29.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بزن_بریم 😉🇮🇷
«تقدیم به مردم شریف کشورمون ایران محافظان امنیت که الحق دل همه رو شاد کردند.
هدایت شده از نَجْوایِ دلِ دَههِ هَشْتٰادیٰا:)
تا میگیم امنیت داریم ، عده ای مسخره میکنن و میگن امنیت کجا بود !!
🤔😬
بزرگوار امنیت یعنی این :
۲۰۰ موشک شلیک کنی به یک کشور دارای بمب اتم ،😮
سه پایگاه از ۷ پایگاه نیرهواییش رو منهدم و کامل از بُعد عملیاتی خارج کنی ،😲
اما
خودت صبح زود بلند شی بری سرکار🤓 ، بچه هات برن مدرسه،
زندگی بدون کوچک ترین ترس و واهمهای ادامه داشته باشه .😇
آره جانم امنیت یعنی این ، برای این امنیت باید از رهبر حکیم انقلاب و تمامی نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران و شهدا تشکر کنیم .....
«خدایا شکرت»🌿
#دستنویس
#فور
enc_17067907115002081573818.mp3
3.72M
تنها یارم امام حسین . . 💔
#سیدرضانریمانی
https://eitaa.com/shahadat0_0/16167
همی که هست 🙂😂
ملت آرزو شونه رفیقی مثل من داشته باشن 🦦
آقایاباعبــداللّٰــہ...
https://eitaa.com/shahadat0_0/16170 هارهارهار نمکدون😐💔
خودم میدونم چقد نمکدونم لازم نیست بگی 😒😂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما فقط یک راه برای عبور آسان و سالم از فتنههای سنگین آخرالزمان داریم :
#سید_علی_خامنه_ای_مدظعه_العالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونم گاهی سخته ادامه دادن ...
#انگیزشـے
30.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به وقت سلام
اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
التماس دعای خیر یافاطمه الزهرا سلام الله علیها '
آقایاباعبــداللّٰــہ...
بریم زبان مون رو حل کنیم🗿💔 #روزمرگی
بلاخره تموم شد😅
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت100 با خوشحالی نگاه به کاغذ دیواریا کردم و گفتم _وااای محسن چقد اینا قشنگن
#رمان_عشق_پاک
#پارت101
یکم توی خونه موندیم و همه جا رو دیدم خیلی خونه به دلم نشسته!
صدای در اومد که خاله از پشت در گفت
_صاحب خونه!
به محسن نگاه کردم هردو خندیدیم محسن گفت
_جان صاحب خونه؟
درو باز کرد و خاله اومد بسم الله گفت و وارد شد
نگاهی به دور تا دور خونه کرد و گفت
_به به چقد قشنگ شده ماشاالله انشاالله خیرشو ببینید عزیزم!
محسن لبخندی زد و گفت
_چاکرم حاج خانوم!.
خاله خندید و گفت
_باریکلا راه افتادی
_دیگه چیکار کنم!
نگاهی به خاله کردم و گفتم
_خاله اتاقا هم ببین
خاله اتاق و حمام و دستشویی هم نگاه کرد و گفت
_همه چیز خیلیی قشنگه عزیزم مبارکتون باشه!
_سلامت باشید دست آقامون درد نکنه
محسن نگاهی بهم کرد و چشمک زد؛)
و گفت
_فقط تمیز کاری نیاز داره که فردا منو حاج خانومم میایم دوتایی کمر همت رو ببندیم!
خاله رفت پایین و من و محسن هم رفتیم
شامو خوردم و محسن رسوندم خونه و رفت
_سلاام مامان!
_سلام عزیزم بیا بالا!
علی روی مبل خوابش برده بود از پله ها رفتم بالا مامان و فاطمه توی اتاق نشسته بودن و میوه میخوردن نگاهی کردم و گفتم
_به به خلوت دو نفره مادر دختری رو بهم نزنم؟!
مامان خندید و گفت
_لوس نشو بیا بشین!
فاطمه گفت
_حالا خوبه همیشه تو کنار مامان بودی حالا یه بارم من!
