eitaa logo
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
1.3هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
0 فایل
‹بِسـم‌ِ‌رَب‌الحُسِـین› ‌مشکلات‌من‌فقط‌ڪنج‌حـرم‌حل‌می‌شود؛ دعوتم‌کن‌کربلا‌خیلی‌گرفتارم‌حسین :)!... شرایط‌کپی‌وَلِف؟‌: دعایِ‌شهادتمون🙂🚶🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌قولِ‌یه‌بنده‌خدایی.. همه‌چی‌به‌دعوتشه! اونایی‌که‌رفتن‌ومی‌رن‌اربعین، ازروی شانسشون‌نیست‌که‌رفتن اونارو ابی‌عبدالله‌دعوتشون‌کرده‌عزیزِ‌دل! و حتی‌هیئتِ‌امام‌حسنیم‌به‌دعوتشه؛ آقااگه‌خودش‌نخواد، هیچ‌چیزی‌شدنی‌نیست پس‌هی‌نگوشاید‌من‌بد‌بودم‌و‌بین‌من‌و زائراشون‌امسال‌فرق‌گذاشتن! این‌حرفا‌درست‌نیست‌مومن... امام‌حسین‌امامِ‌همه‌ست.. ماهم‌به‌وقتش‌می‌ریم‌وآقا‌دعوتمون‌می‌کنه‌ان‌شاءالله -کمی‌تلنگر
گنگ خونتون نیوفته...
وقتی به بعضی از وزرای معرفی شده دولت آقای پزشکیان نگاه میکنم حرف های سال های اخیر رهبری از ذهنم عبور میکند👇 دستور رهبر انقلاب: از عناصر فتنه مطلقاً استفاده نکنید/ مردم با فتنه‌گران قهرند و آشتی نخواهند کرد «مسئله فتنه و فتنه‌گران، از مسائل مهم و از خطوط قرمز است... باید حتماً خطوط قرمز و خطوط فاصل رعایت شوند.» (۱۳۹۳/۰۶/۰۵) «بعضی‌ها هستند که نشان دادند و ثابت کردند که عناصر نامطمئنّی‌اند... بی‌اعتمادی خودشان را برای نظام ثابت کردند، برای کشور ثابت کردند، برای جمهوری اسلامی ثابت کردند؛ هم برای اسلامیّتش، هم برای جمهوریّتش... همین‌هایی که سال ۸۸ آن بازی را راه انداختند، خب اینها با جمهوریّت نظام جمهوری اسلامی مخالفت کردند، بدون هیچ منطقی، بدون هیچ حرف قابل قبول و پسندیده‌ی در مقابل آدم‌های باانصاف... از عناصری که نامطمئن بودنِ خودشان را اثبات کردند، مطلقاً استفاده نکنید.» (۱۳۹۴/۰۴/۲۰) «چرا میگویید آشتی؟ مگر قهرند که بیایند با هم آشتی کنند؟ این تعبیرات را روزنامه‌ها پَروبال میدهند، متوجّه نیستند که اشکال ایجاد میکند. وقتی شما میگویید آشتی، مثل این است که یک قهری وجود دارد؛ [درحالی‌که] قهری وجود ندارد. بله، مردم ما با آن کسانی که به روز عاشورا اهانت کردند قهرند. ملّت با آنهایی که روز عاشورا، با قساوت، با لودگی، با بی‌حیایی آمدند جوان بسیجی را در خیابان لخت کردند و کتک زدند، قهر است. با اینها آشتی هم نمیکنیم، و با آن کسانی که با اصل انقلاب بدند، میگویند اصل نظام هدف ما است، میگویند انتخابات بهانه‌ی ما است؛ که البتّه آنها عدّه‌ی معدودی‌اند، عدّه‌ی کمی‌اند؛ در مقابل اقیانوس عظیم ملّت ایران آنها یک قطره‌اند؛ چیزی نیستند.» (۱۳۹۵/۱۱/۲۷) داریم به کجا می رویم جناب پزشکیان؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30_ahd_01.mp3
1.82M
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓ @Nurulsama ┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
یه‌سلامم‌بدیم‌خدمت‌آقاجانمون؛ اَلسَلام‌ُعَلَیك‌یاصاحِب‌اَلعَصروَالزَمان..(:💚 السَّلامُ‌علیک‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدی‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریکَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدی ومَولایالاَمان‌الاَمان . . . 🌱
رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله: أدِّبوا أولادَكُم عَلى حُبّي و حُبِّ أهلِ بَيتي وَ القُرآن فرزندان‌تان را بر دوستی من و دوستی اهل بيتم و قرآن بار آوريد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا فکرشو میکردی که امیرالمومنین علیه السلام درباره عشق یک طرفه جمله حکیمانه داشته باشه؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در اروپا که حجاب نیست و زن و مرد قاطی هستند هوس و شوق جنسی هم کنترل شده ست....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما‌هممون‌میمیرم‌حسین‌!((:💔 چقدر‌‌گفتم‌حسین‌همونا‌میمونه‌:)❤️‍🩹 آدم‌تو‌کار‌مهربونا‌میمونه....! ای‌آقا‌خیلی‌عزیزی‌اباعبدالله‌خیلی‌عزیزی("
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
_
شده یه بار دلت بخاطر ِغریبی آقا امام زمان(عج) بگیره؟ [ اصلا یادت میفته . . ؟ ]
1_13089426178.mp3
2.75M
نماهنگ‌در‌انتهای‌شب...💔
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت5 محسن کنار خاله و مامان نشسته بود و با صدای بلند میخندیدن باورم نمیشد محسن انق
دو روز پیش بود که دیگه محسن رو ندیدم اما انگار لحظه شماری میکنم که این دو هفته تموم بشه انقدر این دو روزه فکر کردم که نتونستم درست بشینم پای درس و کتابم مثلا امسال دیگه سال اخر مدرسه هست و باید خیلی بخونم از تختم امدم پایین و رفتم سمت کتابام تا امتحان فردا رو بخونم اما هرچی سعی میکردم تمرکزمو روی درس بیارم انگار هیچی توی ذهنم نمیرفت همینجور که چشمم به کتاب بود صدای زنگ خونه امد سریع از پله ها رفتم پایین و توی آیفون نگاه کردم هرچی نگاه میکنم انگار نمیشناسمش داشتم قیافشو تجزیه و تحلیل میکردم که مامان از آشپزخونه گفت _بچه ها یکی بره ببینه کی داره در میزنه _مامان من رفتم اما نمیدونم کیه آشنا نیست _خب مامان جان وایسا الان خودم میرم دم در مامان اومد سمت آیفون لبخندی روی لب هاش نشست گفتم _مامان میشناسیش؟ _اره عزیزم _کیه؟؟ _هیچکس تو برو تو اتاقت بیرونم نیا _واه مامان اخه براچی؟ _همین که گفتم برو و بگو چشم _چشم از پله ها رفتم بالا اما حس کنجکاویم اجازه نداد که برم توی اتاق ایستادم و از همون بالا صدای مامان که گرم احوالپرسی بود امد گوشامو بیشتر تیز کردم که مامان رفت براش چایی بیاره _خانم سعادتی زحمت نکشید من دو دقیقه میشینم و میرم خیلی وقتتونو نمیگیرم _چه زحمتی الان میام یعنی چیکار داره که دو دقیقه‌ بیشتر وقتمونو نمیگیره یعنی چی مامان امد و کنارش روی مبل نشست بعد از کمی سکوت گفت _اون هفته که توی هیئت دخترتونو دیدم خیلی به دلم نشستن همون شب نتونستم طاقت بیارم و امدم به خودتون گفتم که شما هم بعد از چند روز بالاخره آدرس خونتونو دادید صدای مامان با کمی لرزش امد که گفت _خواهش میکنم لطف دارید اما در این رابطه ما فقط خودمون صحبت کردیم حسنا خانمم باید خودشون نظر بدن هرچی خودشون بگن