فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑تکذیب خبر هدف قراردادن نیروهای سپاه در سایت مصایف سوریه
🔸سخنگوی وزارت امور خارجه:
ادعای برخی از رسانههای رژیم صهیونیستی در مورد هدف قرار دادن مرکزی وابسته به کشور ایران در سوریه را تایید نمیکنیم.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥۴۰۰۰ جایزه در قرعه کشی بزرگ حسابهای قرضالحسنه پسانداز بانک سپه
🔸با افتتاح حساب و یا تکمیل موجودی، در قرعهکشی بزرگ حسابهای قرضالحسنه بانک سپه با ۴۰۰۰ جایزه ۲۵۰ میلیون تومانی شرکت کنید.
🥇با این حساب همه برنده اید.
📌 افتتاح حساب و یا تکمیل موجودی از طریق مراجعه به شعب و یا وبسایت:
omidbank.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌اصلاً دوقطبی یعنی چی؟
➖ انواعش چیه؟
➖ آیا همیشه بَده یا استثناء هم داره؟
➖ تکلیف دوقطبی حق و باطل چی میشه؟
👈 اگر سؤال و شبههای در مورد مسئلۀ دوقطبی در ذهن دارید، این ویدئو برای شماست.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۵۹
_مطمئن باش که بچه ها رو به دخترم برمیگردونم و تلافی این کارت رو سرت در میارم
_ حاج آقا کاری که من کردم برای رضای خدا بوده و مطمئن باش اگر خدا نخواد شما که هیچ، صد تا مثل شما هم جمع بشن نمیتونن کوچکترین آسیبی به من برسونن.
علی اومد جلو
_ کیه؟ چی میگه؟
گوشی رو از دهنم فاصله دادم
_ پدربزرگ بچههاست میگه چرا رفتی اطلاع دادی که آذر بچهها رو زده.
دستش رو دراز کرد سمت من
_ گوشی رو بده به من.
گوشی رو بهش دادم. خیلی محکم و قاطع به حاج آقا گفت
_ چیه واسه خودت داری تهدید میکنی، فکر کردی زن تنها پیدا کردی شیر شدی و میخوای قدرت نمایی کنی، من اینجا هستم مردی بیا به من حرفهات رو بگو. چند لحظه ای علی ساکت موند و بعد گوشی رو گرفت سمت من
_بگیر.
پرسیدم چی گفت
_هیچی قطع کرد، اینها از این آدمایی هستند که بچه و زن میبینن شیر میشن. ولش کن به حرفهاش اهمیتی نده هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
از اینکه خدا یک حامی و پشتیبان برای من گذاشته از ته دل شکرش کردم و رو کردم به علی
_ ازتون ممنونم که باعث آرامش و قوت قلبم هستید، توی این مدت که با شما آشنا شدم با کارهایی که برای من انجام میدید شگفت زده شده م. من شاهدم که همه ی وقت و انرژی خودتون رو برای حمایت و پشتیبانی از من گذاشتید مطمئن باشید که من قدردان زحمات شما هستم.
خنده ای از ته دلش زد و کش دار گفت
_ اوووه کی میره این همه راه رو، من چقدر آدم خوبی بودم و خودم خبر نداشتم.
دوست داشتم جواب حرفش رو بدم ولی نمیخواستم تا محرم نشدیم باب یک سری حرفها و شوخی ها باز بشه برای همین تبسمی زدم و سکوت کردم...
_________________________
مهناز یکی از همسایههامون که دوستم هم بود اومد جلوی خونمون و گفت باید در مورد یه موضوع مهم باهات حرف بزنم ..
نمی تونستم قضیه از چه قراره تا وقتی که به داخل اومد و گفت بهتره یکم بیشتر از پدرتون مراقبت کنید .. متوجه منظورش نمیشدم اولش فکر کردم داره می گه بابات پیر شده و بیشتر نیاز به مراقبت شما داره...
اما با حرفی که زد دنیا رو سر من خراب شد ! بهم گفت یه مدته می بینم😱😱😱
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۶۰
شیما صدا زد آبجی سحر. برگشتم سمتش
_ جانم
_ یه وقت مارو ندی به بابا جهانگیر ها
_ از در خواستش تعجب کردم
_ باشه عزیزم نمیدم شما رو ببره اما میتونم بپرسم چرا؟
_ سرت رو بیار پایین.
سرم رو خم کردم سمتش در گوشم گفت
_دایی ساسان ما رو اذیت میکنه.
رنگ از روم پرید. انگار یکی قلب منرو از توی سینه ام کشید بیرون
رو کردم به علی
_ ببخشید میشه شما از اتاق برید بیرون. مکثی کرد و با لب خونی گفت
_چی شده؟
_ حالا بهتون میگم میشه برید بیرون. چشمی گفت و از اتاق خارج شد. اصلاً دوست نداشتم اون چیزی که از حرف شیما متصور شدم رو ازش بشنوم. ولی وقتی با رنگ و روی پریده دلیلش رو گفت حالت تهوع بهم دست داد.
ازش پرسیدم
_ این موضوع رو به مامانت گفتی؟
به تایید حرف من سر تکون داد؟
_ آره گفتم. مامانم گفت به کسی نگو به باباتم نگو خودم مواظبتونم ولی مواظب نیست. هر وقت مامانم بخواد بره خونه پدر بزرگ من انقدر گریه میکنم تا ما رو نبره. مامانمم یشتر وقتها راضی میشد و مارو نمیبرد...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۶۱
از شدت ناراحتی قفسه سینهام درد گرفت چند لحظه چشم هامو بستم و کاملاً سکوت کردم و به کار پلیده دایی این بچهها فکر کردم. صدای تقه در و بعد هم صدای خود علی اومد
_ میتونم بیام تو
_ خواهش میکنم بفرمایید.
علی وارد اتاق شد و رو به من گفت
_ چی شده چرا انقدر به هم ریختی.
