بچه که بودم، پای منبرها زیاد عبارت رزق لایحتسب را میشنیدم. آن وقتها فکر میکردم این حتما باید یک چیز عجیب و غریب باشد که به راحتی هم نصیب آدمیزاد نمیشود. بزرگتر که شدم فهمیدم رزق لایحتسب میتواند خیلی چیزها باشد؛ مثلا میتواند قرار گرفتن یک آدم، یک رفیق، یک همراه سر راه زندگیات باشد که اصلا فکرش را هم نمیکردی؛ میتواند رسیدن غذایی باشد از جایی که انتظارش را نداشتی؛ میتواند وصل شدن سیم دلت باشد در جایی که برایش آماده نبودی.
من امشب، نمیدانم به دعای کدام انسان عزیز، باز هم طعم شیرین این رزق را چشیدم. آنقدر حلاوتش در جانم دویده است که بعید میدانم تا سحر، خواب به چشمم بیاید.
بدون هیچ برنامه قبلی، امشب، یک ماراتن دو ساعت و نیمه برای احیای نیمه شعبان برگزار کردیم. در یک جمع حدود بیست نفره، دعوت شدیم به کنار هم مناجات خواندن، کتاب خواندن، نهجالبلاغه خواندن و اشک ریختن؛ و من کنار دوستانی که تابحال ندیدمشان اما عجیب در کنارشان احساس آشنایی دیرینه دارم، پُر شدم از شَعَف.
🌱 زندگیتان سرشار از رزقهای لایحتسب😍
و بهترین عیدیها نصیب دلهای قشنگتان🌹
#روایت_زندگی
#رزق_لایحتسب
#امام_حاضرم
#نیمه_شعبان
#ماراتن_دوستداشتنی
@Negahe_To
9.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سپاهان یک گل زده است و آنقدر بخاطرش ذوق زده شدهاند که بلافاصله توی حیاط مسجد، با یک لنگه دمپایی پلاستیکی شروع کردند فوتبال بازی کردن. قبل از شنیدن خبر گل زدن سپاهان، همهشان کز کرده بودند گوشه ایوان حیاط.
🌱 چه میکند شوق و امید با آدمیزاد!
#روایت_زندگی
@Negahe_To
هفته پیش دو تا بوکمارک کاغذی ناقابل هدیه دادم. امروز که رسیدم خونه دیدم توی بسته پستی، کنار کتابهایی که سفارش داده بودم چهار تا بوکمارک قشنگ هم هست! تازه به این بوکمارکها آپشن تقویم هم اضافه شده😍
بنظرتون اگه از این بوکمارک جدیدهام هدیه بدم، خدا توی مرحله بعدی به جاشون چی بم میده😎😅
#هدیه
#روایت_زندگی
@Negahe_To
میان ترم داشتند. نصف زمان امتحان گذشته بود که صدایم کرد. آنقدر خیالم ازش راحت بود که در این فاصله زمانی، اصلا نگاهش هم نکرده بودم. میدانستم نه اهل تقلب دادن است نه تقلب گرفتن.
نشستم روی صندلی خالی کناریاش. چشمم روی برگهاش بود و گوشم پی شنیدن سوالش. اما فقط لرزش انگشتان ظریفش را روی کاغذ دیدم و ردی از یک صدای بغض آلود را شنیدم که البته با تمام توان در حال پنهان کردنش بود. نگاهش کردم. پرسیدم حالت خوبه؟
تلفیق نگاهم با این دو کلمه، ماده منفجرهای شد برای شکستن سد چشمانش. با اولین مژه بر هم زدن، اشکهایش ریخت روی گونهها. حفرهای در قلبم شروع کرد به داغ شدن. در سکوت، چشم دوختم در چشمش. همان چشمهایی که موقع تدریس درس، همیشه با برق و درخشش، جذبم میکرد و سر ذوقم میآورد. نگاهم را تاب نیاورد. سرش را پایین انداخت و لبه روسریاش را مرتب کرد.
گفت: استاد همه چی یادم رفته
گفتم: فدای سرت
گفت: آخه من خیلی تلاش کردم
گفتم: میدونم
گفت: امتحانم رو خراب کردم
و اشکهایش چکید روی برگه. دست چپم را گذاشتم روی شانهاش. با دست راستم سرش را بالا آوردم. توی گوشش زمزمه کردم: " تو دانشجوی خوب منی. نمره برگهات هر چی بشه چیزی برام عوض نمیشه. این امتحان که خیلی کوچیکه و اصلا ارزش اینجوری غصه خوردن رو نداره. باید برای امتحانهای ریز و درشتی که صبح تا شب داریم جلوی خدا خراب میکنیم و حواسمونم نیست غصه بخوریم. میفهمی؟"
به نشانه تایید سر تکان داد. قطرهای از اشکهایش را با انگشت اشارهام پاک کردم. خیسی سر انگشتم، حرارت حفره قلبم را تسکین داد. بلند شدم. او آرامتر شده بود و من آشفتهتر. بغض امتحانهایی که در این حدود چهل سال عمر خراب کرده بودم، یکجا آوار شده بود روی قلبم. داغی قلبم داشت راه پیدا میکرد به چشمهایم. به خودم نهیب زدم زشته فاطمه، جمع کن خودتو! رو برگرداندم به سمت پنجره کلاس تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم. یک سوال مثل خوره افتاده بود توی مغزم. آیا من جای درستی ایستادهام و واقعا به درد این شغل میخورم؟
#روایت_زندگی
#میشه_من_بنده_خوب_تو_باشم؟
@Negahe_To
از سال ۱۳۸۰ تا ۱۳۹۹، ترمینال و اتوبوس بین شهری، یک قسمت مهم و پررنگ و جدانشدنی در زندگیام بوده است. قبلترها فکر میکردم آدمیزاد توی این دنیا به همه چیز عادت میکند. اما از وقتی دیدم حتی بعد از بیست سال به این همراه همیشگی زندگیام، عادت نکردهام، فهمیدم اینطورها هم میگویند، نیست. این را از آن غمی میفهمیدم که همیشه توی ترمینال، چه موقع رفتن چه زمان برگشتن مینشست روی دلم.
از الطاف کرونا برای من، همین کنار گذاشتن این همراهِ بیست ساله بود. مجبور شدم دل به دریا بزنم و سفر تنهایی توی جاده را جایگزین این همسفرِ بَدعُنُق و بداخلاق کنم و چه معامله پرسودی بود این معامله اجباری!
حالا بعد از چند سال، دوباره سری به همسفر قدیمیام زدهام و از این تلخی گزنده در تعجب ماندهام. این تلخی، من را وصل کرد به یادداشتِ ترمینالِ آقای جواهری و آن را دوباره خواندم. یادداشت را اینجا برایتان میگذارم. مطمئنم شیرینیِ جنس روایت کردن ایشان، تلخی خود موضوع را از یادتان خواهد برد.
#روایت_زندگی
#ترمینال
@Negahe_To