eitaa logo
نگاهی نو
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
✍️ کنکاشی نو در ایران باستان 👈 اینجا از ایران و اسلام می‌گوییم آن گونه که بود... آن گونه که هست... 🇮🇷 صادقانه و بدون تعصب 🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282 ارتباط با ما: @coment_negahynov
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نگاهی نو
💐 سلام و عرض خوش آمد خدمت اعضای جدید #⃣ های پرکاربرد کانال، جهت دسترسی آسان‌تر شما به مطالب و موضوعات کانال 👇👇 🌸 @Negahynov
✨ خورشیدنیایش ✨ (قسمت بیست و پنجم) 📎 لینک قسمت بیست و چهارم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7078 با همین فکرها خوابم برد و با اعلام فرود در فرودگاه شهید هاشمی‌نژاد مشهد بیدار شدم... صبر کردم تا بیشترِ مسافرها پیاده شدند. بعد، بلند شدم و به طرف در خروجی هواپیما رفتم. تمام مدتِ خروج از هواپیما، فاصله‌ای که تا سالن فرودگاه، با اتوبوس طی شد، و حتی انتظار کنار نقاله‌ی تحویل وسایل، به استرس و نگرانی گذشت! 😕 حس می‌کنم گاردَم باز شده! آن خشم و نفرتی که نسبت به دین و نمادهای دینی داشتم، کمی فروکش کرده. و این، الآن خطرناک است‼️ می‌ترسم کم بیاورم و نتوانم پای تصمیمم بایستم! باید مراقب باشم که چیزی دلم را آن‌قدر گیر نیندازد که نتوانم جدا شوم؛ آن هم یک جدایی همیشگی... 💔 🌸 @Negahynov بعد از تحویل گرفتن چمدان، از همان فرودگاه یک تاکسی گرفتم به مقصد حرم. در این فاصله، باید همه تلاشم را بکنم تا دوباره گاردم بسته شود❗️ شروع کردم به مرور همه دلزدگی‌هایم از دین و دین‌دارها... 😖 فایده‌ای نداشت! هیچ کدامشان ربطی به امام رضا نداشت! دستپاچه‌ام... 😰 زورم به خودم نمی‌رسد... زورم به دلم نمی‌رسد... شاید اشتباه کردم که آمدم مشهد... نمی‌دانم... 🌸 @Negahynov شروع کردم به مرور فرآیند سختی که برای گرفتنِ فرصت مطالعاتی پشت سر گذاشته‌ام. 🔍 از همان روزهای اولِ مقطع کارشناسی ارشد، به فکر رفتن افتادم. برای پایان‌نامه‌ام، یک پروژه تحقیقاتی سنگین تعریف کردم و از همان موقع هم دست به کار شدم تا بتوانم موافقت مؤسسه اخترفیزیک پاریس و موافقت دانشگاه را برای فرصت مطالعاتی جلب کنم. تلاش‌های علمی و دوندگی‌های اداری زیادی کردم تا این فرصت را به دست آوردم. 🤓 به خصوص برای مقطع کارشناسی ارشد که جلب این موافقت‌ها سخت‌تر از مقطع دکتری هم هست! 🌸 @Negahynov روزی که بالاخره همه چیز نهایی شد و رفتنم قطعی شد، آن قدر خوشحال بودم که چند تا از دوستانم را برای نهار به یک رستوران خوب دعوت کردم. 😋 برای خانواده هم یک جعبه دوکیلویی شیرینی گرفتم؛ یک دسته گل هم برای خودم خریدم. 💐😎 هنوز شادی و شیرینیِ آن روز را احساس می‌کنم. 😌 توی دلم گفتم: «امکان نداره همچین فرصتی رو از دست بدم. 👌 زندگی و تحصیل توی پاریس... فکرشو بکن! 😌🗼» ادامه دارد... (ع) ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨ (قسمت بیست و ششم) 📎 لینک قسمت بیست و پنجم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7098 توی دلم گفتم: «امکان نداره همچین فرصتی رو از دست بدم. 