واقعا نمیدونم چی بهش بگم اصلاً روم نمیشه راجع به این موضوع با علی صحبت کنم
گفتم
_ هیچی.
کمی رفت توهم
_ سر هیچی به من گفتی از اتاق برو بیرون.
مکثی کردم و گفتم
_ بعداَ بهتون میگم
نگاهی بهم انداخت
_ داری نگرانم میکنی. سحرخانم میشه بگی چی شده.
_میگم ولی الان نمیتونم.
دلخور نفس بلندی کشید
_ هرجور راحتی.
امروز که همش دنبال شکایت آذر بودیم مدارک رو آماده کن فردا بریم دنبال کار خودمون.
_ من مدارکی ندارم همش دست بابامه، بابامم که تو کماست کلیدم که حتماً آذر داده به خانواده خودش
_ پس امروز توی دادسرا چه جوری شکایت نوشتی
_ براش گفتم که دست پدرمه پدرمم توی کماست. شماره ملی م رو حفظ بودم اونم ثبت کرد
نگاه متعجبی به من انداخت.
_ واقعا قبول کرد؟
_ آره
_ ولی فردا حتماً باید مدارکت همراهت باشه
آره میدونم
شیما زد به پام
_آبجی سحر
چرخیدم سمتش
_ جانم
_ بابا همه مدارکتو آتیش زد.
صورتم را مشمئز کردم
_چی گفتی شیما جان.
تکرار کرد
_ بابا همه مدارکتو آتیش زد شناسنامه و دیپلم و هرچی از خونت آورده بود همه رو آتیش زد.
از شدت ناراحتی نتونستم طاقت بیارم و زدم زیر گریه وتو دلم خطاب به بابام گفتم.
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۶۲
آخه بابای من ، تو چقدر مگه از من تنفر داری! چرا هرچی من رو اذیت میکردی دلت خنک نمیشد
علی رو کرد به من
_ چیکار میکنی پاک کن اشکاتو انگار دنیا به آخر رسیده
همه رو المثنی میگیریم
_مگه میشه همه رو المثنی گرفت.
بالاخره یه چیزی میدن بهت . میگی آقا مدارک من توی آتیش سوخته
علی تلاش میکرد دلداریم بده اما من آروم نگرفتم همینطور گریه میکردم و با خدا حرف میزد و پدرم رو واگذار کردم به خدا، گفتم خدایا خودت جوابشو بده ، اذیت و آزارم حد و اندازهای داره
علی چند دقیقهای سکوت کردم و بعد صدام زد
_ سحر خانم
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت
درست ۵ دقیقه است داری گریه میکنی دو دقیقه هم به حرفهای من گوش کن
اشکهامو پاک کردم و نگاهم رو دادم بهش
_ ببین اندازه سر سوزن شک نکن با این شرایط دادستان به ما اجازه ازدواج میده. بیا بریم پیش حاج آقای مسجد خودمون یک عقد موقت بخونیم تا مدارک قانونی آماده بشه.
مِنُ ومِنی کردم
_ آخه نمیشه که
_چرا نمیشه از نظر شرعی هیچ اشکالی نداره هم خدا میدونه هم تو میدونی هم همه میدونن مخالفت پدرت بی دلیلِ، الانم که بیهوش روی تخت افتاده ، پس تو میتونی با اجازه حاکم شرع ازدواج کنی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۶۳
وقتی علی مستقیم در مورد ازدواج باهام صحبت میکنه انقدر خجالت میکشم که نمیتونم جوابش رو بدم. ولی چنان با نگاهش منتظر جواب بود که به هر سختی بود ناچار شدم جواب بدم.
_ نمیدونم هرچی شما بگید میخوای بیاید بریم دفتر امام جمعه سوال کنیم. علی خوشحال از جواب من گفت
_ احسنت پاشو بریم.
با هم اومدیم دفتر امام جمعه
علی همه ماجرای زندگی من و آشناییمون و ازدواجمون رو خلاصه وار برای امام جمعه گفت. ایشون هم با دقت گوش کردند و پاسخ دادند
_ پسرم شرایط شما خاصه باید منتظر جواب دادگاه باشید قطعاً که به شما اجازه ازدواج میدن ولی چارهای ندارید جز اینکه صبر کنید تا دادگاه مجوزش رو صادر کنه. علی اصلاً از این جواب خوشش نیومد ولی خب مجبوره که قبول کنه نفس بلندی کشید و سرش رو به تایید حرف امام جمعه تکون داد
_ بله حاج آقا شما درست میفرمایید.
از در دفتر امام جمعه که اومدیم بیرون علی بی مقدمه رو کرد به من
_ سحر خانوم مشکل شیما با دایی ساسانش چی بوده؟
انقدر خجالت کشیدم که تپش قلب گرفتم و صدای گروپ، گروپ قلبم رو خودم میشنوم. سرم رو پایین انداختم
_ مشکل اخلاقی.
چند ثانیهای سکوت بین ما برقرار شد و بعد خیلی محکم و قاطع گفت
_ باید شکایت کنیم
_ باشه ولی چه جوری_
میریم اورژانس اجتماعی و هرچی که اتفاق افتاده میگیم. مطمئن باش که اونها تصمیم درستی میگیرند.
سری به تایید حرفش تکون دادم
_ اول بریم اداره ثبت من درخواست شناسنامه کنم بعد بریم اورژانس اجتماعی.
حرفم رو تایید کرد و اومدیم اداره ثبت. مشکلم رو گفتم یه فرم بهم داد...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۶۴
_ این مدارک رو آماده کن بیار تا برات المثنی صادر کنیم.
