✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت بیست و نهم)
#داستان
📎 لینک قسمت بیست و هشتم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7174
کمی سکوت کردم و به فکر فرو رفتم.
بعد دوباره به گنبد زل زدم و گفتم:
«حالا میگی چی کار کنم؟
یعنی دوباره زرتشتی بشم؟» 🤔
بعد از سکوت کوتاهی ادامه دادم:
«خبر داری ما آسمونمون شبیه تخم مرغه؟! زمینمون مثل زردهی وسط این تخم مرغه! (۶۵) کوه البرزمون سوراخ سوراخه و ماه و خورشید و ستارهها از توی سوراخاش رد میشن❗️ (۶۶)
خبر داری شوریِ آب دریاها از نظر کتابای ما، به خاطر زهرِ جنازهی خرَفَستَرانه؟! (۶۷) (۶۸) 🐜🦗🕷
میدونی چی میشه که رعد و برق میاد؟ میگن ستاره تیشتر با دیو اپوش دارن توی آسمون میجنگن! (۶۹) ⚔️⚡️
البته جنگای توی آسمون ما که یکی دو تا نیست! همین زحل که من عاشقش هستم و اگر از شب تا صبح هم با تلسکوپ، زل بزنم بهش، سیر نمیشم، با اون قمرهای ریز و درشت و حلقههای بینظیرش، اهریمنیه و ستاره مرگ! و داره با «میخِ وسط آسمون» (۷۰) که سپاهبُدِ سپاهبُدانِ اختران هست، میجنگه! (۷۱) 🤛🤜
بازم برات بگم؟... 😐
آخه من چه جوری دوباره زرتشتی بشم؟!
اصلاً نمیدونم اگر به این چیزا اعتقاد داشته باشم، زرتشتی هستم؟
اصلاً اشو زرتشت از این حرفا زده؟
اگه نزده، پس چی گفته؟!» 🤔
🌸 @Negahynov
دوباره ساکت شدم.
دست کردم توی کیفم؛ دو تا از حاجبادامها را درآوردم و در دهانم گذاشتم. 😋
نمیخواهم حال خوب امشبم را خراب کنم.
بلند شدم و رفتم به طرف سقاخانه...
آب سقاخانه، باز در من آرامش و نشاط را جاری کرد. ✨
بعد، آرام، انگار که یک پَر باشم روی دستان نسیم، شروع کردم به قدم زدن توی صحن... 🍃
اینجا هر چیزی نگاهم را به سمت خودش میکشانَد:
اشکها و خندههای زائرها،
دستهایی که به دعا بلند شدهاند،
چشمهایی که حرف میزنند،
لبهایی که زمزمه میکنند،
بچههایی که میدَوَند و بازیگوشی میکنند،
فوارههای کوچکِ توی حوض، که آب و نور را با هم به بالا میپاشند... ✨💦
گاهی میمانم که به کدامشان نگاه کنم.
مثل بارش شهابی است... یا شاید مثل کهکشان راه شیری.
پر از زیباییهایی که انگار چشمک میزنند و دست تکان میدهند تا نگاهشان کنی... 😌
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۶۵- مینوی خرد، ترجمه احمد تفضلی، ص ۶۱
۶۶- بندهش، فرنبغ دادگی، ص ۵۹، بند ۵۵؛ مینوی خرد، ص ۶۶-۶۷، روایت پهلوی، ترجمه مهشید میرفخرایی، ص ۸۳، فصل ۶۵
۶۷- بندهش، فرنبغ دادگی، ص ۶۴، بند ۶۴
۶۸- خرَفَستَران: موجودات موذی و آسیبرسان، مخلوقات اهریمن
۶۹- ادبیات مزدیسنا - یشتها (قسمتی از کتاب مقدس اوستا)، تفسیر و تألیف پورداود، انتشارات انجمن زرتشتیان ایرانی بمبئی و ایران لیگ، ص ۳۳۳ (مقدمه تیریشت)
۷۰- میخ میان آسمان، میخگاه (در متون پهلوی): ستاره قطبی (پژوهشی در اساطیر ایران، مهرداد بهار، تهران: انتشارات آگه، چاپ چهارم، ۱۳۸۱، ص ۶۴، یادداشت ۳)
۷۱- برای نمونه بنگرید به: بندهش، فرنبغ دادگی، ص۵۷، بند ۵۲، و ص ۶۰، بند ۵۷ و ۵۸
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت سیام)
#داستان
📎 لینک قسمت بیست و نهم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7190
حالا نیمساعتی هست که دارم توی صحنها قدم میزنم.
