eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
شماره "۱"
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/6547میدونی خیلی از نوشتهات مثل سولیه؟ #دایگو ~~ اینو ایگد
خب من خیلی از این جور نوشته‌ها دارم که پارت پارتن و مربوط جادو و یاد دادنش و معجون و اینا هستن (نفرستادم به کسی تا حالا) حتی قبل از کانال یا نوشته‌های سولی جونم اگر شبیه ببخشید یا اگه دوست ندارید میتونم ادامه ندم کالا هم موقع نوشتن هیچی تو ذهنم نیست و انگاری یه جمله میاد تو ذهنم و می‌نویسمش پس قصد کپی از کسی ندارم اگر همچین فکری کردید ببخشید۰
هدایت شده از "نهـان فآذر."
فکر نمی‌کرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را این چنین مغلوب عیاشانی کند که چشم بران و زبان قلب خورد کن داشتند. فکر نمی‌کرد و این چنین مغلوب گشت و جز غرق شدن در تاریکی چیزی حس نکرد. - فاذر
هدایت شده از "نهـان فآذر."
روزگاران سپری شده را به کشیدن نقش اجزای صورت او می‌گذراندم اما اکنون چنان ز من دور شده که حتی اشک‌های خون آلودم هم او را بر نمی‌گرداند. آه.. چرا این بوم‌ها این چنین بوی عطر او را می‌دهند؟ قلمم توان حرکت ندارد. - فاذر
پس آفرودایت که زیباترین الهه بود را مجبور به ازدواج با هفائستوس کردند تا دعوا‌ها تمام شود. ای خدای عشق به ما عشق حقیقی در زندگی را نشان بده. زن جلوی آیینه ایستاد و به شاهکار خود یعنی چهره‌‌اش نگاه کرد. چهره‌ای که در سراسر دنیا معروف شده و مورد توجه قرار گرفته بود. او با یک بازی کوتاه در فیلمی نه چندان معروف تبدیل به ستاره نوظهور شد. پس از آن پشت سر هم درخواست بازیگری برایش می‌آمد و در کمتر از یکسال از خیلی‌ها معروف‌تر شد. زیبایی‌‌اش زبان‌زد خاص و عام بود و صدا و بازیگری‌اش از آن نوع که خیلی وقت بود مانندش دیده نشده بود. اما همیشه خلعی در خود حس می‌کرد، احساس این را داشت که بازیگری به زندگی‌اش سرایت کرده و هیچگاه خودش نبود. هرچقدر سر خود را با فیلم‌نامه‌ها و حرکت‌ها گرم می‌کرد باز هم ذهنش به دوران شکوه واقعی‌اش بر می‌گشت. دورانی که آپولو و آرس می‌خواستندش و زئوس او را محکوم به ازدواج با هفائستوس کرد. دوران باشکوهی که سعی داشت همان عشقی را که برای فانی‌ها ایجاد می‌کرد را در خود نیز ایجاد کند، اما نه برای هفائستوس و نه برای آرس جواب نداد. حالا آنها کجا بودند؟ آپولو را در تلوزیون دیده بود، چشمانش به اندازه زمان مرگ دافنه غمگین بود و صدایش باعث شده بود او فیلم‌نامه را خیس از اشک کند. اما از دیگران خبری نداشت، نمی‌دانست چه می‌کنند و کجا هستند. آیا از زندگی بی شکوه خود میان فانیان لذت می‌بردند؟ آفرودایت همیشه آرزوی فانی بودن را داشت چرا که عشق آنها به یکدیگر پاک و خالص بود؛ اما حالا تنها حس پوچی داشت چون مانند شغلش مجبور به بازیگری در زندگی بود. بازی در نقش یک بازیگر خوشبخت و همه‌چی تمام. اما دیگر نمی‌توانست به نقش بازی کردن ادامه دهد او دلش برای خانواده‌اش تنگ شده بود. برای هر چه که بودند و هر اشتباهی که کردند. دلش برای خانواده‌ی پر حاشیه‌اش تنگ شده بود. پس کاری که او کرد این بود، تمام برنامه‌هایش را کنسل کرد و به مدیر برنامه‌هایش گفت برایش چند نفر را پیدا کند. سپس یک هواپیمای شخصی گرفت. و روزها بعد تک‌تک خدایانِ فانی زنی زیبا را جلوی درب خانه‌شان دیدند. عصر دیگری شروع شده بود، مردم باید متوجه می‌شدند، خدایان هنوز و تا ابد وجود دارند و خواهند داشت. چون آنها خدا بودند، با تمام اشتباه‌ها و بدی‌ها. قسمت آخر.