از در اداره ثبت که اومدیم بیرون علی مستقیماً منو برد اورژانس اجتماعی. وقتی موضو شیما رو براشون تعریف کردم. گفتن باید حتما شیما رو بیارید اینجا تا باهاش حرف بزنیم. با علی اومدیم خونه شیما و شمیم رو بردیم اورژانس اجتماعی. خانمی که مسئول این پرونده بود گفت
_ خیلی ببخشید باید تنهایی با بچه ها حرف بزنم.
اول با شیما صحبت کرد و بعد هم با شمیم. صحبت که چه عرض کنم بازجویی بچه هاکه تموم شد.خیلی سریع با همکاری نیروی انتظامی حکم دستگیری ساسان رو صادر کردند. ما اومدیم خونه سر سفره شام بودیم که گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم به صفحه گوشیم شماره آقا جهانگیر هست. به خودم گفتم الان میخواد بهم بدو بیراه بگه. گوشی رو گرفتم سمت علی با لب خونی گفت کیه؟ آهسته جواب دادم
_ آقا جهانگیر پدربزرگ بچهها.
گوشی رو از من گرفت
_ بفرمایید
صدای گوشی بلنده و من میشنیدم آقا جهانگیر بدون سلام فریاد زد
_ گوشی رو بده به اون دختره
علی از ناراحتی چهره اش در هم رفت و گفت
_ دختره کیه؟ درست صحبت کن آقا
آقا جهانگیر صداش رو بیشتر بالا برد
_ دختره همونیه که دو تا از بچههای من رو انداخته زندان گوشی رو بده بهش کارش دارم.
_ سحر خانم همسر بنده است و هرکی گنده تر از دهنش باهاش حرف بزنه من او دهن رو گل میگیرم. حالا امرتون رو بفرمایید.
جهانگیر شروع به فحاشی کرد و علی هم تماس رو قطع کرد. گوشی رو گرفت رو به من و گفت...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۶۵
_شمارش رو ذخیره کن و هیچ وقت این شماره رو جواب نده.
چشمی گفتم و گوشی رو از دستش گرفتم.
مهناز خانم رو کرد به من
_ سحر جان فکر کنم که این دوتا بچه تا وقتی که حال پدرت خوب بشه و از کما بیاد بیرون عضو خونواده ما بشن. برای همین من امروز انباری رو خالی کردم حسابی شستمش و توش فرش انداختم یک مقدار هم وسیله گذاشتم که از این به بعد اونجا اتاق شیما و شمیم بشه. شما هم تا عقد نشدید پیش شیما و شمیم باشید. بعد از عقد هم دیگه ان شاالله میرید سر زندگی خودتون. اما این دوتا دسته گل میخوان دخترهای خودم بشن.
حاج مصطفی رو کرد به همسرش
_خانوم این بچهها مادر دارند بالاخره تکلیف مادرشون روشن میشه میاد میبرشون.
مهناز خانم سر چرخوند سمت همسرش
_ با این اوصافی که من میبینم دادگاه بچهها رو به مادرشون نمیده، براشون سرپرست تعیین میکنه که معمولاً میده به بهزیستی، یا از اقوام اگر کسی شرایطش رو داشته باشه داگاه هم تایید کنه میتونه بچهها رو به سرپرستی قبول کنه.
حاج مصطفی لبش رو برگردوند
_ چی بگم اگر اینجوریه که قدمشون رو جفت تخمهای چشم من. منم خدا رو شکر میکنم که دو تا دسته گل بهم داده، از توجه مهناز خانم و آقا مصطفی به خواهرهام و درک موقعیت خودم انقدر خوشحال شدم که دلم میخواد همونجوری سر سفره سر به سجده بگذارم. واقعاً این خونواده پناهگاهی شدن برای ما سه تایی که هیچ پناهی نداریم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۶۶
سفره شام رو که جمع کردیم. رو کردم به مهناز خانم
_ ببخشید میشه ما بریم تو اتاقی که برای بچهها آماده کردید.
با روی باز جواب داد
_ بله عزیزم.
رو کردم به علی
_اگه میخوای شما هم بیا.
علی از جاش بلند شد. چهار نفری اومدیم توی اتاق بچه ها. یه اتاق نقلی سه در چهار که یه فرش توش پهن بود و یه بخاری کوچیک، سه دست رختخواب و یه بازی فکری برای شیما یه وسایل خونه سازی هم برای شمیم چیدمان شده.
بچهها تا چشمشون افتاد به اسباب بازیها آخ جونی گفتن و رفتن برای بازی. علی رو کرد به من
_ اگه اجازه بدی من برم استراحت کنم خیلی خسته ام فردا صبح اول بریم دنبال شناسنامهات بعد اون استشهادو ببریم امضا بگیریم، شناسنامه ات که آماده شد همه رو ببریم دادگاه و ان شاالله اجازه ازدواج رو بگیریم.
به تایید حرفش سری تکون دادم و گفتم توکل به خدا.
شب بخیر گفت و خداحافظی کرد و رفت نشستم پیش بچهها شیما یک نگاه ملتمسانهای به من انداخت
_ آبجی سحر دیگه نمیتونیم مامانمونو ببینیم!
شمیم رو به شیما جواب داد.
_فکر نمیکنم شیما، آخه مامان خیلی ما رو میزنه.
رو کردم به شیما مگه غیر از اینکه به من شماره دادی، باز هم شما رو کتک زده ؟
با تکون دادن سرش تایید کرد
_ چرا برای چی میزنه تون.
شیما گفت
_ مثلا خونه رو کثیف کنیم، پارچ آب رو بریزیم، صدامون کنه دیر جواب بدیم، اتاقمونو مرتب نکنیم کتک میخوریم. مکثی کردم و پرسیدم
_ بابا اعتراض نمیکنه بگه شماها رو نزنه...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۶۸
تو این چند روزی که با علی میرفتیم دنبال شناسنامه و اجازه ازدواج از دادگاه دائما به بچهها فکر میکردم
درسته که آذر نادونه و بچهها رو گاهاً کتک میزنه اما هیچ پناهگاهی مثل مادر نمیشه حتی اگر مادر بد اخلاق باشه. من خودم طعم جدایی از پدر و مادر رو چشیدم دوست ندارم این اتفاق برای خواهرهام هم بیفته. باید همه تلاشم را بکنم که بچهها کنار مادرشون باشند. امیدوارم آذر هم توی این مدتی که بازداشت بوده تا سند گذاشتن و آزاد شده متنبه شده باشه و قدر این دسته گلهاش رو بدونه.