بدون عجله و آرام، روی همه جزئیات، دقیق میشوم.
از پیچ و تاب اِسلیمی کاشیها تا پیچ و تاب موهای دختربچهها و خطوط چروک صورت پیرمردها و پیرزنها، 🌱
از شکلات توی جیب خادمها که گاهگاهی نصیب بچهها میشود، تا شیرینیِ هم کلام شدن با صاحب این بارگاه که کام جانِ بزرگترها را مینوازد، 😌
و تا همین حاجبادامهای توی کیف خودم که آخرینشان را چند دقیقه پیش خوردم!
از چشمک ستارههای آسمان تا درخشش ستارههای روی زمین؛
از دلرباییِ خورشید گنبد که هیچ وقت غروب نمیکند... ☀️
تا زمزمه قرآن آن دختر نوجوان برای مادربزرگش که: «... إنّی لا اُحِبُّ الآفِلین» (۷۲): من غروب کنندگان را دوست ندارم. 👌
🌸 @Negahynov
از کشمکش درونی خودم بین علم و دین، و خواستنِ هردو با هم (که محال مینماید)،
تا سخنرانی خودمانی این روحانی جوان برای پسرهای نوجوانی که انگار از طرف مدرسه یا یک مرکز علمی آمدهاند... 📣
سخنانی که شنیدنِ چند جمله آن کافی بود تا من را از قدم زدن منصرف کند و تمام وجودم گوش شود:
«... پس بچهها حواستون باشه که علم، شما رو به خدا نزدیکتر میکنه.
توی قرآن، خداوند بارها سفارش میکنه که بِرید علم یادبگیرید؛ برید فکر کنید... 📚
روایات معصومین علیهمالسلام هم تا دلتون بخواد، پر هستند از توصیه به علمآموزی.
این امام رضای عزیزتر از جونمون که همه شما هم براش عزیز هستید، معروفه به «عالم آل محمد (ص)...»
🌸 @Negahynov
بچهها با هم بلند صلوات فرستادند و چشمهای زائران نیمه شب صحن آزادی را به طرف خود چرخاندند.
روحانی جوان ادامه داد:
«دوست دارید شبیه امام رضا بشید؟ میخواید امام رضا بیشتر دوستتون داشته باشه؟
اگر آره، پس حواستون به علم و معنویتتون باشه. این دو تا رو اگر خوب و درست بفهمید، همیشه با هم هستند.
معنویت بدون آگاهی، شما رو زیاد بالا نمیبره و حتی ممکنه زمین بزنه؛
علم بدون معنویت هم یه پاش لنگ میزنه و شما رو به مقصد نمیرسونه...» ☝️
دلم یک جوری شد! یک جور جدید! ❤️
شبیه غنچهی گلهای دور حوض صحن که نوکشان باز شده باشد؛
شبیه شیشه عطر یاس همین مغازههای اطراف حرم که درش را یک ذره شُل کرده باشند... 😇
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۷۲- انعام: ۷۶
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت سی و یکم)
#داستان
📎 لینک قسمت سیام:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7210
عالِم آل محمد
شبیه شدن به امام رضا
بیشتر جا گرفتن توی دل امام رضا
تا حالا این طوری فکر نکرده بودم. 🤔
الآن کاری به درست و غلط بودنش ندارم؛ ولی چه قدر قشنگ و خواستنی است! 😍
نگاهی به ایوان طلای صحن آزادی انداختم و نگاهی به گنبدی که کامل دیده نمیشد.
رفتم عقبتر، تا رسیدم به آبخوریهای کنار حوض... باز هم عقبتر رفتم تا گنبد را بهتر ببینم.
با چشمهایی که کمی ریز شده بودند، به گنبد نگاه کردم.
شبیه کسی که میخواهد چیزی را کشف کند؛
شبیه یک کارآگاه. 🔍
بیاختیار زدم زیر خنده. 😁 البته با صدای خیلی آهسته.
با همان خنده و همان چشمهای ریز شده، به امام رضا گفتم:
«ببخشید یه سؤال!
مگه ما با هم شوخی داریم⁉️
الان شما دقیقاً داری با دل من چی کار میکنی؟!»
🌸 @Negahynov
یاد بچگیهایم افتادم.
یاد مادربزرگم که چه قدر دوستداشتنی بود. ❤️
خانهاش در یکی از روستاهای اطراف یزد بود.
