eitaa logo
نگاهی نو
2.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
885 ویدیو
26 فایل
✍️ کنکاشی نو در ایران باستان 👈 اینجا از ایران و اسلام می‌گوییم آن گونه که بود... آن گونه که هست... 🇮🇷 صادقانه و بدون تعصب 🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282 ارتباط با ما: @coment_negahynov
مشاهده در ایتا
دانلود
پیمان سیاه 😒 #پهلوی #عراق #ایران ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
چییییی بودیم😏 #فناوری #ایران #پهلوی ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
چرا دوکاری که خداپسندانه است را در مقابل هم قرار می‌دهید⁉️ #اسلام #محرم ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
محرم و هیئت و فقرا‌😢 #هیئت #محرم #اسلام ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
🕊 همای رحمت🕊 (قسمت سی و هشتم) 📎لینک قسمت سی و هفتم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9416 نان را با اصرار به او دادم و برگشتم آخر صف اما کسانی که در صف بودند گفتند چون مرام نشون دادی الان برو اول صف و نون بگیر و برو.😊 خودمم فکر نمی‌کردم از من این رفتار سر بزند فکر کنم بخاطر رفاقت با حاج آقا باشه.😉 این شعر واقعا راسته که میگه: کمال همنشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که بودم👌 بعد از اینکه این همه ماجرا را سپری کردم و نان گرفتم. به خانه رفتم، مادرم چایی دم کرده بود و بساط صبحانه را آماده کرده بود. ☕️ این مدتی که کرونا آمده بود و ما خانه نشین شده بودیم فضای خانه هم بی‌حال و بدون انگیزه شده بود؛😞 اما این مدت کوتاه که با حاج آقا آشنا شده بودیم، هوای خانه که هیچ، هوای خودمان هم عوض شده بود.😊 حتی بهتر از قبل از دوران کرونا، انگیزه پیدا کرده بودیم. 🌸 @Negahynov بعد از صبحانه به مسجد رفتم؛ ساعت حدود هشت بود و به محض اینکه جلوی درب مسجد رسیدم، همزمان ماشین صندلی‌ها هم رسید. بعد از اینکه با حاج آقا سلام و احوالپرسی کردیم، با چند نفر از رفقا مشغول پایین آوردن صندلی‌ها از ماشین شدیم، حاجی و چند نفر دیگه هم صندلی‌ها را داخل مسجد می‌بردند. بعد از اتمام کار وارد مسجد شدیم و شروع به چیدن صندلی‌ها کردیم و بقیه صندلی‌ها را به خانه ننه سلطان بردیم.🚶 جلوی در خانه ننه سلطان که رسیدم در زدم. (هنوز کلون‌های قدیمی درب سر جای خودش بود، من هم با همان کلون ضخیم‌تر در زدم. درب چوبی و قدیمی که روز اولی که جلوی آن ظاهر شدم از آن می‌ترسیدم و فکر می‌کردم شبیه به خانه‌ی جادوگرها است.) در همین افکار بودم و به خودم می‌خندیدم که حاج آقا صدایم کرد: آقا حمید کجایی داداش من⁉️ دیره دست بجنبان دوباره کلون را به صدا در آوردم، بعد از اینکه خانم‌های داخل خانه اجازه دادند یا الله گفتیم و وارد خانه شدیم.🚶 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
شفای بانوی زرتشتی با توسل به امام حسین (ع) 😇 (ع) ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
رمز جاودانگی امام حسین (ع) از زبان موبد زرتشتی 🌿 (ع) ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
جشن مهرگان زرتشتیان به حرمت ماه محرم، در یزد برگزار نشد. 👌 (خبرگزاری ایرنا، ۱۱ مهر ۱۳۹۶) ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
🕊 همای رحمت🕊 (قسمت سی و نهم) 📎لینک قسمت سی و هشتم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9451 صندلی‌ها را که در حیاط گذاشتیم، مادرم و سمیرا گفتند: خودمون با کمک بقیه خانم‌ها صندلی‌ها رو می‌چینیم شما برید به بقیه کارهاتون برسید. 👌 حاج آقا تشکری کرد و سریع به سمت درب حیاط رفت. من هم به دنبال حاجی راه افتادم. حاج آقا: حمید جان یک لطفی کن همراه علی آقا برو به این آدرس چند تا گونی برنج هست بگیر و بیار خونه ننه سلطان -چشم حاج آقا دیگه امری نیست؟ حاج آقا: دستت درد نکنه این رو انجام بده ان شاءالله بقیه کارا واسه عصر. الان ساعت ده و نیم هست تا بری و برگردی ساعت یک هست اذان ظهره. برو به سلامت 🙂 به همراه علی آقا به آدرسی که حاجی داده بود رفتیم. یک انبار یا چیزی شبیه به سوله بزرگ، از نگهبان جلوی در سوال کردیم حاج کریم کجا هستند؟ به یک اتاق تقریبا آخرهای سوله اشاره کرد و گفت: اونجا ولی شما کی باشید؟ 🤔 🌸 @Negahynov علی: ما از طرف حاج آقا مسعود امیری اومدیم. نگهبان دولا و راستی شد و گفت: بفرمایید حاج کریم خیلی وقته منتظره. به سمت آخر سوله که می‌رفتیم با تعجب به خودم گفتم: حاج آقا انقدر حرفش برو داره؟ بهش نمیاد! 🧐 به اتاق رسیدیم و در زدیم، حاج کریم داشت با تلفن صحبت می‌کرد با دست از پشت پنجره شیشه‌ای اتاق اشاره کرد که داخل برویم. حاج کریم: ببین داداشم برنج ها آماده است عصر پسره رو بفرست بیاد بار بزنه بره. 📞 تلفنش را سریع تمام کرد و رو به ما گفت: بفرمایید؟ امری داشتید؟ علی: ما از طرف حاج آقا مسعود امیری اومدیم. حاج کریم از جایش بلند شد و با علی آقا و من دست داد و احوالپرسی گرمی کرد. 🤓 حاج کریم: پسر دو تا چایی بیار ☕️ علی: تشکر اگر لطف کنید گونی برنج‌ها رو بدید ما ببریم ممنون میشیم. حاجی منتظره حاج کریم: نگران نباشید الان می‌سپارم بچه‌ها برنج ها رو بار ماشین کنن. ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
تصاویری که باستان‌گرایان نمی‌بینند❗️😑 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
تأثیر اشک بر سلامت چشم 💦👁 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282