آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت150 دلم نیومد صداش کنم پتو اوردم و کشیدم روش و خودمم کنارش خوابیدم. نیمه شب بی
#رمان_عشق_پاک
#پارت151
یک هفته ای که تهران بود به عیادت چندتا از رفقای جانبازش رفت و منم همراه خودش برد و با خانم هاشون رفیق شدم! الان دقیقا هم من اونا رو درک میکنم هم اونا منو:))
محسن دوباره دوهفته از اومدنش نشده بود که عزم رفتن کرد!
اصلا حالم خوب نبود دلم نمیخواست محسن تنهام بزاره!
چند وقتی بود که سر گیجه و حالت تهوع داشتم اما چیزی به محسن نگفتم
سه روز قبل از رفتنش رفتیم رستوران!
غذا رو سفارش دادیم و نشستیم سر میز!
نگاهی به محسن کردم و صورتمو به دستم تکیه دادم و گفتم
_محسن یه سوال دارم!
محسن هم حالتشو مثل من کرد و گفت
_بپرس گلِ قشنگم:)) ❤️
_مگه نباید زن با اجازه شوهر از خونه بیرون بره؟!
_هوم خب؟!
_وقتی تو نیستی من از کی اجازه بگیرم؟!
_از خودت! من و تو نداریم که! اجازه شما همیشه دست خودته!
_خب یعنی من هرجا برم تو راضی هستی؟!
_هرجایی که رفتنش بر خلاف شرع و عرف نباشه اره چرا نباشم!
لبخندی زدم و گارسون غذا رو روی میز چید من که عاشق پیتزا بودم تا چشمم به پیتزا افتاد حالم ریخت بهم
خودمو کنترل کردم اما چشمم توهم شد!
محسن گفت
_چیزی شده خانومم؟!
سعی داشتم خوب باشم و لبخند مصنوعی زدم و گفتم
_نه نه چیزی نیست خوبــ....
اومدم حرف بزنم که دیگه حالم بد شد و دویدم سمت سرویس!
محسنم نگران دنبالم اومد خواست بیاد داخل که یه خانمی رفت بیرون محسن سرشو انداخت پایین و اروم گفت ببخشید!
پشت در ایستاده بود و سرشو انداخته بود پایین و نگران بود انقدر حالم بد بود که صدام کل سرویس رو برداشته بود
یه خانمی اومد کنارم و گفت
_عزیزم چیشده؟!
با اشاره گفتم نمیدونم!
لبخند زد و گفت
_فکر کنم بارداری! از قیافت مشخصه حال و احوالتم که دیگه خبر میده!
با حرفش جا خوردم! باورم نمیشد! با تعجب فقط نگاه میکردم صورتمو شستم و رفتم بیرون
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت151 یک هفته ای که تهران بود به عیادت چندتا از رفقای جانبازش رفت و منم همراه خود
#پارت150
#پارت152
محسن با دیدنم دوید طرفم و دستمو گرفت و گفت
_خوبی خانوم؟!
لبخندی زدم و با سرم گفتم خوبم!
_چی شدی یه دفعه اخه؟! فکر کنم مسموم شدی میخوای بریم دکتر؟!
_نه محسن خوبم بریم خونه!
_پس پیتزا نمیخوری ؟!
وااای تا اسم پیتزا اومد باز حالم ریخت بهم دستمو روی دهنم گذاشتم و گفتم
_محسننن اسمشو نبر حالم بد میشه!
_چرااا مگه عاشق پیتــ...
همینکه اومد اسمشو بیاره قیافش اومد جلو چشمم و باز حالم ریخت بهم و دویدم سمت سرویس و باز حال و روزم همون شد و محسن نگران تر از قبل پشت در مثل اسفند روی اتیش بالا و پایین میپرید!
صورتمو شستم و نفس عمیقی کشیدم و رفتم بیرون
محسن داشت گریه میکرد باورم نمیشه!
نگاهش کردم و گفتم
_چرا گریه میکنی!
_اخه چرا اینطوری شدی تو یهو!