هر بار که میدیدمش، چیزی به یادگار از دستش میگرفتم؛ چیزی که مال خودش باشد و رنگ و بوی او را داشته باشد. مثلاً:
چند تا از گلهای کوچکی را که خشک کرده بود و توی کیسه پارچهای ریخته بود، 💐
یا کمی از حنایی را که به سرش میگذاشت،
یا تکهای از پارچههای خیاطیاش را...
دوست داشتم لباسم شبیه لباس گلگلی او باشد.
دوست داشتم دمپاییام همرنگ دمپایی او باشد❗️
کلمههایش را به خاطر میسپردم و گاهی به جا و بیجا، در جملههایم استفاده میکردم... ☺️
خلاصه، آنقدر خوب بود که هر چیزی که مربوط به او بود، دوستداشتنی میشد.
آن قدر توی دلم جا داشت که دوست داشتم هرچه بیشتر، شبیه او شوَم. 😌
🌸 @Negahynov
حالا در این نیمه شب حرم امام رضا، در این لحظههایی که میدانم زود میگذرند و در کمتر از ۲۴ ساعت دیگر، من را در پاریس فرود میآورند، ⏱
چه قدر احتیاج دارم به چیزی که از امام رضا به یادگار ببرم...
و چه احساس غریبی خواهد بود اگر خودم بشوَم همان یادگاری!
«شبیه شدن به امام رضا»، خیالش هم قشنگ است... 😇
🌸 @Negahynov
چیزی به دلم افتاده که جرأتِ به زبان آوردنش را ندارم! 😶
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت سی و دوم)
#داستان
📎 لینک قسمت سی و یکم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7226
چیزی به دلم افتاده که جرأتِ به زبان آوردنش را ندارم! 😶
هیجانِ درون قلبم، ریتم نفسهایم را تغییر داده.
ضربانم هم انگار طور دیگری شده.
دلم یک جوری است!
توضیح دادنی نیست...
فقط آنهایی که دلشان یک جوری هست، میفهمند! 💖
ترکیبی از شوق و اضطراب و ابهام و محبت و شادی و نگرانی را که توی ظرف دل بریزی، چه طوری میشود؟!
دل من الآن همان طوری است!
مثل وقتی که توی آسانسور هستی و شتاب میگیرد!
دلت میریزد؛ خندهات میگیرد؛ شاید کمی هم بترسی...
🌸 @Negahynov
دستهایم را بردم توی آب حوض و کمی آب به صورتم پاشیدم. 💦
بعد دوباره چشم دوختم به گنبد؛ دل را به دریا زدم و با تردید و بریده بریده گفتم:
«عالم آل محمد، تو که نمیخوای من فقط از روی احساس تصمیم بگیرم؛ درسته؟ 🙄
اون آقای روحانی چند دقیقه پیش داشت میگفت: علم، آگاهی، فکر؛ درسته؟
یعنی همین چیزایی که من رو از دین زرتشت دور کرد، ممکنه من رو به دین و خدا و... شما نزدیک کنه؛ درسته؟»
یک دفعه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت و اضطرابم را ده برابر کرد! 😰
با جملههای کوتاهی که آخرشان را میکشیدم، گفتم:
«اگه من رفتم قرآن رو با ترجمههای مختلفش خوندم،
اگه کتابای دینی مسلمونا رو خوندم، 📚
اگه سؤالا و اشکالهام رو از موبدها... نه ببخشید، از روحانیهای مسلمونا پرسیدم،
اگه قانع نشدم،
اون وقت...
اون وقت بازم رابطه ما سر جاش هست دیگه؟
آخه من همیشه گفتم: امام رضا که فقط مال مسلمونا نیست.
درست گفتم دیگه؟...»
🌸 @Negahynov
سکوت کردم... سنگین و طولانی و پر از اضطراب... 😶
انگار کنار حوض صحن آزادی، منجمد شدهام!
ذهنم مثل کسی که دنبال جواب سؤالهای امتحان میگردد، دارد با عجله، همه خاطرات را ورق میزند؛ همه خاطراتی که نشانی از امام رضا دارد... 📖
خاطراتی که دست زمان، زورش نرسیده تا روی آنها غبار فراموشی بپاشد؛ آنقدر پررنگ و زنده هستند که گویا همین الآن دارند دوباره اتفاق میافتند...
