#رمان_عشق_پاک
#پارت145
دیگه نتونستم آروم اشک بریزم و صدای هق هقم بلند شد
محسن متوجه شد گریه میکنم ناراحت نگاهم کرد و دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و با کلماتی سربریده و تند شروع کرد معذرت خواهی کنه!
_گریه نکن جان من! ببخشید،باور کن منظوری نداشتم اخه این جملت خیلی منو کلافم کرد!
پایین تخت رو به روم نشست اشکامو پاک کرد و گفت
_میدونی که من نمیتونم اشکاتو ببینم جون محسن بس کن!
با حسرت نگاهش کردم و گفتم
_میدونم که نمیتونم جلوی رفتنت رو بگیرم نمیخوامم بگیرم میدونم که بالاخره هم میری! اما منو تنها میزاری و میری!
_جون محسن شروع نکن طاقت اشکاتو ندارم حسنا!
راست میگفت وقتی گریه میکردم مثل مادری که نوزادش به گریه می افتاد هول میشد و دست و پاشو گم میکرد اشکامو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_باشه برو!
دوباره گریم شدت گرفت و زدم زیر گریه محسن بغلم کرد و سرمو گذاشت روی شونه های مردونه اش!
****
شب شنبه رسید و محسن خوشحال از اعزام شدنش و من ناراحت از اینکه نکنه بره و ....
همون شب وسیله هاشو جمع کرد وبعد از شام خوردن گفت
_حسنا بریم خونه بابام و بعدم خونه بابات؟!
_اره براچی ؟!
_میخوام خداحافظی کنم و حلالیت بطلبم!
بغض به گلوم فشار اورد اما دیگه نمیخوام دم رفتنش اشکمو ببینه اجازه نداد من دست به ظرف ها بزنم خودش سفره رو جمع کرد و ظرف ها رو شست محال بود محسن ظرف بشوره و آب بازی راه نندازه!
وقتی حسااابی به جای ظرفا منو خیسم کرد آماده شدیم و رفتیم پایین!
#رمان_عشق_پاک
#پارت146
محسن وقتی به خاله گفت که قراره بره سوریه خاله هم مثل من زد زیر گریه و اجازه نداد اما محسن خوب بلد بود دل به دست بیاره با حرفاش دل خاله هم به دست اورد و حلالیت طلبید و حسن اقا هم از اولش راضی بود خاله تا نزدیک در اومد و همینجوری گریه میکرد منم جوری که محسن متوجه نشه اشک میریختم!
خداحافظی کردیم و رفتیم خونه بابام!
مامان هم با شنیدن سوریه کلی نگران شد و گفت که زن تازه عروست رو کجا میخوای ول کنی بری تو دل داعش اجازه نمیدم اما خب محسن کلی دلیل اورد که اگه نرم دشمن میاد کشور خودمون و...
بالاخره مامان هم راضی شد بالاخره صبح رفتن رسید صبحانه مفصلی چیدم و محسن رو صدا کردم اصلا چیزی از گلوم پایین نمیرفت محسن چندتا لقمه خورد و من همینجوری نگاهش میکردم!
_چرا نمیخوری؟!.
_نمیتونم!
_عههه یعنی چی نمیتونم بخور!
_نمیشه نمیره پایین!
_پس منم نمیخورم
برای اینکه محسن بخوره خودمو با لقمه های خیلییی کوچیک سرگرم میکردم تا اونم بخوره بالاخره اماده شد و رفتیم پایین مامان و بابا و خاله و حسن آقا و همه اومده بودن بدرقه محسن!
تا دَم سپاه رفتیم بیشتر پاسدارا خانواده هاشونم اومده بودن بدرقه لحظع رفتن رسید! و من قلبم اروم نداشت! بغض جلوی راه نفسمو گرفته بود اما اشک نریختم محسن رفت بالا و گفت
_حسنا جان اونجا خیلی سخت میشه تماس گرفت تا جایی که بتونم تماس میگیرم اما خیلی منتظر نباش!
