﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_بیست_هشتم
°|♥️|°
محمدجواد رفت...
دیگه بعد اون هیچی یادم نیست...
چی خوردیم...
کی برگشتیم...
با چی برگشتیم...
محمدجواد کجا رفت....
۴ روز گذشت و ما امروز داریم بر میگردیم کرمان...
۴ روزه حتی نمیتونم دو کلوم حرف بزنم...میرم حرم و بر میگردم... حالم بده..!
مندل: فائزه هیچی جا نذاشتی. بریم؟
_بریم..
مندل: فائره چرا خودتو عذاب....
نذاشتم ادامه بده:خواهش میکنم بس کن!
اونم دیگه ادامه نداد و فقط آه کشید...
با تاکسی تا فرودگاه رفتیم.
پروازمون تاخیر ۳ ساعته داره مهدیه رفت از بوفه خوراکی بگیره...
گوشیم زنگ خورد.. شماره ناشناس بود.
_الو بفرمایید؟
ناشناس: فائزه خانم من محمدجوادم.
چی؟؟؟؟ به گوشام اعتماد نداشتم. با ترید پرسیدم : شما؟!
ناشناس: سیدمحمدجوادحسینی.
وای خدا قلبم..
_ب...بفرما...یید...؟!
سید: من حرمم... میخواستم ازتون... ازتون خواهش کنم بیاید الان حرم...
_من.... من فرودگاهم...
سکوت کرد....
_آقا محمدجواد؟
سید: شما برگردید کرمان... ان شالله وقتی برگشتم قم با خانواده خدمت میرسیم... مراقب خودتون باشید... یاعلی!
آخ قبلم.... نه یعنی منظورم بعدم.... نه نه نه قلبمو میگم..
خدایا من کیم؟! اینجا کجاست؟!
خدایا درست شنیدم؟!
خدایا باورم نمیشه.... یعنی ممکنه درست شنیده باشم؟!
مهدیه صورت اشک آلودمو که دید دویید طرفم.
مندل:وای چیشده؟؟؟؟
_مهدیه... محمدجواد.... محمدجواد!
مندل: آروم باش آبجی بگو چیشده؟!
خودمو تو بغلش انداختم و با گریه براش تعریف کردم هرچی رو شنیده بودم و برام عین معجزه بود....امام رضا ممنونم..!😭
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_بیست_نهم
°|♥️|°
از هواپیما پیاده شدیم و بعد گرفتن چمدونامون به سالن انتظار رفتیم.
با دیدن مامان اینا به سمتشون دوییدم اول مامانو بغل کردم بعد بابا بعد علی و آخرین نفر فاطمه رو... توی بغلش اشکام ریخت..
فاطمه با ترس گفت : چیشده؟
_میخواد با خانوادش بیاد کرمان خواستگاری!
فاطی : چی؟!!!
_بریم خونه برات تعریف میکنم..
سوار ماشین شدیم تا بریم خونه..
علی: آبجی مشهد بهت ساخته هااااا تا قبل سفر عین مِیِت افتاده بودی حرف نمیزدی نه از الان که از چشات داره شادی میباره!
فاطی: رفته پیش امام رضا توقع داری حالش خوب نباشه؟!
علی: چی بگم والا!
وقتی رسیدیم خونه فاطمه منو کشید توی اتاق و مشتاقانه خواست براش تعریف منم براش گفتم از هر اتفاقی که افتاده... از درخواستم از امام رضا... از دیدن چند دقیقه ایش توی مجتمع آرمان... حال خراب چهار روزم.... و زنگ زنش توی فرودگاه و حرفاش...
_فاطمه باور کنم...؟
فاطی: دیوونه اون طلبه اس نمیتونه که بگه من دوست دارم... گفته با خانواده خدمت میرسیم دیگه!
_وای حالا معلوم نیست کی بیان!
فاطی: عجله نکن میان..
_وای راستی شماره منو از کجا آورده بود؟!
فاطی: عه راس میگی ها! نمیدونم بعدا از خودش بپرس..
الان یک هفته س از مشهد برگشتم... نه خبری از محمدجواد شده... نه خانوادش...!
یه حسی میگه همه اون حرفا خواب بود...! توهم زده بودم...
داره بارون میباره... دستمو از پنجره اتاقم میگیرم بیرون و طراوت بارون بهم آرامش میده...اشکام مثل بارون میریزه..
تق تق..
علی:آبجی میشه بیام تو؟
_بفرمایید!
علی اومد تو اتاق و پشت سرم وایساد...
علی:خواهری...
_جانم؟
علی:دوسش داری؟
دیگه برام مهم نبود کسی بفهمه یا نه...
_خیلی..!