دستامو به نشونه تسلیم بالا گرفتم و گفتم
_باشه باشه تسلیم!
هممون خندیدیم لباس هامو عوض کردم و رفتم کنارشون
_مشکوکید چیشده؟!
مامان نگاهی به فاطمه کرد و گفت
_فاطمه فرداشب خواستگاریشه!
با تعجب نگاهشون کردم و گفتم
_مبارک باشه میخواستید منو برای عروسی میگفتید دیگه!
#رمان_عشق_پاک
#پارت102
فاطمه گفت
_اهان ببخشید اون روزی که من غریبه شده بودم تو خونه و تا آزمایشم بهم نگفتی من حرفی زدم؟
فاطمه راست میگفت حقم داره دلخور بشه
_خب حالا این دوماد بدبخت کیه که میخواد بیاد تورو بگیره
فاطمه با پشتی زد توی سرم گفت
_حالا محسن بنده خدا خیلی خوشبخته از دست تو؟
_اره پس چی!
مامان خندید و گفت
_بسه انقد دعوا نکنید دیگه!
_مامان بگو دیگه پسره چیکارس؟
_فروشگاه داره خیلی خانواده خوبی هستن ۲۳ سالشه اسمشم محمد علی
_نه بابا جدیییی! حالا فرداشب میان؟
_اره فرداشب قراره بیان حرفاشونو بزنن!
یهو یاد حرف خاله افتادم و گفتم
_وااای مامان راستی خاله گفت پنجشنبه بریم جهیزیمو بچینیم!
_مگه کابینتا و کاغذ دیواریا رو زدن؟
_اره امشب انقدر قشنگ شد ماماننننن!
_مبارکت باشه دخترم باشه حالا امروز که سه شنبس به بابات میگم که کارا رو بکنیم پنجشنبه ببریم! دو هفته دیگه هم عروسیه بعدش بریم سراغ کارای عروسی!
_باشه مامان!
اونشب تا صبح با فاطمه حرف زدم و از تجربیاتم گفتم از شب خواستگاری حرفایی که باید بزنه و چیکار بکنه بالاخره بعد از کلی حرف زدن صدای مامان در اومد که گفت
_بخوابید دیگه صبح شدا!
_چشم شب بخیر
با فاطمه سریع چشمامونو بستیم و خوابیدیم
صبح از خوابم با صدای سشوار پاشدم فاطمه موهاشو داشت خشک میکرد
_فاطمه انقد صدا نکن بزار بخوابم!
_چقدر میخوابی پاشو بابا!
نگاهی به ساعت کردم ساعت ده و نیم بود بلند شدم و رفتم پایین
_سلام مامان. صبح بخیر!
_سلام عزیزم حسنا راستی!
_جانم؟
_زنگ بزن محسن بگو امشب بیاد برا خواستگاری!
_باشه الان زنگش میزنم
برای خودم چایی ریختم و رفتم روی مبل نشستم و زنگ زدم به محسن و گفتم که شب بیاد خونمون
#رمان_عشق_پاک
#پارت103
شیرینی رو خیلی خوب بلدم درست کنم برای همین مامان بهم گفت امشب شیرینی درست کنم برای مهمونی!
مشغول درست کردن شیرینی ها بودم و مامان هم میوه ها رو میشست و فاطمه هم خشکشون میکرد!
علی هم چون عاشق شیرینیه کنار من بود و ناخنک میزد به خامه ها!
بالاخره همه کمک هم خونه رو تمیز کردیم و همه چیز اماده بود بابا هم از سر کار اومد و دوش گرفت و آماده شد نیم ساعت مونده تا برسن
فاطمه که بیست دقیقس رفته تا اماده بشه
_مامان دیگه کاری نداری؟
_نه تموم شد برو اماده شو منم الان میرم
_چشم
رفتم بالا فاطمه درو بسته بود در زدم
_بیام تو؟
_نههه من هنوز اماده نیستممممم
_چه خبرته؟ دوساعته رفتی هنوزم اماده نیستی؟
_وایسا الان درو باز میکنم!
بعد از دو دقیقه درو باز کرد به جز مانتو و شلوار هنور کار دیگه ای نکرده بود!
