eitaa logo
نگاهی نو
2.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
849 ویدیو
23 فایل
✍️ کنکاشی نو در ایران باستان 👈 اینجا از ایران و اسلام می‌گوییم آن گونه که بود... آن گونه که هست... 🇮🇷 صادقانه و بدون تعصب 🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282 ارتباط با ما: @coment_negahynov
مشاهده در ایتا
دانلود
بجای هیئت به فقرا کمک کنید 😒 (قسمت دوازدهم) 📎لینک قسمت یازدهم 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/6556 دستم را روی شانه امیر گذاشتم و گفتم: شاید این سوال پیش بیاد که بگیم شاید یه موقع هم نذری نبود❗️اونوقت چی⁉️ اونوقت چجوری به فقرا غذا میدن درسته⁉️ امیر: درسته❗️ - تو اسلام سفارش‌های زیادی شده که کمک به فقرا لازمه و باید هوای اونا رو داشته باشیم.👌 بخاطر همینم ما جشن نیکوکاری داریم و یا همین افرادی که اموال خودشون رو وقف می‌کنن 😊 این وقف و کمک به دیگران خودش چقدر ثواب برای افراد و چقدر هم کمک به فقرا و دیگران میشه. یا اصلا صدقه دادن که سفارش شده یا اینکه میگن خمس و زکات از اموالتون بدید تمام 💰این موارد برای کمک به قشر ضعیف جامعه است و اگر این چیزا رو کنار بذاریم دیگه وسیله‌ای برای کمک به قشر ضعیف جامعه نیست😔 اینکه اونها فقیر هستند اینجور نیست که ما دیگه وظیفه‌ای در قبال اونا نداریم در واقع طبق سفارش‌های اسلام و ائمه (ع) این اموالی که دست ماست حق اون فقیر هم هست که خدا داده دست ما و ما باید به اون فقیر پَسِش بدیم و اگر این کار رو نکنیم در نهایت اون دنیا باید جوابشون رو بدیم 😰 وگرنه معلوم نیست چقدر گیر بمونیم😔 🌸 @Negahynov امیر با دقت به حرفهایم گوش میکرد.👌 امیر: تا حالا انقدر دقت و توجه و ریزه کاری از اسلام نمی‌‌دونستم❗️ چقدر چارت جالبی هست برای کمک به یک قشر و برای تعادل تو جامعه❗️ اما چرا برخی افراد اجرا نمی‎کنن🤔 شاید اگر همه عامل به این سفارش‌ها بودیم الان یک نفر فقیر هم تو جامعه نبود😔 -درسته اما چه کنیم که یک عده مثل غلام میان اینجوری اسلام رو خراب می‌کنن و یک عده رو فریب میدن❗️ خب حالا بگو ببینم، داداش گلم امشب هیئت میاد⁉️ امیر لپ‌هایش گل انداخت و با حالت شرمندگی گفت: آره حتما میام 😓 🌸 @Negahynov -دستی به موهایش کشیدم و گفتم: فدای داداش با غیرتم امشب تو هیئت می‌بینمت 😊 فقط یه چیزی بگم و برم که کلی کار دارم 😢 به اون دو سه تا دوستت هم که فریب غلام رو خوردن تمام اینایی که گفتمو بگو بجز اون قسمت اوس کریم 😉 امیر: چشم داداش حتما. 😊 بلند شد و توپش را در دست گرفت و به طرف زمین بازی دوید...🏃⚽️ ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
فقرا و خرج هیئت😒 #اسلام #هیئت #محرم ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
محرم و هیئت و فقرا‌😢 #هیئت #محرم #اسلام ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