توی این چند روز تلفنی از بیمارستان حال بابا رو می پرسیدم و میگفتن هنوز در کما هست. علی خیلی مهربون و مودبِ و همین اخلاقش باعث میشه که علاقه من روز به روز بهش بیشتر و بیشتر بشه.
با هم اومدیم دادگاه روی صندلی منتظر نشسته بودیم تا نوبتمون بشه و بریم داخل که برگه رضایت ازدواج رو بگیریم نفر جلویی ما رفت داخل اتاق و پشت سرش ما رفتیم وقتی که منشی برگه رو گرفت سمت ما، برگه رضایت رو که دیدم ناخواسته برگه رو گرفتم به سینه چسبوندم و از ته دل با صدای بلند گفتم خدایا شکرت. نگاه کسانی که در اتاق بودند به سمت من چرخید یک لحظه از کار خودم خیلی خجالت کشیدم و ناخودآگاه چشمم افتاد به چهره خندان علی.
تو دلم گفتم الان میگه آروم آبرومون رفت اما زیر لب زمزمه کرد
_مبارکه.
متوجه عکس العمل های کنجکاوانه آدمای اطرافم شدم که دلشون میخواست بدونن چرا من انقدر خوشحال شدم و برای اینکه خانمی به سمتم نیاد بپرسه چی شده به علی گفتم
_میشه سریع از اینجا بریم.
جواب داد
_آره چرا نشه.
هر دو پا تند کردیم از اتاق خارج شدیم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۶۹
علی رو کرد به من
_ سحر خانم من میتونم یک مراسم عقد مجلل برات بگیرم و میتونیم هم با هم به توافق برسیم یه عقد معمولی بگیریم و مابقی اون هزینه رو خرج ازدواج یه جوونی که شرایط مالی نداره کنیم. انتخاب با توئه .
من فقط دوست داشتم سریع با علی بریم زیر یک سقف زندگی کنیم و اینکه عروسی مجلل بگیره یا ساده اصلاً برام مهم نبود سر چرخوندم سمت علی
_ هر طوری که خودتون صلاح میدونید همون کار رو انجام بدید
_ نه دیگه این جوابو به من نده حرف دلتو بزن.
خیلی دلم میخواست توی چشماش نگاه کنم و حرف دلمو بزنم اما علی هنوز به من محرم نیست برای همین سرم را انداختم پایین و گفتم
_ علی آقا من فقط دوست دارم زودتر زندگی مشترکم رو با شما شروع کنم برام فرقی نمیکنه که عروسی مجلل باشه یا ساده
_ پس یه عروسی معمولی میگیریم نه مجلل نه ساده و مابقی هزینه را میدم به مامانم که بده خرج عروسی یه دختر و پسر یا جهیزیه یک دختر
ما هم از دعای خیر اونها تو زندگی بهره مند میشیم.
سری تکون دادم
_ خیلی کار خوبیه همین کار رو انجام بدید.
نشستیم تو ماشین رو کردم به علی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۷۰
_من یه زنگ به خواهرم بزنم.
فوری جواب داد
_ زنگ بزن راحت باش.
گوشیمو درآوردم شماره سارا را گرفتم
چند بوق خورد و سارا جواب داد
_ سلام سحر جان حالت خوبه
کشدار جواب دادم
_ سلام عزیزم ممنون
_ چیه! چی شده انگار کبک داره خروس میخونه، بابا حالش بهتره؟
_ بابا که همون جوری تو کماهست حال خوب من برای برگه اجازه ازدواجمه که از دادگاه گرفتم.
سارا سکوت کرد
_الو الو
اینقدر دیر جواب داد که فکر کردم مشکلی در ارتباط پیش اومده خواستم دکمه قطع تماس رو بزنم که صداش اومد
_ سحر واقعاً تصمیم گرفتی با اون پسره ازدواج کنی؟
از لحن حرف زدنش ناراحت شدم با دلخوری جواب دادم
_ بگو علی آقا بزار دهنت عادت کنه، بله خواهر جان تصمیمم رو گرفتم
_ بی عقل بابا خوب بشه میفته به جون زندگیت
خواستم بگم بابا چوب خدا رو خورده، یا خوب نمیشه یا اگرم بشه به من کاری نداره. ولی زبونم نچرخید به خودم گفتم شاید خدا از این گفته من راضی نباشه
جواب دادم
_ من توکلم به خداست هیچ اتفاق بدی تو زندگی من نمیفته اما حالا تو گوش کن
تمام اتفاقهایی که برای آذر، بچهها و ساسان افتاده بود رو براش گفتم
عصبانی داد زد
__ الان ساسان بازداشته یا اونم مثل آذر با سند آزاده؟
_ نه ساسان باز داشته
_ چه مجازاتی براش در نظر گرفتن
_فعلا دادگاهی نشده ولی مطمئناً مجازات سختی رو براش در نظر میگیرند
عصبی غرید و گفت
ساسان کثافت پس آذر چه غلطی میکرده؟
_ ماکه با آذر زندگی نکردیم اما اینطوری که بچهها میگن یک آدم پرخاشگر و عصبیه تربیت بچه ها هم براش مهم نیست
_ پس بابای ما عاشق ظاهر آذر شده بوده ؟
_ چی بگم
این اتفاقهایی بود که اینجا افتاد من هم برات گفتم حالا قراره که...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۷۱
پدر علی سرپرستی بچهها رو به عهده بگیره
مکثی کرد و گفت
_چه آقای خوبی
_ این خونواده همشون خوبن میدونی چرا؟
نفس بلندی کشید
_ چرا؟
_ چون با خدا هستند به همدیگه ظلم نمیکنن دست همدیگرو میگیرن حتی غریبههایی مثل ما.