👌 زندگی و تحصیل توی پاریس... فکرشو بکن! 😌🗼» بعد هم دوباره برای خودم خط و نشان کشیدم که نکند یک وقت دلبستگی‌ها پایم را بلرزانَد... ☝️ حالا خیلی بهتر شد. دوباره مصمم شدم. 💪 دوباره بین خودم با همه چیزِ این‌جا حصاری کشیدم که چیزی نتواند زیاد از حد به قلبم نزدیک شود! 🌸 @Negahynov بالاخره رسیدم به حرم. چمدانم را تحویل امانت‌داری دادم و نگران و محتاط، به سمت باب‌الجواد رفتم. 🚶🏻‍♀️ از باب‌الجواد وارد شدم. با قدم‌های آهسته... به گنبد نگاه نمی‌کردم. حرف نمی‌زدم. از روی سنگ‌فرش‌های صحن جامع، چشم برنمی‌داشتم. 😑 هزار بار به خودم قول داده‌ام که محکم باشم. حالا دوباره زیر لب تکرار کردم: «فقط یه خداحافظی. اونم چون برای همیشه داری میری.» ☝️ مخاطبم خودم بودم. با امام رضا که قرار شده حرف نزنم. فقط لحظه آخر، خداحافظی می‌کنم و می‌زنم بیرون. دوباره با خودم تکرار کردم: «برای همیشه... برای همیشه...». 🗣 🌸 @Negahynov بطری آب را درآوردم. نگاهی به بطری انداختم و نگاهی به آبخوری‌های صحن. بطری را توی کیفم گذاشتم. سراغ آبخوری‌ها هم نرفتم... فاصله‌ام را باید با همه چیزِ حرم حفظ کنم. این‌جا همه چیزش نمک دارد. آدم را نمک‌گیر می‌کند❗️ آب دهانم را قورت دادم به امید این‌که بغض را با خودش فرو ببرد؛ ولی نبرد. 😢 دوباره چشم دوختم به سنگ‌فرش‌های صحن. مثل بچگی‌هایم، سعی می‌کردم پایم را روی خطوط مرز سنگ‌ها نگذارم... بد نبود. کمی حواسم را پرت کرد. ✅ بدون این‌که مقصد خاصی را در نظر گرفته باشم، یک‌دفعه خودم را در صحن جمهوری دیدم. رفتم آخرهای صحن؛ یک گوشه خلوت ایستادم. رو به گنبد بودم و نگاهم را از گنبد می‌دزدیدم. به خودم روحیه دادم: «آفرین! تا الان سر قولت بودی... همین جوری محکم باش... «پاریس»، «مارسی»، «لیل» منتظرت هستن. 👌 حالا دیگه خداحافظی کن...» 🌸 @Negahynov یک نفس عمیق کشیدم... دومی را عمیق‌تر... و سومی را... چهارمی را نشد عمیق بکشم. چشم‌هایم به گنبد افتاده بود... با کلافگی به خودم گفتم: «قرار نبود... قرار نبود... قرار...» 😥 دلم تنگ‌تر از همیشه شد... برای همه چیز تنگ شد. برای خودم، برای خانواده، برای اشو زرتشت، برای این‌جا، برای همان خطوط بین سنگ‌فرش‌ها... 💔 آمدم چشم‌هایم را دوباره از گنبد پس بگیرم... نشد! همان‌جا نشستم. بطری را از توی کیفم درآوردم و یکی دو مشت آب ریختم روی صورتم... حالا بهتر شد. اگر اشک هم بیاید، معلوم نمی‌شود❗️ ادامه دارد... (ع) ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨ (قسمت بیست و هفتم) 📎 لینک قسمت بیست و ششم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7106 دوباره به گنبد نگاه کردم. به صاحب گنبد گفتم: «چیه؟! چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟! دارم میرم فرصت مطالعاتی! اشکالی داره؟!» 