🕊 همای رحمت🕊 (قسمت سی و هشتم) 📎لینک قسمت سی و هفتم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9416 نان را با اصرار به او دادم و برگشتم آخر صف اما کسانی که در صف بودند گفتند چون مرام نشون دادی الان برو اول صف و نون بگیر و برو.😊 خودمم فکر نمی‌کردم از من این رفتار سر بزند فکر کنم بخاطر رفاقت با حاج آقا باشه.😉 این شعر واقعا راسته که میگه: کمال همنشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که بودم👌 بعد از اینکه این همه ماجرا را سپری کردم و نان گرفتم. به خانه رفتم، مادرم چایی دم کرده بود و بساط صبحانه را آماده کرده بود. ☕️ این مدتی که کرونا آمده بود و ما خانه نشین شده بودیم فضای خانه هم بی‌حال و بدون انگیزه شده بود؛😞 اما این مدت کوتاه که با حاج آقا آشنا شده بودیم، هوای خانه که هیچ، هوای خودمان هم عوض شده بود.😊 حتی بهتر از قبل از دوران کرونا، انگیزه پیدا کرده بودیم. 🌸 @Negahynov بعد از صبحانه به مسجد رفتم؛ ساعت حدود هشت بود و به محض اینکه جلوی درب مسجد رسیدم، همزمان ماشین صندلی‌ها هم رسید. بعد از اینکه با حاج آقا سلام و احوالپرسی کردیم، با چند نفر از رفقا مشغول پایین آوردن صندلی‌ها از ماشین شدیم، حاجی و چند نفر دیگه هم صندلی‌ها را داخل مسجد می‌بردند. بعد از اتمام کار وارد مسجد شدیم و شروع به چیدن صندلی‌ها کردیم و بقیه صندلی‌ها را به خانه ننه سلطان بردیم.🚶 جلوی در خانه ننه سلطان که رسیدم در زدم. (هنوز کلون‌های قدیمی درب سر جای خودش بود، من هم با همان کلون ضخیم‌تر در زدم. درب چوبی و قدیمی که روز اولی که جلوی آن ظاهر شدم از آن می‌ترسیدم و فکر می‌کردم شبیه به خانه‌ی جادوگرها است.) در همین افکار بودم و به خودم می‌خندیدم که حاج آقا صدایم کرد: آقا حمید کجایی داداش من⁉️ دیره دست بجنبان دوباره کلون را به صدا در آوردم، بعد از اینکه خانم‌های داخل خانه اجازه دادند یا الله گفتیم و وارد خانه شدیم.🚶 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
🕊 همای رحمت🕊 (قسمت سی و نهم) 📎لینک قسمت سی و هشتم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9451 صندلی‌ها را که در حیاط گذاشتیم، مادرم و سمیرا گفتند: خودمون با کمک بقیه خانم‌ها صندلی‌ها رو می‌چینیم شما برید به بقیه کارهاتون برسید. 👌 حاج آقا تشکری کرد و سریع به سمت درب حیاط رفت. من هم به دنبال حاجی راه افتادم. حاج آقا: حمید جان یک لطفی کن همراه علی آقا برو به این آدرس چند تا گونی برنج هست بگیر و بیار خونه ننه سلطان -چشم حاج آقا دیگه امری نیست؟ حاج آقا: دستت درد نکنه این رو انجام بده ان شاءالله بقیه کارا واسه عصر. الان ساعت ده و نیم هست تا بری و برگردی ساعت یک هست اذان ظهره. برو به سلامت 🙂 به همراه علی آقا به آدرسی که حاجی داده بود رفتیم. یک انبار یا چیزی شبیه به سوله بزرگ، از نگهبان جلوی در سوال کردیم حاج کریم کجا هستند؟ به یک اتاق تقریبا آخرهای سوله اشاره کرد و گفت: اونجا ولی شما کی باشید؟ 🤔 🌸 @Negahynov علی: ما از طرف حاج آقا مسعود امیری اومدیم. نگهبان دولا و راستی شد و گفت: بفرمایید حاج کریم خیلی وقته منتظره. به سمت آخر سوله که می‌رفتیم با تعجب به خودم گفتم: حاج آقا انقدر حرفش برو داره؟ بهش نمیاد! 🧐 به اتاق رسیدیم و در زدیم، حاج کریم داشت با تلفن صحبت می‌کرد با دست از پشت پنجره شیشه‌ای اتاق اشاره کرد که داخل برویم. حاج کریم: ببین داداشم برنج ها آماده است عصر پسره رو بفرست بیاد بار بزنه بره. 📞 تلفنش را سریع تمام کرد و رو به ما گفت: بفرمایید؟ امری داشتید؟ علی: ما از طرف حاج آقا مسعود امیری اومدیم. حاج کریم از جایش بلند شد و با علی آقا و من دست داد و احوالپرسی گرمی کرد. 🤓 حاج کریم: پسر دو تا چایی بیار ☕️ علی: تشکر اگر لطف کنید گونی برنج‌ها رو بدید ما ببریم ممنون میشیم. حاجی منتظره حاج کریم: نگران نباشید الان می‌سپارم بچه‌ها برنج ها رو بار ماشین کنن. ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
تصاویری که باستان‌گرایان نمی‌بینند❗️😑 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
🕊 همای رحمت🕊 (قسمت چهلم) 📎لینک قسمت سی و نهم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9462 همان موقع آبدارچی با یک سینی چای وارد اتاق شد. ☕️ حاج کریم: تا شما چایی بخورید، بچه‌ها برنج‌ها رو بار ماشین زدن. 👌 به آبدارچی اشاره کرد و گفت: پسر! به غلام و سعید بگو برنج‌هایی که اون گوشه انبار گذاشتم، ببرن بار اون ماشین آبی رنگه که جلوی در هست، بکنن. بجنب! تعارف زد تا چایی برداریم بعد از این که چایی خوردیم و برنج‌ها را بار زدند، ما آماده رفتن شدیم، که حاج کریم گفت: سلام ما رو مخصوص به حاجی برسون بگو کریم گفت حسابی التماس دعا. 🤲 🌸 @Negahynov با حاج کریم دست دادیم و خداحافظی کردیم و به سمت ماشین رفتیم. در همین حین آن پسر ورزشکار که صبح دیده بودم را گوشه انبار دیدم. بی‌تفاوت رد شدم و سوار ماشین شدیم و به سمت خانه ننه سلطان حرکت کردیم. 🚶🏻‍♂ برنج‌ها را داخل خانه بردیم و برای نماز ظهر به طرف مسجد رفتیم. کنار حوض مسجد نشستم و دستهایم را در آب زلال آنجا شستشو دادم وضو گرفتم و به طرف قسمت داخلی مسجد حرکت کردم. 💦 حاجی هنوز نیامده بود و مثل اینکه خودش هم برای انجام کاری رفته باشد. در حال راز و نیاز و خواندن زیارت عاشورا بودم که حاجی از راه رسید. 🌸 @Negahynov حاج آقا: به به سلام حمید جان قبول باشه، خداقوت. به موقع اومدم تازه داره اذون میگه. ☀️ سلام کردم و خداقوتی گفتم و مشغول نماز شدیم. بعد از نماز به خانه رفتم ناهار خوردم و یک استراحت کوتاه کردم و دوباره به مسجد رفتم. -سلام حاج آقا خداقوت حاجی در حال وصل کردن پرچم سیاه‌های مسجد بود و بلندگوها را چک می‌کرد. در حالی که حاجی داشت با سیم ها و بلندگوها ور می‌رفت به طرف او رفتم و گفتم: حاجی یه پیشنهاد داشتم. 🙄 حاج آقا: امر بفرمایید ما گوش به فرمانیم. -حاجی بیاید امسال یه تکه‌های کوچیک پارچه مشکی به شکل پرچم درست کنیم و درب تمام خونه‌های محله نصب کنیم. البته اگر صاحبخونه راضی باشه 🏴 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282