eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
131 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 همه از شنیدن حرف های رضا متاثر شدیم . سرم رو که بلند کردم دیدم تنها نیستم و مامان خودم و رضا اشک هاشون سرازیر شده و بقیه هم حاله ای از اشک دور چشمشون بسته بود . مهمون ها بعد از اینکه پذیرایی شدن و مدتی نشستن عزم رفتن کردن . رضا برای بدرقشون بلند شد و مثل همیشه به حرف هیچ کس گوش نداد و کسی هم نتونست مانع این کارش بشه . من و رضا جلوی در ایستاده بودیم و مهمون ها رو بدرقه کردیم . مهمون ها که  رفتن ، رضا در خونه رو بست و رو به سجاد گفت : آماده ای باهم یه بازی مشتی کنیم؟ سجاد با خوشحالی گفت : آره باباییی ، میرم سنگر هارو آماده کنم رضا : باریکلا ، من با مامان صحبت کنم میام باهم بازی کنیم سجاد : باشه بابایی سجاد که به اتاق رفت ، رضا اومد و جلوم ایستاد . رضا : زینب خانوم! حواسم هست از وقتی اومدم اصلا نگاهم نکردی! میدونم دلخوری ، این مدت خیلی خیلی بهت سخت گذشته ، میدونم چقدر دلتنگ بودی؛ حالا هم اینجام . برای اینکه نازتو بکشم و تمام سعی ام رو کنم تا این مدت رو جبران کنم! ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 به خدا خیلی شرمندتم اصلا روم نمیشه تو چشم هات نگاه کنم . زینب؛ منو ببخش! دستش رو زیر چونم گذاشت . سرم رو بالا آورد و گفت : نمیخوای نگاهم کنی؟ خودم رو توی آغوشش انداختم . سرم رو به سینه گرفت و موهام رو نوازش کرد . با صدای بلند گریه میکردم . میون گریه هام گفتم : خیلی نامردی رضا خیلی! چه جوری دلت اومد منو تنها بزاری! میدونی تو این یک ماه چی کشیدم! همه اون یک ماه یک طرف ، اون لحظه ای که ساکت رو برام آوردن یه طرف!! میدونی هر شب لباساتو بغل میکردم و میخوابیدم!! دلم من خیلی برات تنگ شده بود رضا! خیلی خیلی خیلی دلم خیلی براش تنگ شده بود و می خواستم تمام این دلتنگی های این یک ماه رو سرش خالی کنم. مدتی گذشت که صدای بغض دار رضا بلند شد : هر چقدر دوست داشتی بزن تا خالی شی! ولی الان بیا بشین ، خوب نیست آنقدر سر پا وایسی . من رو از خودش جا کرد . دستم رو گرفت و به سمت مبل برد . احساس شرمندگی بهم دست داد وقتی با این وضعیتش همینطور ایستاده نگهش داشته بودم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 روی مبل که نشستیم ، دوباره سرم رو به سینه گرفت . آروم گرفته بودم و فقط از شدت گریه هق هق میکردم . مدت طولانی ای گذشت . خواستم جو رو عوض کنم . با خنده گفتم : پارو چرا دادی رفت؟ خندید و گفت : میخواستم بیام ، دیدم یه حوری به پام چسبیده و نمیزاره بیام . هر چی بهش گفتم من یکی بهتر از تو رو دارم حرف تو کتش نمیرفت ، دیگه مجبور شدم پارو بدم تا بیام پیشت خندیدم . روز ها می گذشت . شب ها رضا وقتی برای نماز شب بلند میشد تا اذان صبح صدای گریه جان سوزش توی خونه بلند بود . از عمق جان در سکوت فریاد میزد و گریه میکرد و من از شنیدن اینطور التماس هاش ، گریه ها و زجه هاش جگرم خون میشد! اما به روش نمی آوردم که شب ها پا به پاش بیدار هستم و با شنیدن صدای گریه ها و ناله هاش منم پریشون میشم و اشک می ریزم . مدتی گذشت . زخم پای رضا که خوب شد با امیر حسین و امیرعلی رفتن برای سفارش