_نمیدونم چیزه... یعنی... فکر کنم... بدونم اما خب!
_اما خب چی؟!
_هیچی بریم خونه!
_باشه عزیز دلم
رفت کیفمم از روی میز برداشت و من رفتم بیرون که چشمم به اسمشو نبر نیوفته!()
محسن اومد و در ماشینو باز کرد و نشستم توی ماشین و شیشه رو کشیدم پایین تا هوا به صورتم بخوره محسن که نگران بود دستمو توی دستش گرفت و گفت
_خانومم بریم دکتر؟!
_نه صبح میریم آزمایشگاه!
_آزمایشگاه چیکار؟!
_حالا صبح بریم!
_باشه تو فقط خوب شو هروقت که بگی میریم! شام نمیخوای گرسنت نیست؟!
_نه چیزی نمیتونم بخورم!
#رمان_عشق_پاک
#پارت153
رسیدیم خونه و حالم بهتر شده بود لباس هامو عوض کردم و خوابیدم روی تخت
محسن که هنوز نگران بود اومد توی اتاق و گفت
_حسنا چی خورده بودی مگه؟!
چشمامو باز کردم و پرسیدم
_براچی؟!
_آخه هرچی فکر میکنم چیزی نخوردی که مسموم بشی چون هرچی تو خوردی منم خوردم! پس منم الان باید حال و روزم این بود!
از این حرف محسن خندم گرفت که فکر میکرد من مسموم شدم و توقع داشت حال اونم مثل من باشه یه لحظه تصور کردم به جای من محسن باردار بود و حال و روزش این بود...
انقدر خندیدم که اشک از چشمام اومد محسن با تعجب گفت
_به چی میخندی؟!
_هیچی!
نگاهی کرد و گفت
_منکه از کارای تو سر در نمیارم!
دلم میخواد اول مطمئن بشم که باردارم بعدا به محسن بگم ! :))
هنوز نمیدونم دقیقا از چه چیزایی حالم بد میشه فقط فهمیدم از( پیتــ...)واااای.. اصلا تصورم که میکنم حالم بد میشه!
از خواب بیدار شدم که دیدم محسن نیست!
نشستم روی تخت و در حالی که فقط یکی از چشمام باز بود گفتم
_محسنننن!
_جانمممم؟!
_کجایی؟!
_بیا صبحانه چیدم چه صبحانه ای!
دلم داشت ضعف میکرد دیشبم چیزی نخورده بودم!
رفتم بیرون و دست و صورتمو شستم و با ذوق رفتم تا صبحانه بخورم که یه بویی بهم خورد! اونم حالمو مثل دیشب کرد! واااای خدا!
محسن با دیدنم لبخند زد و گفت
_سلام خانوم! صبح شمام بخیر!
دستمو گذاشتم روی دهنم و گفتم
_محسنننن بوی چیه؟!!!
_اهان این! بوی تخم مرغ با کره!
_محسننننن حالم داره بد میشه!
_وااای بازم ؟ گفتم مسموم شدی هی بگو نه!
#رمان_عشق_پاک
#پارت154
دویدم سمت دستشویی و محسن هم همراهم پشت در اومد از پشت در میگفت
_خانوم! من رفتم لباساتو بیارم بریم دکتر دیشب تاحالا خیلی حالت بده!
در همون حال هم گوشیش زنگ خورد و گفت
_سلام اقای اسماعیلی
شرمنده اقا! امروز اصلا نمیتونم بیام!
بله میدونم شرمنده خانومم حالش اصلا خوب نیست به احتمال زیاد نتونم فردا هم بیام !
بازم شرمنده یاعلی!
خوشحال شدم از اینکه قراره محسن کنارم بمونه!:))
اومدم بیرون پشت در با چادرم و مانتو و روسریم ایستاده بود و نگران اومد جلو و گفت
_خوبی؟!
_اره خوبم!
_بپوش بریم!
لباسامو گرفتم و پوشیدم و محسن دستمو گرفت و رفتیم بیرون!