حرف ما هم همونه _اونکه بله حتما خودشون باید نظر بدن انشاالله که خیره منم دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم دیگه خبر با شما بعد از کلی تعارف بالاخره رفت از پله ها رفتم پایین و خودمو زدم به اون راه که مثلا از هیچی خبر ندارم امدم برم سمت آشپزخونه که مامان صدام کرد _عزیزم بی زحمت دوتا چایی بیار کارت دارم _چشم وای الانه که این بحثو بگه خدایا من چی جوابشو بدم اخه من دلم نمیخواد حالا ازدواج کنم وقتی دلم پیش کس دیگه ای هست چه جوری به یکی دیگه فکر کنم خدایا خودت کمکم کن چاییو ریختم و رفتم کنار مامان که با لبخند نگاهم میکرد وگفت _خب عزیزم ببین مامان جان اون خانمی که امده بود اینجا چند باری شما رو توی هیئت دیده بودن و اومدن بهم درخواست دادن به بابات گفتم مشورت کردیم و گفتیم باید نظر خودتو بدونیم _خب اخه مامان منکه نمیدونم کی هست و چی هست _من بهت میگم عزیزم اون آقا پسر اسمش سید علی هست ۲۲ سالشه و توی نیروی انتظامی کار میکنه خیلی هم اقاس همم خانواده دار خدایا کاش میشد به مامان بگم که من دلم پیش کسی دیگه ای هست اخه الان چه جوری بپیچونم و بگم نه _خب مامان من میخوام درسمو بخونم فعلا نمیخوام ازدواج کنم _اتفاقا مامانشم گفت ما مشکلی با درس خوندن نداریم خوبه که! خدااا خودت کمکم کن _نه مامان من نمیتونم و نمیخوام _اخه دختر الکی الکی چرا همه رو میگی نه این چی کم داره؟ _مامان نمیخوام دیگه _خب دلیلت چیه _دلیل خاصی ندارم _پاشو برو فکراتو بکن تا اخر هفته یه جواب درست بهم بده الکی منو نپیچون...
سرمو انداختم پایین و رفتم سمت اتاقم _باز کجا داری آماده میشی بری فاطمه خانم _به تو ربطی داره؟ هرجا که بخوام میرم _ به من که نه اما به مامان بابا داره _ازشون اجازه میگیرم تو فضولی نکنی چیزی نمیگن _به چه زبونی بگم من چیزی نگفتم و نمیگم هرکاری میخوای بکن دیگه حرفی نزد و رفت پایین هرچی میشه دوست داره به من گیر بده و بگه تقصیر منه فکرم حسابی مشغوله از یه طرف میگم چرا همه رو بگم نه در صورتی که من نمیدونم اصلا محسن منو میخواد یا نه از طرفی هم میگم نکنه قبول کنم و حس من به محسن درست باشه الان باید دنبال چه بهونه ای باشم که مامان اینا بی خیال بشن و اصرار نکنن... بهترین بهونه اینه که بگم نمیخوام دلیلی هم ندارم صدای مامان و فاطمه رفت بالا برم ببینم چیشده باز فاطمه با صدای بلند به مامان میگفت _چرا همش بهم گیر میدین دوست دارم اینطوری بگردم هرکی هم هرچی میخواد بگه اصلا اگه به من بود همین چادرم سرم نمیکردم مامان زد تو صورت خودش و گفت _خدایا خودت به دادم برسه تو از کی انقد زبون در اوردی که جلو بزرگترت بایستی چرا اینطوری شدی تو بزار شب که بابات امد من تکلیفمو با تو یکی روشن میکنم بخدا اینم یه بچس یکی کارایی که تو میکنی این حسنا نمیکنه هرجا میرم همه میگن جلو فاطمه رو بگیر خبر ندارن چه زبونی داره فاطمه دستشو تکون دادو گفت _برو بابا همون حسنا جونتون خوبه بسه! و درو محکم زد بهم و رفت بیرون مامان نشست رو زمین و شروع کرد گریه کنه رفتم جلو بغلش کردم _مامان توروخدا