eitaa logo
شماره "۱"
153 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
107 ویدیو
4 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
شماره "۱"
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/2466 آره دو نفر هستن که اوناهم مثل من اعتماد به نفسشون رفت
از پا پیش گذاشتن هم نترس، من این دوستای اندکم رو با پا پیش گذاشتن به دست آوردم😄
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/2467 دوتاشون رفیقامن... فقط یکی از بچه ها اکیپمون تنها مونده غمممم ~~~~ تو که رفیق داری خو😐 خوبه باهوشونم هستی، نگران اونم نباش زنگ‌های تفریح هست دیگه
📪 پیام جدید فکر کنم بعدا همه ی بچه های کلاسمون معروف میشن بعد از ما به عنوان آشغال جمع کنای فقیر یاد میشه (حاجی صداشون،قیافشون،موهاشون،هیکلشون،درسشون خیلی خوبههه) درساشونم که بیست بعد یه چیزایی گفتن من ریختم پشمام موند ~~~~ این چه حرفیههه دیگه نبینم اینجوری حرف بزنیا، درس که درست می‌شه فقط باید بخونی، بقیه هم اصلا مهم نیستتت، چی مثلا؟😆
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/2465 عه فکر می کردم فقط چیز های فردی لو می‌ره نمی دونستم پلات توئیست از دست می دم🫠 ~~~
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/2469 مشکل اینه که من آدم رکیم بعد پارسال مدیرمون خیلی اذیت میکرد منم شستمش الان نمیزارن پیش اینا بشینم بغل دستیم انقددددددر حرف میزنه ~~~ رک داریم تا رک آخه، مدیر یکم زیاده رویه‌ها... بعدم اشکال نداره که عوضش تو یه کلاسید، بغل دستی هم جاتو عوض کن نمی‌شه؟ 😁
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/2470 شوکه کننده ترین چیز این بود که دوتاشون گفتم ما با گروه دوبلاژ سورن کار میکنیم اینا دقیقا آرزو های منو زندگی می کنن ~~~~ فعکک نکنممم یکم دور از ذهنه، تو هم مب‌گفتی من برای خودم یه پا نویسنده ام، دروغم نگفتی🤗
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/2472 تقصیر خودش بود...توی امتحان دستم خودکاری شد بردم دفتر بهم گفت حیف مامان بابات که تو بچشونی خب آخه زنننن ~~~~ اوه! پس فکر کنم حق داشتی...😅
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/2473 نمیدونم... گفت طلسم شدگان و بدگایز رو دوبله کردیم... فعکککک نکنم دروغ باشه چون میشناسمشون از قدیم ~~~~ نمیدونم والا ولی خودتو دست کم نگیر، من مطمئنم تو هم کلی چیز داری که هیچکس نداره،
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/2474 ولی زیاده روی کردم ~~~ خوبه خودت می‌دونی😄
شماره "۱"
آدمیزاد جوان، نیل نام داشت، او هروی را به خانه برد و ازش مراقبت کرد، ماه‌ها گذشت و هروی با بدون بالی
شهر به هیچ وجه برای نیل و هروی لذت‌بخش نبود. آرزوهای آنها در همان اوایل سخت برباد رفت و در سختی و مشکل غرق شدند. هروی درس را ادمه نداد و در یک دفتر خبرنگاری کار پیدا کرد، اوایل برایش خیلی لذت‌بخش و خوشحال کننده بود، اما با سختگیری های مدیر و جَو نه چندان جالب، هروی خسته و خسته تر شد. البته هروی سعی می‌کرد در وقت‌های آزادش بنوازد اما این کار معمولا اتفاق نمی‌افتاد. نیل اوضاعش بهتر نبود، او به دبیرستان می‌رفت، وقتی در دهکده بزرگ شده باشی و یکهو به شهر بیایی تبدیل می‌شوی به مضحکه خاص و عام، نیل روی نوشتن هم کار می‌کرد، تنها چیزی که او را زنده نگه می‌داشت، نوشته‌هایش را با پول هرچند اندک به روزنامه‌ها می‌فروخت. دنیای آنها سخت و افکارشان مشوش شده بود، بارها نیل زیر دوش آب گرم اشک ریخت، بارها هروی درون بالش فریاد زد، روی دیوار بارها جای مشت دیده شد، کاسه‌ها شکستند و لباس‌ها پاره شدند، قرص‌ها خورده شدند و نوشته‌ها پاره شدند، خون از دستان روی سیم‌های گیتار چکید، قلم از فرط فشار شکست، تا نیل و هروی بزرگ شدند. بزرگ شدند و جهان کمی بهشان راحت‌تر گرفت، فقط آنقدر که بتوانند راه خوشان را پیدا کنند، راهی که بهترین انتخاب نبود.