سوار ماشین شدیم گفتم
_بریم آزمایشگاه!
_اخه عزیز من بیا بریم دکتر اگه گفت نیاز به آزمایش هست میریم الکی که نمیشه رفت آزمایشگاه آزمایش داد که!
_حالا شما برو!
_چی بگم چشم!
رفتیم و محسن دستمو گرفت چون ضعف داشتم و نمیتونستم راه برم رفتیم داخل و نوبت گرفتیم نشستیم تا نوبتمون بشه محسن رفت و دوتا شیر کاکائو با کیک گرفت و اومد تا بخوریم یکم خوردم دیگه نتونستم محسن بقیشو خورد :/
نوبتم شد تا خون بگیرم حالت تهوع به یه کنار من خون ببینم غش میکنم که...
دم در به محسن نگاه کردم و گفتم
_محسن یه چیزی بگم!
_بگو عزیزم!
_من!
_تو چی؟!
_من... چیزه! خون که ببینم!
_خب!
سرمو انداختم پایین و گفتم
_هیچی غش میکنم!
محسن بلند زد زیر خنده چند نفر اونجا بودن که برگشتن سمتمون دستمو گذاشتم روی دماغم و گفتم
_هیسیس نخند!
محسن صداشو آورد پایین و همینطور اروم که میخندید گفت
_برو نترس چشماتو بگیر که خون رو نبینی چیزیت نمیشه نترس!
اروم و خیلی مظلوم گفتم
_باشه!
کیفمو دادم دستش و رفتم داخل!
#رمان_عشق_پاک
#پارت155
همینکه نشستم نگاهی مظلوم و پر از استرس به پرستار کردم وگفتم
_ببخشید میشه اروم بگیرید؟!
خنده ای کرد و گفت
_چه جوری یعنی نازش کنم ازش خون بیاد؟!
_نه یعنی یه جوری بگیرید من خونو نبینم!
_عزیزم شما روتو اون طرف کنی نمیبینی!
دیگه حرفی نزدم و شروع کردم توی دلم صلوات بفرستم و دعا کنم
چشمامو بهم فشار میدادم و ذکر میگفتم ..
_تموم شد خانوم کاری داشت؟!
یکی از چشمامو باز کردم و با تردید نگاه به پرستار کردم و گفتم
_خون جلوم نیست؟!
خندید و گفت
_نه نیست خیالت راحت
نفس راحتی کشیدم و چشممو باز کردم که چشمم خورد به یه پرستار بیرون اتاق که آزمایش خونا دستش بود و داشت رد میشد://
همون موقع پس افتادم و دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه چندتا قطره اب خنک توی صورتم ریخته شد و یکی به زور میخواست آب قند دهنم کنه!:/
چشممو باز کردم و اب قندو خوردم حالم بهتر شد رفتم دم در محسن با دیدنم لبخندی زد و گفت
_دو ساعته چیکار میکردی؟!
خنده ای کرد و گفت
_گفتم لابد غش کردی دارن به دادت میرسن!
میخواستم کم نیارم لبخندی زدم و گفتم
_نه اتفاقا اقا محسن غش نکردم که هیچ گفتم زود ازمایشو بگیر من عجله دارم میخوام برم بیرون!
محسن خندید و گفت
_نه بابا دمت گرم اصلا فکرشم نمیکردم!
حالا تا کی منتظر بمونیم جواب بیاد!؟
_گفت نیم ساعت دیگه جواب میاد
_باشه پس بیا بشین تا دوباره حالت بد نشده
#رمان_عشق_پاک
#پارت156
محسن نگاهی به ساعت کرد و گفت
_نیم ساعت شدا!
_گفت صدا میکنن خودشون
_من نمیدونم آزمایش گرفتن چیه دیگه میرفتیم دکتر با تجویز دکتر میومدیم!
_شما فعلا بشین تا ببینیم چی میشه ؛
_چاره ای دیگه هم هست خانوم؟!
خندیدم و گفتم
_معلومه که نیست
یکی از پرستارا اومد پشت میز و برگه ای دستش بود و گفت
_خانم حسنا سعادتی!