پای مصنوعی . یک هفته به محرم مونده بود که پاش آماده شد . با سجاد جلوی در خونه ایستاده بودیم تا رضا بیاد ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 و بالاخره قامت رضا در راه پله نقش بست و این دفعه بدون عصا اما با همون پای مصنوعی هم لنگان لنگان راه میرفت . یک جعبه شیرینی دستش بود . با لبخند جلو اومد ، سلام کرد و سجاد بغل گرفت و بوسیدش . -مبارک باشه آقا! رضا : سلامت باشید قشنگم ، خداروشکر همش می ترسیدم این پا دیر آماده بشه و من نتونم برای محرم امسال برم کمک بچه ها -خداروشکر از فردا رضا یک سره به دنبال کارای مسجد و آماده سازی برای محرم بود . شب دوم محرم از راه رسید . وسط روضه صدای چند نفر بلند تر از بقیه بود که از عمق جان ناله میزدن . صدای رضام رو از بین اون صدا ها می شنیدم . اون ناله ها صدای اون کسانی بود که رفته بودن سوریه و از قافله شهدا جا مونده بودن . اما صدای رضا بلند تر از بقیه بود چون رضا به شهادت خیلی نزدیک بود اما قسمتش چیز دیگه ای بود! ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 وقتی مداحی هوای این روزهای من هوای سنگره؛رو خوندن احساس کردم رضا داره باهاش جون میده . خیلی نگرانش بودم . من هم پا به پاش اشک می ریختم و به خدا می‌گفتم : خدایا خودت آتش دلش رو خاموش کن! آرومش کن! خدایا ... شب سوم اوضاع رضا بدتر شد و وسط روضه از حال رفت . وقتی برق ها روشن شد ، از طبقه بالا به طبقه پایین که آقایون نشسته بودن نگاه کردم و رضا رو پیدا کردم که کنار دیوار بی حال نشسته بود و اشک می‌ریخت . حسین ، محسن ، امیرعلی ، امیرحسین و چند نفر دیگه هم کنارش بودن و سعی میکردن آرومش کنن . تو همون اوضاع که نگران رضا بودم و از نگرانش روی پا بند نبودم ؛ یهو یه خانوم بسیار بد حجابی نزدیکم شد و گفت : تو زن رضایی؟ -شما؟ خانومه : من قرار بود یه روزی باهاش ازدواج کنم . وقتی اخلاقش رو شناختم خیلی زود ازش فاصله گرفتم . خیلی هم بعدش اومد پی ام اما من محلش ندادم . تو چطور تونستی با اون اخلاقاش کنار بیای؟! تو زندگی خیلی باهاش اذیت شدی درسته؟ ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 بعد نگاهی به پایین انداخت ، پوزخندی زد و گفت : نگاهش کن! آنقدر گناه کرده که اینجوری سعی داره توبه کنه از دیدنش اونم تو این اوضاع که نگران حال رضا بودم مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم جواب حرف هاش رو باید چی بدم . فقط یک لحظه گفتم : به شما ربطی نداره،دفعه بعدم درمورد شوهرم اینجوری حرف بزنی خودم جفت چشاتو در میارم و سریع از کنارش گذشتم . با سجاد ، نیایش ، ستایش و مامان از هئیت خارج شدیم . چند دقیقه جلو در منتظر موندیم تا رضا با بابا ، امیر حسین و امیرعلی اومدن بیرون . سرش پایین بود و چیزی نمی گفت . مامان : رضا جان امشب سجاد بیاد پیش ما؟ سرش رو که بالا گرفت ، تازه چشم هاش رو دیدم که شده بود کاسه خون! با صدای گرفته اش رو به سجاد گفت : می خوای بری؟ سجاد : اگه شما اجازه بدی رضا : برو فقط اذیت نکنیا سجاد : چشم همگی از هم خداحافظی کردیم . پیاده اومده بودیم و حالا هم پیاده بر می گشتیم . رضا دستم رو محکم گرفته بود. .... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 سکوت کرده بود و فقط هر چند دقیقه یکبار نفس عمیقی میکشید . انگار که درونش داشت در کوره ای از آتش می سوخت و رضا سعی میکرد نفس های عمیق بکشه تا بلکه بتونه این آتیش رو خاموش کنه! اما موفق نبود و به یک باره زد زیر گریه . واقعا نمیدونستم باید بهش چی بگم ، تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دستش رو بالا آوردم و بوسیدم و بعد هم پشت دستش رو نوازش کردم . کمی آروم می‌گرفت و دوباره اشک هاش روونه میشد . انگار آتش جانش قصد خاموش شدن نداشت! دم در خونه که رسیدیم با صدای گرفته اش گفت : حال داری بریم مزار شهدای گمنام؟ هرکاری که لازم بود برای اینکه آروم بشه باید انجام میدادم : آره عزیزم ، بریم داخل پارکینگ رفتیم ، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم . اونجا که رسیدیم هیچ کس نبود ، فقط ما بودیم و پنج شهید گمنام . کفش هامون رو در آوردیم و داخل مقبره شدیم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 فاتحه که خوندم خواستم بلند بشم تا رضا تنها باشه ولی دستم رو گرفت و گفت : بمون کنارش نشستم . سرش رو روی سنگ قبر یکی از شهدای گمنام گذاشت و صدای گریه مردانه اش تمام فضا رو گرفت . پا به پاش ، بی صدا اشک می‌ریختم . یک ربع گذشته بود که رضا همون طور داشت گریه میکرد . دستم رو لای موهاش کشیدم ؛ چند دقیقه بعد سرش رو بلند کرد ، به دیوار تکیه داد و چشم هاش رو بست . در بطری گلابی که همراهمون آورده بودیم رو باز کردم . کمی داخل مشتم ریختم و بعد به صورت رضا ریختم . دستم رو روی صورتش کشیدم . بعد در بطری آب رو باز کردم و به زور چند قلپی بهش آب دادم . کمی که گذشت ، با همون صدای بی حال و گرفته اش شروع به خوندن کرد : حالا اومدی حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی حالا که بار سفر بستم از این دنیا اومدی عمو عباسو نیاوردی چرا تنها اومدی؟ حالا اومدی خوابن حالا که تموم دخترای شام اومدی حالا که نمی‌تونم بگم اومد بابام اومدی حالا که سفید شد از نبودنت موهام اومدی دیگه ندارم من، به زندگی میلی عمّه نگاهم کن، عوض شدم خیلی بابا به موهای دخترش حسّاسه الان بیاد این‌جا، منو نمی‌شناسه دیگه ندارم من، به زندگی میلی فضّه نگاهم کن، عوض شدم خیلی سه ماهه با دردام، هرطوری بود ساختم خودم تو آیینه، خودم رو نشناختم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 دیگه توان خوندن نداشت! دستش رو گذاشت روی صورتش و گریه کرد! و من فقط دستم رو روی شانه اش گذاشتم و نوازشش کردم . کمی که آروم شد ، دست از روی صورت برداشت . دستمال کاغذی ای از کیفم در آوردم و اشک هاش رو پاک کردم . رضا : پاشو نماز شب بخونیم باهم نماز شب خوندیم . اذان صبح رو که دادن باهم نماز جماعت خوندیم و به طرف خونه راه افتادیم . وقتی رسیدیم ، رضا خسته روی تخت افتاد . کنارش رفتم و دستش رو گرفتم : قربونت برم پاشو لباس هاتو عوض کن بی حال گفت : حال ندارم زینب خودم دست به کار شدم . جوراب هاشو در آوردم که بلند شد و دستم رو بوسید . بعد لباس هاش رو عوض کرد و روی تخت خوابید . من هم لباس هام رو عوض کردم و توی بغلش خوابیدم . دهه دوم محرم که تموم شد با رضا ، سجاد ، نیایش ، ستایش ، کوثر ، مامان خودم و مامان رضا رفتیم تا برای ریحانه و رقیه سیسمونی بخریم . حال رضا خیلی دگرگون بود . نگاهش که به وسایل دخترانه می افتاد رنگ بغض می گرفت. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 خوب میدونستم به چه چیزی فکر میکنه . خواستم فضا رو عوض کنم . به رضا که به کش ها خیره شده بود رو کردم و گفتم : آقا ، اینجوری میکنی حسودیم میشه هااا . گفته باشم اول باید موهای منو شونه کنی بعدم خوشگل ببندی بعدش موهای دخترا رو خندید . دستش دورم حلقه شد و گفت : چشم بانو!! به چشم هاش خیره شدم و گفتم : رضا ، چقدر دوستشون داری؟ لبخند قشنگی زد : مادرشون رو بیشتر دوست دارم! لبخندم عمیق شد ، دستش رو بالا آوردم و به دستش بوسه ای زدم! رضا : عه این کارا چیه قربونت برم! -دلبری میکنی همین میشه دیگه خندید . نیایش : اهم باهم برگشتیم و با نیایش ، ستایش و کوثر رو به رو شدیم . خجالت زده سرم رو پایین انداختم که رضا گفت : ببینم شما هنوز یاد نگرفتید وارد خلوت زن و شوهر نشید؟ نیایش : شما چی؟ هنوز یاد نگرفتی تو یه پاساژ که کلی زن و مرد توشه جای قربون صدقه رفتن نیست؟ ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 همگی خندیدیم . خرید هامون که تموم شد ، با یک وانت که وسایلی که خریده بودیم پشتش بود ، راهی خونه شدیم . خونه هم که رسیدیم ، رضا سریع آستین بالا زد و با سجاد وسایل اتاق سجاد رو بیرون آورد و بعد شروع به چیدن همه وسایل کرد . یک طرف اتاق برای سجاد بود و طرف دیگه اش برای دختر ها  . کارش تموم شد . مثل همیشه تمیز و مرتب ، شیک! با ذوق و لبخند به قسمت صورتی اتاق نگاه میکردم که رضا گفت : می پسندی خانوم؟ با لبخند به طرفش برگشتم . لیوان شربت رو دستش دادم و گفتم : مثل همیشه عالی شده ، دستت درد نکنه عزیزم خسته نباشید لیوان شربت رو ازم گرفت و سرم رو بوسید : خواهش میکنم سجاد : مثل اینکه ماهم زحمت کشیدیما فقط از شوهرت پذیرایی میکنی زدیم زیر خنده . -الهی قربون پسرم بشم که آنقدر کمک کرده ، دست شما هم درد نکنه مرد مامان! لیوان شربت دیگه ای از سینی برداشتم و به دست سجاد دادم : بفرمائید نوش جان ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 سجاد : قابلی نداشت ، ممنونم رضا : هی خدا پس کی قراره این دخترای ما بیان که منم بشینم باهاشون خلوت کنم؟ بعد دستش رو روی شکمم گذاشت و گفت : دخترای بابا ، نمی خواین بیان؟! صدام بچه گونه کردم و گفتم : بابایی فقط یک ماه دیگه صبر کن رضا : این یک ماه برام اندازه شیش ماه میگذره تا بالاخره شما دوتا بیاین و من بغلتون کنم و سفت بچلونمتون -ای ای داره حسودیم میشه هاا خندید : هنوز مونده حسودیاات ، حالا بزار این دوتا بزرگ شن ؛ به به چی بشه . -کوفت ، ببین منم یه پسر دارم مثل شیر کنارمه رضا : اوه اوه ، بله بله . ولی هرچی فکر میکنم میبینم اون موقع ما سه به دو هستیم ، عدالت برقرار نیست . به نظرم یه بچه دیگه باید بیاریم با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم و گفتم : هنوز این دوتا به دنیا نیومدن تو هوس بچه کردی رضا : نه من برای خودت گفتم همونطور که دنبالش میکردم گفتم : شما خیلی اشتباه کردییی کوسن های مبل رو به طرفش انداختم. رضا می خندید ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️