نگاهی به سر تا پاش انداختم و گفتم
_همینننن!
_اره داشتم مانتومو اتو میزدم و روسریمو!
_خب بدو الان میان
_باشه هولم نکن اماده میشم
منم رفتم سر کمد خودم و همون مانتویی که برای خرید عقدم گرفتمو پوشیدم با روسری ستش و چادر گلدار صورتیمو سرم کردم و اماده شدم نگاهی به فاطمه کردم
تازه روسریشو پوشیده بود و داشت چادرشو از کمدش بر میداشت
از کنارش رد شدم و گفتم
_اووو یک سال بعد!
رفتم پایین مامان و بابا و علی هم اماده نشسته بودن
_فاطمه اماده شد؟
_نه هنوز
_وااای بهش بگو پنج دقیقه دیگه میرسن خب!
_حرص نخور مامان جان امادس پس محسن کجاست؟
رفتم بالا گوشیمو بردارم زنگ بزنم محسن که صدای آیفون بلند شد فاطمه گفت
_واااییی اومدن من استرس دارم!
_نترس عزیزم بسم الله بگو و بیا پایین
با فاطمه رفتیم پایین که محسن اومد داخل!
با دیدنش لبخندی روی لب هام نشست خیلییی خوشتیپ شده! کت و شلوار طوسی پوشیده با لباس سفید و موهاشم مرتب ژل زده بود با ته ریشی هم که داشت دیگه جذاب ترم میشد
رفتم جلو و بهش دست دادم و اونم از دیدنم خوشحال شدو گفت
_ببخشید یکم دیر کردم ماشینم بنزینش تموم شد رفتم بنزین بزنم!
بابا خندید و زد روی شونه محسن و گفت
_اشکال نداره پسرم بیا بشین
#رمان_عشق_پاک
#پارت104
محسن نشست و فاطمه هم توی آشپزخونه بود و همش دلش شور میزد و استرس داشت و صلوات میفرستاد نگاهی به فاطمه کردم و خندیدم
محسن گفت
_نکنه توام اونشب این حالو داشتی؟
خندیدم و گفتم
_دروغ چرا اره اما کمتر از فاطمه بود!
تو چی؟
_منن؟ نه بابا استرس چیه من فقط ذوق داشتم
خندیدم و زدم تو بازوش گفتم
_یعنی یه ذره هم استرس نداشتی؟!
_چرا حالا که فکرامو میکنم انگار تا دیدمت دفعه اولم بود میدیدمت یکم استرس گرفتم اما کنار شهید که رفتم اروم گرفتم
لبخندی زدم که صدای زنگ آیفون بلند شد!
بابا از آشپزخونه رفت سمت آیفون و گفت
_سلام بله بفرمایید!
فاطمه از آشپزخونه اومد بیرون و گفت
_اومدن؟
_اره عزیزم
دلم برای فاطمه سوخت رفتم کنارش و دستشو گرفتم و گفتم
_نترس عزیزم چیزی نیست!
چادرمو روی سرم مرتب کردم و فاطمه هم چادرشو درست کرد صدای یاالله مردی بلند شد و اومدن داخل سه تا مرد که دوتاشون سنشون بالا بود اون یکی هم فکر کنم داماد باشه!
دسته گل قشنگی دستش بود و سر به زیر بود معلومه اونم مثل فاطمه استرس داشت! محسن رفت جلو و بهشون دست داد و چهارتا خانومم پشت سرشون اومدن داخل و سلام کردن و مامان تعارف کرد نشستن!
همه میوه ها اماده بودن محسن یکم نشست که بهم گفت
_چایی بیارم؟
آروم به مامان گفتم
_اره عزیزم بگو بیاره
محسن بلند شد و رفت یکی از آقایون گفت:
_پسرتون هستن؟
بابا خندید و گفت
_آره پسرمم هست اما دامادم هستن!
خندید و گفت
_ماشاالله خدا حفظشون کنه!