با محسن بلند شدیم و رفتیم سمت میز برگه رو طرفم گرفت و گفت
_خانوم سعادتی؟!
_بله!
_جواب آزمایشتون اومد!
با استرس گفتم
_جوابش چیشد؟!
برگه رو نگاهی کرد و شروع به خوندنش کرد و بعدم یه لبخند ملیحی زد و گفت
_مثبته! مبارک باشه
رو به محسن کرد و گفت
_مراقب خانومت باش چند دقیقه پیش غش کرد خدا به دادت برسه !
محسن که متوجه نمیشد درمورد چی حرف میزنه نگاهی بهم کرد خندید و با ذوق گفت
_اینطوریاس؟!
چیزی نگفتم و سرم پایین بود
برگه رو گرفتم و رفتیم بیرون محسن گفت
_وااای خدا باورم نمیشه یعنی منم دارم....!
خندیدم و گفتم
_اره توام داری بابا میشی!:))
همونجا دستاشو گرفت طرف آسمون و گفت
_خدایا نمیدونم با چه زبونی تشکر کنم اصلا نوکرتم اوس کریم چاکرتم!
خندم گرفت از طرز شکر کردنش با خدا
#رمان_عشق_پاک
#پارت157
نگاهم کرد و خندید و گفت
_ماجرا غش چی بود؟!
دست پاچه شدم گفتم
_چیـــزه...خب... راستش هیچی دیگه غش کردم ://
بلند زد زیر خنده و گفت
_پس اون کی بود که میگفت گفتم زود خونو بگیر برم کار دارم؟!
نگاهی کردم و گفتم
_نمیدونم منکه نشنیدم
بلندتر خندید و گفت
_ایییی خدا از دست تو
نخند دیگه
دستاشو به نشونه تسلیم بالا گرفت و گفت
_باشه باشه خب بریم؟!
_اره بریم خونه خستم!
_نچ نشده دیگه حسنا خانم که از الان بخوای ناز کنیا خونه نمیریم!
_عههه خب خستم کجا میریم پس؟؛
_شما دنبال من بیا میفهمی
رفتیم سمت ماشین اومدم درو باز کنم بشینم داخل ماشین چشمم خورد به یه دختر بچه که داشت آبنبات میخورد آب دهنمو قورت دادم و نشستم توی ماشین
_چیزی شده؟!
_نه!
_چیزی نشده و توهمی؟!
_محسن!
_جان دلم؟!
_میگم اون بچه رو ببین!
_کدوم؟!
با دست نشونش دادم و گفتم
_اون دختره که موهاش بوره و قشنگه!
محسن نگاه کرد و گفت
_اییییی جانم خدا اینو ببینش چقدر جیگره
یعنی میشه خدا به ما هم یه دختر ماه بده؟!
_اوممم جیگره اما مسئله چیز دیگه ایه :)
_چیه؟!
_آبنباتشو دیدی؟!
محسن نگاهی به دختر بچه و بعدم نگاهی به من کرد و پقی زد زیر خنده گفت
_خدا به دادم برسه تا ۹ ماه قراره دست هرکی هرچی دیدی هوس کنی؟!
_اوهوم!
_باشه به روی چشمم
#رمان_عشق_پاک
#پارت158
سوار ماشین شدیم و محسن جلوی مغازه شیرینی فروشی و گل فروشی ایستاد گفت
_چی بخرم؟!
یهو دلم هوس شیرینی خامه ای کرد اونم از نوع کاکائوییش
محسن رفت و بعد از پنج دقیقه با دوتا جعبه شیرینی و یه دسته گل رز قرمز برگشت
_وااای چقد این گلا خوشگلن محسن!
_بلههه مثل شما حسنا خانمم!
_خجالتم نده دیگه حاج اقا
خندید گفتم
_حالا چرا دوتا جعبه شیرینی گرفتی؟
_چون زنگ زدم به مامانم و خاله اینا گفتم که شب بیان خونمون!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
_محسنننن نگفتی که براچی؟!