🙄 خنده‌ام گرفت. با صدایی که هم خنده در آن بود و هم از بغضِ توی گلویم بَم شده بود، گفتم: «بابا امام رضا، اذیت نکن؛ بذار برم!» سکوت کردم. بطری آب را یک‌نفس سر کشیدم... دو سه دقیقه با خودم کلنجار رفتم... بعد، درحالی که با بند کیفم ور می‌رفتم، گفتم: «باشه، تسلیم! شاید یه روزی بیام سر بزنم... تو هم بعضی وقتا بیا اون‌جا سر بزن❗️» 🌸 @Negahynov از جایم بلند شدم و گفتم: «فعلاً خدافظ» ✋ اشکم جاری شد... 😭 زود خودم را به سقاخانه صحن رساندم. یک لیوان برداشتم و پر از آب کردم... برگشتم سمت حرم؛ آب را جرعه جرعه سرکشیدم. آرام‌تر شدم. خواستم بروم؛ دیدم دیگر عجله‌ای نیست؛ ترسی هم نیست. کاری که نباید می‌شد، شده بود❗️ 🌸 @Negahynov برگشتم به همان جای قبلی. حالا تازه دیدم بالایش نوشته: «دفتر پیدا شده‌ها»! یادم می‌آید نوجوان که بودم، این‌جا نوشته بود «دفتر گم‌شده‌ها»، شاید هم «دفتر اشیاء گم شده»! نشستم همان‌جا. آفتاب غروب کرده بود و حرم داشت شلوغ‌تر می‌شد. فرش‌ها را پهن کرده بودند و صف‌های نماز داشت شکل می‌گرفت. صدای دَنگ دَنگ ساعت بلند شد. موبایلم را نگاه کردم. تا پرواز ساعت نه و نیم، فقط دو ساعت و نیم دیگر باقی مانده. 🕖 فکری به سرم زد. یکی دو تا از سایت‌های فروش بلیط را چک کردم. فردا صبح هم دو سه تا پرواز مشهد - تهران هست. جا هم دارند... به گنبد نگاه کردم. با خنده، سرَم را خاراندم و گفتم: «صبح میرم!» ☺️ 🌸 @Negahynov حالا انگار خالی شده‌ام... نه ناراحتم؛ نه خوشحال. نه خشمگین، نه آرام. نه دین‌دار، نه بی‌دین❗️ یک گوشه صحن نشسته‌ام و چشم دوخته‌ام به مردمی که دارند صف‌های نماز را پر می‌کنند... حالا نماز شروع شده است. من در سمت راست صف‌های نماز، رو به گنبد نشسته‌ام. خانمی در بین نمازگزارها توجهم را جلب می‌کند... نمی‌دانم چرا من را یاد مامان می‌اندازد! 😌 چشم از او برنمی‌دارم. در تمام طول نمازش، مامان جلوی چشم‌هایم رو به شمعی نشسته است و دارد زمزمه می‌کند: «خشنوتره اهورهه مزدا، اشم وهی...» (۶۴) 🌸 @Negahynov 📚 پ ن: ۶۴- ابتدای نماز اویسروثریمگاه (یکی از نمازهای پنج‌گانه زرتشتیان که زمان آن از غروب آفتاب تا نیمه شب است و امروزه اغلب زرتشتیان آن را انجام نمی‌دهند!) ادامه دارد... (ع) ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
هدایت شده از نگاهی نو
اوستا یعنی چه؟! #اوستا #زرتشت ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨ (قسمت بیست و هشتم) 📎 لینک قسمت بیست و هفتم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7115 نماز که تمام شد و جمعیت پراکنده شد، من هم از حرم بیرون رفتم. چند دقیقه‌ای در خیابان امام رضا قدم زدم. به یاد روزهای کودکی، در هر مغازه‌ای که خشکبار و تنقلات داشت، سرک کشیدم و از هر مغازه‌ای کمی خوراکی خریدم! آن‌قدر کم می‌خریدم که بعضی مغازه‌دارها اصلاً پول نمی‌گرفتند! 😁 یک مشت نخودچی کشمش، ۵۰ گرم حاج بادام، یک بسته کوچک لواشک با طعم میوه‌های مختلف و کمی هم جیلی بیلی، چیزهایی بود که من از مغازه‌ها خریدم و مقداری از هر کدام را همان‌جا خوردم! 