_سلامت باشید همچنین آقازاده شما رو
بعد از کلی حرف زدن یکی از خانوما که مامان داماد بود گفت
_خانم سعادتی اجازه میدید برن حرفاشونو بزنن؟
#رمان_عشق_پاک
#پارت105
مامان نگاهی به بابا کرد بابا با سر گفتن که برن
مامان لبخندی زد و گفت
_بله بفرمایید
از بابا هم اجازه گرفتن و داماد که لاغر و قد بلند بود و کمی پوستش سبزه بود با کت و شلوار مشکی بلند شد و فاطمه هم ایستاد و رفتن سمت اتاق تا حرفاشونو بزنن
توی این مدتی که رفتن محسن پذیرایی کرد و بابا هم کمکش کرد و نشست کنار بابا و همه حرف میزدن یکی از خانوما پرسید
_عزیزم چندوقته ازدواج کردید؟
_سه ماهه!
_آخی پس تازه هم هست مبارک باشه خوشبخت بشید
_بله ممنون سلامت باشید
زمان خیلی دیر میگذشت نزدیک یک ساعته هنوز نیومدن حسابی خسته شده بودم که بعد از کلی وقت اومدن
با وارد شدنشون همه صلوات فرستادن و فاطمه کنارم نشست
آروم بهش گفتم
_حالت خوبه!!
_آره خداروشکر
_چطور بود؟!
_نمیدونم باید فکرامو بکنم
بعد از چند دقیقه خداحافظی کردن و گفتن که منتظر خبرن!
بعد از رفتنشون محسن یکم نشست و بعد خداحافظی کرد و گفت فاطمه خانوم راحت نیستن میرم!
قرار شد فردا بیاد دنبالم تا بریم خونمونو تمیز کنیم مامان گفت
_خاله بزار ماهم بیایم کمک خسته نشید عزیزم!
_نه خاله هستیم خودمون انشاالله شما برای جهاز چینی بیاید
مامان خندید و گفت
_باشه عزیزم هرجور راحتید انشاالله که همیشه خوشتون باشه!
محسن خداحافظی کرد و رفت فاطمه چادرشو در آورد بابا ازش پرسید
_نظرت چیه؟
_نمیدونم بابا خوب بود ولی باید فکرامو بکنم
_اره عزیزم قشنگ فکراتو بکن عجله ای نیست!
_چشم
فاطمه رفت توی اتاق تا لباساشو عوض کنه
و منم کمک مامان ظرف هارو شستم و خونه رو جارو زدم یکم خورده شیرینی ریخته بودن و بعد از تموم شدن کارا رفتم توی اتاقم
#رمان_عشق_پاک
#پارت106
انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد نصف شب چشمامو باز کردم دیدم یه نفر سیاه نشسته بالای سرم و چشماش برق میزنه جیغ زدم که یه پشتی خورد تو سرم
فاطمه گفت
_جیغ نزن چته؟ منم
_فاااطمه چرا اینطوری میکنی نشستی زل زدی به من که چی؟
_چیکار تو دارم خوابم نمیبره!
_چرا خب؟
_نمیدونم فکر و خیال
_بخواب بابا یادت میره پشتمو کردم بهش و دوباره خوابیدم
صدای اذان اومد مسجد کنار خونمونه برای همین صداش خیلی بلند و واضح همیشه توی خونه میپیچه بابا و مامان هم بیشتر وقتا مسجدن
دلم هوای مسجد کرد رفتم پایین بابا داشت وضو میگرفت
_سلام بابا کجا میری؟
_سلام عزیزبابا مسجد!
_منم میام
_چه عجب باشه سریع اماده شو بریم مامانتم داره اماده میشه
سریع پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا فاطمه داشت چادرشو سرش میکرد
_به به کجا به سلامتی؟
_میخوام برم مسجد!
_عه منم وایسا تا اماده بشم بریم!
سریع رفتم سمت کمدم و لباسامو پوشیدم و رفتم پایین تقریبا چندماهی میشه که صبحا مسجد دسته جمعی نرفتیم
وارد مسجد شدیم خیلی حال و هوای خوبی داشت کنار هم نشستیم و نمازو خوندیم و رفتیم خونه توی راه بابا سر به سر منو فاطمه میزاشت خندمون رفته بود بالا و رسیدیم خونه
خواب از سرم پرید اما هرجوری بود خوابیدم
#رمان_عشق_پاک
#پارت107
صبح با صدای بابا چشمامو باز کردم
_پاشو حسنا محسن اومده دنبالت!