شماره "۱"
شهر به هیچ وجه برای نیل و هروی لذت‌بخش نبود. آرزوهای آنها در همان اوایل سخت برباد رفت و در سختی و مش
هروی در این چند سال تبدیل به خبرنگاری خبره شده بود، نیل هم به یک کاربلد کامپیوتر تبدیل شده بود، همین باعث شده بود برخی آنها را بخواهند. گروهک تروریستی اف بی فائو، به سراغ هروی برای جاسوسی و نیل برای هک کردن آمد. از دو جوان خسته و درمانده چه انتظاری دارید؟ آنها جاهل بودند و فقط به دنبال راحتی بیشتر و کمی پول بودند. چیزی که اف بی فائو به آنها می‌داد، البته در ظاهر. بعد از اولین ماموریت هروی و نیل یک دانشمند از چین ترور شد و کمی وجدان آن‌دو را قلقلک داد، آنها در یکی از اتاق‌های سازمان نشسته بودند و با عذاب وجدان و غم سکوت را طِی می‌کردند. هروی گفت:《تقصیر ما که نبود، بود؟》نیل با بعض گفت:《تو شناسایی کردی، من اطلاعاتش رو ریختم رو دایره. آره هروی تقصیر ما بود.》آن‌ها پا روی تمام اعتقاد‌ها گذاشتند و سیگاری دود کردند، تا اینکه چند ساعت بعد لیندا آرور، به اتاق آمد. او یکی از مامور‌های سازمان بود، زنی با ۲۵ سال سن و به زیبایی بازیگران هالیوود، نیل کمی دلش برای او رفته بود اما سعی می‌کرد جلوی خودش را بگیرد، لیندا از آنهایی نبود که نامش را بشود گذاشت آدم سالم. لیندا گفت:《اولین ماموریتتون به پایان رسید، چه حسی دارید؟》با نگاه کردن به قیافه آن‌دو همه چیز را دریافت، با خشکی گفت:《این قیافه رو به خودتون نگیرید. اولین بار همیشه سخته اما بهش عادت می‌کنید، این کار رو به خاطر کشورتون انجام می‌دید.》 هروی گفت:《کشور؟ با کشتن دانشمند‌های دیگه؟ آدمای دیگه؟》 لیندا با خشم گفت:《این چیزها به شما ربطی نداره، کارتون رو کنید و پولتون رو بکیرید.》سپس از آنجا رفت.
بعد از انجام هر ماموریت نیل بیشتر عذاب وجدان می‌گرفت و توی خودش غرق می‌شد و هروی بیشتر عادت می‌کرد. تا جایی که نیل تصمیم گرفت کار خطرناکی بکنه و هروی فهمید. جایی که دو نفر روبه‌روی هم قرار می‌گرفتند، هروی از جایگاهش، از کارش راضی بود کم‌کم عقاید مزخرف سازمان را باور می‌کرد. حالا نیل با اینکه این کار را انجام دهد کلنجار می‌رفت و هروی با اینکه او را معرفی کند یا نه. تا اینکه هر دو تصمیم خود را گرفتند. یکی از مدیران سازمان به هروی گفت:《تو مطمئنی؟ ما به تو اعتماد داریم اما به نیل هم داشتیم.》 هروی با اعتماد به نفس گفت:《اون یکم احساساتیه قربان، این باعث میشه تصمیم‌های غلط بگیره. و اینکه بله قربان. من یک جاسوسم، مطمئنم.》 مدیر گفت:《بسیار خب هروی ممنون که درمیون گذاشتی، ما این کارت رو در تظر می‌گیریم، بقیش با ما.》 بعد از رفتن هروی، مدیر لیندا رو احضار کرد، به او گفت:《لیندا، بزات یه ماموریت دارم. لازمه به یکی نزدیک بشی.》