😋 🌸 @Negahynov بعد، دوباره راه افتادم به طرف حرم. خسته هستم. ولی نگران نیستم که خوابم ببرد. اصلاً دلم هم نمی‌آید که بخوابم. شب‌های حرم همیشه برای من شبیه شب‌های رصد بوده. 🔭 همه چیز آن‌قدر زیبا و هیجان انگیز است که نوبت به خواب نمی‌رسد. 😍 این بار از باب‌الرضا وارد شدم و یک‌راست رفتم به صحن انقلاب. 😇 تعدادی از فرش‌ها هنوز پهن است. جایی روبه‌روی ایوان طلا، چشم در چشم گنبد، نشستم و غرق تماشا شدم. 😌 همه‌ی وجودم حرف بود؛ درد بود؛ شوق بود؛ ولی انگار مُهر سکوت بر لب‌هایم زده بودند. 🌸 @Negahynov نمی‌دانم چه‌قدر گذشت و از کجا شروع کردم. وقتی به خودم آمدم که داشتم می‌گفتم: «راستشو بخوای، همیشه، هر دینی که داشتم، یا حتی وقتی که دین نداشتم، تو امامم بودی! 😇 چه جوری شو نمی‌دونم... فقط می‌دونم که بودی. خودتم می‌دونی! این که مسلمونا به کی میگن امام، به من ربطی نداره. «امام» برای من، اصلاً تعریف نداره. فقط چِشیدنیه؛ فقط دیدنیه و احساس کردنی...» ✨ مکثی کردم... لبخند زدم و اشکم را پاک کردم. باورم نمی‌شد که این طور راحت، خودم را لو بدهم! همه چیزهایی را که این دو سه سال، از خودم هم پنهان می‌کردم، حالا دارم رو می‌کنم. حالا که نه زرتشتی هستم تا خرده اوستا بخوانم و نه مسلمان، تا زیارت‌نامه،... شاید بشود حافظ خواند. 📖 با صدایی که فقط من می‌شنیدم و او، زمزمه کردم: «دل می‌رود ز دستم صاحب‌دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا کشتی شکستگانیم ای باد شُرطه برخیز باشد که بازبینم دیدار آشنا را... در کوی نیک نامی، ما را گذر ندادند گر تو نمی‌پسندی، تغییر کن قضا را» 🍃 🌸 @Negahynov کمی سکوت کردم و به فکر فرو رفتم. بعد دوباره به گنبد زل زدم و گفتم: «حالا میگی چی کار کنم؟ یعنی دوباره زرتشتی بشم؟» 🤔 ادامه دارد... (ع) ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
هدایت شده از نگاهی نو
‼️ ابهام در زمان نگارش هر بخش از اوستا ... #اوستا #زرتشت ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨ (قسمت بیست و نهم) 📎 لینک قسمت بیست و هشتم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7174 کمی سکوت کردم و به فکر فرو رفتم. بعد دوباره به گنبد زل زدم و گفتم: «حالا میگی چی کار کنم؟ یعنی دوباره زرتشتی بشم؟» 🤔 بعد از سکوت کوتاهی ادامه دادم: «خبر داری ما آسمونمون شبیه تخم مرغه؟! زمینمون مثل زرده‌ی وسط این تخم مرغه! (۶۵) کوه البرزمون سوراخ سوراخه و ماه و خورشید و ستاره‌ها از توی سوراخاش رد میشن❗️ (۶۶) خبر داری شوریِ آب دریاها از نظر کتابای ما، به خاطر زهرِ جنازه‌ی خرَفَستَرانه؟! (۶۷) (۶۸) 🐜🦗🕷 می‌دونی چی میشه که رعد و برق میاد؟ میگن ستاره تیشتر با دیو اپوش دارن توی آسمون می‌جنگن! (۶۹) ⚔️⚡️ البته جنگای توی آسمون ما که یکی دو تا نیست! همین زحل که من عاشقش هستم و اگر از شب تا صبح هم با تلسکوپ، زل بزنم بهش، سیر نمیشم، با اون قمرهای ریز و درشت و حلقه‌های بی‌نظیرش، اهریمنیه و ستاره مرگ! و داره با «میخِ وسط آسمون» (۷۰) که سپاهبُدِ سپاهبُدانِ اختران هست، می‌جنگه! (۷۱) 🤛🤜 بازم برات بگم؟... 