انقدر خوابم میومد که متوجه نشدم بابا چی گفت صدای محسنو شنیدم که بالای سرم ایستاده دارم خواب میبینم !
اومدم جابه جا بشم دیدم نه انگار واقعا خود محسن سریع از جام بلند شدم و نشستم
_به به سلام علیکم خانوم خواب آلود ساعت خواب؟
_وااای سلام محسن ببخشید نمیدونم چرا انقدر خوابم برد!
_فدای سرت پاشو آماده شو صبحانه بخور که کلی کار داریما!
_چشم
لبخندی زدم و از روی تختم بلند شدم.و آماده شدم و از مامان و بابا و فاطمه خداحافظی کردیم و رفتیم!
_خب خانوم اول بریم کارت عروسیمونو سفارش بدیم و بعد بریم کجا؟!..
ادامه حرفش گفتم
_خونهههههه
_عا باریکلا
هردو خندیدیم
رسیدیم دست محسن و گرفتم و رفتیم داخل یه خانومی اومد جلو و مدل های کارت ها رو نشون داد
اولین کارتی که آورد خیلی چشممو گرفت به محسن نگاهی کردم و گفتم
_این خیلی قشنگه!
لبخندی زد و گفت
_اره خیلی
خانومه که دید چی میگیم گفت
_عزیزم عجله نکن مدل های به روز ترم داریم
رفت و چندتا مدل دیگه آورد اما باز من فقط همون به دلم نشسته
محسنم نگاهم کرد و گفت
_کدومو؟
_همون اولیه!
خانومه باز گفت
_عزیزم این کار به روز تریه اونی که شما انتخاب کردید خیلی مثل این جدید نیست
محسن گفت
_خانومم چشمش همینو گرفته همینو میخوایم کجا سفارش بدم؟!
_چی بگم دیگه سلیقه شماست!
محسن با لحن خیلی جدی گفت
_کجا باید سفارش بدم؟
راهنمایی کرد و رفت
بالاخره به تعداد مهمون ها کارت رو سفارش دادیم و دوتا کارت هم اضافه تر از تعداد محسن سفارش داد!
از مغازه بیرون اومدیم پرسیدم!
_محسن!
_جانم؟..
_چرا دوتا اضافه تر سفارش دادی؟
_حالا بعدا میگم بهت!
_عههه همین حالا بگو!
_بزار کارت ها که رسید دستمون چشم به روی چشم..
دیگه اصرار نکردم چون میدونم که بی فایده است
#رمان_عشق_پاک
#پارت108
رفتیم خونه محسن ماشینو پارک کرد و رفتیم داخل
_خاله خونه نیست؟
_نه صبح رفت خرید!
محسن کلید رو گرفت جلوم و گفت
_برو خونه تا من برم طی و جارو و دستمال بیارم!
کلیدو ازش گرفتم و چشمکی زدم و رفتم بالا درو باز کردم با ذوق نگاه به دور تا دور خونمون کردم نور گیر خیلی خوبی داره پنجره ها هم از بالا تا پایینن حتی توی آشپزخونه هم پنجره است!
در اتاق ها رو باز کردم و توی ذهنم جای تخت خواب و آیینه رو مشخص کردم توی همین افکار بودم که صدای زنگ اومد از اتاق اومدم بیرون و از چشمی در نگاه کردم محسن بود!
درو باز کردم نگاهی به سر تا پاش انداختم
خندید و گفت
_چیه! لباس کار پوشیدم دیگه!
خیلی قیافش باحال شده بود دستمال به سرش بسته بود و لباسای کهنه پوشیده بود!
همینطور هاج و واج نگاهش کردم گفت
_عه ببخشید خانوم اشتباه اومدم!؟
خندیدم و گفتم
_بستگی داره براچی اومده باشی برای پس گرفتن دلتون یا؟...
