eitaa logo
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
8.8هزار دنبال‌کننده
46 عکس
23 ویدیو
0 فایل
فروش اشتراکی #کپی‌حرام لینک کانال تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/2133066056C2ee169d2aa
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_380 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله دستشو گرفتم خواهشانه گفتم داداش الهی فدات شم م
به قلم یه نگاه به عزیز انداختم خواب بود در خونه رو باز کردم رفتم خونه مامانم‌ مامان چه بویی راه انداختی شامی درست میکنی آره تو ناهار چی گذاشتی من هیچی حواسم به ناهار نبود ... میشه یه خورده از مواد شامیتو بدی منم برم درست کنم الان ناصر میاد غذا نداریم من زیاد درست کردم تو اون سرخ شدهاشو ببر من خودم بقیه شو سرخ میکنم قرضی مامان برات میارم خنده ای کرد نمی خواد بیاری نوش جونتون شامی های سرخ شده رو برداشتم رفتم خونمون ... زیر کتری رو روشن کردم وضو گرفتم ...لباسمو عوض کردم با صدای شنیدن اذان سجادمو پهن کردم نمازمم خوندم رفتم جلوی اینه ... موهامو شونه کردم ... ناصر میگفت موهاتو جمع نکن کلیپسمو از موهام برداشتم برس کشیدم ریختم دورم ... کتریم جوش اومد چایی هم دم کردم نشستم روی مبل و دوباره رفتم توی فکر ... غرق در افکارم بودم ... با صدای نرگس گفتن ناصر ... به خودم اومدم پاشدم سلام خوبی سلام فکر کردم نیستی ... آخه هر روز تا کلید مینداختم درو باز کنم تو پشت در بودی ... چیکار میکردی ؟ هیچی چشماشو ریز کرد نرگس تو بگی ف من میگم فرح زاد من زنمو میشناسم چیکار میکردی که اصلا متوجه باز و بسته شدن در نشدی ؟ چاره ای نداشتم اخلاقشو می دونستم تا به جوابی که قانعش کنه نرسه ول کن نیست داشتم فکر میکردم اخمی به پیشونیش انداخت چه فکری ؟ چیزی شده ؟ تو فکر مدرسه بودم آخه الان موقع ثبت نام بچه هاست به شوخی اروم زد پشت کمرم خندید به جایی که به من فکر کنی به مدرسه فکر میکنی ؟ حالا منم یه کاری میکنم که ازفکر مدرسه بیای بیرون ... دوتا دستهای منو گرفت دور خونه چرخوند صدای خندم فضای خونه رو برداشت یه خورده چرخوند ... دیگه داشت سرم گیج میرفت گذاشتم زمین ... میخواستم بخورم زمین دستشو گرفتم . اوردم نشوند روی مبل یه دقیقه بشین اینحا حالت که جا اومد ... ناهارو بیار که از گرسنگی روده بزرگه داره روده کوچیکمو میخوره دو دقیقه نشستم حالم جا اومد وسایل ناهارو چیدم روی میز ناصر نشست پشت میز نگاه کرد به شامیا خودت درست کردی ؟ اگر میگفتم نه از خونه مامانم اوردم دعوام میکرد گفتم چطور مگه ؟ اخمی به پیشونیش انداخت پس چرا هیچ بویی تو آشپزخونه نمیاد هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم لپ منو کشید مگه نگفتم هر وقت به هر دلیلی نتونستی غذا درست کنی بهم زنگ بزن از بیرون میگیرم میارم یه خورده بیشتر فشار داد پس چرا حرفمو گوش نمی کنی آی آی آی لپمو ول کن داره دردم میاد نشست پشت میز حالا جریمت اینه که خودت لقمه بگیری بزاری دهنم دوتا لقمه گرفتم گذاشتم دهنش : گفتم خب دیگه بسته زیادی بخوری چاق میشی دوتایی زدیم زیر خنده نرگس یه خبر خوش برات دارم ابروهامو دادم بالا با لبخند پرسیدم چه خبری ؟ ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_381 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله یه نگاه به عزیز انداختم خواب بود در خونه رو باز
به قلم بزار ناهارمو بخورم سیرشم بهت میگم لوس نشو دیگه ... بگو چه خبری ؟ با خونسردی تموم لقمه گرفت گذاشت دهنش رو به من چشم و ابرو اومد به به چه دست پختی داره مادر زنم‌ خودش می دونست که من طاقت انتظار کشیدن ندارم ... میخواست سر به سرم بزاره منم یه لیوان برداشتم یه کم اب ریختم توش پاشیدم تو صورتش هینیییی کشید ... رو به من دیونه ای توها ... این چه کاریه ؟ میگی چه خبری یا پارج اب و بریزم روت باخنده گفت اسم نوشتم بریم کربلا از ذوقم یه جیغ کشیدم راااااست میگی ناااااصر دروغم چیه ؟ فردا هم میریم دنبال پاسپورت خنده پهنی کردم ، نمی دونستم از خوشحالی چیکار کنم ... دوست داشتم سریع برم به مامانم بگم از پشت میز بلند شدم که برم به مامانم بگم ... پاشو گرفت جلوم کجا ؟ تو رو خدا بزار برم به مامانم بگم بشین سرجات ناهارتو بخور نمی خواد بگی پس بزار به مامانم زنگ بزنم‌ بگم با خنده گفت نمی تونی یه حرف رو دو دقیقه تو دهنت نگه داری ناصر این حرف با حرفهای دیگه فرق داره ... من دارم از خوشحالی میمیرم باید به یکی بگم بشین یه خبر خوش دیگه هم دارم اونم بهت بگم . نشستم سر میز با دستم تند تند زدم رو میز . زود باش بگو خبر خوش دیگه ات چیه ؟ با ... بابات اسم نوشتیم واااای راست میگی ؟؟؟ با خنده گفت اره والا نوشت اسم مامانمم نوشت ؟ آره اسم مامانتو جواد و نوشت گفت علی اصغر بمونه پیش مادر جونش اخمهام رفت تو هم بغض کردم یعنی چی که اون نیاد ... اتفاقا اونی که باید بره کربلا داداشمه که همش تو بسیجه و سرو کارش با خونواده های شهداست ... برای چی بابام اسم علی اصغر رو ننوشته ؟ چشمهام پر از اشگ شد تو دلم گفتم یا امام حسین اگر منو طلبیدی و داداشمو نطلبیدی تو رو به جان علی اکبرت بر عکسش کن داداشمو به جای من بطلب یه دفعه نا خواسته اشگهام سرارزیر شد . ناصر لقمه ای رو که اماده کرده بود بزاره دهنش گذاشتش کنار بشقاب با یه دستش صورت من برگردوند سمت خودش با یه دستشم اشگامو پاک کرد نرگس جان چرا گریه میکنی ؟ بخدا امروز خواستم به بابات بگم هزینه سفر علی اصغر رو من میدم ولی یه برق عزت نفسی تو نگاه بابات دیدم که جرات نکردم مطمئن بودم که قبول نمیکنه حتی شاید اگه میگفتم ناراحت هم میشد . یعنی میگی بابام پول نداشته اسم علی اصغر رو هم بنویسه من احتمال دادم که اندازه سفر خودشو مامانت داشته جواد رو هم نیم بها حساب کردن رفتم تو فکر که چطوری میتونم پول جور کنم که اسم علی اصغرم بنویسیم برای کربلا ..‌. ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_382 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله بزار ناهارمو بخورم سیرشم بهت میگم لوس نشو دیگه
به قلم ناصر ناهارشو خورد خداحافظی کرد رفت گاو داری منم عزیز رو که بیدار شده بود بغل کردم رفتم خونه مامانم ... بابام لم داده بود روی بالشت ... مامانمم تو آشپز خونه چایی میریخت ... علی اصغرم داشت با جواد بازی میکرد سلام سلام خوبی بابا ... ناصر رفت ؟ اره رفت دست دراز کرد به سمت عزیز این جیگر بابا رو بدش به من بچه رو دادم بغل بابام اروم و با لبخونی بهش گفتم مامان میدونه اسم نوشتید برای کربلا آره بهش گفتم رفتم آشپز خونه مامان من خیلی خوشحالم میخوایم بریم کربلا تو چی ؟ وقتی بابات گفت اسم نوشتم من شُکه شدم باورم نمیشد قربون امام حسین برم مارو هم لایق دونست ، طلبید می دونی بابا اسم علی اصغر رو ننوشته با اشاره سرش گفت اره و اروم لب زد ، پولش نرسیده خب شما یه کاری بکن چیکار کنم‌ چشمم افتاد به پلاک زنجیر و گوشواره ای که به گوش و گردن مامانم اویزون بود گفتم طلا بفروش مامانم با دو دلی سرشو تکون داد به بابات گفتم قبول نکرد وگرنه من از خدامه که بچمم بیاد سینی چایی رو گذاشت جلوی بابام احمد ببین نرگس چی میگه ؟ بابام که داشت با عزیز دالی بازی میکرد گفت چی میگه ؟ میگه طلا بفروش علی اصغرم ببریم کربلا علی اصغرداشت زیر زیرکی نگاه میکرد حالا وقت بسیاره بعدن خودش میره رو به بابام با اعتراض گفتم باااا باااا ... الان داریم همه میریم علی اصغرم بیاد بهمون میچسبه ... تورو خداااا علی اصغر همینطوری که داشت با جواد بازی میکرد گفت نرگس بابا رو تحت فشار نزار حتما آقا منو نطلبیده بابام یه نگاه دلسوزانه ای بهش انداخت رو کرد به مامانم باشه اگر تو راضی هستی یه تیکه طلا بفروش ... رو کرد به علی اصغر ... اینم ببریم چرا راضی نیستم خیلی هم راضیم من که خودم اول گفتم تو قبول نکردی برگشتم علی اصغر و نگاه کردم عکس العمل شو ببینم دیدم برق شادی توی چشمهای علی اصغر موج میزنه ... دستشو گرفتم فشار دادم چه سفری بشه داداش چقدر با هم دیگه بهمون خوش بگذره خنده ملیحی کرد و آروم لب زد ممنون دستت درد نکنه که بابا رو راضی کردی منم بیام مامانم رو کرد به من امروز بابات خونه است یه زنگ بزن به ناصر بگو ناهار بیاد اینجا دور هم باشیم با کمک علی اصغر سفره ناهار رو پهن کردیم ... بابام رو به ناصر گفت فردا بریم دنبال پاسپورتهامون ناصر گفت ببخشید شما برید من فردا کار دارم نمی تونم ما پس فردا میریم تو دلم خدا رو شکر کردم این فرصت خوبی بود برای من چون مامانم که بره نباشه من راحت میرم مدرسه اسممو مینویسم ساعت هفت و نیم صبح بابامینا رفتن برای گرفتن پاسپورت ... ناصر هم صبحانشو خورد رفت گاو داری منم شماره خونه مادر جونمو گرفتم . بعد از شنیدن چند صدای بوق گوشیو برداشت الو بفرمایید سلام مادر جون صبحت بخیر حالت خوبه . سلام عزیزم الحمدولله ... خوبی پسرت خوبه خدارو شکر همه خوبن ... مادر جون میتونی یه یک ساعت بیای اینجا خونه ما پیش عزیز باشی من باید برم خانه بهداشت آره عزیزم همین الان میام . ولی مگه مامانت نیست ؟ نه نیستن رفتن دنبال پاسپورت که بریم کربلا آره مامانت گفته بود که اسم نوشتن به سلامتی باشه ان شاالله فتوکپی شناسنامه داشتم برداشتم با شناسنامه و عکس خودم پولهایی رو برای تولد بهم داده بودنو گذاشتم توکیفم شال و چادر مو سرم کردم ... اماده نشستم صدای زنگ خونه بلند شد ... در رو باز کردم صورت مادر جونمو بوسیدم و گفتم غذا عزیزو دادم سیره من زود میام به شوهرت گفتی داری میری ؟ آره مادر جون قبلا بهش گفتم ... تندی از در حیاط رفتم بیرون و در خونه رو هم بستم ... پا تند کردم که زود برسم به مدرسه ... دلشوره افتاد به دلم ... ای خدا یه وقت کسی نبینه به ناصر بگه ... تا برسم مدرسه هزار جور فکر و خیال کردم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_383 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ناصر ناهارشو خورد خداحافظی کرد رفت گاو داری منم