گریه نکن یه چیزی گفت شما به دل نگیرین _اخه چرا اینطوری شده اگه بابات بفهمه چی گفته دیگه اجازه نمیده پاشو از خونه بیرون بزاره آدمش میکنه _خب مامان به بابا بگو تا خودش باهاش حرف بزنه شاید بهتر بشه _حرف میزنم اما نمیگم که چی گفت اگه بفهمه که چه حرفی زده خون به پا میکنه معلوم نیست کجا میره که اینهمه آرایش میکنه دختره پرو تو روی من وایساده میگه چادر به اجبار میپوشم خونه آقاجون که بودیم آقاجون اروم بهم گفت جلو دخترتو بگیر نزار آبروتونو ببره من با حرف مردم چیکار کنم خدا دوباره شروع کرد بلند بلند گریه کنه رفتم برای مامان آب آوردم و گفتم بخور مامانم بخور عزیزم آروم بشی توروخدا اینطوری نکن با خودت کمی از آب رو خورد _بهتری مامان؟ _آره عزیزم بهترم تو برو به کارات برس _کاری ندارم میمونم پیش شما _اگه کاری نداری بی زحمت برو ناهارو اماده کن الان علی از مدرسه میاد گرسنشه _چشم رفتم و مشغول پختن ناهار شدم بالاخره تموم شد و از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق صدای زنگ گوشی توجهمو جلب کرد که چشمم خورد به گوشی فاطمه انگار گوشیشو جا گذاشته بود دلم میخواد برم ببینم کی پیام داده اما نرفتم سمت گوشی و رفتم مشغول درس خوندن شدم که باز صدای گوشی بلند شد پشت سر هم پیام میومد دیگه حس کنجکاویم اجازه نداد نرم سمت گوشی رفتم و گوشیو برداشتم....
با دیدن اسم مخاطب سرم گیج رفت ۱۰ پیام از سیامک وای خدا این داره با خودش چیکار میکنه گوشیو باز کردم که نوشته بود سلام کجایی پس من رسیدم نمیبینمت و بقیه پیام ها که نوشته بود کجایی چرا جواب نمیدی الو... چشمام تار شدن نشستم روی زمین اگه مامان بفهمه سکته میکنه از دست این هیچوقت فکرشو نمیکردم اینکارو بکنه من باید یه جوری جلوشو بگیرم و نزارم بیشتر از این خودشو بدبخت کنه اما اخه چه جوری اگه به بابا بگم که یه دعوایی راه میندازه و بعدم فاطمه تا عمر داره از چشم من میبینه اخه من چیکار این کنم داره با آبرو ما بازی میکنه فقط خدا خودش کمکمون کنه و اتفاقی براش نیوفته توی فکر فاطمه و بدبختیش بودم که مامان صدام کرد _حسنا بیا کارت دارم _چشم مامان امدم اشکامو پاک کردم که مامان متوجه اشکم نشه رفتم پایین که نشسته بود و لبخند زد گفت _ بیا عزیزم کارت دارم _جانم مامان بفرما _خب گفتم تا آخر هفته فکراتو بکن نظرت چیشد بگم بیان؟ همین حالا زهره خانم زنگ زد گفت چیشد ما‌ منتظریم گفتم تا یه ساعت دیگه خبر میدم مردم چشم به راهن بگو نظرت چیه؟ _مامان منکه گفتم نمیخوام بگید نه جواب من نه هستش _اخه چرا نه پسر به این خوبی سید که هست کار خوبم که داره خانواده دارم هست دیگه چی میخوای!؟ _مامان نمیخوام _دلیلت چیه من بگم چرا دخترم گفت نه؟ _بگید دلیلی نداره همین _نمیشه دختر اینطوری نکن زشته بزار یه بار بیاد ببینیش شاید خوشت امد هرچی اصرار کردم مامان قبول نکرد و گفت که زنگ میزنم آخر اون هفته بیان منم رفتم توی اتاقمو فقط گریه کردم اگه محسن منو میخواست تاحالا اومده بود یا حداقل نمیگفت حالا زوده و زن نمیخوام اما من بازم نمیتونم قبول کنم کسی دیگه ای بیاد جای محسن توی این فکر بودم که یه کاری بکنم که اینا خودشون بیخیال بشن و برن که مامان هم اصرار نکنه کلی فکر کردم بالاخره به ذهنم رسید یه نقشه عالی کشیدم که حتما اجراش میکنم اگه این حرفو بزنم دیگه پسره راهشو میگیره و میره لبخند رضایت روی لبهام نقش بست و خوشحال شدم که دیگه تمومه‌.... و با خیال راحت نشستم پای درس ساعت دوازده ظهر شده و فاطمه دوساعته رفته و نیومده یعنی الان چیکار میکنه خدایا خودت کمکش کن ده دقیقه بعد صدای در اومد و بعد چند ثانیه فاطمه اومد توی اتاق _سلام خوبی؟ جوابمو با سر داد و چادرشو در اورد و بهم نگاه کرد گفت _گوشی من مونده بود توی خونه؟ خودمو زدم به اون راه که مثلا ندیدم _نمیدونم مگه تو خونس؟ مگه نبردی با خودت؟؟ _اره جا گذاشتم یادم رفته بود ببرمش _اها مستقیم رفت سمت گوشی و شروع کرد چت کنه و دوباره همون لبخند زشت روی لبهاش نشست چه دل و جرعتی داره که به خودش اجازه میده با نامحرم چت کنه اگه بابا بفهمه روزگارش سیاهه...
شب ساعت نه بابا از سرکار اومد اما مامان چیزی بهش نگفت چون میدونست که اگه بابا بفهمه باید فاطمه فاتحه خودشو بخونه... اما من بیشتر از همه نگران خودش بودم که داره با خودش چیکار میکنه کاش میتونستم رابطمو باهاش بهتر کنم شاید باهام خوب شد و بتونم حرفمو بزنم همین حالا وقتشه که برم و باهاش صحبت کنم رفتم کنارش نشستم و گفتم _چطوری آبجی قشنگم _اوهوع آفتاب از کدوم طرف در اومده من شدم آبجی قشنگت هیچوقت نمیتونه مثل ادم حرف بزنه همیشه باید آدمو ضایع کنه... _مگه قراره آفتاب از جایی در بیاد حوصلم سر رفته اومدم باهم حرف بزنیم _من حوصله حرف زدن ندارم الانم کار دارم سرشو توی گوشیش کرد و انگشتاشو تند تند روی صفحه گوشیش زد و شروع به تایپ کرد الان باید خودم یه موضوعیو مطرح کنم که اونم بیاد و حرف بزنیم بهترین موضوع همین ماجرا خواستگاریه... _اوم فاطمه یه سوال! _هان؟! _اگه برات خواستگار بیاد و نخوایش چه جوری به مامان اینا میگی که ردش کنن؟! _هیچی میگم نمیخوامش زور که نیست! حالا چیشده مگه... _هعی هیچی دیروز یکی امد خونمون خواستگاری منم نمیخوامش هرچی هم به مامان میگم قبول نمیکنه گفت بهشون میگم آخر هفته بیان اما من... فاطمه با صدای بلند زد زیر خنده و گفت _حالا مگه پسره چیکارس لابد علاف و کچله بازم زد زیر خنده _درد انقد میخندی نخیرم نه کچله نه علاف سید هست و توی نیروی انتظامی کار میکنه.. فاطمه آب دهنشو قورت داد و گفت _تو چقد کم داری آخه با این شرایط میگی نمیخوام!! من گفتم لابد کچلی کوری چیزیشه برای چی میگی نه؟ _خب نمیخوام دلیلی هم ندارم _خب مامان اینا حق دارن بهت بگن باید بیان چون الکی داری بهانه میاری بیا برو یکم فضا اتاق باز تر بشه من راحت بشم _تقصیر منه که با تو حرف میزنم اصلا... از تختش اومدم پایین که برم بیرون دستمو گرفت و گفت... _باشه بابا قهر نکن میتونم کمکت کنم از حرفش چشمام برق زد و خوشحال گفتم _چیکار کنیم؟؟؟ _هیچی آخر هفته که اومدن مثل عقب افتاده ها رفتار کن و بلند زد زیر خنده انقدر خندید که اشک از چشماش میومد.....