علی سر چرخوند سمت من
_ تو نیمه گمشده زندگی منی غریبه نیستی.
صدای سارا اومد
_ علی پیشته؟
خندیدم و گفتم
_ آقا رو یادت رفت بگی
_ برات آرزو میکنم خوشبخت بشی
_ خیلی ممنون ولی چقدر این کلمه رو دیر گفتی دوست داشتم الان تو و مامانم اینجا بودید.
مکثی کردم و کشدار ادامه دادم
_ سارا
جواب داد
_ جانم
_ میتونید بیاید؟ میشه به مامان بگی اونم با سوسن بیاد. من اینجا خیلی تنهام.
بازم صدای علی اومد
_ دلت میاد من کنارت باشم بگی تنهام.
درسته که علی مثل یک کوه پشتمه و این اطمینان خاطر رو دارم که در زندگی با علی میتونم آرامش داشته باشم ولی خب هر گلی یک بویی داره همسر جای خودش پدر و مادر هم جای خودش
در جواب علی که یه وقت از دستم دلخور نشه گفتم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۷۲
منظورم از تنهایی اینه که هیچ یک از فامیلهای من نیستند.
خیلی دلم میخواست که با کلمات عاشقانه پاسخ حرفش رو میدادم اما ما به هم محرم نیستیم و من باید مسائل شرعی رو رعایت کنم تا همین جاش هم عذاب وجدان میگیرم انقدر تنهایی باهاش بیرون میرم اما خدا خودش میدونه که من خیلی غریب و تنها هستم
علی رو کرد به من.
_سحر خانم من میگم همین الان بریم ازمایش خون رو بدیم. فردا که جواب آزمایش رو گرفتیم بریم محضر عقد بشیم بعد با هم دنبال تدارک مراسم بعدی باشیم.
از پیشنهادش استقبال کردم چون هرچه زودتر ما به هم محرم میشدیم من آرامش بیشتری پیدا میکردم. گفتم
_ موافقم خیلی عالیه. ولی یه وقت مامان و باباتون ناراحت نشن. بگن چرا به ما نگفتید.
سری تکون داد
_ خوبه شما حواست به همه چی هست مامانم از این اخلاقها نداره ولی بابام ناراحت میشه بزار یک زنگ بهشون بزنم.
گوشی تلفنش رو از توی جیب کاپشنش درآورد و شماره خونه رو گرفت صدای مامانش اومد
_ جانم
_ سلام مامان حالت خوبه؟
_سلام عزیز دلم ، چیکار کردی تونستی برگه ازدواجو بگیری
_بله مامان گرفتیم
_ به به مبارکه
_ ممنون ، من میگم اگر اجازه بدید ما بریم الان آزمایش بدیم که تا فردا جوابش اومد فوری عقد بشیم اینطوری هم سحر خانم معذبه هم من.
مهناز خانم جواب داد
_ آره خیلی هم عالیه فقط اول برید شناسنامه سحر جان رو بگیرید بعد با شناسنامه خودت برید دفترخونه یه وقت برای عقد بگیرید. اونا بهتون یه برگه میدن، بعد با اون برگه برید برای آزمایش.
علی خندهای کرد
_ عه اینجوریه
_ بله عزیزم اینجوریه...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۷۳
_دیگه خودت با بابا صحبت کن یه وقت گله نکنه بگه به من نگفتید
_ باشه من باهاش حرف میزنم.
علی بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد و رو کرد به من
_ شنیدی مامانم چی گفت
_ بله شنیدم ما حواسمون به شناسنامه نبود پس اول بریم شناسنامه من رو بگیریم بعد بقیه کارا رو انجام بدیم.
باهم اومدیم ثبت احوال شناسنامه رو گرفتیم و بعدش رفتیم دفترخونه
علی رو کرد به حاج آقا
_ ببخشید به ما خیلی زود نوبت بده.
حاج آقا گفت
_ شما هر وقت برگه آزمایش رو آوردید. مدارکتونم که آماده است من خطبه عقد را براتون میخونم.
برگه آزمایش رو گرفتیم و به سرعت اومدیم که وقت آزمایش تموم نشه آزمایش رو هم دادیم. گفتن فردا جوابش آماده است علی رو کرد به من بیا بریم برای فردا لباس و حلقه بخریم
ناخواسته رفتم تو هم
_ چرا ناراحت شدی خانم
_ آخه من پول ندارم برای شما حلقه بخرم _این حرفا چیه میزنی خانم، از همین الان دیگه ما شدیم وقتی هم میشیم ما، جیب و پول من و شما نداره.
