eitaa logo
رِسانہ‌محـــــــله‌نوٓر
347 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱روایت یک زندگی واقعی " سال ۱۳۹۰ خورشیدی"🌱
نفس بلندی می کشد. - زمان می بره، مریم. تازه معلوم نیست چند نفر کمک کنن. بابام می گفت این روزا آدمای دست به خیر کم شدن. با این حال کاری از دستش بر بیاد حتماً انجام می ده آب دهانم را قورت می دهم. همه ی درها به رویم بسته است انگار. - می دونم صبا. شک ندارم آهسته حرف می زند. - تا کی می خوای بهشون نگی؟ آخرش چی، نباید بفهمن! می گم الان بگی شاید نظر حاجی برگرده و.. حرفش را قطع می کنم. - حتی اگه بگم و بخواد نگهم داره من نمی مونم - پس می خوای چیکار کنی، مریم؟ آواره شی؟ بری تو پارک بخوابی؟ اصلاً چرا نمی آی پیش خودم. تو اون تهران خراب شده موندی که چی!؟ تعارف نمی کند. من اما پای رفتنم بسته است انگار. - نمی دونم صبا. شایدم یه روز مجبور شم بیام و رو سرت خراب شم می زند زیر خنده و من لبخند تلخی می زنم. - حالا درسته خونه مون زیاد بزرگ نیست. ولی اندازه ی تو یکی رخت خواب پیدا می شه دیوانه ای حواله اش می کنم. زانوی تا کرده ام را بغل می گیرم. دست خودم نیست که به گذشته برمی گردم. - راضی می شن. تو نگران چی هستی، دختر. تا منو داری غم نداری. حالا بخند ببینم.. دِ بخند دیگه صدای خنده ی دختر بی غم آن روزها در گوشم می پیچد. - آ باریکلا.. حالا شد. ببین وقتی می خندی چه خوشگل می شی. حیف نیست آخه! نام رمان : باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
حیف از جوانیِ من که ساده باختم و جز حسرت و افسوس چیزی باقی نماند. - راستی یادم رفت بگم. حواس ندارم که. تو که حموم بودی مینو خانم زنگ زد. گفت زنگ زده به گوشیت جواب ندادی نگران شده. پاشو.. پاشو یه زنگ بزن بهش نگاهم سمت ملیحه می دود. من چرا یادم به خاله مینو نیفتاده بود!؟ از جایم بلند می شوم. روزنه ای کوچک انگار از دور سو سو می زند. باز هم به در بسته می خورم. خاله مینو بغض کرده حرف می زند و من بی صدا گریه می کنم. - دکترش می گه باید عمل کنه. براش دعا کن، مریم جون. من.. بدون جمشید دووم نمی آرم زیر لب دور از جانی می گویم. درد مینو را به خوبی درک می کنم. صمیمی ترین و شاید تنها دوست مادرم. زنی که سال ها تلاش کرد برای مادر شدن و آخر به یک نقطه ی صفر رسید. - می دونی چیه. اگه لازم باشه حاضرم خونه رو بفروشم و خرج معالجه ی جمشید کنم. فقط اون خوب بشه دیگه هیچی نمی خوام یادم به بابا می افتد. او نیز جز سلامتی مادرم چیزی نمی خواست. حرفی که پشت لب هایم نگه داشته ام را همانجا می گذارم. دردِ خودم را پس می زنم. جز دلداری و امید کاری از من بر نمی آمد. خیرگی نگاهم را به حلقه ای که در انگشتم لق می زد می دهم و آه می کشم. - از طلا خوشم نمی آد. جواهر و بیشتر دوست دارم نام رمان : باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نگاهش پیش چشمانم ظاهر می شود. - آخه کدوم جواهر به پات می رسه عزیزم. تو خودت اصلِ جنسی لاکردار و من باز غرق در خوشی می شدم و احمقانه می خندیدم. از اتاقم بیرون می آیم. اتاقی که یک روز سر پناهم بود و امروز گذشته تکرار می شد. ملیحه خانم را می بینم که با تلفن حرف می زند. آهسته لب می جنباند. نگاه خیسش را سمت من می کشد. - طفلک این دختر به هر دری می زنه نمی شه که نمی شه. حکمت خدا چی هست رو موندم توش خیره نگاهش می کنم. می دانم که نیتش