فکر نمیکنه نمیکنه وقتی هم فکر میکنه فکر چرت و پرت میکنه فکر کرده منم مثل اونم که برام مهم نباشه فکر خودم از فکر فاطمه بهتره حتما از خودمو اجرا میکنم هرجور که باشه... بالاخره اخر هفته هم اومد صبح چشمامو که باز کردم استرسی کل وجودمو گرفت که تا به حال تجربش نکرده بودم اما خب استرس چی منکه تصمیم خودمو گرفته بودم جوابمم همونه که گفتم... صدای مامان اومد که گفت _حسنا جان مامان بیا پایین کمک من _چشم مامان اومدم رفتم پایین و کمک مامان خونه رو مرتب کردیم همه چیز اماده بود و دیگه تقریبا ساعت هشت شب شد قرار ما ساعت هشت و نیم بود نیم ساعت دیگه میرسیدن سریع رفتم سمت اتاقم و روسریمو مرتب کردم و چادرمو انداختم روی سرم همه چیزو فراهم کرده بودم که بگم نه‌... توی اتاقم بودم که صدای زنگ اومد بابا در خونه رو باز کرد و مهمونا اومدن تو از بالای پله ها به مهمونا نگاه کردم چشمم خورد به یه پسر جوون که خیلی خوشتیپ بود و کت و شلوار پوشیده بود و سر به زیر بود و یه تسبیح کوچیک هم دستش بود وای نکنه این همون سید علی هست که میگن... تو یه نگاه دهنم بسته شد و از فکرم پشیمون شدم که به زبون بیارمش تصمیم گرفتم حرفامو بزنم اگه به دلم ننشست اونوقت بگم نه... _حسنا جان دخترم بیا پایین با صدای بابا به خودم اومدم وای خدایا خودت کمکم کن توکل کردم به خدا و از پله ها رفتم پایین که همه نگاه ها برگشت سمتم و همه به احترامم بلند شدن بعد از سلام و احوالپرسی با همه نشستم کنار مادر سیدعلی و بزرگا مشغول حرف زدن شدن خود سیدعلی از اول تا آخر سرش پایین بود و دونه های تسبیحشو تکون میداد و زیر لب ذکر میگفت... نمیدونم چیشد که به یک باره محسن رو فراموش کردم و تمام ذهنم پر شد از رفتار و حرکات سیدعلی... سرمو انداخته بودم پایین و توی دلم ذکر میگفتم که مادر سیدعلی گفت _اگه اجازه بدید بچه ها برن حرفاشونو بزنن... مامان گفت اجازه حسنا خانم دست پدرشه _حسین آقا اجازه هست برن صحبت کنن؟.. _بله بفرمایید اول علی اقا بلند شدن و پشت سرشون من و به سمت اتاقم رفتیم از قبل فاطمه و علی توی اتاق علی بودن و اتاقمونو اماده کرده بودیم تا ما اونجا صحبت کنیم وارد اتاق شدیم و روی صندلی نشستیم بعد از کلی حرف زدن صدای بزرگترا اومد که گفتن نمیخواید بیاید پایین؟ دیگه با صدای بابا بلند شدیم و رفتیم پایین خیلی حرفاش به دلم نشسته بود و لبخند رضایت بخشی زدم....
5 پارت خدمتتون...
43.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه عده دست پا دادن تو راه ِ کربلا ((( :