علی از خوبی و طبع بلندشِ که این حرف رو میزنه و منم چاره ای جز پذیرش شرایط ندارم. بهش گفتم:
_پس ببخشید یه لطفی کن یه تماس با مادرت بگیر بگو که داریم میریم خرید. موبایلشو از جیبش درآورد. زنگ زد به مامانش
_ جانم مامان چی شده عزیزم
_ مامان ما هم دفترخونه رفتیم هم آزمایش خون دادیم جوابشم فردا میاد ان شالله که جواب هم مثبته با اجازه شما ما بریم برای فردا حلقه و لباسم بخریم
_ بیاید دنبال من منم باهاتون بیام...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۷۴
علی جواب داد
_ باشه مامان شما هم بیاید حاضر شو٫ید الان میام دنبالتون
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کرد رو کرد به من
_مامان میگه منم میام
لبخندی زدم
_چقدر خوب خیلی خوبه که یه بزرگتر همراهمون باشه
علی حرکت کرد به سمت خونه
منم به خودم گفتم چقدر مهناز خانم کار خوبی میکنه ای کاش خودم پیشنهادش رو داده بودم چون ما به هم محرم نیستیم بعضی جاها ضرورت داشت که من با علی تنهایی جایی برم ولی اینجا که ضرورت نداره. رسیدیم در خونشون از ماشین پیاده شد یه زنگ زد به دقیقه نکشید که مهناز خانم اومد پایین و نشست تو ماشین علی ما رو آورد تو بازار به قدری اینجا تنوع جنس هست که واقعاً انتخاب خیلی سخت میشه مهناز خانم رو کرد به علی
_باید یه لباس مناسب برای سر عقد سحر جون بگیری به آدرسی که میگم بریم. خیلی دلم میخواست لباس مخصوص مجلس عقد نامزدی بگیرم ولی روم نمیشد بگم. مهناز خانم ما رو آورد به مزون اینجا همه جور لباس نامزدی و مجلسی و لباس عروسی داشتن. مهناز خانم یه کت و دامن شیری رنگ بهم نشون داد و پرسید. از این لباس خوشت میاد...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۷۵
سری تکون دادم
_ هرچه که صلاح شما باشه.
معترض جواب داد
_ عزیزم لباس شما و برای روز عقد شما ست باید دوستش داشته باشی من فقط یه نظر دادم، اصلاً شما از این تیپ لباس خوشت میاد؟
به خودم گفتم امروز برات تکرار نمیشه خجالتو بزار کنارو حرف دلتو بزن با مِن و مِن گفتم
_ این خیلی قشنگه ولی.
با انگشتم یک پیراهن بلند با یقه تقریباً بسته که توی سینه شم سنگ کاری شده با آستین بلند و دامن کلش به رنگ نباتی نشون دادم
_ اینو دوست دارم.
فوری مهناز خانم با نگاهش لباس رو خوب ورنداز کرد و رو کرد به من
_ خیلی قشنگه عروس خوش سلیقهام.
از طرز حرف زدنش و برخوردش لذت بردم. مهناز خانم رو کرده به خانم فروشنده لباس رو نشون داد
_ میشه سایز عروس من بیارید.
خانم فروشنده نگاهی به من انداخت. یه پیرهن از روی رگال برداشت
_ بفرمایید اتاق پرو بپوشید ببینید اندازتونه
اومدم تو اتاق پرو لباس رو پوشیدم تو آینه نگاهی به خودم انداختم واقعاً بهم میاد خیلی تغییر کردم.
کمی لای در اتاق پرو رو باز کردم صدا زدم _مهناز خانم.
سریع اومد جلو. در رو کمی بیشتر باز کردم لباس را توی تنم دید ابرو انداخت بالا لبخند زد
_ ماشاالله چقدر بهت میاد مبارکت باشه عزیزم.
لباس را خریدیم و از مزون اومدیم بیرون مهناز خانم ما رو برد به یه مغازه که فقط کت و شلوار و پیراهن مردانه میفروخت. یک دست کت و شلوار مشکی با یک پیراهن سفید علی خرید و اومدیم بیرون مهناز خانم رو کرد به علی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۷۶
امروز کلاً خرید عروسی سحر جان رو انجام بدیم که دیگه خیالمون از این بابت راحت بشه.
علی گفت
_من تا شب در خدمت شما هستم تا شبم تموم نشد فردا هم اینجا هستیم تا ان شالله هرچی که لازمه تهیه کنیم، فقط ما سرمون گرم شد نماز نخوندیم ، بریم تو مسجد بازار نمازمونو بخونیم بعد میایم بقیه خریدها رو انجام میدیم.
سه تایی اومدیم داخل مسجد
مهناز خانم خونه نمازش رو خونده بود. علی رفت سمت آقایون. من هم اومدم وضوخانه خانمها وضو گرفتم داخل مسجد نماز ظهر و عصر رو خوندم و اومدیم بیرون علی رو کرد به من
_موافقی اول حلقه شما رو بخریم .
رنگ از روی من پرید احساس کردم میگه تو که پول نداری برای من حلقه بگیری پس بریم فقط برای تو حلقه بخریم، آروم لب زدم
_باشه بریم
_ چرا ناراحت شدی خانم.
سرم رو انداختم پایین
_ببخشید که من نمی تونم برای شما حلقه بخرم،
سری تکون داد
_خانوم اینجا طلا فروشیه، طلا هم برای مرد حرامه من میخوام به انتخاب شما برای خودم انگشتر عقیق بگیرم اونم اینجا ندارن، باید بریم شاه عبدالعظیم ، امروز اینجا حلقه شما و بقیه وسایل را میخریم . بعد از مراسم عقدمون سر فرصت من انگشترم رو میخرم
_خب همین الان بیاید بریم شاه عبدالعظیم ، منم حلقه م رو از اونجا بخرم ، متبرک هم میشه، شماهم انگشترت رو اونجا بخر، بقیه خریدهامونم اونجا انجام میدیم
علی سر چرخوند سمت مادرش
_ شما هم موافقی؟
مهناز خانم لبخندی زد
_چرا نباشم میریم زیارتم میکنیم.
سه تایی اومدیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت شاه عبدالعظیم..