😐 آخه من چه جوری دوباره زرتشتی بشم؟! اصلاً نمی‌دونم اگر به این چیزا اعتقاد داشته باشم، زرتشتی هستم؟ اصلاً اشو زرتشت از این حرفا زده؟ اگه نزده، پس چی گفته؟!» 🤔 🌸 @Negahynov دوباره ساکت شدم. دست کردم توی کیفم؛ دو تا از حاج‌بادام‌ها را درآوردم و در دهانم گذاشتم. 😋 نمی‌خواهم حال خوب امشبم را خراب کنم. بلند شدم و رفتم به طرف سقاخانه... آب سقاخانه، باز در من آرامش و نشاط را جاری کرد. ✨ بعد، آرام، انگار که یک پَر باشم روی دستان نسیم، شروع کردم به قدم زدن توی صحن... 🍃 این‌جا هر چیزی نگاهم را به سمت خودش می‌کشانَد: اشک‌ها و خنده‌های زائرها، دست‌هایی که به دعا بلند شده‌اند، چشم‌هایی که حرف می‌زنند، لب‌هایی که زمزمه می‌کنند، بچه‌هایی که می‌دَوَند و بازیگوشی می‌کنند، فواره‌های کوچکِ توی حوض، که آب و نور را با هم به بالا می‌پاشند... ✨💦 گاهی می‌مانم که به کدامشان نگاه کنم. مثل بارش شهابی است... یا شاید مثل کهکشان راه شیری. پر از زیبایی‌هایی که انگار چشمک می‌زنند و دست تکان می‌دهند تا نگاهشان کنی... 😌 🌸 @Negahynov 📚 پ ن: ۶۵- مینوی خرد، ترجمه احمد تفضلی، ص ۶۱ ۶۶- بندهش، فرنبغ دادگی، ص ۵۹، بند ۵۵؛ مینوی خرد، ص ۶۶-۶۷، روایت پهلوی، ترجمه مهشید میرفخرایی، ص ۸۳، فصل ۶۵ ۶۷- بندهش، فرنبغ دادگی، ص ۶۴، بند ۶۴ ۶۸- خرَفَستَران: موجودات موذی و آسیب‌رسان، مخلوقات اهریمن ۶۹- ادبیات مزدیسنا - یشتها (قسمتی از کتاب مقدس اوستا)، تفسیر و تألیف پورداود، انتشارات انجمن زرتشتیان ایرانی بمبئی و ایران لیگ، ص ۳۳۳ (مقدمه تیریشت) ۷۰- میخ میان آسمان، میخگاه (در متون پهلوی): ستاره قطبی (پژوهشی در اساطیر ایران، مهرداد بهار، تهران: انتشارات آگه، چاپ چهارم، ۱۳۸۱، ص ۶۴، یادداشت ۳) ۷۱- برای نمونه بنگرید به: بندهش، فرنبغ دادگی، ص۵۷، بند ۵۲، و ص ۶۰، بند ۵۷ و ۵۸ ادامه دارد... (ع) ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨ (قسمت سی‌ام) 📎 لینک قسمت بیست و نهم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7190 حالا نیم‌ساعتی هست که دارم توی صحن‌ها قدم می‌زنم. بدون عجله و آرام، روی همه جزئیات، دقیق می‌شوم. از پیچ و تاب اِسلیمی کاشی‌ها تا پیچ و تاب موهای دختربچه‌ها و خطوط چروک صورت پیرمردها و پیرزن‌ها، 🌱 از شکلات توی جیب خادم‌ها که گاه‌گاهی نصیب بچه‌ها می‌شود، تا شیرینیِ هم کلام شدن با صاحب این بارگاه که کام جانِ بزرگ‌ترها را می‌نوازد، 😌 و تا همین حاج‌بادام‌های توی کیف خودم که آخرینشان را چند دقیقه پیش خوردم! از چشمک ستاره‌های آسمان تا درخشش ستاره‌های روی زمین؛ از دل‌رباییِ خورشید گنبد که هیچ وقت غروب نمی‌کند... ☀️ تا زمزمه قرآن آن دختر نوجوان برای مادربزرگش که: «... إنّی لا اُحِبُّ الآفِلین» (۷۲): من غروب کنندگان را دوست ندارم. 👌 🌸 @Negahynov از کشمکش درونی خودم بین علم و دین، و خواستنِ هردو با هم (که محال می‌نماید)، تا سخنرانی خودمانی این روحانی جوان برای پسرهای نوجوانی که انگار از طرف مدرسه یا یک مرکز علمی آمده‌اند... 