خندید و گفت
_نه بابا گفتم بیاید خونمون کارتون دارم
_وااای محسن حالا من شام چی بپزم؟!
_شما لازم نیست چیزی بپزی برو خونه استراحت کن غذا میگیرم خودم
_وااای خدا خیرت بده موندم حالا چی درست کنم!
خندید و گفت
_نوکر حاج خانم
رسیدیم خونه و من پیاده شدم و محسن رفت تا غذا بگیره
چادرمو در اوردم و گلا رو روی اپن گذاشتم و نگاهی به خونه انداختم همه چیز مرتبه!
زیر چایی رو روشن کردم و رفتم تا یکم دراز بکشم یکم چشمامو روی هم گذاشتم
با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم اما حال برداشتن گوشی رو نداشتم!
دوباره چشمامو روی هم فشار دادم و خوابیدم
#رمان_عشق_پاک
#پارت159
صدای زنگ گوشیم باز بلند شد دستمو دراز کردم و گوشیو برداشتم فاطمه بود گوشیو وصل کردم صدای فاطمه توی گوشم پیچید
_سلااااام خانوم بی معرفت یوقت زنگ نزنیاااا معلوم هست کجایی سه روزه نه زنگی نه چیزی!
همینجوری که خواب بودم گفتم
_سلام ببخشید سرم شلوغ بود بعدم از مامان سراغتو میگرفتم...
_خواااابی خوابالو؟!!!
_هوممم
_میدونی ساعت چنده؟!
_نه!
_با اجازت ساعت ۱۲ ظهره!
_عههه خب خوبه!
_اره خیلی خوبه بخواب تو بگو ببینم شب چه خبره خونتون؟!
برق از سرم پرید نکنه محسن گفته؟!!!! با تعجب پرسیدم
_چه خبره خونمون؟!
_از من میپرسی؟! منم بی خبرم محسن به مامان گفته شب یه خبری براتون دارم! بیاید خونمون هرچی هم مامان زنگت زد جواب ندادی!حالا چه خبره؟!
_اها دیگه شب بیا میفهمی!
_ایششش خب برو بخواب حالا شام بهمون نکنه میخوای پیتزا بدی؟!
جیغ زدم و گفتم
_فاااااطمه جان من اسم اونو نبر!
با تعجب پرسید
_اسم چیوووو؟!
_هیچی هیچی برو سلام به مامانم برسون خدافظ
_واه چل شدی رفت خدافظ!
گوشیو قطع کردم حالم در هم شد یکم نفس عمیق کشیدم و رفتم توی آشپزخونه یه لیوان آب خوردم حالم بهتر شد!
نمیدونم چرا انقدرررر با اسم این غذا حالم بد میشه
روی مبل نشسته بودم و چندتا نفس عمیق کشیدم کلید توی در پیچید و محسن اومد داخل
رفتم جلو و گفتم
_به به سلاااام آقا! :))
_سلام خانوم حالتون چطوره؟!
_حالمونم خوبه!
_پس چرا رنگت زرد شده؟!
_هیچی فاطمه زنگ زد چرت و پرت گفت حالم بد شد!
خندید گفت
_خب چی گفت حالا؟!
.
_هیچی اسم اسمشو نبر رو برد!:/
محسن بلند زد زیر خنده و گفت
_ایییی خدا اسمشو نبر به این خوشمزگی آخه دلت میاد!!؟
_تو دلت میاد هی منو یاد اون بندازی حالم بد بشه؟!
نگاهم کرد و یه چشمک زد و گفت
_نه خدایی!
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت159 صدای زنگ گوشیم باز بلند شد دستمو دراز کردم و گوشیو برداشتم فاطمه بود گوشیو
#رمان_عشق_پاک
#پارت160
محسن اومد کنارم نشست و گفت
_حسنا!
_جان دلم؟!
_فردا قرار بود برم سوریه اما دیدی چیشد؟!
از حرفش دلم گرفت گفتم
_محسن میشه خواهش کنم حرف سوریه رو نزنی جان خودم حالم بد میشه؛
خندید و نگاهم کرد و گفت..