این داستان هم با تمام خوبی‌ها و بدی‌هاش تموم شد. یه ایده جدید بود که امیدوارم به دلتون نشسته باشه. باهم دیگه دونه دونه عضو های جدید رو که اضافه می‌شدن رو دیدیم تا به قسمت جدید خدایان فانی برسیم. این داستان رو اول مدیون ریک ریوردان و بعد مدیون اون دوستیم که بهم گفت اینجا رو آغشته با خدایان کنم. باید دنبال یه حرکت جدید باشم‌...
تو داس مرگ سه مردم یه جوری به ابر تند و اون قضیه واکنش نشون میدن که دارم فکر می کنم اگه خدا رو هم همینقدر دوست داشتن چی می‌شد؟ قطعا خدا ولشون نمی‌کرد و خیلی از مشکلات حل می‌شد. فقط اگر از از دست دادن خدا هم همینقدر میترسیدن... فقط اگر...
حواسم هست به هیچکدوم از نوشته ها واکنش نشون ندادینا😔
به قول نِد توی کتاب ماه بر فراز مانیفست، زنده باد شب...)
شماره "۱"
زندگی هر کسی از زنجیره اتفاقاتی ساخته شده که خیلی اوقات بهم مربوطند. وقتی مشاورم بهم گفت خودم را دوس
پروفسور مارک مردی با سری کچل بود که دور سرش مو‌های جو گندمی داشت. او با ریش‌های نسبتا بلند جو گندمی و عینک سیاه دقیقا مانند چیزی که بود، می‌شد، یک استاد دانشگاه و فیزیک‌دان. او درون آیینه مانند هر روز، کراوات سیاهش را گره زد و با کت و شلوار خوش پوشش به سمت بیمارستان راهی شد. پدر وینسل استفانی، آقای استفانی، در یک پروژه به پروفسور و همکارانش کمک کرده بود که این سبب یک دوستی میان آن‌دو شده بود. حالا که آقای استفانی از دنیا رفته بود پروفسور وظیفه خود می‌دید تا به دیدن پسر کوچک آنها برود و خبر مرگ خانواده‌اش را به او بدهد. پس از چند ساعت بالاخره پروفسور، اتاق وینسل را پیدا کرد. در زد و وارد شد. پسر بچه‌ای با موهای سیاه و جثه کوچک روی لبه تخت نشسته بود. او... قلب پروفسور فشرده شد، پروفسوری که صورتش از حالت بی‌احساس تغییر نمی‌کرد و همیشه کنترل احساساتش را داشت، حالا با دیدن آن صحنه می‌خواست بنشیند و گریه کند! پسر خرس قهوه‌ای عروسکی در دست داشت، دستانی پر از زخم‌های بزرگ و کوچک که در بانداژ بودند. دگمه‌های لباسش باز بود و بانداژ دور سینه‌اش نشان دهنده شکستگی قفسه سینه بود. زخم‌های پسر نشان از تصادف بود و پروفسور به خوبی می‌دانست جای خیلی از آنها می‌ماند. پروفسور با چشمان پرترحم، چشم در چشمان کنجکاو و درشت پسر شد. پروفسور صدایش را صاف کرد و گفت:《من پروفسور اریک مارک هستم، یکی از دوستان قدیمی پدرت.》وینسل پرسید:《پس بابام کجاست؟》
شماره "۱"
پروفسور مارک مردی با سری کچل بود که دور سرش مو‌های جو گندمی داشت. او با ریش‌های نسبتا بلند جو گندمی
پروفسور نشست روی صندلی روبه‌روی تخت و پاسخ داد:《خب... ببین وینسل تمام ما آدم‌ها که به دنیا میایم روزی از دنیا می‌ریم. بعضی‌ها دیرتر میرن پیش خدا و بعضی‌ها زودتر. خدا...پدر و مادر تو رو خیلی دوست داشت وینسل پس... اونا رو برد پیش خودش.》سکوت کر کننده‌ای ایجاد شد و وینسل با چشمان سردرگم به او نگاه کرد. سپس بغض کرد و چشمانش پر از اشک شدند:《من مامانم رو می‌خوام مامانم کجاست. تروخدا من رو از مامانم جدا نکنید》سپس بلند شد و به دست پروفسور آویزان شد و با گریه ادامه داد:《بهش بگید پسر خوبی میشم، بگید درسام رو می‌خونم تروخدا من رو ول نکنه. بهش بگید دیگه خوراکی نمی‌خورم تروخدا من رو تنها نذاره. تروخدا آقا خواهش می‌کنم تروخدا.》دیگر گریه امانش نداد و بلند بلند گریست. پروفسور دستپاچه با چشمان پر از اشک پسر را در آغوش گرفت. درون آن اتاق مردی سرسخت پسری بی پناه را در آغوش خود گرفته بود. درون آن اتاق پسر به گونه‌ای مرد را گرفته بود که گویی اگر رهایش می‌کرد، غرق می‌شد. شاید هم واقعا غرق می‌شد، در غم، در بی پناهی، در تنهایی...