به قلم وارد سالن شدم دلشوره رهام نمی کرد خدا رو شکر تا اینجا آشنایی ندیدم ... خدا کنه اینجا هم نباشه نگاه کردم به تابلوهای کوچولویی که سر در هر کلاس زده بودن چشمم افتاد به دفتر مدرسه وارد شدم رفتم جلوی میزی که یه خانومی پشتش نشسته بود سلام سلام خوبی اومدم برای ثبت نام همینطور که برگه ها رو ... روی میز رو مرتب میکرد گفت اینجا ثبت نام مدرسه بزرگسالانه اشتباه اومدی شما برو طبقه بالا ثبت نام کن نه خانوم درست اومدم من ازدواج کردم باید بزرگسالان درس بخونم گره ای به ابرو انداخت و قد و بالای منو ورانداز کرد ... با تعجب گفت واقعا بله خانوم یه بچه ام دارم مات زده منو نگاه کرد ... آب دهنشو قورت داد ...چشماشو بست و باز کرد نفس عمیقی کشید عجب مدارک آوردی بله خانم بده ببینم شناسنانه و کپی عکس...گذاشتم روی میز دستی روی شونه ام احساس کردم برگشتم ذوق زده پریدم بغلش خانوم فراهانی منو تو آغوش گرفت نرگس جان عزیزم خوبی ممنون خانوم اومدی بزرگسالان درس بخونی بله خانوم آفرین بهترین کارو کردی رو کرد به خانمی که نشسته بود پشت میز خانوم معصومی نرگس یکی از زرنگ ترین شاگردان من بود اسم دختر خوشگل مارو بنویس ثبت نام انجام شد خانوم معصومی رو کرد به من برید اول مهر بیاید ببخشید من بچه دارم نمی تونم بیام مدرسه اگر میشه خونه بخونم فقط برای امتحانها بیام تا خانوم معصومی گفت نمیشه فوری خانوم فراهانی گفت خانوم معصومی شرایط نرگس با بقیه فرق میکنه قبول کنید من ضمانت میکنم که نمره ای امتحانیش بالا بشه خانوم معصومی سرشو تکون داد رو به من گفت یکی ضمانتتو کرد که من دیگه نمی تونم حرف بزنم برای امتحانها میخواهی بیایی باشه ولی با ما در تماس باش و اینطوری نباشه که بری موقع امتخانها بیای ... بیا با معلم هات در ارتباط باش چشم خانوم با خانوم معصومی و خانوم فراهانی خدا حافظی کردم از دفتر اومدم بیرون ... دوباره اون دلشورهای لعنتی اومد سراغم تو دلم گفتم خدایا خودت گفتی شرط قبل از ازدواج قبوله منم که به ناصر تو نامه نوشتم ... من چیکار کنم که اون منو به حساب نیاورده ... پا تند کردم به سمت خونه آیه وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ خوندم کلید انداختم در رو باز کردم سلام مادر جون پات درد میگره بزارش زمین عزیز نق نق میکرد منم گذاشمش رو پاهام ببخشید اگر اذیت شدی نه عزیزم اذیت نشدم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_384 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله وارد سالن شدم دلشوره رهام نمی کرد خدا رو شکر تا
به قلم صدای بسته شدن در حیاط مامانمینا اومد فهمیدم کارشون تموم شده برگشتن تندی در خونه رو باز کردم سلام چیکار کردید مامانم گفت مدارک دادیم گفتن برید پُست میاره در خونتون ناهار خوردید؟ نه الان یه چیزی درست میکنم میخوریم‌ بیاید خونه ما من غذا زیاد درست کردم بابام گفت نه بابا جون من تو خونه خودم راحترم غذاتو بر دار بیار خونه ما علی اصغر بیا غذا رو ببر رفتیم تو خونه ... رو به علی اصغر کردم اسم نوشتما عه !! چه جوری حالا میگم برات فقط یه چیزی ؟ سرشو تکون داد چی ؟ کتابهامونو باید خودمون تهیه کنیم کتابفروشی محلمون دوست ناصره من نمی تونم برم اونجا تو میری برام بخری ؟ خواهر من ... قبلا هم بهت گفتم من توی این کار هیچ کمکی نمی تونم بهت بکنم ... کمک به تو مستحبه گوش کردن حرف بابا واجب اگر ایندفعه ببینه ردی از من در کارهای تو هست دلش از دست من میشکنه رضایت خدا از من رضایت مامان باباست درکش کردم چون واقعا داداشم مومنه پس کتابهای پارسالتو بده بهم من بهت نمی دم خودت برو از تو کمدم بردار قابلمه غذا رو از روی گاز برداشت و رفت نرگس زود باش لباس بپوش بریم زود کارمونو انجام بدیم من کار دارم ... عزیز و آماده کردم ناصر زنگ زد به بابام سلام ... احمد آقا ما حاضریم تماس و قطع کرد تعجب کردم بابام که گفت فردا کار دارم اداره گذر نامه ام که بهشون گفته پست میاره در خونتون پس چرا میخواد با ما بیاد ؟ ناصر بابامینا دیروز کارشو انجام شده برای چی بابام باید با ما بیاد ؟ من فکر کردم با صیغه نامه میتونم گذرنامه تو رو بگیریم ولی دیروز به بابات گفتن نمیشه باید اسم تو توی پاسپورت پدر یا مادرت باشه ناخواسته به شوخی زدم به بازوی ناصر با خنده گفتم ای شوهر هیچ کاره من ناراحت شد با اخم خیلی جدی گفت من هیچ کاره ام ؟ شوخی کردم بابا چرا ناراحت شدی ؟ دستمو گذاشتم روی سینم فبله عالم ... تو سلطان قلب منی خنده تلخی کرد شوخی بدی بود دیگه از این شوخی ها نکن چشم سرورم زبون نریز زود باش بیا بریم ناصرو بابام جلو نشستن منم‌عقب ماشین عزیز و بازی می دادم ... ناصر از توی آینه منو نگاه کرد و گفت نرگس امشب شام بریم خونه بابامینا هم یه دیداری کنیم چند روزه نرفتیم همم بگیم بهشون اسم نوشتیم برای کربلا باشه بریم ساعت شیش بعد از ظهر گوشیم زنگ خورد طبق عادتم نگاه صفحه تلفن کردم ... شماره ناصر ه تو دلم به خودم خندیدم و گفتم ... آخه نرگس خانوم مگه جز ناصر کسی دیگه ام شماره موبایلتو داره که چک میکنی ببینی کیه الو سلام سلام عزیزم ... عزیز و بیار بیرون من تو کوچه ام باشه چشم ... تماس و قطع کردم ازتوی ماشین تا چشمش افتاد به من فوری پیاده شد ... بده من بچه رو زنگ خونه بابا شو زد ... صدای محسن اومد کیه ؟ باز کن داداش رفتیم داخل سلام و احوالپرسی گرمی کردیم کلی تحویلمون گرفتن ... من رفتم توی اتاق مجردی ناصر چادرمو عوض کردم ... نشستم کنار ناصر روی مبل ناصر رو به پدر و مادرش با گوشه چشم منو نشون داد با خونواده نرگس اسم نوشتیم برای کربلا عمه گفت وااای به سلامتی ان شاالله همیشه به زیارت باشید محسن گفت عه کاروانتون جا داره منم پاسپورت بگیرم باهاتون بیام ناصر جواب داد آره اتفاقا دنبال زوارن ... گفتن ظرفیت تکمیل بشه تاریخ حرکت رو میگیم نگاهم چرخید به چهره پدر شوهرم دیدم از نا راحتی صورتش قرمز شده باد کرد با اشاره آرنج زدم به ناصر سر خوند به سمتم با گوشه چشم اشاره کردم به باباش چی شد بابا ... حالت خوبه با چشم غره و اخم گفت چشمم روشن حالا مارو ول میکنی با خونواده زنت میری سفر زیارت بابا فردا بریم پاسپورت بگیرد شما هم بیاید خودم بلدم چیکار کنم لازم نکرده تو بهم بگی اگر یاد ما بودی میومدی میگفتی بابا بیاید با هم بریم کربلا من برای تو زن کم سن و سال گرفتم که تو به طبع خودت تربیتش کنیو بارش بیاری ولی الان بر عکس شده این نرگسه که داره تو رو به طبع خودش بار میاره دهنم از حرفهای پدر شوهرم باز موند .‌‌.. یعنی میشه یه مرد به این سن و سال حسود باشه ؟؟ .‌‌.. ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_385 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله صدای بسته شدن در حیاط مامانمینا اومد فهمیدم کارش
به قلم ناصر مثل اینایی که کار خطایی کردن و نادم و پشیمونن رو به باباش کرد بابا میخوای به مدیر کاروان بگم ما نمیایم برق از چشمم پرید تو دلم گفتم یعنی چی که ما نمیایم چرا ناصر اینطوری میکنه پدر شوهرم با اخم و تخم گفت نخیر لازم نکرده حالا که اسم نوشتی برو حرف من اینه که مارو جلوی خونواده زنت بی عزت نکن ... تو این کارا رو میکنی که نرگسم مارو ادم حساب نمی کنه بچه رو خودش میبره ختنه میکنه واااای این که منو بخشیده بود پس چراا الان دوباره داره میگه !!پس چی میگن مرده و قولش ، مرده و حرفش ، یعنی چی ؟ حق نداره وقتی میبخشه دوباره بگه !! روبه پدر شوهرم کردم بابا جون من که از شما عذر خواهی کردم شما هم منو بخشیدی پس چرا دوباره داری میگی ؟ عمه داشت با ایما و اشاره خودشو میکشت که هیچی نگو ... ولی من باید حرفمو می زدم چشماشو به من براق کرد و طلبکارانه گفت ورداشتی یه زن چند ساله رو اوردی اینجا ضمانت ، منم به حرمت سن و سالش گفتم بخشیدمت من مادر جونمو نیاوردم ... مادر جونم منو اورد ... گفت باید عذر خواهی کنی با تشر گفت خودت چی خودتم میخواستی عذر خواهی کنی یا چون مادر جونت گفت برو عذر خواهی کن ؟ اومدی چشمهای ناصر داشت از حدقه می زد بیرون با تمام اجزا صورتش به من میگفت هیچی نگو ... ولی من نمی دونستم چرا نباید حرف بزنم ... خواستم براش توضیح بدم که به خاطر بچم این کارو کردم ولی از ترس نگاه ناصر حرفمو عوض کردم و گفتم‌ آقا جون نمی خواستم شما ازم ناراحت باشی سرشو یه جوری تکون داد که تایید حرف من نبود ... هرچی هم فکر کردم متوجه منظورش نشدم عمه سفره شام و آورد جز محسن که گاهی به شوخی یه حرفی میزد همه ساکت بودن پدر شوهرمم ناراحت محل کسی نگذاشت شام خوردیم سفره رو جمع کردیم محسن یه دور چایی اورد گذاشت روی میز ،اومد جلوی من ... عزیز و از من گرفت رفت تو اتاق خودش باهش بازی کنه ... ناصر رفت پیش باباش نشست ... صورت باباشو بوسید ببخشید بابا بخدا یه دفعه ای شد ... شما وو مامانم که پاسپورت دارید بدید به من برم اسمتونو بنویسم پدر شوهرم دلخور گفت ما نمیایم برید به سلامت ... بلند شد رو کرد به عمه من خوابم میاد ، میرم بخوابم ... رفت تو اتاقشون در رو هم بست ناصر رفت اتاق محسن عزیز و بغل کرد ، رو کرد به من پاشو بریم خونه چادرمو عوض کردم ساک عزیز رو برداشتم رو به ناصر گفتم من آماده ام عمه همینطور که بدرقه ما میومد رو به ناصر گفت از حرف بابات دلگیر نشو توقع کرده من باهاش حرف میزنم از دلش در میارم ناصرم باچهره گرفته و ناراحت گفت بخدا فکر نمیکردم اینطوری بشه ... مامان توهم منو ببخش خدا ببخشه پسرم کار بدی نکردی تو هم فکر و خیال نکن نشستیم تو ماشین ... اینقدر ناصر ناراحتو ، تو خودش بود که من جرات حرف زدن نداشتم رسیدیم خونه رو کردم به ناصر ..