📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/2470
شوکه کننده ترین چیز این بود که دوتاشون گفتم ما با گروه دوبلاژ سورن کار میکنیم
اینا دقیقا آرزو های منو زندگی می کنن
#Riyun
#دایگو
~~~~
فعکک نکنممم
یکم دور از ذهنه،
تو هم مبگفتی من برای خودم یه پا نویسنده ام، دروغم نگفتی🤗
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/2472
تقصیر خودش بود...توی امتحان دستم خودکاری شد بردم دفتر بهم گفت حیف مامان بابات که تو بچشونی
خب آخه زنننن
#Riyun
#دایگو
~~~~
اوه! پس فکر کنم حق داشتی...😅
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/2473
نمیدونم...
گفت طلسم شدگان و بدگایز رو دوبله کردیم...
فعکککک نکنم دروغ باشه چون میشناسمشون از قدیم
#Riyun
#دایگو
~~~~
نمیدونم والا
ولی خودتو دست کم نگیر، من مطمئنم تو هم کلی چیز داری که هیچکس نداره،
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/2474
ولی زیاده روی کردم
#Riyun
#دایگو
~~~
خوبه خودت میدونی😄
شماره "۱"
آدمیزاد جوان، نیل نام داشت، او هروی را به خانه برد و ازش مراقبت کرد، ماهها گذشت و هروی با بدون بالی
شهر به هیچ وجه برای نیل و هروی لذتبخش نبود. آرزوهای آنها در همان اوایل سخت برباد رفت و در سختی و مشکل غرق شدند.
هروی درس را ادمه نداد و در یک دفتر خبرنگاری کار پیدا کرد، اوایل برایش خیلی لذتبخش و خوشحال کننده بود، اما با سختگیری های مدیر و جَو نه چندان جالب، هروی خسته و خسته تر شد.
البته هروی سعی میکرد در وقتهای آزادش بنوازد اما این کار معمولا اتفاق نمیافتاد.
نیل اوضاعش بهتر نبود، او به دبیرستان میرفت، وقتی در دهکده بزرگ شده باشی و یکهو به شهر بیایی تبدیل میشوی به مضحکه خاص و عام، نیل روی نوشتن هم کار میکرد، تنها چیزی که او را زنده نگه میداشت، نوشتههایش را با پول هرچند اندک به روزنامهها میفروخت.
دنیای آنها سخت و افکارشان مشوش شده بود، بارها نیل زیر دوش آب گرم اشک ریخت، بارها هروی درون بالش فریاد زد، روی دیوار بارها جای مشت دیده شد، کاسهها شکستند و لباسها پاره شدند، قرصها خورده شدند و نوشتهها پاره شدند، خون از دستان روی سیمهای گیتار چکید، قلم از فرط فشار شکست، تا نیل و هروی بزرگ شدند.
بزرگ شدند و جهان کمی بهشان راحتتر گرفت، فقط آنقدر که بتوانند راه خوشان را پیدا کنند، راهی که بهترین انتخاب نبود.
#ما_در_برابر_دنیا
شماره "۱"
شهر به هیچ وجه برای نیل و هروی لذتبخش نبود. آرزوهای آنها در همان اوایل سخت برباد رفت و در سختی و مش
هروی در این چند سال تبدیل به خبرنگاری خبره شده بود، نیل هم به یک کاربلد کامپیوتر تبدیل شده بود، همین باعث شده بود برخی آنها را بخواهند.
گروهک تروریستی اف بی فائو، به سراغ هروی برای جاسوسی و نیل برای هک کردن آمد. از دو جوان خسته و درمانده چه انتظاری دارید؟ آنها جاهل بودند و فقط به دنبال راحتی بیشتر و کمی پول بودند. چیزی که اف بی فائو به آنها میداد، البته در ظاهر.
بعد از اولین ماموریت هروی و نیل یک دانشمند از چین ترور شد و کمی وجدان آندو را قلقلک داد، آنها در یکی از اتاقهای سازمان نشسته بودند و با عذاب وجدان و غم سکوت را طِی میکردند.