خیر است. انگار دوره افتاده تا یک نفر به دادم برسد. برای لحظه ای دهنیِ گوشی را می گیرد. - زری خانمه سر تکان می دهم. زری خانم را قبلِ این خیلی نمی شناختم. زن متدین و خوبی که یک پسر و یک دختر دارد و یک داغ بزرگ بر دل. داغ فرزند مگر از دل می رفت! جای زخمش می ماند و هرگز فراموش نمی شد. - حاجی که اخلاقش عوض نمی شه. مرغش یه پا داره. موندم این سه روز بگذره و فرجی نشه چه خاکی سر کنم نمی دانم او از آنطرف چه می گوید. ملیحه چانه بالا می اندازد. بغض در گلویش گیر کرده انگار. - نه.. من که این روزا حال و حوصله ندارم. شما چرا نمی آی. بشینیم یکم اختلاط کنیم بلکه این دل بی صاحابم یه ذره وا شه لبخند می زند. نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
- قدمت سرِ چشم، پس منتظرتم. دیر نکنی ها خداحافظی می کند. زیر لب با خودش حرف می زند. سر بالا می آورد. من را نگاه می کند. - فردا صبح می آد. هر کار کردم ناهار بمونه قبول نکرد. دلش بندِ یه دونه پسرشِ. خدا براش نگهش داره. چراغِ خونه شه. بعدِ اون خدا بیامرز همه کسش آقا سیده و اونم برای مادرش کم نذاشته ملیحه گاهی از مهربانی این زن برایم می گفت. از قسمتی که میان شان تقسیم شد انگار. آه می کشید و به ناکجاآباد خیره می شد. - یه وقتا با خودم می گم قسمت رو ببین. کارِ خداس دیگه. من شدم زنِ حاج صادق و آقا سید مهدی شد سهم زری. فکر نکن حسودیم شد ها.. نه بخدا، لیاقتش رو داشت - شمام داشتین مادر جون! کی لایق تر از شما. بقول خودتون قسمت نشد دیگه - از یه جا به بعد راهشون سوا شد. واِلا قبلِ اون رفیق گرمابه و گلستون هم بودن. عینهو دو تا برادر چفت هم راه می رفتن. انگار نه انگار که هر کدوم مالِ یه برادرن صورت درهمش دلم را به درد می آورد. نمی دانم شاید به این یکی حسادت می کند! - بلند شو دخترم... پاشو یه نگاه به اون یخچال بنداز ببین میوه ی درست حسابی داریم یا بگم شب که حاجی اومد با خودش بیاره خیلی سال است که حاج صادق فروشنده ی عمده میوه و تره بار است. - اندازه ی مهمون شما هست. نگران نباشین - شیرینی چی مادر.. مونده چیزی یا نه؟ کم مانده بگویم حاجی حتی به چند دانه شیرینی ناقابل رحم نکرده و تهش را بالا آورده. نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸 ﷽ 🎥 آنچه رسانه های اونوری نمیخوان دیده بشه! 🍃🌹🍃 ✅ همکاری ۹۹درصدی بانوان پس از تذکر آرام پلیس | https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود استادی از آنجا می‌گذشت او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟ استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد و با آن می‌رود سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت استاد گفت: این سنگ را هم که دیدی به خاطر سنگینی‌اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می‌خواهی یا آرامش برگ را؟ مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می‌رود و الآن معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ میداند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی‌خورد من آرامش سنگ را ترجیح می دهم! استاد لبخندی زد و گفت: پس چرا از جریان‌های مخالف و ناملایمات جاری زندگی‌ات می‌نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده‌ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جائی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده استاد این را گفت و بلند شد تا برود مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می‌کردید یا آرامش برگ را؟ استاد لبخندی زد و گفت: من در تمام زندگی‌ام با اطمینان به خالق رودخانه هستی خودم را به جریان زندگی سپرده‌ام و چون می‌دانم در آغوش رودخانه‌ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل‌آشوب نمی‌شوم من آرامش برگ را می‌پسندم https://eitaa.com/Noorkariz