📣 سخنانی که شنیدنِ چند جمله آن کافی بود تا من را از قدم زدن منصرف کند و تمام وجودم گوش شود: «... پس بچه‌ها حواستون باشه که علم، شما رو به خدا نزدیک‌تر می‌کنه. توی قرآن، خداوند بارها سفارش می‌کنه که بِرید علم یادبگیرید؛ برید فکر کنید... 📚 روایات معصومین علیهم‌السلام هم تا دلتون بخواد، پر هستند از توصیه به علم‌آموزی. این امام رضای عزیزتر از جونمون که همه شما هم براش عزیز هستید، معروفه به «عالم آل محمد (ص)...» 🌸 @Negahynov بچه‌ها با هم بلند صلوات فرستادند و چشم‌های زائران نیمه شب صحن آزادی را به طرف خود چرخاندند. روحانی جوان ادامه داد: «دوست دارید شبیه امام رضا بشید؟ می‌خواید امام رضا بیشتر دوستتون داشته باشه؟ اگر آره، پس حواستون به علم و معنویتتون باشه. این دو تا رو اگر خوب و درست بفهمید، همیشه با هم هستند. معنویت بدون آگاهی، شما رو زیاد بالا نمی‌بره و حتی ممکنه زمین بزنه؛ علم بدون معنویت هم یه پاش لنگ می‌زنه و شما رو به مقصد نمی‌رسونه...» ☝️ دلم یک جوری شد! یک جور جدید! ❤️ شبیه غنچه‌ی گل‌های دور حوض صحن که نوکشان باز شده باشد؛ شبیه شیشه عطر یاس همین مغازه‌های اطراف حرم که درش را یک ذره شُل کرده باشند... 😇 🌸 @Negahynov 📚 پ ن: ۷۲- انعام: ۷۶ ادامه دارد... (ع) ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨ (قسمت سی و یکم) 📎 لینک قسمت سی‌ام: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7210 عالِم آل محمد شبیه شدن به امام رضا بیشتر جا گرفتن توی دل امام رضا تا حالا این طوری فکر نکرده بودم. 🤔 الآن کاری به درست و غلط بودنش ندارم؛ ولی چه قدر قشنگ و خواستنی است! 😍 نگاهی به ایوان طلای صحن آزادی انداختم و نگاهی به گنبدی که کامل دیده نمی‌شد. رفتم عقب‌تر، تا رسیدم به آب‌خوری‌های کنار حوض... باز هم عقب‌تر رفتم تا گنبد را بهتر ببینم. با چشم‌هایی که کمی ریز شده بودند، به گنبد نگاه کردم. شبیه کسی که می‌خواهد چیزی را کشف کند؛ شبیه یک کارآگاه. 🔍 بی‌اختیار زدم زیر خنده. 😁 البته با صدای خیلی آهسته. با همان خنده و همان چشم‌های ریز شده، به امام رضا گفتم: «ببخشید یه سؤال! مگه ما با هم شوخی داریم⁉️ الان شما دقیقاً داری با دل من چی کار می‌کنی؟!» 🌸 @Negahynov یاد بچگی‌هایم افتادم. یاد مادربزرگم که چه قدر دوست‌داشتنی بود. ❤️ خانه‌اش در یکی از روستاهای اطراف یزد بود. هر بار که می‌دیدمش، چیزی به یادگار از دستش می‌گرفتم؛ چیزی که مال خودش باشد و رنگ و بوی او را داشته باشد. مثلاً: چند تا از گل‌های کوچکی را که خشک کرده بود و توی کیسه پارچه‌ای ریخته بود، 💐 یا کمی از حنایی را که به سرش می‌گذاشت، یا تکه‌ای از پارچه‌های خیاطی‌اش را... دوست داشتم لباسم شبیه لباس گل‌گلی او باشد. دوست داشتم دمپایی‌ام هم‌رنگ دمپایی او باشد❗️ کلمه‌هایش را به خاطر می‌سپردم و گاهی به جا و بی‌جا، در جمله‌هایم استفاده می‌کردم... ☺️ خلاصه، آن‌قدر خوب بود که هر چیزی که مربوط به او بود، دوست‌داشتنی می‌شد. آن قدر توی دلم جا داشت که دوست داشتم هرچه بیشتر، شبیه او شوَم. 