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۷۷
از بازار که حرکت کردیم تا رسیدیم پارکینگ حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام مهناز خانم از خاطرات ازدواجش با آقا مصطفی گفت وسط صحبتهاش برای ما هم دعای عاقبت بخیری میکرد. علی ماشین رو در پارکینگ پارک کرد و حرکت کردیم سمت حرم
به حیاط حرم که رسیدیم علی رفت سمت کفشداری آقایون من و مهناز خانم هم اومدیم سمت خانمها زیارتنامه رو که خوندیم وارد صحن شدیم چشمم که به ضریح آقا افتاد یه آرامش خاصی وجودم رو گرفت یه لحظه احساس کردم کنار ضریح آقا من هستم و خود آقا حواسم از مهناز خانم پرت شد دستام رو گره کردم به پنجرههای ضریح سرم رو تکیه دادم به ضریح و شروع کردم با آقا صحبت کردن آقا جان شما عزیز و محبوب درگاه خداوند هستید برای فرج امام زمان دعا کنید برای سلامتی امام خامنه ای عزیز ما دعا کنید شفای همه بیماران مخصوصاً بیمارانی که دستشون تنگه و هزینه دارو و درمان ندارند رو از خدا بخواهید. آهی از ته دل کشیدم
_ آقا جان اوضاع آشفتهای دارم در حال ازدواجم در حالی که یک هله پوک هم برای زندگیم به عنوان جهیزیه نمیتونم تهیه کنم علی و خونوادش خیلی خوبن اما منم خجالت میکشم یا حضرت عبدالعظیم شما آبرو دار درگاه خداوند هستید از خدا برای من آبرو بخواه...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۷۸
یا حضرت عبدالعظیم دو تا خواهرهای من سر سفره پدر علی هستند. معلوم هم نیست این وضعیت تا کی طول بکشه در حالی که بابای من وضع مالی خوبی داره هر چقدر هم اینها متواضع باشند بازم من خجالت میکشم و سرشکسته ام. کمکم کن آقا جان از خدا بخواه یه راهی جلوی پام بگذاره. ای کاش علی اجازه میداد برم سر کار خرج بچهها رو خودم بدم
همینطوری که سرم روی پنجرههای ضریح بود یک مرتبه به ذهنم اومد بابام یه کارگاه بزرگ تولیدی لوستر داره. الانم که تو کماست سود و درآمدش چی میشه؟ خوبه به علی بگم.
صدای مهناز خانم کنار گوشم که گفت چه حال خوبی داری منم دعا کن من رو به خودم آورد سر از پنجره ضریح برداشتم رو کردم سمتش
_ ببخشید معطلتون کردم
_نه عزیزم معطل نشدم داشتم یه صحنه قشنگ رو نگاه میکردم.
با چشمم اطرافمو نگاه کردم بینم صحنهی قشنگ چیه منم ببینم که مهناز خانم ادامه داد
_ اون صحنه قشنگ حس خوبی بود که تو کنار حرم گرفتی
لبخندی زدم
_خیلی ممنون.
آهی کشید
_ سحر جان با این حس و حال خوبی که اینجا گرفتی منم دعا کن
_ چه دعایی؟
سری تکون داد
_ هر چی به ذهنت میرسه.
دستم رو گرفتم رو به آسمون
_ خدایا به حق این آقای عزیز که پیش تو آبرو داره مهناز خانم رو عاقبت بخیر کن. لبخند دندان نمایی زد
_ باور میکنی میخواستم بگم همین دعا رو بکنی. حالا یه گله بهت بکنم
_ جانم بفرمایید
_ تا کی میخوای به من بگی مهناز خانم. مثل اینکه من میخوام مادر شوهرت بشم.
یه لحظه تو دلم گفتم نمیدونم عروسها به مادر شوهرشون چی میگن. بگم حاج خانوم بگم عزیز نه خوبه مثل علی صداش کنم مامان...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۷۹
نگاهم رو دادم توی صورتش
_ ببخشید، مامان.
خنده صداداری کرد
_آفرین حالا شد، شاید باورت نشه سحر جان ولی من تو رو اندازه مریم دوست دارم.
لبخندی زدم
_ چرا باور نکنم مامان، رفتارهای شما همین رو نشون میده که واقعاً منو مثل دختر خودتون میدونید.
چشم هاشو ریز کرد
_ تو چی! منو مثل مامان خودت دوست داری؟
ای کاش این سوالو نمیپرسید نه اینکه مادرمو دوست نداشته باشم ولی خیلی از دستش دلخورم
نفسی عمیق ولی مخفی کشیدم و جواب دادم
_ منم شما رو مثل مادرم خودم میدونم. ریز سرش رو تکون داد
_ گرچه با تاخیر گفتی اما قبول میکنم حالا بریم امامزاده حمزه رو هم زیارت کنیم
_ باشه بریم.
همینطور که به طرف امامزاده حمزه حرکت میکردیم تو دلم گفتم عجب مادر شوهر زرنگی دارم مو لای درز کارهاش نمیره چه خوب حس و حالِ من رو میفهمه.
با هم امامزاده حمزه و امامزاده طاهر رو هم زیارت کردیم برگشتیم بازار وارد اولین مغازهای که انگشتر عقیق میفروخت شدیم علی رو کرد به من
_ دلم میخواد انگشترم رو تو انتخاب کنی. بین انگشترها نگاه کردم یک انگشتر عقیق زرد با رکاب نقره چشمم رو گرفت. گفتم
_ این خیلی قشنگه
علی رو کرد به فروشنده
_ میشه این سینی انگشتر رو بیارید
_بله خواهش میکنم.
فروشنده سینی انگشتر رو گذاشت روی میز علی همون انگشتر رو برداشت و دستش کرد واقعاً به دستش میاد دستشو گرفت سمت مادرش.
_مامان قشنگه؟
_ به به عالیه .
مهناز خانم رو کرد به من
_ اینو جدی میگم سحرجان شما خیلی خوش سلیقهای
_ ممنون مامان.