با این حرف محسن بغضم سر باز کرد و اشکم ریخت روی گونه هام محسن با ناراحتی رو به خاله گفت
_حاج خانوم توروخدا شما یه چیزی بگو نمیدونم چرا اینجوری میکنه!
خاله خودش حالش دست کمی از من نداشت بغلم کرد و اروم در گوشم گفت
_بزار با خیال راحت بره این طوری همش دل نگرون توعه تو که محکم تر از این حرفا بودی دلت رو قرص کن ببین! فقط که محسن ما نیست داره میره یه اتوبوسن! همه شون هم مثل محسن زن و مادر و خانواده دارن حتی بعضی هاشون بچه هم دارن! برای سلامتیش دعا کن و بسپارش به خدا!:))
اشک هام بند اومد و دلم قرص شد حالا فهمیدم دل به دست اوردن رو محسن از کی یاد گرفته بود...
#رمان_عشق_پاک
#پارت147
حالا دیگه محسن سوار شده بود و از پشت پنجره دست تکون داد و لبخندی زدم و اتوبوس راه افتاد و دل ما هم با خودش برد!
مامان و خاله اصرار داشتن یا به خونه خاله برم یا خونه مامان نرم خونه تنها!
اما دلم میخواست تنها باشم و بهونه اوردم که کار دارم و خونه به هم ریخته است هرجوری بود به خونه خودمون رفتم همین که رسیدم چادرمو روی مبل گذاشتم و به نیت محسن
لای قران رو باز کردم سوره یوسف اومد!
شروع به خوندنش کردم بعد از تموم شدن قلبم اروم شد مامان طاقت نیاورد و اومد وسیله هامو جمع کرد و منو با خودش برد خونشون توی راه شاکی بود و گفت
_حالا نمیشد زن تازه عروس مریض رو ول نکنه بره؟! خدا رو خوش میاد ؟ از این یه نفر سوریه امن و امان میشه؟!
گفتم
_ اگه همه همین حرفو بزنن که دشمن میاد در خونه هامون!
_هموننن! به درد همدیگه میخورید راست میگن خدا نجار نیست!
این چند وقتی که محسن نیست سرمو به دانشگاه و کار فرهنگی توی مسجد محلمون گرم کردم تا کمتر اذیت بشم اگه توی خونه میموندم حسابی بهونه میگرفتم
*
یه هفته ای میشه محسن رفته و هیچ خبری ازش ندارم و روز به روز دلتنگیم بیشتر و دلشوره هم که دست از سرم بر نمی داره
صبح از خواب بیدار شدم تا برم دانشگاه صدای گوشیم بلند شد شماره ناشناس عجیبی بود!
جواب دادم که صدای دلنشین محسن توی گوشم پیچید با خوشحالی و ذوق شروع کردم باهاش حرف بزنم همینکه پرسیدم کی میای گوشی قطع شد!
خوشحالیم انگار عمرش کوتاه بود همونجا نشستم روی زمین و دستمو دور زانوم حلقه کردم و زدم زیر گریه!
#رمان_عشق_پاک
#پارت148
بازم جای شکر داشت که صداشو شنیدم اماده شدم و رفتم دانشگاه اصلا تمرکز روی درس نداشتم و چیزی نمیفهمیدم...
یک ماهی میشد که خونمون نرفته بودم و دلم برای خاطراتی که با محسن داشتم تنگ شده بود از راه مسجد رفتم خونه و زنگ زدم مامان هرچی اصرار کرد که برم خونشون قبول نکردم که گفت
_من حریف زبون تو نمیشم برو!
ظهر بود و حسابی گشنم بود حال غذا پختن هم نداشتم نون و پنیر داشتیم و یکم هم گوجه و خیار پلاسیده توی یخچال برداشتم و توی سینی گذاشتم و نشستم جلو تلوزیون تا بخورم چشمم به قاب عکس محسن افتاد لبخندی زدم و گفتم
_معلوم هست کجایی؟!