‌. بیا کمک کن عزیزو بشورم ... پوشک عزیزو باز کردم ... ناصر شیلنگ گرفت منم شستمش دوباره پوشکش کردم ... شیرش دادم خوابید گذاشتمش تو گهوارش ... رفتم اتاق خواب ناصر گرفته و ساعت دستشو گذاشته بود روی پیشونیش و دراز کشیده بود نشستم روی تخت اروم و نگران صدا زدم ناصر همینطوری که دستش روی پیشونیش بود جواب داد بله پاشو بشین میخوام باهات حرف بزنم سرم درد میکنه بگو میشنوم دستشو از روی پیشونیش برداشتم‌ چرا امشب گفتی منم نمیرم کربلا چون بابام ناراحت بود یعنی چی این حرف ؟ ناراحتی نداره باید خوشحالم باشه تو با مانتینا برو . مامانت که گفت من از دل بابات در میارم دیگه تو چرا میگی نمیام نیم خیز شد به ارنجش تکیه کرد نرگس پدر و مادر اگر راضی نباشن زیارت ادم قبول نمیشه ... با تموم وجود داشتم حرص میخوردم رو به ناصر گفتم اصلا این بابات همه چی رو به ادم کوفت میکنه و میخواد اختیار ادمو بگیره ... اون برای اسم گذاشتن بچم که اصلا منو به حساب نیاورد ... اون از ختنه بچم اینم .‌‌.‌. ناصر نگذاشت ادامه بده عصبانی پاشد نشست دستشو مشت کرد انگشت نشانشو گرفت سمت من خیلی قاطع و محکم تهدید وار گفت دفعه اول و آخرت باشه که در مورد بابای من اینطوری حرف میزنی ..‌. صداشو برد بالا فهمیدییییی ؟؟؟ از طرز حرف زدن ناصر خیلی بهم بر خورد ناراحت فقط نگاهش کردم ... یه چند ثانیه ای همدیگه رو نگاه کردیم ... دلخور از روی تخت بلند شدم از اتاق برم بیرون ... صداشو برد بالا کجااا ؟ محل ندادم به رفتنم ادامه دادم با صدای بلند تر گفت باااااتوااااام میگم کجاااااا ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اخ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_386 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ناصر مثل اینایی که کار خطایی کردن و نادم و پشیمو
به قلم ناصر فکر منو خونده بود ... میخواستم برم تو حال بخوابم اونم از این کار بدش میومد ... میگفت قهر هم هستی باش ولی رخت خوابتو از من جدا نکن برگشتم نگاهش کردم خوابم نمیاد میخوام یه کم تو حال بشینم گهواره بچه رو بردار بیار اینجا خودتم بیا روی تخت دراز بکش بیدار بمون نمی خوام دراز بکشم میخوام بشینم بیا رو تخت بشین میخوام تو حال بشینم پاشد گهواره عزیز رو آورد تو اتاق خواب کنار تختمون ... دست منم گرفت کشید برد رو تخت ... انگشت نشانه شو گرفت سمت من با عصبانیت گفت همینجا میخوابی اگرم خواستی میشنی حق تکون خوردنم نداری . تو دلم گفتم : مثل باباش زور میگه ... پشتمو کردم بهش خوابیدم شکر ریختم توی چاییم داشتم هم میزدم دلم نمیخواست در مورد دیشب حرف بزنم چون طاقت شنیدن من کربلا نمیام و از ناصر نداشتم ... ناصر هم در موردش حرف نزد ... صبحانشو خورد و رفت گاو داری ... عزیز و بغل کردم رفتم خونه مامانم ... سلام سلام عزیزم خوبی پس علی اصغر کو رفته تمرین فوتبال مامان ببین دیشب چی شد ! تمام اتفاقهای دیشبو برای مامانم گفتم مامان پدر شوهرم حسودی کرد ؟ نه مامان ... توقع کرده از پسرش که زودتر بهش میگفته ... یا یه زنگ میزده به باباش که من دارم اسم مینویسم ... میخواهید اسم شمارو هم بنویسم ؟ یعنی حق با پدر شوهرمه ؟ ناصر اشتباه کرده ناصرم حواسش نبوده منظوری نداشته ... تو هم نمیخواد اینقدر فکرو خیال کنی توکلت رو به خدا کن هنوز پاسپورتهامونم نیومده ... صدای زنگ موبایلم اومد گوشیو برداشتم‌ طبق عادتم به صفحه گوشی نگاه کردم شماره ناصر بود سلام سلام خوبی ممنون ، من امروز اینجا خیلی کار دارم نمی تونم برای ناهار بیام منتظرم نباش باشه کاری نداری نه ، خدا حافظ تماس و قطع کردم ... مامان ناصر ناهار نمیاد من ناهارم اینجا میخورم فکرم رفت پیش کتابهای سال اول راهنمایی علی اصغر ..‌. این فرصت خوبیه الان به بهانه تمیز کردن اتاقش میرم کتابهاشو بر میدارم رو کردموبه مامانم مامان تو هوای عزیز و داشته باش من برم یکم اتاق علی اصغر رو مرتب کنم در اتاقشو باز کردم رفتم سراغ کشو کمد ش کشیدمش بیرون ... کتابهای سال اول راهنمایی رو جدا کردم از کشو گذاشتم بیرون ... یه مشما پیدا کردم کتابها رو گذاشتم توش بردم خونه خودم ... نگاهی به اطراف خونه کردم .‌‌.‌. دنبال یه جایی میگشتم که پنهانشون کنم ناصر نبینه ... چشمم افتاد به کمد دیواری که مخصوص رخت خواب هامون بود درشو باز کردم گذاشتم زیر رخت خوابها ... برگشتم اتاق علی اصغر ... یه جارو برقی کشیدم به اتاقش ... یه گرد گیری هم کردم ... برگشتم اتاق پیش ماما نمو بچه ها صدای دراومد چشمم رفت سمت ساعت دیدم شیش بعد از ظهره ... رفتم تو درگاه در خونه سلام خوبی سلام خوبم تو چطوری ؟ ممنون رفت بالا سر گهواره عزیز چطوری بابایی توهم که همش خوابی رو کرد به من اسم مامان بابامم نوشتم برای کربلا ذوق زده باخنده گفتم آخ جون خدارو شکر پس رفتنمون حتمی شد با لبخند سر تکون داد اره ...