انگار همین الآن من پنج ساله هستم و برای اولین بار قدم به حرم گذاشتهام. 👧🏻
طعم ترش و شیرین شکلاتی که در آن سفر دیگر، از دست خادمی گرفتم، همین الآن زیر زبانم است. 😋
گویا همین حالا کلاس اول راهنمایی هستم و با مامان و زنعمو داریم از بازار رضا عطر میخریم. 💐
با فائزه انگار همین حالا مثل خواهرهای دوقلو با چادرهایی پر از گل و پروانه و رنگ وارد حرم شدیم. 🦋
گویا در همین لحظه کنار مامان بزرگ نشستهام و آن خادم مشهدی دارد با پسر جوانی میگوید:
«امام رضایه دیگه بابا جان. مثل مو و شما که نیست! اصلاً از اسمش معلومه دِگه؛ زود راضی مِرِه (۷۳).
به قول شاعر، با کریمان کارها دشوار نیست. 👌
وَخِه (۷۴) یَره، وَخه یاعلی رِه بگو؛ خودش کمک میکنه. اصلنم بد به دلت راه نده...» 😇
🌸 @Negahynov
📚 پ ن:
۷۳- میشه
۷۴- برخیز، پاشو
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
هدایت شده از نگاهی نو
نماینده اسبق مجلس فرانسه از رابطه قرآن و علم میگوید. 😇
#قرآن
#علم
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨
(قسمت سی و سوم)
#داستان
📎 لینک قسمت سی و دوم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7243
به همان سرعتی که حالم بد شده بود، خوب شدم! 😌
انگار دوباره خون درون رگهایم جریان پیدا کرد...
با لبخند رضایت و خیال راحت، چشم چرخاندم و اطرافم را نگاه کردم.
بعد، مستقیم راه افتادم به سمت خادم میانسالی که سمت راست صحن، کنار ایوان لاجوَردی رنگ ایستاده است. ایوانی که به بست شیخ حر عاملی راه دارد.
به طرف ایوان که میروم، انگار راهیِ آسمان هستم. نقش و نگارهای آبی و فیروزهای که چراغهای سبز و آبی رنگ، روی آنها نور میپاشند... ✨
لابد ورودیِ بهشت، شبیه یکی از همین ایوانهاست! 😇
به ایوان که رسیدم، دقیقهای را به تماشای زیباییِ کمنظیرش گذراندم... شاید کمی هم داشتم دلدل میکردم که به سراغ آن خادم بروم یا نه... و اگر رفتم، چه بگویم و چه طور شروع کنم؟! 🤔
🌸 @Negahynov
بالاخره بعد از یک دقیقه، چشم از آسمانِ ایوان گرفتم و چند قدمی به سمت خادم رفتم.
با تردید گفتم: «ببخشید آقا...»
خادم شاید با همان مهربانی که دخترش را صدا میزند، جواب داد: «بفرمایید دخترم» 🙂
گفتم: «اگر یه نفر سؤال دینی داشته باشه، اینجا کسی هست جواب بده؟»
پرسید: «منظورتون سؤال شرعیه؟»
مکثی کردم و گفتم: «نمیدونم! یعنی... مثلاً درباره اسلام و قرآن و این جور چیزا». 🙄
گفت: «آهان، سؤال اعتقادی. بله ما چند تا واحد پاسخگویی به سؤالات دینی داریم. اتفاقاً یکیشون توی همین صحن آزادیه...»
و با اشاره دست، محلی را که باید میرفتم، نشانم داد. 👈
از راهنماییاش تشکر کردم و به طرف واحد پاسخگویی رفتم.
🌸 @Negahynov
در واحد پاسخگویی به سؤالات دینی، دو خانم نشستهاند.
ساعت روی دیوار، یک و پنجاه دقیقه بامداد را نشان میدهد! ⏰
چشمم به ساعت بود که یکی از خانمها گفت: «بفرمایید عزیزم».
همان طور که دم در ایستاده بودم، گفتم: «ببخشید من... یعنی یه نفری... چند تا سؤال دینی داره! شما میتونید بهش جواب بدید؟» 🙄
آن یکی خانم با لبخند گفت: «بفرمایید بشینید. در خدمتتون هستیم.» 🌷
جلو رفتم و روی صندلی نشستم.
گفتم: «یه نفری هست که قبلاً یه دین دیگه داشته؛ حالا میخواد در مورد اسلام تحقیق کنه.
میخواد قرآن رو خودش بخونه و هرجا اشکالی به نظرش رسید، از یکی بپرسه. ضمناً...
ضمناً داره میره خارج!
شما منبعی رو میشناسید که بهش معرفی کنم؟
یا کسی که باهاش در تماس باشه و سؤالاشو بپرسه؟» 🤔
ادامه دارد...
#زرتشت #اوستا
#علم #قرآن
#امام_رضا (ع)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282