خدا به پاس صبر و حفظ ایمان من هستی. لبخند ملیحی زد _ ممنونم عزیزم می‌دونی عهد من با امام زمانم چی بود؟ _ نه ، ولی خیلی دوست دارم که بدونم _ یه روز... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) یه روز توی خیابون مسکو قدم می‌زدم صحنه‌ای رو دیدم که پام تا یک قدمی گناه رفت ولی یه آن امام زمان اومد جلوی نظرم و یک حسی از درون بهم گفت هر کاری کنی تو نگاه امامت هستی با اینکه گذشتن از خواسته هوای نفسم خیلی سخت بود ولی تحمل اینکه امام زمانم من را در حال انجام منکری ببینه برام سخت‌تر اومد فوری به یاد دعایی افتادم که منسوب به امام زمان و من هر روز صبح بعد از نماز این دعا رو می‌خونم زیر لب زمزمه کردم اللّٰهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِيقَ الطّاعَةِ، وَبُعْدَ الْمَعْصِيَةِ، وَصِدْقَ النِّيَّةِ، وَعِرْفانَ الْحُرْمَةِ، وَأَكْرِمْنا بِالْهُدىٰ وَالاسْتِقامَةِ تا آخر دعا رو خوندم و خدا رو شکر با عنایت امام زمان از اون حالت در اومدم‌‌. همونجا به امام زمان گفتم آقاجان من از این گناه گذشتم و چون مجبورم به خاطر کارم به کشورهای خارجی سفر کنم قول میدم فقط برای کار و قرارداد بیام اینجا و دیگه توی خیابون‌ها و جاهای دیدنی شهر نمیرم که با دیدن بعضی از صحنه‌ها دچار هوای نفس بشم ولی از شما یک خواهش دارم از خدا بخواهید همسری با ایمان با تقوا و ولایتی قسمت من کنه. اون روزی که تورو تو بیمارستان دیدم باور کن با اینکه هیچی در موردت نمی‌دونستم ولی با همون نگاه اول به دلم افتاد که تو همون دختر آرزوهای من هستی... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
دوم ابتدایی بودم که متوجه، توجه و علاقه ی امیر به خودم شدم. امیر پسردایی مامانم بود خیلی ازم حمایت میکرد. توی بازیها همیشه میباخت تا من .ببرم مدام کنارم بود که کسی اذیتم نکنن اگه یک وقتی مامانم میخواست دعوام کنه خودش رو فدای من میکرد و گناهم رو گردن میگرفت ولی من حسی بهش نداشتم. حتی ازش خوشم هم نمیومد جفتمون با این عشق یک طرفه ی امیر و تنفر من در کنار هم بزرگ شدیم کسی جرات نداشت بهم چپ نگاه کنه برای همه گرگ بود اما برای من یک بره تو سری خور. به هر بهانه ای سعی میکرد بیاد خونمون به امید اینکه بتونه با من حرف بزنه دیوونه ی من بود بخوام بیشتر از عشق امیر بگم اینطوریه که یک سالی ما سیزده به در رفتیم کوه من عاشق لاله واژگون بودم به مامانم اصرار کردم گفتم باید برم بالای قله لاله بچینم و بیام. اما مامانم شروع کرد به دعوا کردن هزاران دلیل آورد که نباید بری خیلی ناراحت شدم رفتم یک گوشه نشستم امیر اون موقع راهنمایی بود موقع ناهار هر چی دنبال امیر گشتیم پیداش نکردیم نگران شده بودیم که چیشده!!! ... غروب شد. همه دنبال امیر میگشتن یک آن دیدم امیر با یک دسته گل پر از لاله ی واژگون داره از کوه میاد پایین و گفت برای تو چیدم ولی من ... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) سرم رو گرفتم بالا _ اونها که ایران نیستند. خنده‌ای کرد _ بعد از جشن عروسی و ماه عسل می‌ریم کانادا دیدار خانواده تو. انقدر از این حرفش خوشحال شدم که کم مونده بود جیغ بکشم خنده پهنی زدم و کشدار گفتم _ راست میگی؟ _بله عزیزم صله رحم واجبه می‌خوام برم مادر زنم رو ببینم. سری تکون دادم و آهنگین گفتم _ واااای علی دارم از خوشحالی بال در میارم تو چقدر خوبی پریدم و یک ماچ سفت از گونه ش کردم _ممنونم عزیزم دستش رو گذاشت رو صورتش ماساژ داد _ چیکار می‌کنی خانم دندون کرسیام خورد شد. هر دو زدیم زیر خنده. اسم مامانم و سارا و سوسن و سیاوشم به لیست اضافه کردم علی گفت _ تموم شد همه رو نوشتی؟ نگاهی از بالا تا پایین برگه انداختم _آره همه رو نوشتم. _ سریع حاضر شو بریم که وقت زیادی نداریم تند تند لباس پوشیدم و چادر سرم کردم با علی اومدیم برای همه به تناسب سنشون خرید کردیم و برگشتیم ناهار رو هتل خوردیم و اومدیم سوار هواپیما شدیم . از زمانی که نشستیم توی هواپیما علی خواب بود تا زمانی که خلبان اعلام کرد کمربندهاتون رو ببندید می‌خوایم بنشینیم ، دستم روگذاشتم روی بازوی علی تکون دادم _علی جان، علی آقا. چشمش رو باز کرد _ جانم _آقا رسیدیم فرودگاه خودمون ، باید کمربند ببندی کش و قوسی به بدنش داد و یه خمیازه کشید _چه خوابی کردم سحر چقدر بهم چسبید تو نخوابیدی؟ _ نه من از پنجره هواپیما بیرون رو نگاه می‌کردم. علی کمربندش رو بست... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) هواپیما نشست و اومدیم خونه، خونواده علی از دیدن ما خیلی خوشحال شدن. مهناز خانم برامون اسفند دود کرد و کلی تحویلمون گرفت برای مادر شوهرم شال و برای پدر شوهر و برادر شوهرم لباس خریده بودیم و بهشون دادیم وقتی سوغات مریم و جاریم رو بهشون دادم در جعبه رو باز کردند از دیدن سنگ کهربا خیلی خوشحال شدند و تشکر کردند. علی رو کرد به پدر مادرش _ به نظرتون آخر هفته جشن عروسی ما باشه خوبه؟ مهناز خانم لبخندی زد _ عالیه فقط باید ببینی می‌تونی تو اون تاریخ سالن بگیری! پدر شوهرم نگذاشت علی حرف بزنه رو کرد به مهناز خانم _ سحر جان، ایران کسی رو نداره بیشتر فامیل‌هاش خارج هستند ما هم فقط بزرگترها رو می‌گیم همین حیاط خونه خودمونم خوبه، بعد خیلی تیز رو کرد به من _سحر جان موافقی؟ منم که از قبل با علی همینطور صحبت کرده بودیم به تایید حرف پدر شوهرم لبخندی زدم _ بله منم موافقم _ پس تو حیاط صندلی میچینیم و جشن رو برپا میکنیم. علی سر چرخوند سمت من _ اگه بخوای می‌تونیم سالن کوچیکم بگیریم _ نه تو حیاط با صفاتره. پدر شوهرم رو به علی گفت _ باید نظر پدر سحر رو هم بخواهیم _ بله بابا امشب که می‌خوایم بریم خونشون دیدن پدر سحر این موضوع رو هم مطرح می‌کنم الانم با اجازتون ما بریم یه استراحتی بکنیم. پدر شوهر و مادر شوهرم همزمان با هم گفتن _ باشه برید استراحت کنید تا خستگی از تنتون در بره. مهناز خانم رو کرد به ما _ پس شام درست می‌کنم بیاید اینجا شامتون رو بخورید بعد برید. چشمی گفتیم و با علی اومدیم اتاق خودمون. رو کردم بهش چه سفر پرخاطره و خوبی بود مخصوصاً تو اون پارک خیلی به من خوش گذشت... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) سرمون به حرف زدن گرم بود که صدای اذان مغرب رو شنیدیم نمازمون رو خوندیم اومدیم پیش مادر شوهرم اینا شام رو خوردیم خداحافظی کردیم و راهی خونه بابام شدیم زنگ خونه بابا رو زدیم صدای شیما اومد _کیه؟ _ باز کن عزیزم ما هستیم. با شادمانی گفت بابا آبجی سحرِ. در باز شد با علی وارد خونه شدیم بعد از سلام و احوالپرسی و روبوسی نشستیم شیما رفت تو آشپزخونه و یه سینی چایی آورد گرفت جلوی من و علی نگاهی تو صورتش انداختم _بَه بَه خواهر گلم ماشاالله چه خوب پذیرایی می‌کنی. خنده قشنگی زد _مرسی آبجی _عه، چرا با کلمه فرانسوی تشکر می‌کنی. یه نازی کرد _ پس چی بگم _ بگو خیلی ممنون متشکرم چشمی گفت و نشست کنارم. از توی کیفم سوغاتی‌ها رو درآوردم لباسِ پدرم رو بهش دادم برای شیما و شمیم هم سنگ کهربا آورده بودم گذاشتم جلوشون شیما درجعبه رو باز کرد و سنگ رو درآورد رو به من خنده پهنی زد و آهنگین گفت _ آبجی این چیه چه خوشگله؟ _ سنگ کهرباست می‌تونی بدی برات انگشتر و گردنبند و یا گوشواره درست کنند. شمیم هم در جعبه رو باز کرد به شیما گفت _ برای منم آورده. نگاهش رو داد به من _ میشه بیای مارو ببری بدی برامون گردنبد و انگشتر و گوشواره درست کنن آخه بابا همش میره سر کار وقت نداره _ باشه عزیزم. شمیم خودش رو انداخت تو بغل من صورتم رو بوسید آروم در گوشم زمزمه کرد _ میشه بدی برای مامانمم درست کنه تولدش بهش بدم. نتونستم دلش رو بشکنم آروم جواب دادم _ آره میشه یه بوس دیگه از صورتم کرد و گفت _ تو خیلی مهربونی. علی رو کرد به بابام _ ببخشید با اجازه تون ما آخر هفته یه جشن عروسی بگیریم بریم سر زندگیمون بابام سرش رو انداخت پایین... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