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_387 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ناصر فکر منو خونده بود ... میخواستم برم تو حال ب
٠ پارت_388 به قلم ناهارمو گذاشتم ، عزیز رو بغل کردم رفتم خونه مامانم ، بوی عطر فلفل دلمه ای فضای خونه رو پر کرده بود رو به مامانم گفتم دلمه بادمجون گذاشتی برای ناهار ؟ بله عزیزم خوش به حالتون من کرفس گذاشتم ... دلمه بادمجون خیلی دوست دارم اما بلد نیستم درست کنم کلاً غذاهای من مثل تو خوشمزه نمیشه همیشه یه ایرادی توش هست . با لبخند گفت : هر وقت پانزده سال از زندگیت گذشت تو هم غذاهات خوشمزه میشه . لبخند زدم و گفتم پس تا اون موقع ناصر مجبوره غذاهای بی مزه من و بخوره . هر دو خندیدیم مامان تو هر روز میری مسجد میشه امشب شما عزیز و نگه داری من برم بله که میشه چرا که نه زنگ خونه به صدا در اومد مامانم رفت دم در پست گذر نامه هامون رو آورده بود یعنی یک هفته شد چقدر زود گذشت خوشحال پاکت رو از مامانم گرفتم همه رو باز کردم پاسپورتها رو در آوردم . برای ظهر ناصر اومد گفتم باید مژده گانی بدی خبر خوش دارم گفت خبر آوردن پاسپورت هاست از حرصم که اون زودتر از من خبردار شده بود با مشت زدم به بازوش خنده صدا داری کرد . آخ ... چرا میزنی خودشون گفتن یک هفته دیگه ... الان هم یک هفته شده ... معلومه که خبر جدید تو چیه . گفتم حالا کی میریم ؟ باید برم دفتر بپرسم مگه ازشون شماره نگرفتی ؟ چرا گرفتم ... عجله ای نیست میرم میپرسم دستشو گرفتم چی چی رو عجله نیست ، خیلی هم هست ، زنگ بزن بپرس سرشو بالا پایین کرد ... صبر داشته باش پاهامو کوبیدم زمین تو رو خدا ناصر من نمی تونم صبر کنم جون من زنگ بزن لپمو کشید ابرو داد بالا جون کسیو قسم دادی که نمیشه گفت ، نه موبایلش رو در آورد و شماره مدیر کاروان را گرفت گوشمو چسبوندم به گوشی سلام بفرمایید ناصر تهرانی هستم ثبت نام کردیم برای کربلا ... پاسپورتهای ما آماده است . بعد از ظهر میارم دفتر خدمتتون ... بفرمایید در خدمتیم ببخشید ظرفیتتون تکمیل شده ؟ بله شما هم که پاسپورتهاتونو بیارید ... ان شااالله شنبه حرکت میکنیم از ذوقم لباس ناصرو چنگ زدم دلم میخواست فریاد بزنم و خدارو شکر کنم ... لبهامو گذاشتم روی هم فشار میدادم که صدام از گوشی نره اونطرف ناصر با خوشحالی گفت خدا رو شکر چه زود پر شد اتفاقاً اقوام خودت اومدن و زوار های ما تکمیل شد پدر مادرم که خودم نوشتم بله خواهر برادرها تونم ثبت نام کردند کلاً نصف اتوبوس ما آقایان و خانم های تهرانی هستند دست خودم نبود اخمام رفت توی هم دو قدم از ناصر فاصله گرفتم و زیر لب گفتم به قول مادر جونم کم بودن جن و پری ، از درو دیوار می بارید بازمو محکم گرفت برگردوند سمت خودش با تشر گفت : چی گفتی ؟؟ نگاهش کردم هیچی گره انداخت تو ابروهاش فک و فامیل من جن و پری هستن ؟ چطور خانواده خودت می خواستن بیان خوشحال شدی ؟ ولی تا فهمیدی خونواده من میخوان بیان ناراحت شدی ؟ با اشاره سر و چشمم بازومو نشون دادم ول کن دارا دردم میاد بازومو ول کرد ... ناراحت و دلخور گفت اصلا ازت انتظار نداشتم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
٠ پارت_388 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ناهارمو گذاشتم ، عزیز رو بغل کردم رفتم خونه م
به قلم تو دلم گفتم برو بابا انتظار نداری که نداشته باش الان میان خوشی و به آدم کوفت میکنن ناصر رفت دستشویی منم میز ناهارو چیدم اتفاقا چه خورشتی هم شده ... سرمو گرفتم تو بخاری که از بشقاب خورش بلند شد یه نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم به به چه کردی ، نرگس بانو ناصر اومد نشست سر میز چشمم افتاد به صورت درهم و ناراحت و گرفتش ... چهرش از اونایی شده که به قول مادر جونم با یه مَن عسلم نمیشه خوردش ... برای خودش پلو کشید چند تا قاشق خورشتم ریخت روش ... قاشقشو پر کرد گذاشت دهنش ... چشم ازش بر نداشتم ببینم عکس العملش با این غذای خوشمزه من چیه ... لبام آویزون شد ... خیلی معمولی مثل همیشه خورد ... انتظارم اینه که تعریف کنه ولی هیچی نگفت ... حرصم گرفت چه جور تو دلم گفتم حق تو همون خورشتهای پر آب و جا نیفتادهایه که همیشه بخوردت میدم . خواستم بیخیالش بشم و غذا مو بخورم ولی این قیافه درهمش نمیذاشت . صداش کردم ناصر جواب نداد ... خودمو مظلوم کردم با قیافه آدمهای پشیمون از حرفشون ... دوباره صدا زدم نااااصر یه طوری برخورد میکنه که انگار نه منو میبینه نه صدامو میشنوه ... اصلا طاقت قهر کسیو با خودم ندارم ... اونم ناصر ... از روبه روش بلند شدم رفتم کنارش صندلی رو چسبوندم به صندلی که نشسته بود روش ... دست انداختم گردنش زبونم به معذرت خواهی نچرخید آخه حق با منه اونا خیلی منو اذیت کردن ... گفتم‌ تو رو خدا اخمهاتو باز کن دست منو از گردنش برداشت برو بشین سرجات که خیلی از دستت ناراحتم ، من اینقدر به خونواده تو احترام میزارم بعد تو به خونواده من میگی جن و پری ناصر من به همشون که نگفتم منظورم ناهید و محمد بود روشو کرد به من بیخود میکنی به خواهر برادر من توهین میکنی ... اونا یه حرفهایی به تو گفتن که نباید میگفتن ولی تو هم باید حرمت بزرگتری اونا رو حفظ کنی ... احترام تو به خونواده من احترام به منه ... توهین تو هم به خونواده من توهین به منه اصلا حرفشو قبول نداشتم ولی طاقت اخم و تخمشم نداشتم دلم نمیخواست باهام قهر باشه گفتم خب بخشید دیگه نمیگم ... به خودرنش ادامه داد محلم نداد منم کنار گوشش تند تند گفتم ببخشید ، ببخشید ، ببخشیید .