اولین لقمه رو که گذاشتم توی دهنم زنگ آیفون بلند شد کسی معلوم نبود چادرمو سرم کردم و رفتم دم در احتمالا مامانه!
پرسیدم کیه؟!
صدای مردونه ای گفت
_کی باشه خوبه!!
شک کردم پرسیدم
_شما؟!
_ای بابا فقط یک ماه من رفتم به همین زودی فراموشم کردی؟
نفهمیدم چه جوری درو باز کردم و پریدم تو بغلش ازم جدا شد و گفت
_عهههه زشته وسط کوچه!
اومد توی خونه و وسیله هاشو گذاشت رو زمین و رفتیم توی خونه
نگاهی به سینی کرد و گفت
_ای بابا اینجا هم که نون و پرچمه!
_نون و پرچم!!؟
خندید و گفت
_خیار و پنیر و گوجه چی میشه ؟! پرچم!
خندیدم و گفتم
_ظاهرا بد نگذشته بساط جوک و شوخی هم به راه بوده!
#رمان_عشق_پاک
#پارت149
_از کجا میدونستی من خونه ام؟!
_نمیدونستم رفتم خونتون فکر کردم اونجایی خانم والده گفتن چشم سفیدی کرده رفته خونه خودتون!
محسن بلند خندید
باورم نمیشد کنارم نشسته سر و صورتش پر از گرد و غبار سفر بود تاحالا انقدر ریش هاشو بلند ندیده بودم!
لاغر هم شده بود قیافش کلی تغییر کرده بود اما هنوزم خودش بود مهربون معصوم و دوست داشتنی!
همین طور به چهره اش نگاه کردم از دیدنش سیر نمیشدم خندید و گفت
_شناسنامه بدم خدمتتون؟بالاخره ما رو شناختین!
به خودم اومدم حتما کلی خسته است گفتم
_میخوای یه دوش بگیری و لباس هاتو عوض کنی شام هم نخوردی تا بری حمام من هم یه چیزی درست میکنم!
خندید و گفت
_نه نمیخواد چیزی درست کنی همین نون و پرچم خوبه از سرمم زیاده معده ما عادت به بیشتر از این نداره! فعلا برم حمام!
لباس هاشو اماده کردم و دوتا تخم مرغ نیمرو هم به شام خودم اضافه کردم و سر سفره منتظر شدم تا بیاد؛!
اومد ریشش رو کوتاه کرده بود شام رو خوردیم انقدر خسته بود که کنار سفره خوابش برد!
اروم سفره رو جمع کردم که بیدار نشه چشماشو باز کرد و گفت
_بزار من جمع میکنم!
همینو گفت و دوباره خوابش برد خندم گرفت!
#رمان_عشق_پاک
#پارت150
دلم نیومد صداش کنم پتو اوردم و کشیدم روش و خودمم کنارش خوابیدم.
نیمه شب بیدار شد و مثل همیشه تا اذان صبح بیدار بود
برای نماز صبح صدام زد بیدار بودم و راز و نیازش رو نمازش و سجده ها و گریه هاشو میدیدم همینجوری که سرم روی پشتی بود منم گریه میکردم با گریه های محسن!
برای صبحانه بیدارم کرد و میز رو چیده بود و برای منم لقمه میگرفت سعی میکرد نگاهشو ازم بدزده و سرش پایین بود میدونستم یه چیزی میخواد بگه ازش پرسیدم
_چی میخوای بگی؟
لقمه گرفته بود و دستشو طرفم دراز کرده بود همونجور دستش خشک شد و نگاهم کرد با تعجب با نگاهش میگفت از کجا فهمیدی ؟!
خندش گرفت ادامه دادم و گفتم
_محسن میدونم اینجا بمون نیستی نمیخوامم به زور نگهت دارم اما من بدون تو چیکار کنم هوم؟!
محسن لبخندش کم کم بی رنگ شد و ناراحت شد دوباره بلند شد و رفت جلو پنجره حیاط و گفت
_چندوقت پیش یکی از بچه ها اومده بود سوریه خانمش تازه بچش به دنیا اومده بود هر روز لحظه شماری میکرد برگرده و بچش رو ببینه اما میدونی چیشد؟!