_نکنه به اسم سوریه هم حالت تهوع میگیری؟!
خندیدم و گفتم
_ارهههه از این بیشتر اسمشو نبر حالم بد میشه!
محسن خنده ای خطرناک کرد و گفت
_امتحان کنیم؟!
_چیو!
_من اسم اسمشو نبر و سوریه رو میگم ببینم به کدومش بیشتر واکنش نشون میدی نظرت؟!
_محسننننن اگه اسمشو ببری من میدونم و تو!
_خب مثلا چیکار میکنی؟!
.
_خب حالا دیگه بماند!
_بماند دیگه؟!
_اوهوم
خندید و آروم آروم و شمرده گفت
_سوریه!... پیتــ....
جیغ زدم و بالشت مبلو برداشتم و پرت کردم طرفش بلند زد زیر خنده انقدر خندید که از چشماش اشک اومد!
_خوشت میاد من حالم بد بشه ؟!
لبشو دندون گرفت و گفت
_وااای استغفرالله فقط میخوام بدونم حساسیتت نسبت به کدومش بیشتره همین!
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(:💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
صبحتو با سلام به
آقا امام زمان شروع کن؛
چرا که هر صبح
آقا به تو سلام میدهد...
#اسلام_علیک_یاصاحب_الزمان_عج
هشدار امام سید علی خامنه ای:
چیزی که قدرتمندترین آدم تاریخ (امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام) را آنگونه مظلوم کرد ، #نبودن_تحلیل_سیاسی در مردم بود و الّا مردم که بی دین نبودند ، تحلیل سیاسی نداشتند. ۱۳۷۲/۸/۱۲
آقایاباعبــداللّٰــہ...
_
گاهی گمان نمیکنی
ولی خوب میشود:)
#حرف_قشنگ
#روزسی_سوم
#چله_رایگان_شکرگزاری
۱) امروز تمام کارهای خوبم را هدیه میکنم به امام کاظم (ع) ، امام رضا(ع)، امام جواد(ع)، و امام هادی (ع)...
۲) فهرست ده تا از نعمتهای که دارم را مینویسم و دلیل شکرگزاری از آن را عنوان میکنم..
خدایا از تو سپاسگزارم بابت دوستان خوبی که دارم ،با وجود آنها احساس تنهایی نمیکنم...
۳) هر جمله را با صدای بلند میخوانم و سه بار ،با حس عالی میگویم.... سپاسگزارم...الحمدلله
۴) امروز بابت سلامتی بدنم، پنج مورد
از آنها را نوشته و سپاسگزاری میکنم..
خدایا بابت کلیه هایم از تو ممنونم....
که سالم و قوی کار میکنن و سموم بدنم را دفع میکنن، بدون آنها باید دیالیز میشدم
میتونیم ، درباره دستها .پاها،گوشها انگشتان، دهان ، پوست .چشم ها. زبان .بینی و....شکرگزاری کنیم..
میتونیم درباره اندام های داخلی بدن مثل قلب ،کبد، معده, روده،مثانه, ریه ها، استخوانها ،رگها ،اعصاب و.....
شکر گزاری کنیم..
۵) امروز به دنبال سر نخ هایی جادویی میگردم...
هر موردی را که مشاهده کردم ،ذهنم ،سراغ نعمتی میرود که دارم ،وبابت آن سپاسگزاری میکنم..
اگه آدم مریض یا معلولی دیدم.. سریع میگویم خدایا بابت سلامتی ام سپاسگزارم
اگر از جلوی بانک رد شدم....
خدایا به خاطر داشتن پول سپاسگزارم
اگه آدم فقیر و گرسنه ای دیدم..
خدایا بابت داشتن سرپناه و غذا سپاسگزارم
اگر فرد چاق یا لاغری دیدم ...
خدایا بابت وزن ایده آلم سپاسگزارم..
امروز پنج مورد از سرنخ های جادویی را نوشته و سپاسگزاری میکنم.
