eitaa logo
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
8.6هزار دنبال‌کننده
37 عکس
22 ویدیو
0 فایل
فروش اشتراکی #کپی‌حرام لینک کانال تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/2133066056C2ee169d2aa
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_389 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله تو دلم گفتم برو بابا انتظار نداری که نداشته باش
به قلم بابام گوشیو برداشت بعد از سلام و احوالپرسی گفتم‌ بابا یه خبر دارم که اول باید مژدگانی بدی تا بهت بگم چهاروز دیگه میخوایم بریم کربلا رو میخوای بگی شما از کجا می دونی ناصر زنگ زد گفت چُرتم پای گوشی پاره شد ... همیشه دوست داشتم هر خبری میشه من اول همه با خبر بشم ... به بقیه ام خودم خبر بدم ... اینقدر از دست ناصر لجم گرفت اونوقت به من میگه دو دقیقه نمی تونی حرف تو دهنت نگه داری ... باشه بابا خبرم همین بود ... کاری ندارید نه بابا جون مواظب خودتو بچت باش تماس و قطع کردم ... ساکمون دست محسن بود عزیزم ناصر منتظر بودیم اتوبوس بیاد سوارشیم ... چشمم افتاد به علی اصغر دیدم چفیه انداخته رفتم پیشش خوش به حالت من اصلا حواسم نبود چفیه بیارم من دوتا دارم صبر کن الان یکیشو میدم بهت ... دست کرد تو ساکش یه چفیه تا کرده که بوی عطر گل یاسش پیچید تو فضا در آورد تا اومدم از دستش بگیرم یه دست مردونه اومد جلو و چفیه رو از دست علی اصغر گرفت ... فکر کردم ناصر برگشتم ازش بگیرم بگم خودم اول گفتم ... دیدم محسن ... خندید و گفت چفیه برای مردهاست اگر اونا لازم نداشتن باید زنها بندازن دوست داشتم چنگ بندازم چفیه رو از دور گردنش بردارم ... ولی نمیشد یکی اینکه نامحرم بود ... یکی هم من زورم بهش نمی رسید نگاهم به محسن مثل نگاهم به علی اصغر بود دوسش داشتم بالخند سرمو تکون دادم رو کردم به علی اصغر قسمتم نبود محسن دست علی اصغرو گرفت از بچگی دوست داشتم یه داداش کوچیکتر از خودم داشته باشم ... رو کرد به ناصر و گفت اگه گفتی چرا ؟ ناصر لبخند زد به نشونه نمی دونم سرشو تکون داد ارزو تو بوده نمی دونم محسن به کنایه گفت چون بهش زور بگم ناصر گفت من کی به تو زور گفتم داداش همگی زدیم زیر خنده محسن رو به من همینطور که چفیش دور گردنش بود گوششو گرفت سمت من ناراحت نشی نرگس خانوم میخوای بدم بهتون سرمو بالا انداختم نه نمیخواد مبارکتون باشه محسن رو کرد به علی اصغر چه حس خوبی این چفیه به من داده علی اصغر گفت صاحب اصلی این چفیه کسانی بودند که محو در ولایت و اسلام شده بودند تواین راه هرکی بره به آرامش میرسه این چفیه نماد اونهاست محسن زد روی دوش علی اصغر داداش خیلی آقایی عاشق مرامت شدم اسم منم بنویس تو پایگاه میخوام بسیجی بشم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_390 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله بابام گوشیو برداشت بعد از سلام و احوالپرسی گ
به قلم از مرز مهران وارد خاک عراق شدیم اولین ایست و بازرسی پلیس ... دوتا مامور مسلح عراقی سوار ماشین ما شدند که محافظ ما باشند ... همه حواسم به اسلحه مامورها بود . رو کردم به ناصر با اشاره دستم مامورهارو نشون دادم اسلحشون چیه ؟ کلاشینکف برای چی اینا با ما میان ؟ اینارو فرستادن که یه وقت به ما حمله نکنن وااااای چه هیجان انگیز کیا حمله کنن آمریکاییا ؟؟ نه ... نمی دونم نرگس چه سوالایی میپرسی در بین راه افراد نظامی مسلح عراقی ها رو دیدیم ... من که دوران جنگ رو ندیده بودم ولی یه حسی بهم دست داد که اینها به ما حمله کردند چقدر از ماشهید کردند ... پس چرا با اینها دوست شدیم رو کردم به ناصر سوالمو ازش پرسیدم جواب داد نمی شه که ما دام العمر دشمن همدیگه باشیم کشور همسایه است بعدم کربلا تو خاک اینهاست باید آشتی کنیم که بیایم زیارت جوابش قانعم نکرد ... از کنار شیشه ماشین بلند شدم وایسادم تو نمی دونی پاشو من برم از روحانی اتوبوس بپرسم چپ چپ به من نگاه کرد بگیر بشین سرجات لازم نکرده بپرسی برگشتیم از فرمانده پایگاهتون خانوم قربانی سوال کن خیلی جدی گفتم اووووووه تا اون موقع نمی تونم صبر کنم پاشو بزار برم بپرسم بازوی منو گرفت کشید پایین نشوند ... روشو کرد سمت من با صدای آروم ولی تهدید وار گفت بگیر بشین سرجات از کنار من تکون نمی خوری ... دوست ندارم با هیچ مرد نامحرمی حتی یک کلمه حرف بزنی اگر سوالی داشتی به خودم میگی میرم میپرسم بهت میگم . الان سوال دارم برو بپرس ببین چی جواب میده پیاده شدیم میپرسم یه دفعه لحن حرف زدنش تندتر شد میشه خواهشن تو هم مثل بقیه دنبال زیارتت باشی و نری رو اعصاب من هی این چیه اینجا کجاست راه نندازی توسرم یه عالمه سوال بود واقعا نمی تونستم ازشون بگذرمو بیخیال بشم باید همشو میپرسیدم ...‌ایکاش علی اصغر پیشم میشست اون جواب این سوالهارو میدونست چشمامو ریزکردم خواهشانه گفتم یه دقیقه برو پیش محسن بشین به علی اصغر بگو بیاد اینجا من ازش بپرسم بشین نرگس اذیت نکن ... پیاده شدیم بپرس دلم میخواست با مشت بکوبم به بازوش ... چسب من شده نمی زاره تکون بخورم ... تو دلم گفتم ایکاش ناصر و محسن پیش هم میشستن ... من و علی اصغرم پیش هم میشستیم . ماشین برای نماز و ناهار نگه داشت ... همگی پیاده شدیم ... با نگاهم دنبال علی اصغر بودم تا دیدمش ... دست تکون دادم و با صدای بلند گفتم دااااداش ، علی اصغر ناصر برگشت منو نگاه کرد یواش چه خبرته ؟ چرا داد میزنی آخه داره میره کارش دارم جانم آبجی چیکار داری ؟ یه سوال دارم باید ازت بپرسم بیا بریم با دستش ساختمونی رو نشون داد اونجا بشینیم سوالتو بپرس جواب بدم همگی راه افتادیم رفتیم اول وضو گرفتیم نماز خوندیم ... علی اصغر اومد پیشم نشست روبه من کرد نرگس چه میخواستی بپرسی داداش کیا ممکنه به ما حمله کنند که دو تا مسلح تو اتوبوس ما هست ؟ ببین من یه چیزایی می دونم مثل اینکه اردوگاه منافقین سر راهمونه به خاطر اون ... ولی خیلی نمی دونم ... صبر کن برم از روحانی کاروان بپرسم بهت بگم علی اصغر رفت بپرسه رو کردم به ناصر چرا نذاشتی خودم بپرسم مگه چی میشه ؟ نمی خوام تو اتوبوس جلوی اون همه آدم انگشت نما بشی ... من تو رو میشناسم حالا هی سوال داری و میخوای پاشی وایسی ... صداشو نازک کرد حاح آقا ببخشید چرا ازاینجا میریم ... چرا با عراق دوست شدیم رومو ازش برگردندم و زیر لب گفتم‌ بی مزه علی اصغر رفت پرسید ... برگشت اومد پیش ما حاج آقا محمودی خیلی ازاین سوالت خوشش اومد گفت تو اتوبوس برای همه تو ضیح میدم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_391 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله از مرز مهران وارد خاک عراق شدیم اولین ایست و باز