خندید و گفت
_نه اونکه اصلا قابل شما رو نداره فعلا دنبال کار میگردم!
از سر راه کنار رفتم داخل خونه شد و روی اپن نشست و به خونه اشاره کرد و گفت
_ظاهرا قراره امروز خیلی بهمون خوش بگذره هوم؟!
رفتم کنارش و دستمالو دادم دستش و گفتم
_بلههه چه خوشیم بگذره بفرمایید پنجره هارو تمیز کنید!
خندید و گفت
_گفتم قراره خوش بگذره ولی نه انقد خوشی زیاد که!
#رمان_عشق_پاک
#پارت109
با کمک همدیگه خونه رو تمیز کردیم محسن پنجره ها رو دستمال میکشید منم توی کابینت ها رو تمیز کردم و کل خونه رو به کمک هم درست کردیم کارهای راحت رو میداد من انجام بدم سخت ها رو خودش!
بالاخره بعد از تموم شدن کار ها با خستگی به کل خونه نگاه کردیم از تمیزی برق میزد!
به محسن نگاهی کردم و خندیدم و گفتم
_ایوووول چقد کارگرمون خوب کار کرد!
خندید و گفت
_نوکر حاج خانوم!
_خب حاج اقا شما تا یکم بشینید من برم براتون چایی بیارم خستگیتون در بره!
رفتم پایین خاله کنار پذیرایی خوابش برده بود آروم رفتم دوتا استکان برداشتم و چایی ریختم و نبات هم گذاشتم کنار سینی و رفتم بالا
محسن کنار پذیرایی دراز کشیده بود رفتم جلو و گفتم
_عه اینو از کجا آوردی؟
_از حیاط اوردم یکم استراحت کنیم چی آوردی برامون خانوم؟
لبخندی زدم و گفتم
_چایی!
خندید و گفت
_به به دست شما درد نکنه!
_قربان شما
کنار محسن نشستم و چایی رو خوردیم و یکم دراز کشیدیم خوابمون برد از خستگی
چشممو باز کردم دیدم همه جا تاریکه و هیچی پیدا نیست!
نشستم و نگاه به محسن کردم خواب بود!
بلند شدم و چراغ ها رو روشن کردم که محسن بیدار شد
_حسنا کجایی؟
از راه رو اومدم بیرون و گفتم
_اینجام!
#رمان_عشق_پاک
#پارت110
_ساعت چنده.؟
نگاهی به گوشیم انداختم
_ساعت نُه و نیم
_اوه چقدر خوابیدیم
بلند شدیم و محسن حصیر رو جمع کرد و منم سینی چایی رو برداشتم و رفتیم پایین محسن آروم چند ضربه به در زد و رفت داخل
حسن اقا روی مبل دراز کشیده بود با دیدنم بلند شد و نشست!
رفتم جلو و دست دادم بهش و خاله از آشپزخونه گفت
_اومدید؟
محسن گفت
_بله مامان جان!
_بیا عزیزم منتظر بودیم تا شام بخوریم
سینی رو بردم توی آشپزخونه و کمک خاله ترشی ها رو توی ظرف ریختم و سفره رو آماده کردیم و چیدیم
حسن اقا گفت
_خب به سلامتی امروز خونه رو تمیز کردید؟
محسن لقمشو قورت داد و گفت
_بله دیگه تمیزش کردیم پس فردا جهیزیه رو بچینن!
_مبارک باشه
_ممنون بابا جان
سفره رو جمع کردیم و به محسن گفتم دیگه دیره و برم خونه با حسن آقا و خاله خداحافظی کردم و رفتم خونه
با محسن خداحافظی کردم و رفتم درو باز کردم و رفتم داخل
فاطمه لبخند به لب داشت و گفت
_خب خب خوبه ماشاالله همیشه هم بیرونی بزار نوبت منم میشه!
_باشه شما خواستگار نپرون برید بیرون
_دیگه نمیپرونم
_عههه جواب دادی؟
_حالا دیگه!
_خیلی بدی برو نبینمت
خندید و گفت
_باشه باشه میگم اره قبول کردم
جیغ زدم و پریدم بغلش