‌‌.. برگشت نگاه تندی بهم انداخت بسه نرو رو اعصابم منم خیلی جدی گفتم خب ببخشید چهره اش کمی بازشد ولی تلاش میکرد همچنان خودشو اخمو و جدی نشون بده صورتشو بوسیدم ملتمسانه گفتم ببخشییید نفس عمیقی کشید و گفت به شرطی که دیگه از این حرفها ازت نشنوم سرمو به تایید حدفش تکون دادم دستمو گذاشتم روی سینم کمی خم شدم چشم قبله عالم با لبخند گفت پاشو برو بشین سرجات غذاتو بخور میخوام کنارت بشینم بخورم بشقاب منو برداشت گذاشت جلوم سرچرخوند سمت من بخور دستتم درد نکنه خورشتت خیلی خوشمزه شده تو دلم گفتم آخیش منتظر همین حرفت بودم با لبخند تو صورتش نگاه کردم نوش جونت یادم اومد به مامانم گفتم امشب عزیز و نگه دار من برم مسجد آخه از روزی که از سمیه خانوم کار در منزل گرفته بودم دیگه مسجد برای نماز جماعت نرفته بود با خودم گفتم بزار الان بهش بگم ناصر جان من امشب برم مسجد نماز جماعت با مامانت برو آخه مامانم میخواد عزیز و نگه داره عزیزم ببر این بچه ساکت به کسی کاری نداره عه راست میگه ها خیلی از خانمهارو دیدم که با بچه هاشون میان مسجد باشه با مامانم میرم ... ناصر ناهار خورد رفت عزیز و بغل کردم رفتم خونه مامانم مامان یه خبر خوش دارم برات جانم چه خبری بگو ناصر زنگ زد به ریئس کاروانمون گفتن چهار روز دیگه حرکت میکنیم چشماش گرد شد دستشو گذاشت رو قلبش راست میگی اره باورکن پکی زد زیر گریه منم چشمامم پر از اشگ شد مامانم زیر لب میگفت قربونت برم امام حسین که مارو لایق دونستی ... رو کرد به من پاشو یه زنگ بزن به بابات بگو که کارهاشو راست و ریس کنه ... من بغض دارم نمیتونم حرف بزنم گوشی خونه رو برداشتم شماره بابامو گرفتم بعد از صدای چند بوق... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_389 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله تو دلم گفتم برو بابا انتظار نداری که نداشته باش
به قلم بابام گوشیو برداشت بعد از سلام و احوالپرسی گفتم‌ بابا یه خبر دارم که اول باید مژدگانی بدی تا بهت بگم چهاروز دیگه میخوایم بریم کربلا رو میخوای بگی شما از کجا می دونی ناصر زنگ زد گفت چُرتم پای گوشی پاره شد ... همیشه دوست داشتم هر خبری میشه من اول همه با خبر بشم ... به بقیه ام خودم خبر بدم ... اینقدر از دست ناصر لجم گرفت اونوقت به من میگه دو دقیقه نمی تونی حرف تو دهنت نگه داری ... باشه بابا خبرم همین بود ... کاری ندارید نه بابا جون مواظب خودتو بچت باش تماس و قطع کردم ... ساکمون دست محسن بود عزیزم ناصر منتظر بودیم اتوبوس بیاد سوارشیم ... چشمم افتاد به علی اصغر دیدم چفیه انداخته رفتم پیشش خوش به حالت من اصلا حواسم نبود چفیه بیارم من دوتا دارم صبر کن الان یکیشو میدم بهت ... دست کرد تو ساکش یه چفیه تا کرده که بوی عطر گل یاسش پیچید تو فضا در آورد تا اومدم از دستش بگیرم یه دست مردونه اومد جلو و چفیه رو از دست علی اصغر گرفت ... فکر کردم ناصر برگشتم ازش بگیرم بگم خودم اول گفتم ... دیدم محسن ... خندید و گفت چفیه برای مردهاست اگر اونا لازم نداشتن باید زنها بندازن دوست داشتم چنگ بندازم چفیه رو از دور گردنش بردارم ... ولی نمیشد یکی اینکه نامحرم بود ... یکی هم من زورم بهش نمی رسید نگاهم به محسن مثل نگاهم به علی اصغر بود دوسش داشتم بالخند سرمو تکون دادم رو کردم به علی اصغر قسمتم نبود محسن دست علی اصغرو گرفت از بچگی دوست داشتم یه داداش کوچیکتر از خودم داشته باشم ... رو کرد به ناصر و گفت اگه گفتی چرا ؟ ناصر لبخند زد به نشونه نمی دونم سرشو تکون داد ارزو تو بوده نمی دونم محسن به کنایه گفت چون بهش زور بگم ناصر گفت من کی به تو زور گفتم داداش همگی زدیم زیر خنده محسن رو به من همینطور که چفیش دور گردنش بود گوششو گرفت سمت من ناراحت نشی نرگس خانوم میخوای بدم بهتون سرمو بالا انداختم نه نمیخواد مبارکتون باشه محسن رو کرد به علی اصغر چه حس خوبی این چفیه به من داده علی اصغر گفت صاحب اصلی این چفیه کسانی بودند که محو در ولایت و اسلام شده بودند تواین راه هرکی بره به آرامش میرسه این چفیه نماد اونهاست محسن زد روی دوش علی اصغر داداش خیلی آقایی عاشق مرامت شدم اسم منم بنویس تو پایگاه میخوام بسیجی بشم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_390 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله بابام گوشیو برداشت بعد از سلام و احوالپرسی گ