خدایا همه شب در خلوت ناب شبانه ام به التماس تو را می‌خوانم صدایت می‌زنم بر دامن مهرت می‌آویزم و به تمنای حاجتی دست به سوی تو بلند می‌کنم تا دستانم را از اجابت پرکنی و از لطف لبریز نمائی شبتـ🌙ـون بخیـر در پنـاه خـدا 🌟 https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام علیکم صباح الخیر روز دوشنبه شما با شروع ذکر یاقاضی الحاجات بخیر و شادی باشد و خداوند عاقبت ماو خانواده مان را ختم بخیر گرداندوقلبت را منور کن بنور قرآن با صلوات بر محمد وال محمد https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️ورود سپاه به مسئله‌ی نشان میدهد تصمیم نظام برای مقابله با معضل بی‌حجابی جدی است! https://eitaa.com/Noorkariz
🔻دولت فرانسه لایحه‌ای رو ارائه کرده که طبق اون، مریض‌های مبتلا به سرطان یا سایر بیماری‌های لاعلاج می‌تونن داروهای خودکشی بخورند. https://eitaa.com/Noorkariz
🍏ریحان مسکن سردرد ترکیبات موجود در ریحان موجب تسکین سردردهای عصبی میشود: سایر خواص: کاهش گلودرد رفع تنگی نفس رفع بی خوابی رفع سرفه و درد سینه https://eitaa.com/Noorkariz
🍏درمان خلط گلو زنجبیل را در یک فنجان آب حداکثر به مدت ۳ دقیقه بجوشانید و دمنوش زنجبیل را آماده کنید. عصاره به دست آمده را با عسل و فلفل سیاه مخلوط کنید، حداقل ۳ بار در روز این معجون را بنوشید این ترکیب معجونی فوق العاده برای کاهش خلط است، همچنین سرفه، سرماخوردگی و گلودرد و آبریزش بینی را درمان کند. https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
29.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرفی که حالت رو خوش میکنه... ببینید و بشنوید از زبان استاد رنجبر 😍بسیار زیبا و شنیدنی👌 https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ مایع ظرفشویی و دستشویی بزرگترین علت سرطانه حتما با سرکه مخلوط کن استفاده کن! کاش تنبلی نکنم و این کارو انجام بدم https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍😋 گردو نصف لیوان کشمش نصف استکان پياز يك عدد رب انار سه ق غ محلول زعفران براي گوشت قلقلي گوشت ٣٠٠ گرم پياز رنده و آب گرفته يك عدد آرد نخودچي ١ ق غ نمك،فلفل،زردچوبه برنج سه پيمانه ‎‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
➕ برای رسیدن به آرامش سه چیز را ترک کن: ◽️ اینکه دائم دیگران را کنترل کنی ◽️ اینکه بخواهی دائم مورد تأیید دیگران قرار بگیری ◽️ اینکه بخواهی دائم در مورد دیگران پیش داوری کنی یا خود مورد پیش داوری قرار بگیری ✍ همیشه بگو: خدایا کمک کن دیرتر برنجم زودتر ببخشم کمتر پیش داوری کنم و بیشتر فرصت دهیم https://eitaa.com/Noorkariz
باران چه اتفاق مبارکی است🌧 باران که می‌بارد یعنی خدا هنوز انسان‌ها را دوست دارد امیدوارم فرو افتادن هر قطره از باران رحمت آمینی باشد برای همه آرزوها و خواسته های قلبی شما🌷 https://eitaa.com/Noorkariz