٠ پارت_392 به قلم رو کردم به ناصر بیا دیدی گفته سوال خوبی بود ناهار خوردیم سوار اتوبوس شدیم یه خورده که حرکت کردیم روحانی کاروان که صندلی جلو نشسته بود بلند شد یه اکو کوچولو داشت گذاشت وسط اتوبوس با یه میکروفن بی سیمی رو به مسافرا کرد بسم الله الرحمن الرحیم یکی از مسافران سوال کرده که چرا تو ماشین ما دو نفر نظامی مسلح هستند . خدمتتون عرض کنم ما مجبوریم از استان دیاله عراق که قرارگاه اشرف محل اسقرار منافقینه رد شیم ضمن اینکه مردم این استان از وهابیون ، وفا دار به حزب بعث عراق ، که شدیدنم ، زد شیعه هستند رد شیم ... دولت عراق برای امنیت زوارهای ایرانی تدابیری رو در نظر گرفته یکی اینکه تو هر اتوبوس دو نظامی مسلح میگذارند ‌ یکی اینکه توسط ارتش ، اتوبوس های زواران رو اسکورت میکنه . تا زوار به خیال راحت بیاد تو خاک عراق به زیارت امام حسین علیه السلام و شهدای کربلا و امان عزیزو بزرگوارش رو کردم به ناصر اسکورت یعنی چی ؟ سرشو اورد کنار گوشم اروم گفت عده ای سرباز مسلح که برای محافظت یا احترام ، همراه شخصیت مهمی حرکت می کننه رو اسکورت میگن عه چه جالب یعنی مامهمیم ، پس چرا من ندیدمشون پشت اتوبوسها میان ، تو ندیدی سکوت عجیبی همه ماشین رو گرفت ... نگاه کردم به مسافرا خیلی هاشون ترسیدن .‌‌.. چشمم افتاد به پدر شوهرم دیدم هی دستهاشو مشت میکنه و میماله بهم رنگ و روشم پریده ... با آرنج زدم به ناصر روشو کرد سمت من سرشو تکون داد چی شده باباتو ببین ترسیده یه چشم غره بهم رفت تقصیر توعه دیگه با این سوالات تو دلم گفتم وا به من چه اینا ترسو ن چشمام گرم شد سرمو گذاشتم روی شونه ناصر دستی روی بازوم احساس کردم چشم باز کردم صورت ناصر رو دیدم بلند شو رسیدیم همه دارن پیاده میشن صدای محسنو شنیدم که با خنده گفت ترس انداخت به جون زوار خودش گرفت خوابید ، پاشو نرگس خانم یه دو تا سوال دیگه طرح کن ببینم میتونی کاری کنی کسی از هتل بیرون نره ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
٠ پارت_392 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله رو کردم به ناصر بیا دیدی گفته سوال خوبی بود
به قلم همین طوری که شال و چادرمو مرتب کردم گفتم : بزار فکر کنم ببینم چه سوالی باید طرح کنم . علی اصغر و محسن زدن زیر خنده و رفتن . پاشدم وایسادم همینطوری که داشتم از صندلی میومدم بیرون رو کردم به ناصر گفتم‌ عزیز دست کیه ؟ مامانت بردش پایین از ماشین اومدم پایین ... تا چشمم افتاد به گلدسته های حرم حضرت علی علیه السلام یه ارامش خواصی بهم دست داد ... دستمو گذاشتم توی سینم سرخم کردم و گفتم السلام علیک یا امیرالمومنین ... سلام که دادم نگاه کردم دیدم همه همین کارو کردن وارد هتل شدیم ... همه حواسم به حرم حضرت علی علیه السلام بود دوست داشتم فوری بریم زیارت رو کردم به ناصر غسل زیارت کنیم زودی بریم حرم من خیلی خسته ام یه استراحت بکنیم بعدن میریم یعنی نماز مغرب و عشارو میخوای تو هتل بخونیم ؟ امشبو اره تو استراحت کن من برم ببینم کی الان میخواد بره زیارت منم باهاش برم . گفتم بعد استراحت باهم میریم حرم رو با دست نشونش دادم . ببین حرم چقدر نزدیک هتل ماست ! حتی خودمم تنهایی میتونم برم یه چشم غره بهم رفت سرشو تکون داد و هیچی نگفت مدیر کاروان کلید اتاقهای هتل رو اورد و داد به زوارها ناصرم کلید اتاقمونو گرفت ساکها رو برداشت رو کرد به من بریم . پله هارو گرفتیم رفتیم بالا طبقه دوم اتاق ۳۱۰ کلید انداخت باز کرد ... ساکهارو گذاشت گوشه اتاق نشست روی تخت رو به من دستشو زد کنارش بیا بشین اینجا نشستم کنارش ... خیلی محکم و قاطع گفت خوب گوش کن ببین چی میگم نرگس ... از این لحظه ... بدون من ... پاااا تو از این اتاق بیرون نمی زاری ... با من میریم بیرون با خومم برمیگردی ... حتی با پدر مادر خودت یا پدر مادر منم جایی نمیری هرجا من بودم تو هم باید همون جا باشی ... فهمیدی چی میگم‌ ؟؟؟ پس تو هم نگیر بخواب ما اومدیم اینجا زیارت نیومدیم که بخوابیم تو، توی اتوبوس خوابیدی بچه رو هم که فقط شیرش دادی همش بغل من بود ... درک کن من خسته ام احتیاج به دو ساعت استراحت دارم ... دوساعتا ... من سر دوساعت ازخواب بیدارت میکنم سرشو به تایید تکون داد باشه سر دو ساعت بیدارم کن دراز کشید و فوری خوابش رفت ... حوصلم سر رفت خواستم برم پیش مامانمینا یاد حرف ناصر افتادم که گفت بدون خودم پاتو از اتاق بیرون نمیزاری ... ایکاش عزیز اینجا پیش خودم بود لااقل باهاش سرگرم میشدم ... چشمم افتاد به پنجره اتاق شالمو انداختم سرم ، پنجره رو باز کردم سرمو کردم بیرون ... هوا تاریک شده بود و خیابون با نور چراغ برق روشن بود ...رو به روی خونه ما دستفروشها بساط پارچه فروشی ، لباس فروشی ، اسباب بازی ... راه انداخته بودن . نگاهم افتاد به پایین درب وروی هتل یه آقای قد بلند که یه تیشیرت و شلوار لی تنش بود ...و به ، یه درخت تکیه داده بود . اونم نگاهش افتاد به من ... با اشاره دستش گفت بیا پایین ... اول فکر کردم کاری داره ... با دست اشاره کردم چی میگی ... دوباره با اشاره دستش فهموند که بیا پایین . یه آن متوجه نگاهش شدم که با منظوره ... سرمو کردم تو خونه ... صدای سوت زدنش اومد ... هینی کردمو لبمو گاز گرفتم و پنجره رو بستم پردشم کشیدم ... سر چرخوندم سمت ناصر دیدم خوابه ... دستهام شروع کرد به لرزیدن ... وااای چه پسر بیشعوری ... کنار حرم مطهر حضرت علی علیه السلام هم خجالت نمیکشه ... ترس افتاد به جونم با خودم گفتم چرا رفتی کنار پنجره ... اگر ناصر بیدار بود حتما نمیگذاشت ... یه حس کنجکاوی بهم میگه برم ببینم هنوز هست یا رفته ... ولی یه حس دیگه بهم میگه ... چیو میخوای نگاه کنی ... مرد نامحرمو ؟ دستهام می لرزه و تپش قلب گرفتم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله همین طوری که شال و چادرمو مرتب کردم گفتم : بزار
به قلم تو دلم گفتم نمیخوام ببینم که چه شکلیه فقط میخوام ببینم رفت یا هنوز هست آروم گوشه پرده پنجره رو زدم کنار نگاه کردم دیدم هست ... هنوز داره سمت پنجره اتاق مارو نگاه میکنه . واااای چقدر بیشعوره ه ضربان قلبم بیشتر شد ... ترس برم داشت و خیالات اومد سراغم ... نکنه الان بیاد تو هتل و زنگ اتاق مارو بزنه ناصر بیدار بشه بگه این کیه اونم بگه زنت داشت از پشت پنجره منو نگاه میکرد ... دستهامو بهم فشار دادم ... تو دلم گفتم ... خدایا چیکار کنم ؟ نگاه ساعت کردم دو ساعت شده که ناصر خوابه از ترسم که بریم بیرون و اون پسره هنوز رو به روی در هتل باشه بیخیال بیدار کردن ناصر شدم ... به خودم اومدم دیدم واااای اینقدر درگیر پنجره و اون پسره شدم که از وقت نمازم گذشت ... تندی وضو گرفتم نمازمو خوندم السلام علیک نماز عشارو که دادم صدای ناصر و شنیدم چرا بیدارم نکردی ؟ الله و اکبر نمازمو گفتم رو کردم بهش میخوای بخوابی بخواب حالا وقت هست میریم ناصر خیلی تیز بود و سریع متوجه حرکات و عکس العملهای من میشد ... چشمهاشو ریز کرد و گفت چطور؟؟؟ چیزی شده نرگس ؟؟ نه چه چیزی ... میگم خسته ای میخوای بخوابی بخواب خستگیم در اومد الان وضو میگیرم نمازمو بخونم بریم پایین شام بخوریم بعدم بریم حرم تا تو نمازتو بخونی منو ببر اتاق مامانمینا دلم داره پر میزنه برای عزیز ... تو خواب بودی خواستم برم ولی چون گفتی نرو نرفتم سرشو به تایید حرف من تکون داد آفرین حالا شدی زن خانوم خودم ممنون که نرفتی ... پاشو ببرمت شال و چادر عربیمو سرم کردم ... در اتاقمونو که باز کردیم فکر و خیال اومد سراغم ... یعنی پشت در نباشه ... یا توی راهرو . با نگاهم همه جا رو وارسی کردم خدارو شکر نبود ... زنگ اتاق مامانمینارو زدم ... در رو باز کردن دیدم عزیز نشسته جوادم داره باهاش دالی بازی میکنه اونم میخنده ...تا بچم چشمش افتاد به من دستهاشو باز کرد سمت من پاهاشم تکون تکون داد ... شروع کرد به نق نق های گله آمیز ... فوری رفتم بغلش کردم بوسش کردم و سینمو گذاشتم دهنش ... انگار که خیلی دلش تنگ من شده بود چه جور شیر میخورد . ناصر نمازشو خوند رفتیم زیر زمین سالن غذا خوری شام خوردیم .از در هتل اومدیم بیرون دیدم واااای هنوز وایساده ... فوری سرمو انداختم پایین که نبینمش دیدم بساط پهن کرده عینک آفتابی میفروشه ... تو دلم گفتم یاعلی این چند روزی که ما اینجا هستیم اینم رو به روی هتل ماست ... پس فکر تنها حرم رفتن رو از سرم بیرون کنم چسبیدم به ناصر دستشو گرفتم رفتیم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_393 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله تو دلم گفتم نمیخوام ببینم که چه شکلیه فقط میخوام