به قلم از مرز مهران وارد خاک عراق شدیم اولین ایست و بازرسی پلیس ... دوتا مامور مسلح عراقی سوار ماشین ما شدند که محافظ ما باشند ... همه حواسم به اسلحه مامورها بود . رو کردم به ناصر با اشاره دستم مامورهارو نشون دادم اسلحشون چیه ؟ کلاشینکف برای چی اینا با ما میان ؟ اینارو فرستادن که یه وقت به ما حمله نکنن وااااای چه هیجان انگیز کیا حمله کنن آمریکاییا ؟؟ نه ... نمی دونم نرگس چه سوالایی میپرسی در بین راه افراد نظامی مسلح عراقی ها رو دیدیم ... من که دوران جنگ رو ندیده بودم ولی یه حسی بهم دست داد که اینها به ما حمله کردند چقدر از ماشهید کردند ... پس چرا با اینها دوست شدیم رو کردم به ناصر سوالمو ازش پرسیدم جواب داد نمی شه که ما دام العمر دشمن همدیگه باشیم کشور همسایه است بعدم کربلا تو خاک اینهاست باید آشتی کنیم که بیایم زیارت جوابش قانعم نکرد ... از کنار شیشه ماشین بلند شدم وایسادم تو نمی دونی پاشو من برم از روحانی اتوبوس بپرسم چپ چپ به من نگاه کرد بگیر بشین سرجات لازم نکرده بپرسی برگشتیم از فرمانده پایگاهتون خانوم قربانی سوال کن خیلی جدی گفتم اووووووه تا اون موقع نمی تونم صبر کنم پاشو بزار برم بپرسم بازوی منو گرفت کشید پایین نشوند ... روشو کرد سمت من با صدای آروم ولی تهدید وار گفت بگیر بشین سرجات از کنار من تکون نمی خوری ... دوست ندارم با هیچ مرد نامحرمی حتی یک کلمه حرف بزنی اگر سوالی داشتی به خودم میگی میرم میپرسم بهت میگم . الان سوال دارم برو بپرس ببین چی جواب میده پیاده شدیم میپرسم یه دفعه لحن حرف زدنش تندتر شد میشه خواهشن تو هم مثل بقیه دنبال زیارتت باشی و نری رو اعصاب من هی این چیه اینجا کجاست راه نندازی توسرم یه عالمه سوال بود واقعا نمی تونستم ازشون بگذرمو بیخیال بشم باید همشو میپرسیدم ...‌ایکاش علی اصغر پیشم میشست اون جواب این سوالهارو میدونست چشمامو ریزکردم خواهشانه گفتم یه دقیقه برو پیش محسن بشین به علی اصغر بگو بیاد اینجا من ازش بپرسم بشین نرگس اذیت نکن ... پیاده شدیم بپرس دلم میخواست با مشت بکوبم به بازوش ... چسب من شده نمی زاره تکون بخورم ... تو دلم گفتم ایکاش ناصر و محسن پیش هم میشستن ... من و علی اصغرم پیش هم میشستیم . ماشین برای نماز و ناهار نگه داشت ... همگی پیاده شدیم ... با نگاهم دنبال علی اصغر بودم تا دیدمش ... دست تکون دادم و با صدای بلند گفتم دااااداش ، علی اصغر ناصر برگشت منو نگاه کرد یواش چه خبرته ؟ چرا داد میزنی آخه داره میره کارش دارم جانم آبجی چیکار داری ؟ یه سوال دارم باید ازت بپرسم بیا بریم با دستش ساختمونی رو نشون داد اونجا بشینیم سوالتو بپرس جواب بدم همگی راه افتادیم رفتیم اول وضو گرفتیم نماز خوندیم ... علی اصغر اومد پیشم نشست روبه من کرد نرگس چه میخواستی بپرسی داداش کیا ممکنه به ما حمله کنند که دو تا مسلح تو اتوبوس ما هست ؟ ببین من یه چیزایی می دونم مثل اینکه اردوگاه منافقین سر راهمونه به خاطر اون ... ولی خیلی نمی دونم ... صبر کن برم از روحانی کاروان بپرسم بهت بگم علی اصغر رفت بپرسه رو کردم به ناصر چرا نذاشتی خودم بپرسم مگه چی میشه ؟ نمی خوام تو اتوبوس جلوی اون همه آدم انگشت نما بشی ... من تو رو میشناسم حالا هی سوال داری و میخوای پاشی وایسی ... صداشو نازک کرد حاح آقا ببخشید چرا ازاینجا میریم ... چرا با عراق دوست شدیم رومو ازش برگردندم و زیر لب گفتم‌ بی مزه علی اصغر رفت پرسید ... برگشت اومد پیش ما حاج آقا محمودی خیلی ازاین سوالت خوشش اومد گفت تو اتوبوس برای همه تو ضیح میدم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_391 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله از مرز مهران وارد خاک عراق شدیم اولین ایست و باز
٠ پارت_392 به قلم رو کردم به ناصر بیا دیدی گفته سوال خوبی بود ناهار خوردیم سوار اتوبوس شدیم یه خورده که حرکت کردیم روحانی کاروان که صندلی جلو نشسته بود بلند شد یه اکو کوچولو داشت گذاشت وسط اتوبوس با یه میکروفن بی سیمی رو به مسافرا کرد بسم الله الرحمن الرحیم یکی از مسافران سوال کرده که چرا تو ماشین ما دو نفر نظامی مسلح هستند . خدمتتون عرض کنم ما مجبوریم از استان دیاله عراق که قرارگاه اشرف محل اسقرار منافقینه رد شیم ضمن اینکه مردم این استان از وهابیون ، وفا دار به حزب بعث عراق ، که شدیدنم ، زد شیعه هستند رد شیم ... دولت عراق برای امنیت زوارهای ایرانی تدابیری رو در نظر گرفته یکی اینکه تو هر اتوبوس دو نظامی مسلح میگذارند ‌ یکی اینکه توسط ارتش ، اتوبوس های زواران رو اسکورت میکنه . تا زوار به خیال راحت بیاد تو خاک عراق به زیارت امام حسین علیه السلام و شهدای کربلا و امان عزیزو بزرگوارش رو کردم به ناصر اسکورت یعنی چی ؟ سرشو اورد کنار گوشم اروم گفت عده ای سرباز مسلح که برای محافظت یا احترام ، همراه شخصیت مهمی حرکت می کننه رو اسکورت میگن عه چه جالب یعنی مامهمیم ، پس چرا من ندیدمشون پشت اتوبوسها میان ، تو ندیدی سکوت عجیبی همه ماشین رو گرفت ... نگاه کردم به مسافرا خیلی هاشون ترسیدن .‌‌.. چشمم افتاد به پدر شوهرم دیدم هی دستهاشو مشت میکنه و میماله بهم رنگ و روشم پریده ... با آرنج زدم به ناصر روشو کرد سمت من سرشو تکون داد چی شده باباتو ببین ترسیده یه چشم غره بهم رفت تقصیر توعه دیگه با این سوالات تو دلم گفتم وا به من چه اینا ترسو ن چشمام گرم شد سرمو گذاشتم روی شونه ناصر دستی روی بازوم احساس کردم چشم باز کردم صورت ناصر رو دیدم بلند شو رسیدیم همه دارن پیاده میشن صدای محسنو شنیدم که با خنده گفت ترس انداخت به جون زوار خودش گرفت خوابید ، پاشو نرگس خانم یه دو تا سوال دیگه طرح کن ببینم میتونی کاری کنی کسی از هتل بیرون نره ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