علی: جواد بهم زنگ زد... قراره هفته دیگه بیان خواستگاری!
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سی_ام
°|♥️|°
یک هفته مثل برق و باد گذشت.
والان جلوی آینه نشستم و دارم روسری مو لبنانی میبندم..
یه تُنیک سفید ساده پوشیدم با روسری ساتن سفید که توش گل های قرمز قشنگیه..
استرس شیرینی توی دلمه و باعث نمیشه که خوشحالی این وصال ذره ای ازبین بره..
مامان اومد توی اتاقم و روی تخت نشست.
مامان: هزار الله و اکبر چقدر بزرگ شدی مادر!
با لبخند بوسیدمش و گفتم : ممنونتونم مامان که همیشه کنارگ بودید..
علی وارد اتاق شد.
علی: مادر دختر خوب خلوت کردناااا!
_آره تا چشمت کور شه!
علی: اه اه بزار شوهرت بدیم از دستت راحت شیم دختره چیز😂!
_چیز خانومته!
علی: هوووی خودتی..
مامان: تورو قرآن دعوا هاتونو بزارید برا بعد الان مهمونا میان ها!
روی تخت نشستم و نگاهم به ساعت دیواری اتاقه... ساعت ۸ رو نشون میده....
یعنی کجان؟! نکنه نیان...! نکنه چیزی شده...!
صدای در خونه باعث شد سریع پرده پنجره رو کنار بزنم..
مامان اینا به استقبالشون رفتن اول حاج خانوم بعد حاج آقا اومدن تو یاد اون شب لعنتی افتادم!
نه امشب اون شب نیست... محمدجواده من سومین نفریه که وارد شد..
کت آبی اسپرت و شلوار کتون سفید پاش و پیراهن صورتی ملایم پوشیده بود..
چقدر خوشگل شده بود!
از حیاط گذشتن و اومدن داخل منم رفتم بیرون.
_سلام.
حاج آقا: سلام دخترم.
حاج خانوم: سلام.
محمدجواد: سلام...
حاج خانوم اوقاتش تلخ بود ولی سعی داشت بروز نده و من اینو میفهمیدم...! حاج آقا با یه لبخند دلگرم کننده نگاهم میکرد...! ولی محمدجواد خیلی مظطرب و نگران بود..! این منوهم نگران کرد!
نشستن و فاطمه شروع به پذیرایی کرد..
یکم که گذشت حاج آقا رفت سر اصل مطلب و منم به گفته مامانم چای آوردم..
حاج آقا: خب آقامحسن اگه اجازه بدید بچه ها برن تا باهم حرفاشونو بزنن؟
بابا: اختیار دارید فائزه جان آقامحمدجواد رو راهنمایی کن...
_چشم!
💎واجب فراموش شده (31)
✅ زیارت، حقّ امام حسین علیه السلام هست که از حقّ امام صادق علیه السلام بزرگتر هست
ابن ابى یعفور خدمت امام صادق علیه السلام عرض مىکند: اشتیاق زیارت تو باعث شد که من مشقّتهایى را متحمّل گردم تا به محضرت شرفیاب شوم،
حضرت در جوابش فرمودند: از پروردگارت گلایه نکن!
چرا نزد کسى که حقّش بر گردن تو از حقّ من بیشتر است نرفتى؟
ابن ابى یعفور مىگوید: این دو جمله حضرت خیلى بر من گران آمد و جمله دوم (چرا نزد کسى که حقّش بیشتر از حقّ من است نرفتى) از جمله اوّل (از پروردگارت گلایه نکن) گرانتر بود،
لذا پرسیدم: آن چه کسى است که حقّش بر من از حقّ تو بیشتر است؟
فرمود: حسین بن على علیه السلام ؛ چرا نزد امام حسین علیه السلام نرفتى و آن جا دعا نکردى و عرض حاجت ننمودى؟!
ابْنِ أَبِی یَعْفُورٍ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام دَعَانِی الشَّوْقُ إِلَیْکَ أَنْ تَجَشَّمْتُ إِلَیْکَ عَلَى مَشَقَّةٍ فَقَالَ لِی لَا تَشْکُ رَبَّکَ فَهَلَّا أَتَیْتَ مَنْ کَانَ أَعْظَمَ حَقّاً عَلَیْکَ مِنِّی فَکَانَ مِنْ قَوْلِهِ فَهَلَّا أَتَیْتَ مَنْ کَانَ أَعْظَمَ حَقّاً عَلَیْکَ مِنِّی أَشَدَّ عَلَیَ مِنْ قَوْلِهِ لَا تَشْکُ رَبَّکَ قُلْتُ وَ مَنْ أَعْظَمُ عَلَیَّ حَقّاً مِنْکَ قَالَ الحسین بْنُ عَلِیٍّ علیه السلام أَ لَا [أَلَّا] أَتَیْتَ الحسین علیه السلام فَدَعَوْتَ اللَّهَ عِنْدَهُ وَ شَکَوْتَ إِلَیْهِ حَوَائِجَکَ.» (کامل الزیارات، صلّی الله علیه وآله ۱۶۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم عجل ولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا من باهم بی ادبیم...
