رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_310 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله دستمو ول کرد ... شما برو بشین ... به همسرت بگو
#پارت_311
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
از اینکه منشی نگذاشت من پشت در وایسم خیلی ناراحت شدم یه ور نشستم که نبینمش ...
در باز شد خانوم قریشی به من اشاره کرد بیاتو
بشین دخترم
باهمسرتون هم صحبت کردم ... یه مدتی رو فعلا شما خونه پدرتون باشید یه استراحتی کنید
یه مدتی نه همیشه ... من دیگه به خونه پدر شوهرم بر نمی گردم .
رو کرد به ناصر فعلا برید از منشی وقت بگیرید هفته آینده باهم تشریف بیارید .
هردو بلند شدیم خدا حافظی کردیم
تو راه ناصر ازم پرسید
مشاوره چی بهت گفت ؟
به خودت چی گفت ؟
برای منو که خودت گوش دادی
یه نگاهی بهش انداختم ... همشو گوش ندادم .
اومدیم بخش تو اتاق ... مامانم نگران منتظر ما بود ...
چقدر دیر کردید ؟
ببخشید صحبتهامون با خانوم مشاوره طول کشید ...
چادرمو در اوردم نشستم روی تخت ... ناصر اومد جلو کاری نداری من میخوام برم .
نه کاری ندارم ... دستشو دراز کرد که دست بده ... یه خورده نگاهش کردم دستمو دراز کردم ، شُلکی باهاش دست دادم ... ولی اون دست منو کمی فشار داد ... آروم لب زد .
دوست دارم ... مامانم از اتاق رفت بیرون
نشست پایین تخت ... دست منو گرفت ... چشماش حلقه اشگ انداخت ... ببخشید خیلی اذیت شدی ... بیا بریم خونه سر زندگیمون قول شرف میدم نزارم دیگه اذیت بشی
مگه مشاوره نگفت یه مدت جدا از هم زندگی کنید
اگه تو بخوای میتونیم از همین فردا که مرخص بشی بریم سر زندگیمون
شونه انداختم بالا ... نمی خوام
چند ثانیه ای تو صورتم نگاه کرد ... سرشو تکون داد
باشه ... مواظب خودت باش ... خدا حافظی کردو رفت
ساعت هشت صبح دکتر اومد معاینم کرد ... رو به مامانم گفت ایشون مرخص هستند ... ناصر امد رفت حسابداری ...
در خونه بابام که نگه داشت ... روشو کرد سمت من ... چشمهاشو ریز کرد ملتمسانه لب زد
بریم خونه خودمون
سرمو انداختم بالا نمیام ... در ماشین رو باز کردم اومدم پایین ... با مامانم رفتیم تو خونه
ساعت نه شب صدای زنگ حیاط اومد ... علی اصغر رفت در حیاط رو باز کرد ... از تو اتاق نگاه کردم ... دیدم ناصر با ، بابا و مامانشن
بعد از سلام و احوالپرسی نشستن ... پدر شوهرم خیلی دلخور و طلبکارانه رو کرد به من ... چرا نیومدی خونت ؟
خیلی جواب داشتم که بگم ولی نمی دونم چرا زبونم قفل شد ... فقط نگاش کردم
رو کرد به بابام ... تا الان هر اتفاقی افتاد سرمو کج کردم جلوت کوچیکت شدم و عذر خواستم ... ولی اینار ازت انتظار دارم دست دخترتو بگیری برش داری بیاری سر خونه زندگیش .
بابام رو به پدر شوهرم گفت
دختر شوهر ندادم که برش گردونم ... ولی حسابی هم که من روی شما و پسرت باز کردم غلط در اومد
چه خبطی کردیم ما که غلط در اومد ... چیکار باید برای دخترت میکردیم که نکردیم ؟
حاجی دخترم داشت می مرد ... دیگه چیکار میخواستید بکنید .
توی اون خونه چند تا آدم دارن سرمُرو گنده با هم زندگی میکنن از بس ناصر لی لی به لالای دخترت گذاشته اینم هی نازش داره میره بالا
اینکه میگید بچه شو ازش میگیرید ... لی لی به لالا گذاشتنه
حالا کی گرفت ... من یه کلمه گفتم نرگس خودش بچست ... بدش ناهید بزرگش کنه هروقتم خواست بچه توی همون خونه است دیگه ، بچشو ببینه ... دخترت ابروی مارو برد ...
تو سرم هیاهوی شد چشمام داشت سیاهی میرفت ... ناصر اومد جلو ... چی شد نرگس خوبی ... رو به مامانم گفت ... یه آب قند غلیظ براش درست کن ... آب قند رو خوردم .
منو ببر تو اتاق خودم ... کمکم کرد بلند شدم رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدم
نشست دست منو گرفت تو دستش با لحن مهربانانه ولی جدی گفت
نرگس به این حرفا گوش نکن ... اصل کار منم که هم خودتو هم اون بچه رو اندازه جون خودم دوست دارم ... دستشو گذاشت روی شکمم ... این بچه منو توست فقط ، فقط پیش خودمون می مونه ... تو رو خدا قوی باش ... اهمیت به حرفهای اطرافیا نده ...
حرفهاش آرومم کرد .
صدای بگو و مگو شون بالا گرفت ...
نگاهم به پنجره اتاقم بود ... دیدم پدر شوهرم و عمه از اتاق اومدن بیرون ... پدر شوهرم با صدای بلند داد زد ... نااااصر بیا بریم ...
ناصر رو به من گفت ... تو استراحت کن ... بابام فشار خون داره برم یه وقت بلایی سرش میاد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911