eitaa logo
نسیم ادب
297 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
320 ویدیو
1 فایل
گلستانی از شعر و ادب و حکمت برای ساختن لحظاتی زیبا تفرجی برای روح و خلوتی برای آرامش پرسه ای در کوچه پس کوچه های ادب و هنر و حکمت و اندرز ارتباط با ادمین: @bigharar9
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 ‏━━━━━━━━━━━━━ ○ با کبکبه و دبدبه، در حالی که مریدانش احاطه اش کرده بودند و آب وضویش را به تبرک بر می داشتند، با شمس برخورد و با تکبر در او نگریست. گفت : سؤالی دارم ‌. مولوی گفت : بپرس. . شمس گفت : بگو بدانم محمد(صلی الله علیه و آله) پیامبر ما برتر بود یا حلاج، شیخِ ما ؟ مولوی خشمگین شد و گفت : کفر می‌گوئی ؟ ! شمس گفت : پس چرا محمد صلی الله علیه و آله پس از سال‌ها عبادتِ خدا، هنوز در دعاهایش این‌گونه می‌خواست که : "خدایا خودت را به من بشناسان !" ولی حلاج آن‌قدر در خدا غرق شده‌ بود که می‌گفت من خدا هستم و فریاد "انا الحق" می زد ؟ مولوی درماند. شمس روی برتافت و رفت . مولوی به التماس به دنبالِ وی روان شد و تمنا کرد تا شمس پاسخش گوید . شمس گفت : چون نمی‌دانی، چرا با این تکبر و تفرعن بر زمین خدا راه می روی ؟ پاسخ این است که محمد(صلی الله علیه و آله) دریانوش بود و هرچه از معرفتِ خدا در جامِ وجودش ریختند، پر نمی شد؛ ولی جامِ حلاج ظرفیت نداشت؛ تا اندکی در آن ریختند، مست شد و به عربده کشی افتاد ! "آن که را اسرار حق آموختند مُهرکردند و دهانش دوختند" 📚 پله پله تا ملاقات خدا 👤 ‏━━━━━━━━━━━━━ 💎@NasimeAdab ‏━━━━━━━━━━━━━ https://eitaa.com/joinchat/1940455734C44aa2c9c48
‌📖 ‏━━━━━━━━━━━‏━━ . ♻️ شما پیرو چنین کسی هستید جمعیّت زیادی دورش حلقه زده بودند... 🔹مرد اوّل پرسید؛ سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟! فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شدّاد. 🔹مرد دوّم؛ سؤالی دارم، می‌توانم بپرسم؟ علم بهتر است یا ثروت؟! فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می‌کند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی. نفر دوّم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همان جا که ایستاده بود نشست. 🔹سوّمین نفر وارد شد و گفت: علم بهتر است یا ثروت؟! در پاسخش فرمود: علم بهتر است، زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمندان دشمنان بسیار! 🔹نفر چهارم؛ آمد جلو و پرسید: سئوالم این است، علم بهتر است یا ثروت؟! در پاسخ به آن مرد هم فرمود: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم می‌شود، ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی، بر آن افزوده می‌شود. 🔹حال نوبت پنجمین نفر بود... علم بهتر است یا ثروت؟ به او هم پاسخ جدیدی داد: علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل می‌دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می‌کنند. 🔹نفر ششم؛ جمعیت را کنار زد و گفت: علم بهتر است یا ثروت؟! نگاهی به جمعیّت کرد و فرمود: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، امّا ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد. مرد ساکت شد. نگاه متعجّب مردم گاهی به پرسشگران و گاهی به پاسخ‌دهنده دوخته می‌شد... 🔹در همین هنگام نفر هفتم وارد شد و پرسید، علم بهتر است یا ثروت؟! فرمود: علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه می‌شود، امّا علم هر چه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد. 🔹در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید که در پاسخ شنید: علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می‌ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است. 🔹همه از پاسخ‌هایش شگفت زده شده بودند که؛ نهمین نفر هم وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید: علم بهتر است یا ثروت؟! پاسخ جمله جدیدی بود: علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگ‌دل می‌کند، امّا علم موجب نورانی شدن قلب انسان می‌شود. 🔹نفر دهم از پشت جمعیت بلند همان سوال را پرسید. و جمعیت پاسخ جدیدی شنیدند: علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبّر دارند، تا آنجا که گاه ادّعای خدایی می‌کنند، امّا صاحبان علم همواره فروتن و متواضع اند. فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود. سؤال کنندگان، آرام و بی‌صدا از میان جمعیّت برخاستند. هنگامی که آنان مسجد را ترک می‌کردند، صدای حضرت را شنیدند که می‌فرمودند: اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من می‌پرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی می‌دادم. 📚 کشکول بحرانی، ج ۱، ص ۲۷ 📚 به نقل از امام علی بن ابی طالب(ع)، ص۱۲٤ پیامبر اسلام (ص): من شهر علم و علی درب ورود آن است. 🌼 «الحمداللّه الّذی جعلنا من المتمسّکین بولایة مولانا امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السّلام و الائمّة المعصومین علیهم السّلام.» ‏━━━━━━━━━━━━━ 💎@NasimeAdab ‏━━━━━━━━━━━━━ https://eitaa.com/joinchat/1940455734C44aa2c9c48