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سی_یکم
°|♥️|°
رو به روهم دیگه نشستیم سرم رو پایین انداختم.
دقایق طولانی سکوت بینمون بود تا اینکه محمدجواد شروع کرد...
محمدجواد: فائزه خانوم.
یه سری حرفارو باید بهتون بگم.
روز اول که توی صحن حرم دیدمتون برام خیلی جالب و مجهول بودید... اولین دختر چادری بود که میدیدم این قدر بی پروا حرف میزنه... این قدر شیطونه... غرورتون... یه دنده بودنتون... باعث شد جذبتون بشم...ببخشید ها ولی حس میکردم شما دوسم دارید... ولی من واقعا دوستون نداشتم... فقط برام جالب بودید... دوس داشتم باهاتون قدم بزنم... صداتونو بشنوم... باهاتون بحث کنم... ولی خب اینا هیچ کدوم باعث نمیشد که فکر کنم دوستون دارم.... من آدم خجالتی نیستم... ولی تاکید میکنم پرو هم نیستم.... وقتی فهمیدم طرفدار حامد زمانی هستید بیشتر برام جالب شدید... بگذریم... صبح که رفتم امتحان بدم یه حس عجیب و غریب منو کشید سمت مغازه تا براتون یه تسبیح آبی گرفتم... بارها با خودم کلنجار رفتم که بهتون ندم... چون دلیلی نداشت من به یه نامحرم هدیه بدم... ولی خب آخرش اون حس عجیب و غریبه باعث شد توی دقیقه آخر تسبیح رو بهتون بدم... بعد اینکه شما رفتید من خیلی فکر کردم... به احساس عجیبم... به موقعیتم... به شرایط... به شما... ولی هر روز بیشتر پی بردم که عشقم یه عشق واحی و کاذبه پس تصمیم گرفتم کاملا اون حس رو نابود کنم... نبودن شما و اصرارای مامانم برای نامزد کردن من با دخترخالمم بیشتر بهم کمک کرد.... تاجایی که کلا اون حس رو توی وجودم کشتم...
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سی_و_دوم
°|♥️|°
من شما و خاطراتتون رو کاملا فراموش کرده بودم که همه چیز دست به دست هم داد تا یه سفر کرمان بریم و علی هم زنگ زد بهم برای احوال پرسی و وقتی فهمید دعوتمون کرد خونتون... دوباره دلم آشوب شد... از رو به رو شدن باهاتون میترسیدم و از طرفی هم علی با بابام هماهنگ کرده بود و نمیتونستم بگم نمیام... مطمئن بودم اگه بیام و ببینمتون دوباره اون حسی که تو وجودم کشته بودم سرباز میکنه و من اون وقت نمیدونستم چی قراره پیش بیاد.... سر نماز از خدا خواستم یه راهی پیش روم بزار که یهو یه سفر جهادی پیش اومد... بچه های مسجد محل از طرف بسیج سازندگی میخواستن برن مناطق محروم... مامان بابا اومدن خونتون و این شد بهانه خوبی چون علی هم دیگه از دستم ناراحت نمیشد... ما رفتیم برای کمک به یه روستا توی حوالی قم... ولی اونجا همه چیز عوض شد... توی فکرتون بودم... خیلی زیاد.... اونجا یه دختر کوچولو بود که هر روز میومد پیش ما و شیرین زبونی میکرد... وقتی اسمشو پرسیدم گفت... فائزه... هر روز صدای فائزه و شیطنتاش منو یاد شما مینداخت... تا اینکه برگشتم قم... اول با بابا صحبت کردم... بهم گفتی وقتی دیدی من نیستم حالت بد شده... این خیلی نگرانم میکرد... اینکه این قدر زیاد دوسم دارید منو نگران میکرد.... درد و دل کردم... به بابا گفتم همه حسمو بهتون... بابا با مامانم صحبت کرد.... ولی اونجا بود که قیامت به پا شد و آمد به سرم از آنچه میترسیدم....!