۶) امروز ،بابت هوای پاکی که تنفس میکنیم ، شکرگزاری انجام میدم..
ابتدا به این نعمت بی نظیر که آسان و راحت ،در اختیارمان هست و میتوانیم هر لحظه ازش استفاده کنیم ،فکر میکنیم...
حالا پنج نفس عمیق و آگاهانه میکشیم،هوا را درون مجاری تنفسی وریه ها و بدن خود احساس میکنیم..
امروز پنج بار این تمرین رو در ساعات مختلف روز انجام بدیم..
و بگوییم...بابت هوای جادویی و شگفت انگیز که تنفس میکنم، سپاسگزارم...
۷) شب قبل از خواب برای بهترین اتفاقات امروزم ، سپاسگزاری میکنم...
میشه این تمرین با مناجات یا اسماء الحسنی ، همراه باشه...
۸) امروز بعد یکی از نمازهایم، یا هر تایم دیگه ای، به سجده رفته و شکر الهی را به جا می آورم..
چهاربار صبح و شب میگویم.....
الحمدلله رب العالمین
۹) دعاي ثروت حضرت سلیمان (دعای ثروتمند شدن تا هفت نسل)
پیامبر اکرم فرموده اند: اگر کسی در پی افزایش رزق و روزی است باید هر صبح و هرشب سه بار دعای زیر را قرائت کند:
یا اللهُ یا اللهُ یا اللهُ،یا رَبُّ یا رَبُّ یا رَبُّ،یا حَیُّ یا قََیُّومُ یا ذَالجَلالِ وَ الإِکرامِ
أَسئَلُکَ بِاسمِکَ العَظیمِ الأَعظَمِ
أَن تَرزُقَنی رِزقاً واسِعاً حَلالاً طَیِّباً
بِرَحمَتِکَ یا أَرحَمَ الرَّاحِمینَ
برای جریان نعمات و حال خوبتون به دیگران،
این فایل رو برای چند نفر دیگه از آشنایان تون ارسال کنین و اونها رو به چله دعوت کنین...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید که قلب شمارا بیدار میکند
وراه درست را نشانتان میدهد
#شهیدمصطفی_صدرزاده
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت160 محسن اومد کنارم نشست و گفت _حسنا! _جان دلم؟! _فردا قرار بود برم سوریه ام
#رمان_عشق_پاک
#پارت161
مامان و بابا و خاله و حسن اقا و فاطمه و شوهرش شب اومدن خونمون خیلی سعی کردم بی حال نشینم تا چیزی متوجه نشن!
یکم نشستن توی آشپزخونه بودم و میوه ها رو اماده میکردم محسن اومد توی آشپزخونه و گفت
_بیا برو بشین خانوم انقد زحمت نکش من خودم هستم!
لبخندی زدم و گفتم
_چشم اقا محسن:))
چشمکی زد و رفتم بیرون کنار فاطمه نشستم آروم اومد طرفم و گفت
_خب بگو ببینم چه خبره امشب هان؟!
_چه خبره؟!
_تو نمیدونی ؟!
_نه چیو
_باشه بابا خودتی
محسن از آشپزخونه اومد بیرون و میوه ها رو روی میز چید و نشست کنار بابا
بابا لبخندی زد و گفت
_خب اقا محسن خیره انشاالله گفتی مثل اینکه خبر داری برامون خبرت چیه؟!
محسن سرخ و سفید شد و یکم این پا و اون پا کرد و نگاهی به من کرد از سر و روش داشت عرق میچکید لبخندی بهش زدم و اروم گفتم بگو!
لبخندی زد و گفت
_چی بگم راسیتش تبریک میگم دارید بابا بزرگ میشید!
اینو گفت و خندید و سرشو انداخت پایین مامان و خاله از خوشحالی بلند شدن و اومدن طرفم و بغلم کردن فاطمه هم که اصلا روی پاهاش بند نبود زد به شونم و گفت
_حسنا چی میگه محسن؟! یعنی من دارم خاله میشم؟
خندیدم و گفتم
_شواهد اینو میگه
خندید و گفت
_واااای خدا بیا بغلم ببینمت
بابا و حسن اقا و همه تبریک گفتن خاله گفت
_کاش میگفتید دست خالی نمی اومدیم!