من چطوری اینجا بمونم و رفیقام یکی یکی....
سرشو انداخت پایین و دیگه چیزی نگفت
ناراحتیشو دیدم یه قطره اشک از چشمش چکید دلم با دیدن اشکای محسن خورد میشه
رفتم جلو و دستاشو گرفتم و گفتم
_باشه ببخشید نباید این حرفو میزدم!
لبخندی زد و گفت
_اشکال نداره حق داری!:))
33.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در سه دقیقه «حرف اصلی» دیدار زنان و دختران با رهبر انقلاب را ببینید .👌🏻
573_38315323225243.mp3
4.14M
قلبـم شکسته ..
درست میـشه ؛ اره ..💔"
#موزیک
-پیشنهاد گوش دادن
هدایت شده از آقایاباعبــداللّٰــہ...
ما اینجا غرفه ملزومات حجاب داریم 🌼
خوشحال میشم تشریف بیارین🌸
این نمایشگاه هم در تهران هست✨
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(:💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
رهبر انقلاب:
مادری یک افتخار است / تمسخر نقش مادری، یک سیاست استعماری است
امروز من میبینم بعضیها به تبع همان سیاستهای سرمایهداران و استعمارگران و بدخواهان جوامع مستقل به خصوص جامعهی ما و به دنبال آنها مادری را بد تصویر میکنند. اگر کسی بگوید فرزندآوری لازم است برای خانوادهها طعنه میزنند مسخره میکنند که شما زن را برای بچه میخواهید برای فرزندآوری میخواهید.
مادری یک افتخار است. اینکه یک موجودی یک موجود انسانی را شما با زحمت زیاد چه در درون خودتان چه در بیرون در اوایل زندگیاش پرورش بدهید زحماتش را تحمل کنید او را بعنوان یک انسان پرورش بدهید، این افتخار کوچکی است؟ خیلی بااهمیت است، خیلی باارزش است. برای همین هم هست که در اسلام روی نقش مادر تکیه شده. ۱۴۰۳/۰۹/۲۷
بازنشر بیانات مقام معظم رهبری
#امام_سیدعلی_خامنه_ای
#روزسی_دوم
#چله_رایگان_شکرگزاری
۱) امروز تمام کارهای خوبم را هدیه میکنم به امام سجاد (ع) ، امام باقر(ع)، امام صادق(ع).....
۲) فهرست ده تا از نعمتهای که دارم را مینویسم و دلیل شکرگزاری از آن را عنوان میکنم..
خدایا از تو سپاسگزارم بابت دوستان خوبی که دارم ،با وجود آنها احساس تنهایی نمیکنم...
۳) هر جمله را با صدای بلند میخوانم و سه بار ،با حس عالی میگویم.... سپاسگزارم...الحمدلله
۴) امروز بابت سلامتی بدنم، پنج مورد
از آنها را نوشته و سپاسگزاری میکنم..
خدایا بابت کلیه هایم از تو ممنونم....
که سالم و قوی کار میکنن و سموم بدنم را دفع میکنن، بدون آنها باید دیالیز میشدم
میتونیم ، درباره دستها .پاها،گوشها انگشتان، دهان ، پوست .چشم ها.ف زبان .بینی و....شکرگزاری کنیم..
میتونیم درباره اندام های داخلی بدن مثل قلب ،کبد، معده, روده،مثانه, ریه ها، استخوانها ،رگها ،اعصاب و.....
شکر گزاری کنیم..
۵) امروز تمرین قلب جادویی را انجام میدم...
ذهن و توجه خودم رو بروی قلب و اطراف اون متمرکز میکنم ..
چشمان خود را میبندم..
دست راستم را بروی قلبم میگزارم..
و میگویم سپاسگزارم....
با انجام این تمرین ،سپاسگزاری
من ،عمیق و واقعی تر خواهد شد...
حالا فهرست ده آرزوی خودم را مینویسم و آن را همراه با تمرین قلب جادویی انجام میدهم....