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_سی_و_سوم
°|♥️|°
مامان دوس نداشت عروسش غریبه باشه.... دوس داشت عروسش دختر خواهرش باشه... ولی من واقعا حسی به دختر خالم یا بقیه کیس های مامانم ندارم... خونه ما شد جهنم... از من و بابا اصرار و از مامانم انکار... تا اینکه مامانم گفت چطور حاضری بخاطر یه دختر غریبه مادرتو عذاب بدی.... دیگه هیچی نگفتم... میتونستم فراموشتون کنم پس دوباره شروع کردم.... دوباره فراموش شدید.... تا اینکه با دوستم حمزه اومدیم مشهد... شب قبلش وقتی پا تو حرم گذاشتم خاطرات شما برام تداعی شد... از امام رضا کمک خواستم... گفتم آقا اگه این عشق هوس و شیطانیه کمک کن کلا فراموششون کنم و دیگه هیچ حسی بهشون تو دلم نباشه... و اگرم این تقدیر منه و این عشق پاکه یه نشونه سر راهم بفرست.... فرداش که توی مجتمع آرمان شمارو دیدم فهمیدم من شما رو دوس ندارم... بلکه عاشقتونم.... عشق خیلی مقدسه ها.... اون لحظه سریع فقط خواستم ازتون دور شم.... از دیدنتون آرامش گرفته بودم و نمیخواستم خدایی نکرده نگاهی بهتون داشته باشم که اون آرامش رو حرام کنه.... رفتم و چهار روز همه شرایط رو سنجیدم و با توکل به خدا و توسل به امام رضا با گوشی تون تماس گرفتم... راستی باید حلالم کنید چون اون روز تو ماشین وقتی فاطمه خانوم شمارتون رو گفتن من حفظ کردم... خب داشتم میگفتم... شما گفتید فرودگاهید... ولی من تصمیمم رو گرفته بودم و گفتم با خانواده خدمت میرسم... وقتی برگشتم قم و گفتم الی و بلا من فلانی رو میخوام مامانم محکم جلوم ایستاد و گفت نه.... ولی من گفتم مامان اگه من با فائزه خانوم ازدواج نکنم تا آخر عمرم ازدواج نمیکنم... چون با هر دختری ازدواج کنم دارم به اون بنده خدا خیانت میکنم چون دلم پیش یکی دیگس... بالاخره با اصرارای من و بابا مامان موافقت کرد و الان اینجاییم... و اینکه من شمارو دوس دارم و مردونه هم پای حرفم هستم... ببخشید خیلی پرحرفی کردم... حالا شما بفرمایید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خونه برگردیم ...
خونه آغوش حسینه
مگه نه!!
💎واجب فراموش شده (32)
✅محشور شدن با امام حسین علیه السلام
شخصی به امام صادق علیه السلام عرض کرد من 19 بار حج و 19 بار عمره رفته ام.
حضرت به او فرمودند: یک حج و عمره دیگر انجام بده تا یک زیارت قبر امام حسین علیه السلام برایت نوشته شود!
سپس فرمودند کدام را بیشتر دوست داری؟
اینکه 20 حج و 20 عمره انجام دهی یا اینکه با امام حسین علیه السلام محشور شوی؟
عرض کرد نه، دوست دارم با امام حسین علیه السلام محشور شوم.
حضرت فرمودند پس اباعبدالله علیه السلام را زیارت کن .
قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام إِنَّ فُلَاناً أَخْبَرَنِي أَنَّهُ قَالَ لَكَ إِنِّي حَجَجْتُ تِسْعَ عَشْرَةَ حَجَّةً وَ تِسْعَ عَشْرَةَ عُمْرَةً فَقُلْتَ لَهُ حُجَّ حَجَّةً أُخْرَى وَ اعْتَمِرْ عُمْرَةً أُخْرَى تُكْتَبْ لَكَ زِيَارَةُ قَبْرِ الْحُسَيْنِ علیه السلام فَقَالَ أَيُّمَا أَحَبُّ إِلَيْكَ أَنْ تَحُجَّ عِشْرِينَ حَجَّةً وَ تَعْتَمِرَ عِشْرِينَ عُمْرَةً أَوْ تُحْشَرَ مَعَ الْحُسَيْنِ علیه السلام فَقُلْتُ لَا بَلْ أُحْشَرُ مَعَ الْحُسَيْنِ علیه السلام قَالَ فَزُرْ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام .(تهذیب الأحکام ج 6 ص 48 باب 16، ح 20)
هدایت شده از {عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
همسنگریا زیادمونمیکنیدبشیم⁹⁵⁰!((:
@Asheghan_zhoor
هرکی میخواد همسایهمون بشه این پیامو#فورکنه,در آیدی زیر اطلاع بده.آماربالای²⁰⁰
@reyhaneh985
حتما باید عضو کانال باشید👌
#فوور
قشنگی سجده اینه که؛
تو گوشِ زمین پچ پچ میکنی
ولی تو آسمون صداتو میشنون