محسن گفت
_این چه حرفیه خیلی خوش اومدید
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت161 مامان و بابا و خاله و حسن اقا و فاطمه و شوهرش شب اومدن خونمون خیلی سعی کردم
#رمان_عشق_پاک
#پارت162
مامان اینا خونه رو تمیز کردن و رفتن محسن اومد کنارم نشست و گفت
_وای حسنا خدا میدونه چقدر خجالت کشیدم!
_خجالت چرا؟!
_نمیدونم انگار خجالت میکشیدم بگم!
_من فدای اون حیای تو بشم اقا محسن:))
_خدانکنه خانومم ما نوکر شماییم
خندیدم و گفتم
_نفرمایید شما تاج سری
...........
چهار ماهی از بارداریم میگذره و هر روز بیشتر اذیت میشم و محسن بیشتر از همیشه هوامو داره
توی اتاق دراز کشیده بودم که محسن اومد کنارم و گفت
_سلام خانومممم بیداری؟
لبخندی زدم و گفتم
_اره خوابم نبرد
نشستم محسن نشست روی تخت و گفت
_حسنا؛
_جان دلم؟!
همینجوری که سرش پایین بود نگاهی انداخت و گفت
_چرا خدا هر دفعه که میخوام یه چیزی بگم ته دلمو با کارای تو میلرزونه و دیگه نمیتونم اصلا حرفمو بزنم؟!
مبهم نگاهش کردم و گفتم
_یعنی چی؟!
_حسنا من باید برم ماموریت زنگ زدن گفتن ماموریت خیلیییی حساسی هستش و بهمون نیاز دارن به جان خودم نمیتونم نه بیارم جان محسن توام نه نیار و بزار من با خیال راحت برم!
اشک توی چشمام جمع شد و گفتم
_محسن تو این شرایط؟!
همینجوری که سرش پایین بود گفت
_میدونم به مولا میدونم اما حسنا اونا به ما نیاز دارن اگه ما نریم خدا میدونه چندتا زن مثل تو باردارن و تو اون وضعیت گیر کردن و به کمک ما نیاز دارن خدا رو خوش میاد؟!
#رمان_عشق_پاک
#پارت163
بغض سرار وجودم را گرفته بودم اما باید قوی باشم چون این طوری اون هم بهتر می تونه به کارش برسه ، با بغض اما محکم گفتم
_ قبول
اول شوکه شده بود اما کم کم متوجه شد و یک هو غرق در آغوش امن مردی شدم که حال و هوایش زمینی نبود
_نوکرتم به مولا
لبخندی زدم و به زور تمام توانم را عزم کردم که کلماتی را که از جوابش واهمه داشتم را به زبان بیاورم
_کی ؟
_بعد نماز صبح
پس زمانی نمانده بود باید ساک کسی را آماده می کردم که معلوم نبود آیا برگشتی در کار است؟ آیا دیگر معجزهای می شود که نیمه ی وجودم را ببینم یا نه آخرین بار است ؟
و ذهنم پر از آیا های دیگر که نمی دانم جوابش چه خواهد شد ...
و من می سپارمت به خدا و فدای بانوی دمشق که تمام زندگی ام و حتی فرزندم فدای او...
..........
توی اتاق داشت ساک اش رو جمع و جور می کرد .
اشک هام بی مهابا از صورتم سبقت گرفته بودن
رفتم و آبی به صورتم زدم و برگشتم
دوست نداشتم اگر این آخرین دیدارمان هست هم با غم باشد
و لحظه ای با شادی و به دور از هر اتفاقی که در راه است بگذرانیم
رفتم و با قیافه ای که خیلی سعی داشتم شاد باشد دوربین را به دست گرفتم و سمتش رفتم
_خوب اقاا محسن حرفی حدیثی هست برای فرزندتون بفرمایید