علی برگشتم سمت من خواست چیزی بگه اما حرفش رو خورد...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۸۰
عکس العمل علی برای این بود که مادرش رو با نام مامان صدا زدم خواست چیزی بگه ولی نگفت. از مغازه اومدیم بیرون حلقه ازدواج و مابقی خرید عروسی رو هم انجام دادیم ،از شیر مرغ تا جون آدمیزاد مهناز خانم پیشنهاد میداد و علی هم می خرید
حرکت کردیم سمت خونه
از ماشین پیاده شدیم صدایِ سر صدا و دعوا از خونه میاد. هر سه به هم نگاه کردیم و متعجب از اینکه چی شده
علی کلید انداخت در رو باز کرد وارد شدیم دیدم آذر ایساده تو حیاط، آقا مصطفی و مریمم ایستادن آذرم به داد و بیداد که بچههام رو میخوام. تا آقا مصطفی نگاهش به من افتاد گفت
_ میگه بچههامو میخوام منم بهش گفتم صبر میکنی تا عروسم بیاد هرچی اون تصمیم بگیره.
یک مرتبه آذر حمله کرد سمت من که من رو کتک بزنه، علی وسط منو آذر ایستاد
_ خانم این چه رفتاریه درست حرفتو بزن درستم جوابتو بگیر.
آذر بدون اینکه مراعات محرم و نا محرمی رو بکنه دست علی رو گرفت که بکشه و از سر راهش برداره و به من حمله کنه علی هم دستش رو از دست آذر به شدت کشید
_ به من دست نزن خانم
مامان یه زنگ بزن پلیس بیاد این خانمو جمع کنه ببره.
آذر شروع کرد خودش رو کتک زدن و با فریاد گفت
_ آره بگو بیاد بگو بیاد ببینه که شماها دزدید بچههای من رو دزدیدید بچههام رو بدید از اینجا ببرم.
یه حسی بهم گفت در مقابل این همه بیمنطقی بهترین کار برای تو سکوتِ اصلاً حرف نزن...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۸۱
آذر همین طوری فحاشی میکرد و خودش رو میزد که صدای آژیر ماشین پلیس اومد. ظاهرا انقدر که سر و صدا کرده بود نشنیده بود که علی به مامانش گفت به پلیس زنگ بزن ، برای همین تا صدای ماشین پلیس رو شنید خواست از در حیاط بره بیرون که متوجه شد پلیس پشت دره. وقتی که دید نمیتونه از در حیاط بره بیرون. مثل گربهای که میخواد فرار کنه خودشو به این طرف و اون طرف میزنه، به چند طرف خونه چرخید تا راهی پیدا کنه و بره که علی در حیاط رو باز کرد پلیس وارد حیاط شد یک مرتبه آذر که با دستهاش صورتش رو زخمی و قرمز کرده بود رو کرد به پلیس
_ اینها من رو کتک زدن.
و تند تند میگفت
_ من شاکیم من شاکیم.
بعد هم نشست وسط حیاط با دو دستش میزد روی پاهاشو فریاد میکشید
_ آی بچههام آی جگر گوشههام اینا بچههای منو دزدیدن، من فقط بچههامو میخوام
همه ما با تعجب نگاهش کردیم که پلیس گفت
_ خانم بلند شو بریم کلانتری شکایتم داری اونجا انجام بده.
آذر بلند شد گفت
_ نمیبینی چه جوری منو آش و لاش کردن چرا منو میبری کلانتری باید اینها رو ببری .
دستشو گرفت به سمت علی
_ این زده تو سینه من، منو هل داده سینه م درد میکنه من شکایت دارم. پلیسم خیلی جدی گفت
_ خب شکایت داشته باش کسی به شما نمیگه شکایت نداشته باش اما شکایت شما تو کلانتریِ. فعلاً اینها زنگ زدن که شما اومدی اینجا مزاحمت ایجاد کردی الان باید با ما بیای کلانتری بقیهش رو اونجا توضیح بده.
آقای پلیس سرش رو از در حیاط بیرون کرد صدا زد
_ خانم محمدی تشریف بیارید.
یه خانم محجبه که روی آستین لباسش آرم پلیس بود وارد شد و دستبندش رو درآورد رفت سمت آذر...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۸۲
آذر که خودش رو در عمل انجام شده دید رو کرد به من
_ تلافی همه این کارها رو سرت در میارم وایسا تماشا کن.
دیدم اینجا رو نمیتونم بیجواب بگذارم. گفتم
_ توکل من به خداست تو هم با شیطانت بتاز ببینیم کی موفق میشه.
نگاهی سراسر بغض و کینه و نفرت به من انداخت و همراه خانم پلیسی که به دستش دستبند زده بود رفتن و سوار ماشین شدن.
رو کردم به علی ما هم باید بریم
_ بله شاکی ما هستیم
آقا مصطفی گفت
_صبر کنید منم میام
خواستیم از در بیایم بیرون حواسم رفت پیش بچهها سر چرخوندم سمت مریم
_ بچهها کجا هستن؟
نگران نباش قبل از اینکه آذر بیاد سمیه اومد بردشون پارک . شما برید خیالتون راحت باشه بچهها رو بیاره من مواظبشون هستم
مهناز خانم رو کرد به من
_سحر جان اگه ناراحت نمیشی من نیام خیلی خسته شدم.
_ نه مامان جون خواهش میکنم. شما استراحت کنید
سه تایی سوار ماشین شدیم علی رو کرد به پدرش
_ بابا شما باید شاکی باشی چون خونه برای شماست
حاج مصطفی گفت
_ باشه بابا تو بنویس من امضا میکنم سه تایی اومدیم کلانتری آذر تا چشمش افتاد به من خواست یه نیشی بزنه رو کرد به من
_ باباتم خودت مراقبت کن هزینههای بیمارستانم خودت پرداخت کن
_ نگران نباش خودم پرداخت میکنم. خنده نیشداری زد
_حتماً پول بیمارستان باباتم شوهرت میخواد بده دیگه
_ وقتی بابام خودش داره چرا شوهرم پرداخت کنه.
خنده حرص داری کرد
_ بابات هیچی نداره اگر چشمت به اون کارگاه لوستری سازی هست بدون که اون مهریه من بود و بابات زد به نامم.
از شنیدن این حرف خشکم زد...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