📖 ‏━━━━━━━━━━━━━ در زماني که هنوز در سن جواني به سر مي برده، در شيراز دو نفر شاعر معروف بوده اند که تخلص يکي از آن ها و ديگري بوده است. روزي غزلي گفته و بر آن دو نفر که لب خندق اطراف شيراز زير درختي نشسته بودند عرضه کرد و از آن ها خواست که نظر خود را اظهار کنند. در اين موقع به رسم ، گريبان خود را چاک زده و باز گذارده بود. آن دو پس از مطالعه غزل گفتند: بد نيست ولي براي تفريح و مطايبه بهتر است في المجلس هر کدام مصرعي بسراييم اگر تو نيز از عهده برآيي آن وقت مي تواني در جرگه شاعران درآيي قبول کرد. ابتدا با اشاره به خندق گفت: من آب وضو دگر زخندق نکنم با کنايه و اشاره به گفت: من گوش دگر به حرف احمق نکنم نيز روي به کرد و فوري گفت: نامردم اگر دفتر اشعار تو را مانند گريبان فرزدق نکنم 🔺 🔸 🔹 ‏━━━━━━━━━━━━━ 💎@NasimeAdab ‏━━━━━━━━━━━━━ https://eitaa.com/joinchat/1940455734C44aa2c9c48
📖 ‏━━━━━━━━━━━━━ ‌ - مادر جان نذرتون چیه؟ بفرمایید من توی این دفتر ثبت کنم پیرزن چادرش را کنار زد و فانوس را گذاشت روی میز - این دیگه چیه مادر جان؟! پیرزن سرش را انداخت پایین: یه فانوس داشتم نذر امام رضا کردم مرد فانوس را چرخاند و گفت: آخه مادر جان! امام رضا قربونش برم یه عالمه چراغ داره، تازه برقی... این فانوس به چه دردش می‌خوره؟! پیرزن می‌خواست حرف بزند؛ دلش می‌خواست بگوید: مگه تو وکیل وصی امام رضا هستی؟! می‌خواست بگوید: به همین امام غریب، چیز دیگه‌ای نداشتم بیارم، می‌خواست التماس کند تا فانوس را قبول کند، ولی بغضی که آمده بود بیخ گلویش، نگذاشت مرد فانوس را به طرف پیرزن هل داد و گفت: اینجا مردم طلا و جواهر و تراول چک می‌دن... اگه می‌خوای می‌گیرم، ولی من این فانوس را به کدام قسمت تحویل بدم؟ همه‌چیز توی نگاه پیرزن موج موج شد و توی چین و چروک صورتش خیس شد، زود چادر را روی صورتش گرفت، دستش را برد سمت دسته‌ی فانوس، آن را برداشت و گرفت زیر چادر مرد سرش را هم بلند نکرد، داشت دسته‌پول را می‌شمرد... پیرزن که توی قاب در بود، مرد گفت: التماس دعا! پیرزن پاهایش می‌لرزید، از پیری یا سرما یا دلشکستگی، شاید... هنوز چند قدم دور نشده بود که یک‌دفعه تمام حرم تاریک شد؛ برق قطع شد، همه‌جا ظلمات شد ‏□ توی صحن هیچ چیز دیده نمی‌شد، جز یک فانوس روشن... ● ┏━━━🍃🍂━━━┓ ⠀   @NasimeAdab ┗━━━🍂🍃━━━┛ ‏━━━━━━━━━━━━━ https://eitaa.com/joinchat/1940455734C44aa2c9c48
📖 ‏━━━━━━━━━━━━━ دهقان پیر با ناله می‌گفت: ارباب … آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی نمی‌دانم دیگر خدا چرا چشم تنها دخترم را چپ آفریده است. دخترم همه چیز را دوتا می‌بیند ... ارباب پرخاش کرد که: بدبخت، چهل سال است نان مرا زهرمار می‌‌کنی، مگر کور هستی نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟! دهقان گفت: چرا ارباب می‌بینم اما چیزی که هست؛ دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند، ولی دختر من، این همه بدبختی را ... ○ ┏━━━🍃🍂━━━┓ ⠀   @NasimeAdab ┗━━━🍂🍃━━━┛ ‏━━━━━━━━━━━━━ https://eitaa.com/joinchat/1940455734C44aa2c9c48
📖 ‏━━━━━━━━━━━━━━━ "خواجه نظام‌الملک" وزیر ملک‌شاه سلجوقی به عللی به زندان افتاد. بعد از مدتی حکومت دچار آشفتگی شد، از او خواستند به شغل سابق خود برگردد. خواجه قبول نکرد و زندان و گوشه‌گیری را به وزارت ترجیح داد. دربار دنبال چاره‌ای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابق کنند. در این بین شخصی گفت: خواجه دانشمند است و هیچ‌چیز برای او بدتر از هم‌نشینی با نادان نیست. پس فکری کردند و چوپانی که گله‌ای را به سبب سهل‌انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر می‌برد، هم بند او کردند. خواجه مشغول خواندن قرآن بود. چوپان وارد شد و جلوی خواجه نشست. ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد. خواجه گمان کرد تازه‌وارد عارفی است آشنا به معارف قرآن. رو به چوپان کرد و پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ چوپان آهی کشید و گفت:داغ مرا تازه کردی. خواجه گفت: چرا؟ چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش هم‌رنگ و اندازه ریش شما بود و مثل ریش شما که موقع خواندن تکان می‌خورد، هر وقت علف می‌خورد، ریشش تکان می‌خورد. برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت. خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت: صد سال به کُند و بند زندان بودن در روم و فرنگ با اسیران بودن صد قافله قاف را به پا فرسودن بهتر که دمی همدم نادان بودن و مجددا به سر شغل سابق برگشت. ─┅═༅𖣔‎‌○▪️○𖣔༅═┅─ ارتباط با ادمین: @bigharar9 ┏━━━🍃🍂━━━┓ ⠀   @NasimeAdab ┗━━━🍂🍃━━━┛ ‏━━━━━━━━━━━━━━━ https://eitaa.com/joinchat/1940455734C44aa2c9c48
📖 ‏━━━━━━━━━━━━━━━━ تو ردیت* از وکیلا پرسیده بودن که *oh shit momentتون چی بود؟ یکی از وکلا گفت: یه کیس قتل داشتم و وکیل متهم بودم. تقریبا معلوم بود که موکلم طرفو کشته و تنها دفاعی که داشتم این بود که جسد مقتول پیدا نشده. برای نطق پایانیم رفتم وسط. ساعتمو نگاه کردم و گفتم تا یه دقیقه دیگه مقتول ازون در میاد تو. همه نگاهشون سمت در رفت. و خب معلومه که کسی نیومد. گفتم اگه شما مطمئن بودین که موکلم قاتل بوده هیچوقت به در نگاه نمیکردین. وقتی رای ژوری اومد، موکلم مقصر شناخته شد. گفتم چرا؟ شما که همتون داشتین به در نگاه میکردین. ژوریم* گفت آره! ولی می دونی کی اصلا نگاه نمی کرد؟ موکلت. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ *Reddit (ردیت): انجمنی برای بحث و تبادل‌نظر درباره‌ی موضوعات مختلف است و تقریباً منبع تمامی اخبار و شایعات مهم به آن‌ برمی‌گردد. *oh shit moment: بدترین لحظه، لحظه‌ی لعنتی *روژی: داور ، قاضی ‌┄┄┅┅❅❁❅┅┅┄┄ ارتباط با ادمین: @bigharar9 ┏━━━🍃🍂━━━┓ ⠀   @NasimeAdab ┗━━━🍂🍃━━━┛ ‏━━━━━━━━━━━━━━━━ https://eitaa.com/joinchat/1940455734C44aa2c9c48
📖 ‏━━━━━━━━━━━━━━━━ حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود. مردی میانسال را در زمین کشاورزی مشغول کار دید. حاکم به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را بیاورند. روستایی با ترس مقابل تخت حاکم ایستاد. به‌دستور حاکم لباس گران‌بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت: یک قاطر رهوار با افسار و پالان خوب به او بدهید. حاکم بعد از تخت پایین آمده بود و به روستایی گفت: می‌توانی بر سر کارت برگردی. همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده‌ای محکم پس گردن او زد. همه حیران از آن عطا و حکمتِ این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند. حاکم پرسید: مرا می‌شناسی؟ بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. حاکم گفت: آیا بیش از این مرا می‌شناختی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. حاکم گفت: به‌خاطر داری ۲۰ سال قبل با دوستی به پابوس حضرت رضا (علیه‌السلام) رفته بودی؟ دوستت گفت: خدایا به حق این آقا مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم به او پس گردنی زدی که ای ساده‌دل! من سال‌هاست از آقا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزی‌ام می‌خواهم هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می‌خواهی؟ یک‌باره همه چیز در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این قاطر و پالان که می‌خواستی. این کشیده هم تلافی همان کشیده‌ای که به من زدی. فقط می‌خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور با قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. ‌┄┄┅┅❅❁❅┅┅┄┄ ارتباط با ادمین: @bigharar9 ┏━━━🍃🍂━━━┓ ⠀   @NasimeAdab ┗━━━🍂🍃━━━┛ ‏━━━━━━━━━━━━━━━━ https://eitaa.com/joinchat/1940455734C44aa2c9c48
📖 نابینایی در شب تاریک چراغی در دست و سبویی بر دوش در راهی می‌رفت. فضولی به وی رسید و گفت: ای نادان! روز و شب پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟ نابینا بخندید که این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است تا با من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند. حال نادان را ز نادان به نمی‌داند کسی گرچه در دانش فزون از بوعلی‌سینا بُوَد طعن نابینا مزن ای دم ز بینایی زده زانکه نابینا به کار خویشتن بینا بُوَد   🔺   ┏━━━🍃🍂━━━┓ ⠀   @NasimeAdab ┗━━━🍂🍃━━━┛