هروی گفت:《تقصیر ما که نبود، بود؟》نیل با بعض گفت:《تو شناسایی کردی، من اطلاعاتش رو ریختم رو دایره. آره هروی تقصیر ما بود.》آنها پا روی تمام اعتقادها گذاشتند و سیگاری دود کردند، تا اینکه چند ساعت بعد لیندا آرور، به اتاق آمد.
او یکی از مامورهای سازمان بود، زنی با ۲۵ سال سن و به زیبایی بازیگران هالیوود، نیل کمی دلش برای او رفته بود اما سعی میکرد جلوی خودش را بگیرد، لیندا از آنهایی نبود که نامش را بشود گذاشت آدم سالم.
لیندا گفت:《اولین ماموریتتون به پایان رسید، چه حسی دارید؟》با نگاه کردن به قیافه آندو همه چیز را دریافت، با خشکی گفت:《این قیافه رو به خودتون نگیرید. اولین بار همیشه سخته اما بهش عادت میکنید، این کار رو به خاطر کشورتون انجام میدید.》
هروی گفت:《کشور؟ با کشتن دانشمندهای دیگه؟ آدمای دیگه؟》 لیندا با خشم گفت:《این چیزها به شما ربطی نداره، کارتون رو کنید و پولتون رو بکیرید.》سپس از آنجا رفت.
#ما_در_برابر_دنیا
بعد از انجام هر ماموریت نیل بیشتر عذاب وجدان میگرفت و توی خودش غرق میشد و هروی بیشتر عادت میکرد.
تا جایی که نیل تصمیم گرفت کار خطرناکی بکنه و هروی فهمید.
جایی که دو نفر روبهروی هم قرار میگرفتند، هروی از جایگاهش، از کارش راضی بود کمکم عقاید مزخرف سازمان را باور میکرد.
حالا نیل با اینکه این کار را انجام دهد کلنجار میرفت و هروی با اینکه او را معرفی کند یا نه.
تا اینکه هر دو تصمیم خود را گرفتند.
یکی از مدیران سازمان به هروی گفت:《تو مطمئنی؟ ما به تو اعتماد داریم اما به نیل هم داشتیم.》
هروی با اعتماد به نفس گفت:《اون یکم احساساتیه قربان، این باعث میشه تصمیمهای غلط بگیره. و اینکه بله قربان. من یک جاسوسم، مطمئنم.》
مدیر گفت:《بسیار خب هروی ممنون که درمیون گذاشتی، ما این کارت رو در تظر میگیریم، بقیش با ما.》
بعد از رفتن هروی، مدیر لیندا رو احضار کرد، به او گفت:《لیندا، بزات یه ماموریت دارم. لازمه به یکی نزدیک بشی.》
#ما_در_برابر_دنیا
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/2475
چی بگم...فقط امیدوارم نامرئی بشم
#دایگو
~~~~
عوضش من امیدوارم بفهمی از اون چیزی که فکر میکنی بهتری.
کافیه اونجوری که ریون هستی، تو دنیای واقعی هم باشی🙃
به هر حال هر وقت بهت سخت گذشت ما اینجاییم، درک میکنیم.
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/2480
اتفاقا فردا باید ریون باشم...
مرسی ازتون
#دایگو
~~~~
متوجه نشدم😄
خواهش میکنم
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/2481
هیچی یه مشکل هست که فقط ورژن ریون از پسش بر میاد
شایدم یکم ساریف
#دایگو
~~~
آهان😄
موفق باشی🤛🤜
افکارم خودم خسته کننده شدن، به من یک بارتیمیوس دهید، من در ذهنم یک بارتیمیوس میخواهم، بهش بگویید اگر بخواهد حتی ذهنم را به او خواهم داد فقط بیاید😔❤️🩹🙏
شماره "۱"
افکارم خودم خسته کننده شدن، به من یک بارتیمیوس دهید، من در ذهنم یک بارتیمیوس میخواهم، بهش بگویید اگ
بارتیمیوس به ناتانیل میگه اگه کیتی بفهمه چه فکرایی تو سرته🤣🤣