😌 🌸 @Negahynov حالا در این نیمه شب حرم امام رضا، در این لحظه‌هایی که می‌دانم زود می‌گذرند و در کمتر از ۲۴ ساعت دیگر، من را در پاریس فرود می‌آورند، ⏱ چه قدر احتیاج دارم به چیزی که از امام رضا به یادگار ببرم... و چه احساس غریبی خواهد بود اگر خودم بشوَم همان یادگاری! «شبیه شدن به امام رضا»، خیالش هم قشنگ است... 😇 🌸 @Negahynov چیزی به دلم افتاده که جرأتِ به زبان آوردنش را ندارم! 😶 ادامه دارد... (ع) ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨ (قسمت سی و دوم) 📎 لینک قسمت سی و یکم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7226 چیزی به دلم افتاده که جرأتِ به زبان آوردنش را ندارم! 😶 هیجانِ درون قلبم، ریتم نفس‌هایم را تغییر داده. ضربانم هم انگار طور دیگری شده. دلم یک جوری است! توضیح دادنی نیست... فقط آنهایی که دلشان یک جوری هست، می‌فهمند! 💖 ترکیبی از شوق و اضطراب و ابهام و محبت و شادی و نگرانی را که توی ظرف دل بریزی، چه طوری می‌شود؟! دل من الآن همان طوری است! مثل وقتی که توی آسانسور هستی و شتاب می‌گیرد! دلت می‌ریزد؛ خنده‌ات می‌گیرد؛ شاید کمی هم بترسی... 🌸 @Negahynov دست‌هایم را بردم توی آب حوض و کمی آب به صورتم پاشیدم. 💦 بعد دوباره چشم دوختم به گنبد؛ دل را به دریا زدم و با تردید و بریده بریده گفتم: «عالم آل محمد، تو که نمی‌خوای من فقط از روی احساس تصمیم بگیرم؛ درسته؟ 🙄 اون آقای روحانی چند دقیقه پیش داشت می‌گفت: علم، آگاهی، فکر؛ درسته؟ یعنی همین چیزایی که من رو از دین زرتشت دور کرد، ممکنه من رو به دین و خدا و... شما نزدیک کنه؛ درسته؟» یک دفعه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت و اضطرابم را ده برابر کرد! 😰 با جمله‌های کوتاهی که آخرشان را می‌کشیدم، گفتم: «اگه من رفتم قرآن رو با ترجمه‌های مختلفش خوندم، اگه کتابای دینی مسلمونا رو خوندم، 📚 اگه سؤالا و اشکال‌هام رو از موبدها... نه ببخشید، از روحانی‌های مسلمونا پرسیدم، اگه قانع نشدم، اون وقت... اون وقت بازم رابطه ما سر جاش هست دیگه؟ آخه من همیشه گفتم: امام رضا که فقط مال مسلمونا نیست. درست گفتم دیگه؟...» 🌸 @Negahynov سکوت کردم... سنگین و طولانی و پر از اضطراب... 😶 انگار کنار حوض صحن آزادی، منجمد شده‌ام! ذهنم مثل کسی که دنبال جواب سؤال‌های امتحان می‌گردد، دارد با عجله، همه خاطرات را ورق می‌زند؛ همه خاطراتی که نشانی از امام رضا دارد... 📖 خاطراتی که دست زمان، زورش نرسیده تا روی آنها غبار فراموشی بپاشد؛ آن‌قدر پررنگ و زنده هستند که گویا همین الآن دارند دوباره اتفاق می‌افتند... انگار همین الآن من پنج ساله هستم و برای اولین بار قدم به حرم گذاشته‌ام. 👧🏻 طعم ترش و شیرین شکلاتی که در آن سفر دیگر، از دست خادمی گرفتم، همین الآن زیر زبانم است. 😋 گویا همین حالا کلاس اول راهنمایی هستم و با مامان و زن‌عمو داریم از بازار رضا عطر می‌خریم. 💐 با فائزه انگار همین حالا مثل خواهرهای دوقلو با چادرهایی پر از گل و پروانه و رنگ وارد حرم شدیم. 