پارت_394 برگشت یه نگاه سوال برانگیزی به من کرد چیزی شده ؟ از چیزی ترسیدی سعی کردم خودمو طبیعی نشون بدم گفتم نه چیزی نشد اخه یهو دست منو گرفتی دوست دارم دست شوهرمو بگیرم عیبی داره ابرو بالا داد لبهاشو کشید پایین نه عیبی نداره اونم دست منو گرفت رفتیم حرم ... دوست داشتم حرم حضرت علی رو به نحو احسنت زیارت کنم . رو کردم به ناصر آداب زیارت حرم حضرت علی علیه السلام رو تو بلدی زیارتنامه است دیگه اونو میخونیم اذل دخول میگیریم میریم زیارت میکنیم نه یه کارهای و دعاهای دیگه هم هست همه اداب زیارتو داخل زیات نامه ها مینویسن داخل حرم شدیم حس و حال عجیبی بهم دست داد به عمرم اینقدر ارامش نداشتم ... یه زیارت نامه برداشتیم اذن دخول خوندیم ... داخل کتاب و نگاه کردم دیدم نوشته زیارت جامعه کبیره و امین الله و نماز زیارت ... رو کردم به ناصر بریم اول حرم آقا رو زیارت کنیم بیایم این دعا هارو بخونیم ما چند روز اینجا هستیم بیا زیارت کنیم نماز زیارتم‌بخونیم بریم فردا میایم زیارتهارو میخونیم ... اینجا مثل حرم حضرت معصومه سلام الله علیها و یا حرم امام رضا علیه السلام نیست که تا صبح باز باشه ... ساعت نُه شب همه زوار داخل حرم رو بیرون میکنند در رو میبندن ... برای اذن صبح باز میکنند سرمو به تایید تکون دادم ... رفتیم حرم اقا رو زیارت کردم هرکی که بهم التماس دعا گفته بود اومد جلوی نظرم برای همشون دعا کردم . نماز زیارتم خوندیم از حرم اومدیم بیرون ... در بین راه حواسم رفت به دستفروشها چشمم افتاد به یه عروسک که خیلی قشنگ و بزرگ بود رو کردم به ناصر اینو بخریم بچه ما پسره اونو برای چی بخریم حالا بخریم شاید بچه بعدیمون دختر باشه ما تا هفت سال دیگه بچه نمیخوایم بخر دیگه ناصر . برای خودم بخر تو یه عروسک خونه داری نازی رو میگی ؟ اره ... بعدم تو بچه داری میخوای بازی کنی با بچت بازی کن رومو ازش برگردوندم و زیر لب گفتم خسیس خان خسیس نیستم ... الان اینو ببری هتل دستت میندازن که رفته عروسک خریده تو دلم گفتم نخر ... با پولهای سر راهی که بهم دادن خودم میخرم اومدیم نزدیک هتل چشمم افتاد به اون آقاهه ... دلم هری ریخت دوباره ناخود اگاه دست ناصرو گرفتم‌ با تعجب بهم نگاه کرد عه چی شد ؟ نرگس چیزی رو داری از من پنهون میکنی آب دهنمو قورت دادم خودمو طبیعی نشون دادم نه چیزی نشد یه خورده با گوشه چشم بهم نگاه کرد یه نفس عمیق کشید و رفتیم داخل هتل ... کلید رو از هتل دار گرفت ناصر بریم عزیز رو بیاریم پیش خودمون ابروهاشو داد بالا میریم میاریم فعلا بریم تو اتاق باهات کار دارم تو دلم گفتم ... وااای الان میخواد با اوقات تلخی منو سین جین کنه کلید انداخت در اتاق رو باز کرد رفتیم داخل کتشو در اورد آویزون کرد به رخت اویز نشست رو تخت با لبخند رو به من گفت چادر و شالتو در بیار دستشو زد کنارش بیا بشین پیشم باهم حرف بزنیم نشستم کنارش ... دستمو گرفت با لبخند گفت چی شده خانمی چرا امروز هم رفتنه هم برگشتنه دم در هتل دستپاچه شدی جرات گفتن نداشتم چون میدونستم بگم بهم میریزه گفتم هیچی نشده نمی دونم چرا تو گیر دادی موهای منو با دستش زد زیر گوشم یه دستم به موهام کشید ... دستشو اورد چونمو گرفت آورد بالا ... آروم لب زد راحت باش به من بگو چی شده خام رفتارش شدم قول میدی دعوام نکنی چرا باید دعوا کنم این چه حرفیه فقط میخوام ببینم چی نگرانت کرده حلش کنم خام حرفاش شدم ... شروع کردم به گفتن ولی وسط حرفام پشیمون شده بودم چون ناصر هی رنگ به رنگ میشدو هی گره ابروهاش بیشتر میشد حرفم که تموم شد داد زد تو بی خود کردی که سرتو از پنجره کردی بیرون ... از تعجب چشمامم داشت از کاسه سرم میزد بیرون ... چرا اینطوری کرد ... فریبم داد ... با مهربونی حرف زد که گولم بزنه من حقیقتو بهش بگم وسط داد و بی دادای ناصر هم زمان که در رو باز کرد بره بیرون زنگ اتاقو زدن ... دیدم عمه هاجرو ناهید . اومدن تو اتاق ... عمه رو کرد به ناصر کجا داری میری ؟ چی شده یواش چرا سرو صدا میکنی ناصر با دستش منو نشون داد این مرتیکه که دم در هتل عینک میفروشه مزاحم نرگس شده دارم میرم ... عمه نذاشت حرفشو ادامه بده دست ناصر و گرفت بیا تو ... این راهش نیست ... الان معلوم نیست اون مرده وهابیه ... سلفیه بزنه یه بلایی سرت بیاره توی این کشور غریب جنگ زده من چه خاکی بریزم به سرم ... ناهید رو کرد من یه چشم و ابرو اومد و گفت کِرم از خودته وگرنه چرا کسی مزاحم ما نمیشه اول رامین حالا هم این پسره عرب دهنم واموند این چقدر راحت تهمت میزنه ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز،
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
پارت_394 برگشت یه نگاه سوال برانگیزی به من کرد چیزی شده ؟ از چیزی ترسیدی سعی کردم خودمو طبیعی نشو
به قلم یه نگاه کردم به ناصر یه نگاه کردم به عمه هیچ کدوم جواب ناهیدو ندادن رو کردم به ناهید من کِرم دارم ؟؟؟ تهمت میزنی ؟؟؟ والا بخدا ... چرا کسی مزاحم منو نیلوفر نشده مزاحم تو شده اول خواستم حرصش بدم بهش بگم کسی از تو خوشش نمیاد که مزاحمت بشه ولی حس کردم حرفم خوب نیست ... از اینکه ناصر ساکت بود جوابی به ناهید نداد خیلی دلم گرفت خودمم فقط ناراحت شدم نمی دونستم چی جواب بدم یه چی به ذهنم رسید رو کردم به ناهید ان شاالله حضرت علی جواب تهمتتو بده بعدم رو کردم به ناصر ان شاالله جواب تو رو هم بده که گولم میزنی ازم حرف میکشی الانم جوابه ... با انگشتم ناهید و نشون دادم ... اینو نمی دی ... چادرمو سرم کردم خواستم از اتاق بیام بیرون برم پیش مامانمینا ، ناصر دستمو گرفت کجا ؟ خواستم دستمو از دستش بکشم ولی محکم گرفته بود زورم نرسید ... با اون یکی دستم تلاش کردم دستمو از دستش در بیارم نتونستم صورتمو در هم کردم رو بهش گفتم . دستمو ول کن میخوام برم پیش مامانم منو کشید کنار لازم نکرده بری وایسا اینجا ببینم باید چیکار کنم دوباره تلاش کردم دستمو از دستش بکشم که برم دستمو ول کرد از بازوم گرفت پرتم کرد روی تخت انگشت دستشو تهدید وار گرفت سمت من همینجا میشینی ازجاتم تکون نمی خوری با ناراحتی رومو ازش برگردوندم ناهید به ناصر گفت یه دفعه برای همیشه باید یه کتک مفصل بهش بزنی که بفهمه بکن ، نکن یعنی چی ناصر گفت خواهرمن شما تشریفتو ببر خودم میدونم باید چیکار کنم با خودم گفتم نگاه کن منو پرت میکنه رو تخت به خواهرش میگه تشریف ببر عمه رو کرد به ناصر یه دقیقه بیا سه تایی رفتن بیرون ولی لای در باز موند حرف میزدن صداشون میومد عمه گفت ناهید تو برو پیش شوهرت ... ناصر توهم بیا بریم پیش مدیر هتل بگو این دستفروشه مزاحم خانوم من شده اون خودش می دونه چیکار کنه ناصر برگشت تو اتاق کلید در اتاق رو برداشت ... درو از بیرون قفل کرد رفت ازاین کارش خیلی بدم اومد و بهم بر خورد ... به خودم گفتم حتما الان با مدیر هتل میرن با اون مرده دعوا کنن ... گوشه پرده پنجره رو زدم کنار دیدم اقاهه ایستاده کنار عینکهاش یه خورده نگاه کردم کسی نرفت پیشش خواستم پرده رو بندازم که یه دفعه دیدم ناصر با مدیر هتل اومدن پیشش ... برای اینکه صداشونم بشنوم ... لای پنجره رو باز کردم ... مدیر هتل رو به اون مرده مزاحم کرد در حالی که مرتب با دستهاش وسایلشو نشون میدداد . به نطرم میومد میگفت جمع کن برو با عصباتیت و صدای بلند عربی حرف میزد ناصرم دستهاشو مشت کرده بود و عصبی داشت مرد عینک فروش و نگاه میکرد عه عه ناصر حمله کرد به مرده ... جمعیت جمع شدند سواشون کردن از حرکات مردم متوجه شدم که حق و به ناصر دادن آقاهه مقاومت میکنه ولی فایده نداره یکی دونفر عینکهاشو جمع کردن ریختن توی کارتن زیر اندازشم جمع کردن گذاشتن روی کارتنش بردنش ... مردمم یکی یکی پراکنده شدن ناصر قبل از اینکه بیاد تو هتل یه نگاه انداخت به پنجره اتاق ... فوری گوشه پرده رووانداختم ... وااای یا خدا یعنی منو دید ... یه خورده صبر کردم دوباره گوشه پرده رو زدم کنار دیدم هیچکس نیست پنجره رو بستم پرده رو هم مرتب کردم همچین که نشستم روی تخت صدای کلید رو که تو قفل در چرخید شنیدم ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که 6104338992565560 بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_395 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله یه نگاه کردم به ناصر یه نگاه کردم به عمه هیچ کدو
به قلم در رو باز کرد اومد تو ... تا دیدمش رومو از ش برگردوندم چیه دست پیش گرفتی که پس نیفتی ... ایییییی روتو برم نرگس همچنان رومو ازش برگردوندم چیه طلبکاری ؟ پاشو بریم اتاق مامانتینا عزیز و بیاریم نمیخواستم برم اتاق مامانمینا چونکه اگر بابام میفهمید منو دعوا میکرد برنگشتم نگاش کنم گفتم من نمیام تو برو عزیز و بیار محسنم اونجاست من برم میخوام بشینم اگر میای پاشو بریم رومو کردم بهش همچین میگی نمیارمش انگار اتاقشون کجاست همین بغله دیگه بچه رو بده به من برو هروقت خواستی بیا پاشو لج بازی نکن بیا بریم تنها باشی دلم شور میزنه دلت شور میزنه برو زودی بچه رو بردار بیار ناصر رفت دو دقیقه نکشید مامانم اومد دنبالم چی شده ... گذاشتی تاقچه بالا میگی نمیخوای بیای پیش ما همه چیو براش گفتم ببین چیکارا میکنی با یه ندونم کاریت همه رو ریختی بهم پاشو بریم بابات هیچی نمی دونه بامامانم رفتم اتاقشون دیدم همه اونجایند خدا رو شکر کسی به من حرفی نزد ... قرار گذاشتن که فردا سر ساعت ده صبح دسته جمعی بریم حرم صبحانه تو غذاخوری هتل خوردیم ... عزیز و اماده کردم ما شاالله وزن گرفته یه کم که بغلش میکنم دستم درد میگیره ... ناصر بغلش کرد اومدیم تو لابی هتل نشستیم تا همه جمع بشند ... یکی یکی اومدن تا عزیز مامانمو دید خودشو تکون تکون داد که بره بغل مامانم ... مامانم عزیز و از ناصر گرفت همگی داشتیم از در هتل میومدیم بیرون که ناهید رفت نردیک مامانم بغلشو باز کرد معصومه خانوم عزیز و بدید من بیارم . مثل برق پریدم وسط ناهید و مامانم بچه رو از مامانم گرفتم و گفتم خودم میخوام بیارمش رنگ از روی ناهید پرید . فوری دورو برش و نگاه کرد ببینه شوهرش این صحنه رو دید یا ندید ... نگاهم به هرکی میفتاد با چشم غرو تاسف بهم نگاه میکردن . سعی کردم بهشون نگاه نکنم ... ناصر اومد کنارم آروم در گوشم گفت این چه کاری بود کردی ؟ بچه خودمه دوست دارم بغل خودم باشه نمی فهمی اون دلشکتست روی بچه حساسه نمی گی خدا ازاین کار تو قهرش میاد . تو دلم گفتم این همه اون منو اذیت میکنه نمی ری بهش بگی خدا قهرش میاد ... به من میگی بده به من بچه رو که بری بدیش به ناهید ... نمی خوام بدم همه رو با خودت بد نکن نرگس حرف منو گوش کن نمی خوام ... بچه خودمه نمی دم ..‌. دیروز هم بهم تهمت زد هم به تو گفت کتک مفصل بهش بزن . ناصر ازم دلخور شد رفت پیش محسن و علی اصغر با اونا هم قدم شد ... دستم داشت میشکست تحمل وزن عزیز رو نداشتم رفتم پیش مامانم مامان دستم داره میفته عزیز رو میگیری بدش به من ندیش به ناهیدا بزرگ شو نرگس دست از بچه بازی بردار یه نگاه به جمع کن ببین همه از دستت ناراحتن یه نگاه بهشون انداختم ... همه دلخور بودن مخصوصا بابام که تا نگاهم بهش افتاد برق تهدید چشماش منو گرفت . سریع نگاهمو از بابام برداشتم ... تو دلم گفتم خوبش کردم همتون ناراحت باشید عیبی نداره نگاهمو دادم به دست فروشها دنبال عروسکی که دیشب دیدم میگشتم ... چادر مامانمو گرفتم کشیدم . نکش چادرمو بچه بغلمه ... روشو کرد به من ... چیکار داری ؟ یه عروسک دیدم خیلی قشنگه پولهای سر راهیمو بدم بهت برام میخری ؟ چرا به ناصر نمیگی برات بخره گفتم‌‌ ... نخرید نه من نمیخرم برو به شوهرت بگو اگر خرید که خرید اگرم نمی خره حتما دلیلی برای کارش داره با خودم گفتم نخر خودم میخرم با نگاهم جاشو پیدا کردم کنار همین روسری فروشه بود ... ولی نیست چرا ؟ رفتم پیش رو سری فروشه سلام ... آقا اینکه ... با دستم کنارشو نشون دادم ... اینجا اسباب بازی میفروخت ... نیومده با لهچه عربی ولی فارسی گفت اون شبها میاد اینجا روزها ... با دستش کوچه رو به رو رو نشون داد ... اونجاست یه نگاه به مامانمینا کردم یه نگاه به کوچه ... با خودم گفتم میرم تو کوچه تندی میخرمشو میام... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که 6104338992565560 بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_396 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله در رو باز کرد اومد تو ... تا دیدمش رومو از ش برگ
به قلم رفتم داخل کوچه چند تا مغازه اون طرفتر یه بساط اسباب بازی بود پا تند کردم خودمو رسوندم به اسباب بازی فروش نگاه کردم عروسکی که من میخواستم تو بساطش نبود به فروشندش نگاه کردم یه آقای دیگه بود اون آقای فروشنده دیشب نبود . دورو برمو نگاه کردم یه کوچه رو به روی همین کوچه بود اونم توش هم مغازه اسباب بازی داشت هم بساط کرده بودند رفتم داخل کوچه اونم نداشت . ای بابا پس کجاست ؟ بیخیالش شدم پا تند کردم برگردم پیش ماما نمینا از کوچه اومدم بیرون ... رفتم داخل یه کوچه دیگه .‌‌.. ای وای اینجا کجاست ؟ همه عربند ... زبونشون عربیه ... اصلا اینجا ایرانی نیست کوچه رو گرفتم تا آخر رفتم به دو راهی رسیدم ... از کدوم باید برم ... زبون اینارو هم بلد نیستم که بپرسم ... هاج و واج موندم وحشت برم داشت ... اینجا معلوم نیست کدومشون شیعه هست کدومشون وهابی یا سلفی . با خودم گفتم برم به یکی بگم حرم حضرت علی بالاخره میفهمه من چی میگم راه و نشونم میده . ولی دوباره گفتم ... اگر سلفی ضد شیعه باشه چی ؟ ... با عجز و ناله از ته دلم گفتم .... خدایا کمکم کن . همه سرشون به کار خودشون بود به من کاری نداشتن ولی من از همشون میتسرسیدم حالا ... خوبه که چادر عربی سرمه ... اینا همشون فکر میکنن من یه دختر عرب هستم باید یکی از این دو راهی رو انتخاب کنم چشمامو بستم یه کم فکر کردم کوچه سمت راست رو انتخاب کردم . به راهم ادامه دادم ... دو تا پسر جوون عرب که لباس سفید بلند عربی تنشون بود داشتن از رو به روی من میومدن ترس بدی به جونم افتاد ... خودمو کشیدم کنار دیوار ... یا قمر بنی هاااااشم ... اینا برای چی دارن میان طرف من ... چنگ زدم به چادرم ... قلبم چه جور میکوبید به قفسه سینم ..‌. وااای بهم رسیدن ... دست و پام شروع کرد به لرزیدن ... دو تا جوون عرب خیلی طبیعی از کنارم رد شدند و اصلا به من نگاهم نکردن ... نفس عمیقی کشیدم ...آخییییش بیچارها میخواستن از اینجا رد بشن به من کاری نداشتن پس چرا من اینقدر ترسیدم خدایا چرا این کوچه ته نداره یه کوچه دیگه دیدم رفتم داخلش ... یه مقدار که رفتم دیدم بن بسته ... خسته شدم احساس تشنگی میکردم چقدر دلم یه لیوان آب خنک میخواست . دورو برمو نگاه کردم ...کنار در یه خونه ... پله دیدم رفتم نشستم روش ... سینه هام رگ کردن ... یاد بچم افتادم ... ناخودآگاه اشگم سرازیر شد الان عزیزم داره چیکار میکنه ... حتما تا الان مامانمینا و ناصر فهمیدن من گم شدم ... یعنی دارن دنبالم میگردن ... دستمو گرفتم جلوی صورتمو های های گریه کردم خدا چقدر بیچاره شدم باید چیکار کنم کجا برم ؟ چه غلطی کردم ازشون جدا شدم ... ایکاش بیشتر به ناصر التماس میکردم اون عروسکو برام بخره که الان خودم نیام بخرم ... اینطوری گم بشم صدای تقی اومد ... با وحشت ازجام پریدم ... در همون خونه باز شد یه خانم هیکلی سبزه که بالای ابرو هاشو خال کوبی کرده بود یه پیراهن گشاد هم تنش بود در خونه رو باز کرد منو دید به عربی یه حرفای زد که من هیچی نفهمیدم ... دستشو سمت من دراز کرد و گفت تعال تعال الی خودمو کشیدم عقب ووووی چی میگه .... با خودم گفتم نکنه وهابی یا سلفی باشه فهمیده من شیعه ایرانی هستم میخواد منو ببره تو خونش بکشه . دوباره گفت تعال تعال الی ... یا قمر بنی هاشم چی میگه این ... میخواد دستمو بگیره حتما میخواد منو ببره تو خونش بکُشه زدم زیر گریه یعنی چه جوری میکشه خفم میکنه یا سرمو میبره ... هی عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار . خانمه نزدیک نزدیکم شد با چهره مهربون یه دستشو گذاشت روی سینش یه دستشو گرفت سمت من با لحن محبت امیزی گفت انت تفضل ... انت تفضل دستهام و جمع کرده بودم تو سینم ... دست منو از سینم جدا کرد ... و گفت تعال تعال الی ... انت تفضل... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که 6104338992565560 بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @shahid_abdoli عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همراهان عزیز کانال نرگس از امروز رمان خدای مهربان من در کانال پارت گذاری می شود این رمان بر اساس واقعیت است . روایت صبر و تحمل دختر جوانی که با مشکلات و سختیهای زیادی مواجه است و ........
💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) بسم الله الرحمن الرحیم در یک خانواده غیر مذهبی به دنیا آمدم سیزده سالم بود که پدرم عاشق یک دختر هجده ساله شد و مادرم رو رها کرد و با اون خانم ازدواج کرد و از خانه ما رفت. مادرم خیلی تلاش کرد پدرم رو به زندگی برگردونه اما تلاش‌هاش ناموفق شد. خونواده مادری من در کانادا زندگی میکردن مادرم طلاق گرفت و خواهر کوچیکم رو که هشت سالش بود با خودش برد کانادا. منم سیزده ساله بودم خواهر بزرگتر از من شانزه سالش بود. زن دوم بابام ما رو قبول نکرد بابام یک آپارتمان برای ما اجاره کردو خرجی ما رو میداد. من و خواهرم اونجا با هم زندگی می‌کردیم. زندگی خیلی برام سخت شده بود دلم برای مادرم خیلی تنگ می‌شد برای اون روزهای شادی که با پدر و مادر دور هم جمع می‌شدیم از ته دل حسرت میخوردم. از زن بابام متنفر بودم هر شب با صدای بلند نفرینش می‌کردم و از خدا می‌خواستم چیزهایی رو که خیلی دوست داره رو، ازش بگیره خواهرم منو دعوا می‌کرد و می‌گفت _ اگر برای کسی بد بخوای اون بد برای خودت میشه و اگر برای کسی خوبی بخوای. خوبی برای خودت میشه _ بهش گفتم بد از این بدتر که نه مادر داریم و نه پدر. خواهرم رفت کلاس یوگا اسم نوشت می‌گفت ورزش یوگا به آدم آرامش میده از حرکت‌هاش خوشم نمی‌اومد هرچه بهم می‌گفت بیا تو هم با من تمرین کن من نمی‌رفتم. بابام از مذهبی‌ها خیلی بدش می‌آمد. منم برای اینکه بهش لج کنم توی مدرسه با یک دختری که خیلی مذهبی و انقلابی بود دوست شدم از لج بابام مقنعه سر می‌کردم مانتوهای پوشیده می‌خریدم و یک روز چادر خریدم.بابام اومد خونمون چشمش افتاد به رخت آویز و چادر من رو دید پرسید این چیه؟بهش گفتم چادرِ. برای منه.از حرفم عصبانی شد کپی حرام⛔️ ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) بلند شد چادر من رو پاره کرد و کلی سرم داد و فریاد . فردای اونروز دوباره با پس اندازی که داشتم و یه مقدار پولی که از خواهرم قرض گرفتم یه چادر دیگه خریدم. خواهرم بهم گفت _برای اینکه حرص بابا رو در بیاری داری خودت رو اذیت میکنی ابرو دادم بالا _آره دیشب که چادر من رو پاره کرد و اونقدر حرص خورد، من کیف کردم. من به قصد آزار و اذیت بابام با یه دختر مذهبی دوست شدم ولی رفته رفته واقعا به انجام فرائض دینی علاقه مند شدم، بابام خیلی سر چادر و نماز خواندن باهام دعوا می‌کرد ولی من اهمیتی نمی دادم. این رویه تا دیپلم گرفتن من ادامه داشت توی این مدت ما تلفنی با مامانم حرف میزدیم بهش می‌گفتم بیا من رو هم ببر.اونم وعده‌‌ ی الکی میداد و میگفت امسال میام ، سال دیگه میام. خواهرم ازدواج کرد و رفت و من تنها شدم. تنهایی خیلی آزارم میداد. به بابام می‌گفتم من تنهایی هم میترسم ، هم دارم از درسم عقب میفتم بهم می گفت مجبوری با شرایطت کنار بیای... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده با دوست مومنم در مورد زندگیم صحبت کردم. مرضیه میدونست که پدر و مادرم از هم جدا شدن ولی تا اون روز در مورد افکار و اعتقادات خونوادگی من اطلاع نداشت. بهش گفتم که اولش برای این باهات دوست شدم که لج بابام رو در بیارم ولی الان واقعا دوست دارم که یه شیعه مورد پسند امام زمان باشم. مرضیه از حرفهام تعجب کرد و گفت سحر جان این خیلی خوبه که خودت خواستی یه فرد با ایمان و ولایتی بشی ولی اینکه هنوز به دنبال ناراحت کردن بابات هستی اصلا خوب نیست و شروع کرد به نصیحت کردن. نصیحت کردن حال من رو به هم میزد ولی چون خیلی مرضیه رو دوست داشتم هیچی بهش نگفتم. حرفهای مرضیه که در مورد احترام به پدر و مادر بود تموم شد. آهی کشیدم _باشه، ولی الان یه راهی برای ترس از تنهایی بهم نشون بده فکری کرد و لب زد _ سحر جان این مورد رو نمی دونم باید چیکار کنی ریز سرم رو تکون دادم و فکری به نظرم رسید. رفتم دارو خانه و خواستم چند بسته قرص خواب آور بگیرم ولی بهم گفتن باید نسخه پزشک باشه. اومدم خونه وضو گرفتم نماز مغرب و عشام رو خوندم، صد بار استغفرالله ربی و اتوب الیه گفتم و سوره یاسین رو خوندم، دستهام رو گرفتم بالا و گفتم _تو خیلی خوبی از همه بهتر حال غریبان و بی کسان رو درک میکنی میخوام بیام پیش خودت، این کار من خودکشی نیست بلکه وارد شدن به دنیای دیگه ای هست که خودت خلقش کردی. بعدم لوله بخاری رو در آوردم و خوابیدم... ادامه دارد... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) با سرو صدای همسایه‌م که می‌گفت وااای ببین چشم چشم رو نمیبینه همه خونه رو دود گرفته بیدار شدم. دیدم وااااای خونم سیاه شده و داره صدای مَرد میاد خوب که دقت کردم دیدم دو تا مامور آتش نشانی توی خونم هستند. فوری چادر نمازم رو برداشتم سرم کردم. خانم همسایه رو کرد به من _دخترم حواست رو جمع کن غذا میگذاری رو گاز و میگیری میخوابی. برو خدا رو شکر کن که خونت آتیش نگرفته. من هاج و واج موندم که چه غذایی! من که غذا نگذاشتم. من میخواستم بمیرم. یه مرتبه مامور آتیش نشانی اومد نزدیک بخاری و گفت، یا اباالفضل، بعد رو کرد به ملیحه خانم و گفت: همون بهتر که غذا گذاشته گرم شه سوخته بوی دودش باعث شده که شما متوجه بشید و به ما زنگ بزنید وگرنه گاز مونو اکسید حتما میکشتش، بعدم لوله بخاری رو جا زد و با همکارش تمام خونه رو با دقت وارسی کردن و رفتن، ملیحه خانم اومد جلو _قبلا خواهرتم اینجا بود و دو تایی هوای همدیگه رو داشتید، اما الان تو تنها شدی و این اصلا خوب نیست من بابات رو ببینم باهاش صحبت میکنم. فقط نگاهش کردم و تو دلم گفتم. اااای ملیحه خانم بابای من اینجا رو طویله میبینه و منم گوسفندش که فقط براش آب و علف میاره. ملیحه خانم که دید من فقط سکوت کردم، زل زد تو صورتم و گفت، خوبی سحر جان، آهی کشیدم و سرم رو ریز تکون دادم گفتم بله ممنون خوبم. بهم گفت میخوای بیای بریم خونه ما. تو دلم گفتم ای بنده خدا پسرت بهروز از خداشِ که من بیام خونه ی شما بیچاره نمیدونست که پسرش با نگاهاش چقدر مزاحم منِ... ادامه دارد... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) اومدم روی تختم دراز کشیدم و رفتم تو فکر قابلمه ای که روی گاز بود. صدای زنگ گوشیم بلند شد و افکارمو به هم ریخت. به صفحه گوشی نگاه کردم مامانمه. جواب ندادم انقدر زنگ خورد تا قطع شد. دوباره زنگ خورد بازم جوابش رو ندادم و دراز کشیدم رو تخت ، گوشیمم گذاشتم کنارم. دفعه سوم که زنگ خورد خواستم خاموشش کنم ، دیدم خواهرمه. دکمه تماس رو زدم‌. بعد از سلام و احوالپرسی گفت، برات شیرین پلو آوردم خوردی؟ یه دفعه بلند شدم نشستم _ تو امروز اومدی بودی خونه؟ _ آره خیلی منتظرت موندم نیومدی چند بارم به گوشیت زنگ زدم گفت در دسترس نیست منم غذات رو گذاشتم روی گاز زیرشم کم کردم و اومدم خونم _ سارا توی این چند ماهی که رفتی خونه شوهرت این اولین باری بود که برام غذا آوردی. برای همین من اصلا فکر نمیکردم کار تو باشه _حالا خوشمزه بود؟ دوست داشتی؟ نمیخواستم بفهمه چی شده، _ مگه میشه تو غذا درست کنی و خوشمزه نشه _نوش جونت _ سحر یه چیزی میخوام بهت بگم قول بده ناراحت نشی _ باشه بگو _قول دادیا _آره قول دادم بگو _با سیاوش داریم میریم کانادا پیش مامان نمی دونم چرا یه دفعه ضعف کردم انگار یکباره فشارم افتاد، سارا نگران صدا زد _سحر، سحر جان خوبی؟ خوب نبودم برای همینم بهش دروغ نگفتم فقط سکوت کردم، سارا ادامه داد _سحر جان خیلی دوست داشتم تو هم با ما بیای ولی اخلاق سیاوش اینطوریه که میگه فقط خودمون دو تا بریم مسافرت حتی خواهرشم خواست با ما بیاد قبول نکرد دهنم قفل شد و نتونستم جوابی بدم هر چی سارا گفت الو الو الو سحر جواب بده من ساکت موندم و حرفی نزدم... ادامه دارد کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) خیلی از دست مامانم ناراحتم و تلفن‌شم جواب ندادم اما نمی‌دونم چرا الان که سارا گفت می‌خواد بره مامان رو ببینه حالم بد شد، خب ته دلم دوست داشتم منم باهاش برم، اما خیلی دلم می‌خواد که با دل خودم مبارزه کنم چراشو نمی‌دونم. سارا پشت سر هم میگه الو الو خوبی سحر، سحر جان حرف بزن. ای واااای سحر جان تو ناراحت نشو من تلاش می‌کنم سیاوش‌ رو راضی کنم تو رو هم با خودمون ببریم. تو رو خدا سحر جواب بده حرف بزن یه مرتبه بغض گلوم ترکید و اشکهام سرازیر شد و با گریه گفتم _ الهی من بمیرم تا همتون راحت بشید. من شب ظلمانی هم نیستم چه برسه به سحر. برو خوش باش از طرف منم به مامان بگو بیخودی ادای مامان بودن‌ رو در نیار تو از صد تا زن بابا هم بدتری. تو فقط همون یه دونه دختری رو که با خودت بردی کانادا داری، من دخترت نیستم دیگه اجازه ندادم سارا حرف بزنه و دکمه قطع رو زدم. هرچی سارا زنگ زد جوابش رو ندادم. نمی‌دونم واقعاً چیکار کنم درمونده درمونده شدم. می‌دونم که سارا برای اینکه منو آروم کنه میگه سیاوش رو راضی می‌کنم ببریمت کانادا . چون سیاوش اصلا از جمع خوشش نمیاد. از وقتی که با سحر ازدواج کرده فقط یک بار خونه ما اومده. به سارا نمیگه نرو اما خودش نمیاد. سرمو گرفتم بالا به خدا گفتم دلم به تو خوش بود که صدام رو می‌شنوی تنهایی‌هام رو می‌بینی، غصه‌هامو می‌بینی، بهم کمک می‌کنی اما تو هم منو نمی‌خوای. من اندازه اون علف هرز هم برات نیستم تو که مالک جهان هستی، یعنی جای من نبود اندازه یک آدم بهم جا بدی و منو ببری توی اون دنیات... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسمت_۶ خیلی
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) چرا منو نبردی. خب حالا میگم بوی دود تقصیر خواهرم بود اما اینکه همسایه ها متوجه شدن چی؟ میخواستی بیان من رو نجات بدن که زنده بمونم و رنج بکشم. باشه اگر من رنج بکشم تو راضی میشی بزار همش عذاب بکشم و تمام رنج‌های دنیا بشه برای من. انقدر گفتم و اشک ریختم که نفهمیدم کی خواب رفت. یه وقت بیدار شدم دیدم آفتاب زده. گفتم بیا همیشه منو بیدار می‌کردی برای نماز صبح اما انقدر محلم ندادی که نمازم قضا شد وضو گرفتم نماز صبحم رو به قضا خوندم. صدای چرخش کلید داخل قفل در اومد. نگاه کردم دیدم ساراست. سلام کرد نمی‌دونم چرا جوابشو ندادم. غصه های من تقصیر این بیچاره نیست. خیلی دوستش دارم، بعد از رفتن پدر و مادرم برام همه کَس بود. هم پدر بود ، هم مادر. از خواهر بودن برام کم نگذاشت جای برادر نداشتم رو گرفت. اما نمی‌دونم چرا دارم باهاش بد اخلاقی می‌کنم. سارا گفت: چیکار کردی سحر چرا خونه انقدر بوی دود میده؟ چرا سیا‌ه و کثیفه به خودت نگاه کردی سوراخ‌های بینیت سیاهه. نگاهی انداختم به دست‌هام گفتم دست‌هام که سیاه نیست. _دست‌هات سیاه نیست صورتت رو نگاه کردی؟ گفتم وضو گرفتم صورتمم تمیزِ. نه سحر جان سیاهی‌ها تو صورتت پخش شده ، خودتو تو آینه نگاه کن، نگاهی تو آینه به خودم انداختم شبیه حاجی فیروزهایی شده بودم که شب‌های عید سر چهارراه‌ها دایره زنگی می‌زنن. از کنار آینه اومدم این طرف سارا خیره شد بهم _خب حالا بگو ببینم چی شده؟ _من که نمی‌دونستم تو برام غذا گذاشتی دیشب اومدم خوابیدم بعد با صدای ملیحه خانم بیدار شدم... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) دیدن غذا سوخته بوده، بو رفته بیرون زنگ زده آتش نشانی اومدن اینجا غذا رو خاموش کردن و رفتن زد پشت دستش _خاک بر سرم، سحر، چقدر تو سر به هوایی. ده بار به اون گوشی کوفتیت زنگ زدم همش گفت در دسترس نیستی بی حوصله گفتم: _خب چیکار کنم تلفنم گفته در دسترس نیستم، غذامم سوخته، خونمم سیاه شده، تو هم که می‌خوای بری خونه مامان جونت برو دیگه. برو بذار به کارم برسم. اومد جلوم ایستاد. سحر چت شده چرا اینطوری حرف میزنی! خواستم خودم رو بیخیال نشون بدم گفتم _چی چم شده! هیچیم نشده، همین که هست. آه بلندی کشید. تو دختر مومن و با خدایی هستی همیشه خودت نبودی می‌گفتی آدم باید تو هر شرایطی که هست راضی باشه و خدا رو شکر کنه. دستمو به نشونه برو بابا انداختم بالا و ازش فاصله گرفتم که برم توی آشپزخونه دستمو گرفت منو چرخوند سمت خودش نگاه محبت آمیزی بهم انداخت _وایسا ببینم سحر جان خواهرم عزیزم چی شده؟ فقط نگاهش کردم، اشک تو چشماش حلقه زد. ریز سرش رو تکون داد. می‌دونم تنهایی تو رو از پا درآورده. ای کاش ازدواج نکرده بودم.ای کاش مونده بودم. اول تو رو شوهر می‌دادم. انقدر که موقع ازدواج من تو خوشحال بودی که من فکر می‌کردم تو راضی هستی. من رو در آغوش گرفت و با بغض کنارگوشم نجوا کرد _سحر جان آبجی ناراحت نباش درست میشه. اصلا طاقت بغض و گریه‌های خواهرم رو ندارم به خودم گفتم بسه سحر انقدر اذیتش نکن. خودم رو از آغوشش جدا کردم. _ تو راست میگی آبجی حق با توئه اشکال نداره برو ان‌شاالله سفر بهت خوش بگذره. فقط یه قول بهم بده.. _جانم چه قولی _اگر مامان از حال من پرسید بهش بگو سحر گفت به تو هیچ ربطی نداره. پرسشی نگاهم کرد و زل زد توی چشم‌هام... ادامه دارد... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) یک برگه برداشتم روش نوشتم «به تو هیچ ربطی نداره» گرفتم سمتش _ببین سارا می‌دونم تو نمی‌گی. هر وقت حال من رو ازت پرسید این برگه رو بده بهش بگو سحر برات نوشته سارا سری تکون داد و یه نفس عمیق کشید و خیره شد به من سارا خیلی مهربون و با گذشته می‌دونم این برگه رو به مامانم نشون نمیده اما برای دل خودم این حرفا رو زدم. سارا زنگ زد به یه شرکت خدماتی و دو نفر رو خواست برای تمیز کردن خونه و یه مبلغ پولی بهم داد سحر جان من باید برم این دو نفری که میان اینجا برای نظافت ،خانم هستند این پولم بهشون بده. منم فردا راهی هستم فکر نکنم دیگه بتونم بیام ببینمت از همین جا باهات خداحافظی می‌کنم. بهم قول بده دختر خوبی باشی تا من برگردم. نخواستم ناراحتش کنم. آهی کشیدم باشه برو به سلامت همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم. خداحافظی کرد و رفت. با رفتنش انگار که همه دل و تن و جونم ریخت زمین. نشستم با صدای بلند گریه کردن، تنهای تنها شدم‌. با صدای چرخش کلید سر برگردوندم سمت در، دیدم بابامِ. اومد توی خونه نگاهی به دور و بر خونه انداخت و گفت _گوساله ی سر به هوا چیکار کردی؟! بلند شدم ایستادم _عه بابا فکر می‌کردم من گوسفندم پس تو منو گوساله می‌بینی؟ یک قدم سمت من اومد دستش رو به نشانه تهدید به سمتم گرفت _سحر زبون درازی کنی انقدر می‌زنمت تا استخونات خورد بشه ازش ترسیدم ساکت شدم و هیچی نگفتم. رو کرد به من حالا چرا اینجا رو تمیز نمی‌کنی؟ بازم هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم. عصبی غرید. _سحر با من لج نکن اون از چادر سر کردنت که آبروی منو پیش هرچی دوست و فامیل بود بردی. اینم از این مسخره بازیت ، انقدر میزنمت صدای سگ بدی‌‌ ها... ادامه دارد کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) چقدر دلم می‌خواست بگم آها پس تو منو هم سگ می‌بینی ،هم گوساله و الانم حتماً برای آب و غذام اینجا اومدی اما واقعاً ازش می‌ترسم. دست کرد توی جیبش یه مقدار پول بهم داد گفت زنگ بزن شرکت خدماتی بیان اینجا رو تمیز کنن فردا من میام باید از روز قبلش تمیزتر شده باشه خواستم بگم سارا بهم پول داده ولی صبر نکرد ، تا حرفش تموم شد ازخونه رفت بیرون و پشت سرش در خونه رو زد بهم. دو تا خانم خدماتی اومدن و خونه رو خیلی تمیز و مرتب کردن ازم اجازه گرفتن زنگ زدن قالیشویی اومد تمام فرش‌ها و موکت‌ها رو بردن. خانم‌ها که کارشون تموم شد رفتن رفتار بابام خیلی ناراحتم کردو نشستم به فکر کردن که چیکار کنم که بچزونمش. فکری به سرم زد. لباس هام رو که همه دودی شده بودن و انداخته بودم ماشین لباسشویی از خشک کن در اوردم و روی بخاری خشک کردم و پوشیدم اومدم دنبال یک کلیدساز و آوردمش خونه و گفتم: قفل‌های خونه من رو عوض کن. تو دلم گفتم بابا خان حالا اگر می‌تونی بیا در رو باز کن تو هم اگر خواستی بیای توی خونه من یا باید زنگ بزنی به آتش نشانی یا در رو بشکنی . چقدر دلم می‌خواد بابامو حرص بدم، اون بابای منو سارا نیست بابای بچه‌های اون زنشه که هر روز با هم میرن شمال و مسافرت و می‌گردن. اما برای ما مثل کسی که برای حیواناتش علوفه می‌بره فقط میاد اینجا و بهمون خرجی میده... ادامه دارد... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) کلید ساز قفل رو عوض کرد، دستمزدش رو دادم و رفت. اومدم نشستم روی مبل. با رفتن سارا دیگه واقعا تنها شدم. اونشب از فکر و خیال خوابم نرفت. تا اذان صبح بیدار بودم .به این فکر میکردم که هیچ کس من رو نمیخواد. رو دست همشون موندم. خواهرم که عاشق شوهرشِ الکی میگه ایکاش شوهر نکرده بودم. پدر و مادرمم که خیلی وقته من رو فراموش کردن، نمی دونم باید چیکارکنم. هزار جور فکر اومد توی سرم. آخر به فکرم رسید که انقدر غذا نخورم تا بمیرم. از روی مبل بلند شدم تمام خوراکی های توی خونه رو جمع کردم ریختم توی چند تا مشمای بزرگ، صبر کردم تا هوا روشن بشه همه رو برداشتم رفتم در خونه ملیحه خانم ، در زدم، در رو باز کرد، بعد از سلام و احوالپرسی گفتم _سارا که نیست منم نمیتونم این همه مواد غذایی رو بخورم اینها رو بدید به کسانیکه نیازمندن‌. نگاهی به مشماها انداخت _مطمئنی سحر جان؟ _بله مطمئنم _سحر جان چیزی برای خودت نگه داشتی؟ گفتم من نیازی ندارم. خدا حافظی کردم اومدم توی خونه، تاشب هر چقدر دل ضعفه گرفتم به گرسنگیم اهمیتی ندادم... عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۱۹۰ پارت جلوتر بخونن😍 در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته می شود 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی_(حبیب الله) #قس
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده ( حبیب الله) نماز مغرب و عشام رو خوندم سر سجاده دستهام رو بلند کردم و با گریه و التماس گفتم: خدایا خواهش میکنم منو ببر پیش خودت اینجا هیچکسی من رو نمیخواد. خودت وضع من رو میبینی از صبح تا شب توی این خونه تک و تنهام. خونواده مرضیه بهش اجازه نمی دن بیاد خونه ما، منم خجالت میکشم هی برم و اون نیاد. التماست میکنم تو منو از خودت نرون ببر پیش خودت. هی گفتم و گریه کردم. احساس بی حالی و ضعف بدی بهم دست داد. ترجیح دادم بخوابم. سجاده رو جمع کردم و روی تخت دراز کشیدم، خوابم رفت. صبح بیدار شدم نماز صبح رو که خوندم دل ضعفه اومد سراغم، به خودم گفتم حالا یه خورده میخورم این دل ضعفه دست از سرم برداره. ولی هر چی خونه رو گشتم چیزی پیدا نکردم حتی یک حبه قند هم نبود. همه رو داده بودم به ملیحه خانم• نگاهم افتاد به کلید در خونه وسوسه شدم برش دارم در خونه رو باز کنم برم خرید. ولی دوباره به خودم نهیب زدم که سحر اگر بری خرید دیگه نمیتونی چیزی نخوری. محکم باش. برای اینکه از فشار گرسنگی یه وقت نرم خرید، کلید در خونه رو برداشتم انداختم توی سنگ توالت و چند بار سیفون رو کشیدم که کلید رو ببره داخل چاه توالت که دیگه فکر خرید کردن به سرم نزنه . تا سه روز به همین وضع ادامه دادم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو جلوتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۱۹۰ پارت جلوتر بخونن😍 در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته شود 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی( حبیب الله) #قس