خدایا برای داشتن همسر بسیار خوبم ،از تو سپاسگزارم..
(چشمان بسته و دست روی قلب و احساس واقعی داشتن همسر خوب)
۶) امروز ،بابت هوای جادویی که تنفس میکنیم ،شکرگزاری انجام میدم..
ابتدا به این نعمت بی نظیر که آسان و راحت ،در اختیارمان هست و میتوانیم هر لحظه ازش استفاده کنیم ،فکر میکنیم...
حالا پنج نفس عمیق و آگاهانه میکشیم،هوا را درون مجاری تنفسی وریه ها و بدن خود احساس میکنیم..
امروز پنج بار این تمرین رو در ساعات مختلف روز انجام بدیم..
و بگوییم...بابت هوای جادویی و شگفت انگیز که تنفس میکنم، سپاسگزارم...
۷) شب قبل از خواب برای بهترین اتفاقات امروزم ، سپاسگزاری میکنم...
میشه این تمرین با مناجات یا اسماء الحسنی ، همراه باشه...
۸) امروز بعد یکی از نمازهایم، یا هر تایم دیگه ای، به سجده رفته و شکر الهی را به جا می آورم..
چهار بارصبح و شب میگویم.....
الحمدلله رب العالمین
۹) امروز نامه ای به امام زمان ع مینویسم ..
و سه تا از اتفاقات خوب زندگیم رو نوشته و از امام تشکر میکنم ،که واسطه رسیدن این نعمات به من بودن...
و بعد از اون یکی از مشکلات و حاجاتم رو هم میگم و ازشون کمک میخوام که اون رو رفع کنن....
۱۰) دعای وسعت رزق از امام جواد (ع)
جهت وسعت رزق مکرر گفته شود: «یَا مَنْ یَکْفِی مِنْ کُلِّ شَیْءٍ وَ لَا یَکْفِی مِنْهُ شَیْءٌ اکْفِنِی مَا أَهَمَّنِی مِمَّا أَنَا فِیهِ». و برای گشایش در هر روز ۷۷ مرتبه بگوید:
یا غَفور یا وَدود
برای جریان نعمات و حال خوبتون به دیگران،
این فایل رو برای چند نفر دیگه از آشنایان تون ارسال کنین و اونها رو به چله دعوت کنین
مواظب افکار منفی حتی
کوچکترینشان باشید
کوچکترین حفرهها هم میتوانند
بزرگترین کشتیها را
غرق کنند، ♥️||
#انگیزشی
"مفهوم شب #یلدا"
یلدا از دو بخش "یل" به اضافه "دا" تشکیل شده است؛
« یل + دا = یلدا »
در زبان لری که از بازمانده های زبان
هخامنشیان است.
"یل" را به معنای بزرگ دانند و به مادر "دا " گویند.
هخامنشیان اعتقاد داشتند که شب اول زمستان دانه های گیاهان در زیر خاک جوانه میزنند و شروع به روییدن میکنند و به همین سبب اولین ماه زمستان را دی می گویند!
پس یلدا به معنی رویش و زایش است
یلدا = رویش بزرگ
پیشاپیش یلداتون مبارک🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_دعا کنید من شهید بشم. .❤️🩹🙂
چـونحجاب داری...
هـروقـتدلـتگرفـتباطعنـہهـا...
قـرآنروبـازڪن..
وسـورهمطـففیـنرونـگاهڪن...
آنـانڪهآنروزبـهتـومۍخندنـدفردا
گـریانـند:))
گاهی دل جا میماند
در جایی مثل
لا به لای تار و پود
فرش های حرم ..!【💔】
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#امام_رضا_جانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای رفیـقِ ابــدی
حضـرتِ آقــــــا
سـلام ...
أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر معظم انقلاب..
#آیات_فتح؛ #دعای_نصر | توصیه رهبر معظم انقلاب به قرائت سوره فتح، دعای ۱۴ صحیفه سجادیه و دعای توسل برای پیروزی جبهه مقاومت