🦋 گویا در همین لحظه کنار مامان بزرگ نشسته‌ام و آن خادم مشهدی دارد با پسر جوانی می‌گوید: «امام رضایه دیگه بابا جان. مثل مو و شما که نیست! اصلاً از اسمش معلومه دِگه؛ زود راضی مِرِه (۷۳). به قول شاعر، با کریمان کارها دشوار نیست. 👌 وَخِه (۷۴) یَره، وَخه یاعلی رِه بگو؛ خودش کمک می‌کنه. اصلنم بد به دلت راه نده...» 😇 🌸 @Negahynov 📚 پ ن: ۷۳- میشه ۷۴- برخیز، پاشو ادامه دارد... (ع) ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ خورشیدنیایش ✨ (قسمت سی و سوم) 📎 لینک قسمت سی و دوم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7243 به همان سرعتی که حالم بد شده بود، خوب شدم! 😌 انگار دوباره خون درون رگ‌هایم جریان پیدا کرد... با لبخند رضایت و خیال راحت، چشم چرخاندم و اطرافم را نگاه کردم. بعد، مستقیم راه افتادم به سمت خادم میان‌سالی که سمت راست صحن، کنار ایوان لاجوَردی رنگ ایستاده است. ایوانی که به بست شیخ حر عاملی راه دارد. به طرف ایوان که می‌روم، انگار راهیِ آسمان هستم. نقش و نگارهای آبی و فیروزه‌ای که چراغ‌های سبز و آبی رنگ، روی آنها نور می‌پاشند... ✨ لابد ورودیِ بهشت، شبیه یکی از همین ایوان‌هاست! 😇 به ایوان که رسیدم، دقیقه‌ای را به تماشای زیباییِ کم‌نظیرش گذراندم... شاید کمی هم داشتم دل‌دل می‌کردم که به سراغ آن خادم بروم یا نه... و اگر رفتم، چه بگویم و چه طور شروع کنم؟! 🤔 🌸 @Negahynov بالاخره بعد از یک دقیقه، چشم از آسمانِ ایوان گرفتم و چند قدمی به سمت خادم رفتم. با تردید گفتم: «ببخشید آقا...» خادم شاید با همان مهربانی که دخترش را صدا می‌زند، جواب داد: «بفرمایید دخترم» 🙂 گفتم: «اگر یه نفر سؤال دینی داشته باشه، این‌جا کسی هست جواب بده؟» پرسید: «منظورتون سؤال شرعیه؟» مکثی کردم و گفتم: «نمی‌دونم! یعنی... مثلاً درباره اسلام و قرآن و این جور چیزا». 🙄 گفت: «آهان، سؤال اعتقادی. بله ما چند تا واحد پاسخ‌گویی به سؤالات دینی داریم. اتفاقاً یکی‌شون توی همین صحن آزادیه...» و با اشاره دست، محلی را که باید می‌رفتم، نشانم داد. 👈 از راهنمایی‌اش تشکر کردم و به طرف واحد پاسخ‌گویی رفتم. 🌸 @Negahynov در واحد پاسخ‌گویی به سؤالات دینی، دو خانم نشسته‌اند. ساعت روی دیوار، یک و پنجاه دقیقه بامداد را نشان می‌دهد! ⏰ چشمم به ساعت بود که یکی از خانم‌ها گفت: «بفرمایید عزیزم». همان طور که دم در ایستاده بودم، گفتم: «ببخشید من... یعنی یه نفری... چند تا سؤال دینی داره! شما می‌تونید بهش جواب بدید؟» 🙄 آن یکی خانم با لبخند گفت: «بفرمایید بشینید. در خدمتتون هستیم.» 🌷 جلو رفتم و روی صندلی نشستم. گفتم: «یه نفری هست که قبلاً یه دین دیگه داشته؛ حالا می‌خواد در مورد اسلام تحقیق کنه. می‌خواد قرآن رو خودش بخونه و هرجا اشکالی به نظرش رسید، از یکی بپرسه. ضمناً... ضمناً داره میره خارج! شما منبعی رو می‌شناسید که بهش معرفی کنم؟ یا کسی که باهاش در تماس باشه و سؤالاشو بپرسه؟» 🤔 ادامه دارد... (ع) ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282