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) گوشیم رو خاموش کردم و سیم تلفن رو هم کشیدم• دوست نداشتم با کسی حرف بزنم. روز سومه، توان وضو گرفتن و نماز خوندن رو ندارم• سرم و دلم به شدت درد میکنه و حالت تهوع امانم رو بریده. گاهی می‌نشینم و زانوهام رو محکم به دلم فشار میدم که بهتر بشه، ولی فایده نداره• تو همون وضع بدون وضو و تیمم همینطوری که روی تخت خودم رو جمع کردم نمازم رو خوندم. روز ششمه، حالت تهوعم قطع نمیشه همه توانم رو به کار گرفتم که از تخت بیام پایین برم تو دستشویی ولی نمیتونم خودم رو کنترل کنم از تخت افتادم و از حال رفتم. دیگه نفهمیدم چی شد• با صدای خانمی که میگفت ضریب هوشیش اومده بالا چشمم رو باز کردم نگاهم افتاد به یه خانم زیبا که لباس سفید تنشه• به خیالم اومد که من مُردم و این خانم حوریه بهشتی هست• خواستم باهاش حرف بزنم ولی نمیتونم و دوباره خوابم رفت• صدای خانمی که با محبت و مهربانی پشت سر هم میگفت: «سحرجان چشم هات رو باز کن» بیدار شدم و همون خانم رو دیدم، تا متوجه بیداری من شد دستم رو گرفت و گفت خدا رو شکر که چشم هات رو باز کردی. با هر زحمتی بود ازش پرسیدم که شما فرشته هستید؟ اون خانم لبخند ملیحی زد گفت آره عزیزم• واااای به قدری خوشحال شدم که انگار خدا دنیا رو به من داده... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو جلوتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۱۹۰ پارت جلوتر بخونن😍 در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته شود 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) با چشم‌های بی رمقم زل زدم توی چشم هاش، با لبخند به نگاهم پاسخ داد. خواست از کنارم بره، گفتم _نرید میشه پیش من بمونید دستم رو گرفت تو دستش و کمی فشرد _باید برم به بیماران برسم با تعجب پرسیدم _مگه اینجا بیمار هم میارن ابرو داد بالا _بله عزیزم اینجا بیمارستانِ و وقتی کسی حالش خوب نباشه مثل خودت میارنش اینجا _ بعد از اینکه حالشون خوب شه کجا میبرنشون؟ لبخندی زد _ میرن خونه خودشون با ناراحتی پرسیدم _یعنی برشون میگردونن اون دنیا. چشم‌هاش از تعجب گرد شد _کجایی سحر جان. چی میگی؟ کدوم دنیا؟ دورو برم رو نگاه کردم دیدم یه تخت دیگه هم کنار تخت من هست که یه خانم میان‌سال روش خوابیده و بهش سرم زدن. آهی بلند از ته دلم کشیدم _اینجا کجاست؟ با اطمینان جواب داد. _بیمارستان _بیمارستانِ دنیا؟ لبخندی زد. _بله عزیزم همین دنیا با بغض نالیدم _پس من نمردم؟ با تعجب از حرفی که زدم سری تکون داد _ نه، الحمدالله نمردی، زنده‌ای. دستم رو از دستش کشیدم و پتو رو انداختم روی صورتم. پتو رو از روی صورتم برداشت _چی شد قهر کردی؟ _چرا به من دروغ گفتید؟ ابرو داد بالا _ من چه دروغی بهت گفتم؟ _ازتون پرسیدم شما فرشته اید، شما گفتید بله قهقهه خنده ای زد _عزیزم اسم من فرشته است. آه بلندی از ته دلم کشیدم و اشک از چشم هام روون شد. نشست کنارم و بهم گفت _از زندگی خسته شده بودی؟ سرم رو به نشون تایید تکون دادم. نفس عمیقی کشید _ منم یه وقتها خیلی از زندگی خسته میشم و کم میارم... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۱۰ پارت جلوتر بخونن😍 در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته می شود 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) _اگر اجازه بدی من برم اتاقهای دیگه به مریض‌ها رسیدگی کنم ، بعدش بیام پیشت با هم حرف بزنیم. از نوع برخوردش خیلی خوشم اومد _باشه منتظرتون میمونم. تبسم زیبایی روی اون لبهای قشنگش نشست و با بستن لحظه ایِ چشم هاش و تکون سرش گفت _فعلا خدا حافظ. تا از اتاق بره بیرون نگاهش کردم. خانمی که کنارم خوابیده بود رو کرد به من _دختر جان مگه تا به آدم بگن بالای چشمت ابروست آدم باید خودش رو بکشه، نفس عمیقی کشیدم و سکوت کردم ادامه داد _نمیخوای به من بگی چی شده و چرا این کار رو کردی؟ اشکال نداره نگو ولی سعی کن خودت رو قوی کنی. بهترین نعمت الهی عُمریه که خدا بهت داده ،تا جوونی راه پیشرفت داری، این راه نشد یه راه دیگه تو دلم گفتم: حاج خانم جان تو که از درد دل من خبر نداری، کدوم راه؟! راهی برای من نمونده. حاج خانم که دید من جوابش رو نمی دم گفت: _باشه دوست نداری با من حرف بزنی نزن ولی به حرفهام‌ فکر کن اندازه سر سوزن دلم نمیخواد کسی از دستم ناراحت بشه رو برگردوندم سمتش _ببخشید الان که فرشته خانم اومد باهم حرف بزنیم همه چی رو میگم شما هم گوش کن ببین به قول شما من نازک نارنجی هستم یا راهی جز اینکه برم پیش خدا برام نمونده بود کامل چرخید سمت من خواست چیزی بگه که صدای فرشته خانم اومد _آقا توی این اتاق بستری شدن. نگاهم به در خیره شد. قلبم به تپش افتاد حِسم میگه بابامه... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۱۰ پارت جلوتر بخونن😍 در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته می شود 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) حدسم درست بود بابام با فرشته خانم وارد اتاق شدن. بابام اومد کنار تختم ایستاد و یه نگاه عاقل اندر سفیه‌ بهم انداخت ، لبش رو برگردند و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد _خاک برسرت. خوشی زده زیر دلت. بغض گلوم رو گرفت ولی هر طوری شده بود با صدای گرفته گفتم _آره به خاطر دستهای نوازشگرو محبت بیش از حد شما خوشی زده زیر دلم صورتش رو مشمئز کرد _چی؟ نکنه توقع داری با این سن و هیکلت بغلت کنم بندازمت بالا پایین بگم چشداش داش دالان. دالان داش اشک از چشمم سرازیر شد _همچین انتظاری ندارم. دوست داشتم مثل شیما و شمیم که خیلی اوقات میبریشون پارک و مسافرت یه دفعه هم من و سارا رو ببرید هینی کرد _حالا یه وقت از حسودی اونها نمیری! این حرفش مثل یک تیر زهر آلود به قلبم نشست طوری که واقعا قلبم درد گرفت و تیر کشید دستم رو گذاشتم روی سینه م و از درد لبم رو گاز گرفتم. حاج خانم که روی تخت نشسته بود رو کرد به بابام _آقا این بچه تا پای مرگ رفته جای اینکه یه دست نوازش روی سرش بکشی و بهش محبت کنی و ببینی دردش چیه اینقدر نیش دار باهاش حرف میزنی؟ بابام توپید بهش. شما دخالت نکن سرت به کار خودت باشه. حاج خانم جواب داد _تو زندگی شخصیت سرک نکشیدم که بهم میگی دخالت نکن با این طرز برخوردت چکش شدی رو مغزم. چقدر از خدا نترسی! بابام خنده زهر داری کرد و گفت :دلتون رو خوش کردید به این حرفها. خدا، خدا، با همین حرفاتون بچه من رو افسرده کردید که خواسته خودش رو بکشه با شنیدن این حرف از بابام برق از چشمم پرید دستم رو از روی قفسه سینه م برداشتم _من از بی محبتی شما و مامان از دنیا سیر شدم، چرا میندازید گردن خدا بابام نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۱۵ پارت جلوتر بخونن😍 در ضمن در کانال وی ای پی با قول صد درصد روزی ۵ پارت گذاشته می شود 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