💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هشتصد_هفتاد_و_هشتم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
گوشی ای که داغ شده بود رو تحویل مسئول دادم و به امیرحسین و امیرعلی گفتم : رضا گفت اگر براتون زحمتی نیست یه چند روز برید بیمارستان ازش مراقبت کنید . بنده خدا اون آقایی هم که تا الان کنارش بنده خسته شده
امیرعلی : چه زحمتی ، حتما میریم
و بعد رو به مسئول گفت : لطفا آدرس بیمارستان رو میدید
مسئول : چشم الان می نویسم میدم خدمتتون
- یه چند تا وسیله هم میخواست باید بریم خونه خودمون براش بر دارن بدم شما ببری
امیرعلی : باشه زن داداش ، میبرمت خونه
-ممنونم
آدرس رو که گرفتیم از ستاد خارج شدیم .
بابای خودم : زینب یه چند شب هم بیا خونه ما دیگه همش به حاج آقا و حاج خانوم زحمت نده
بابای رضا : این چه حرفیه حاج آقا ؛ به خدا که زینب با ستایش و نیایش برام فرقی نداره . زینب و بچه ها چشم و چراغ خونمون هستن
بابای خودم : شما لطف دارید حاج آقا خیلی ممنونم . ولی ماهم دلمون براش تنگ شده اگه اشکال نداشته باشه یه چند روز بیاد خونه ما ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هشتصد_هفتاد_و_نهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بابای رضا : نه بابا این چه حرفیه ، ماشاءالله آن قدر دوست داشتنی هست که همه زود به زود دلشون براش تنگ میشه .
و بعد رو به من گفت : برو باباجون ولی دوباره بیایاا
-چشم ، ان شاءالله دیگه رضا مرخص شده باشه و بیاد خونه
همه : ان شاءالله
-بابا من اول با آقا امیرعلی برم خونه خودمون وسیله های رضا رو بردارم بیارم بعد با اسنپ میام خونتون
بابا : باشه دخترم
از مامان و بابا خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم . اول رفتیم خونه تا پدر و مادر رضا رو برسونیم خونشون و من ساک رضا رو برداشتم و بعد رفتیم خونه خودمون . هرچی رضا خواسته بود با کمی پسته ، گردو و بادام توی ساک گذاشتم و دادم امیرعلی و امیرحسین بردن برای رضا . بعد خودم و سجاد با اسنپ رفتیم خونه مامان اینا .
روز ها گذشت هرچند به کندی اما بالاخره روز موعود فرا رسید .
لحنش ناراحت شد : زینب میخوام یه چیزی بهت بگم
نگران گفتم : چیشده؟
صدای شادش تو گوشم طنین انداز شد : فردا مرخص میشم و میام خونه
جیغ زدم : وااااااااااااای راست میگی؟؟؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هشتصد_هشتاد
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
خندید و گفت : گوشم کر شد خانوم . بله امروز دکتر اومد و گفت فردا مرخصی
-وااااااااااااای اخ جووون خدایا شکرت
تلفن رو که قطع کردم با علیرضا رفتیم میوه خریدیم . وقتی این خبر رو به خونواده رضا هم دادم ، ستایش و نیایش به کمکم اومدن تا باهم خونه رو تمیز کنیم . با ستایش ، نیایش و کوثر خونه رو تمیز کردیم ؛ میوه شستیم و وسایل پذیرایی فردا رو آماده کردیم . صبح که شد مامان و بابای خودم و رضا به همراه علیرضا اومدن خونمون .
رضا زنگ زد و گفت دلم نمی گیره بعد بیمارستان بیام خونه و اونجا هم همه میخوان بغلم کنن . اول میرم خونه مامان اینا حموم بعد میام خونه خودمون .
و بالاخره بعد چند ساعت زنگ در زده شد . دستام میلرزید . سجاد در رو باز کرد . رضا که به پاگرد رسید ، سجاد جیغ زد "بابا" و دویید به سمتش . بالاخره قامت رضا در چهار چوب در نقش بست . یک لحظه تمام اتفاقات رفتنش پیش چشمم اومد .
خدایا شکرت که رضام بهم برگردوندی!
صدای سلام بلند رضا توی خونه طنین انداز شد. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هشتصد_هشتاد_و_یکم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
رضا رو به امیرحسین گفت : داداش سجاد رو بغل کن به بغلم
تا امیرحسین خم شد ، همه اعتراض کردن : تو با این وضعیت نمیخواد بچه بغل کنی
اما رضا کار خودش رو کرد و گفت : چیزی نیست که ..
با چشم هام یکبار از سر تا پا نگاهش کردم .. نگاهم روی پاچه خالی شلوار ثابت موند .. پایی که جاش رو به دوتا عصا داده بود ..!
وقتی حسابی سجاد رو بوسید ، به بغل امیرحسین داد . یک عصاش رو به دیوار تکیه داد و با یک عصا به سمت ما اومد . اول با پدر من و خودش و علیرضا ، سلام و علیک و روبوسی کرد . به نیایش رسید . نیایش بالاخره تونست به آغوش برادرش پناه ببره . میون گریه هاش گفت : داداش خیلی دلم برات تنگ شده بود
رضا : قربونت برم من ، منم خیلی دلم برات تنگ شده بود . گریه نکن دیگه آبجی ، حالا که من اینجام!
نیایش از رضا جدا شد . رضا اشک های صورتش رو با دست پاک کرد و بهش لبخند زد . و بعد نوبت ستایش بود تا دوباره طعم آغوش برادر رو بچشه! وقتی اشک های ستایش رو هم پاک کرد ، به طرف فاطمه رفت. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هشتصد_هشتاد_و_دوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
فاطمه رو هم بغل کرد و سرش رو به سینه گرفت . رضا کلی قربون صدقه اش رفت ، اشک هاش رو هم پاک کرد . وقتی از هم جدا شدن به طرف آقا مهدی رفت .
آقا مهدی به شوخی گفت : داداش پارو بالاخره دادی رفتاا
رضا خندید و گفت : آره داداش ، دیگه بالاخره رفیق نیمه راه باید بره . دفعه قبلی که رفتم مجروح شد ، کلی التماسش کردم که نره . آخه اگر میرفت که بهم زن نمیدادن
همه خندیدن .
رضا و آقا مهدی همدیگه رو بغل کردن ، باهم روبوسی کردن . رضا باران رو که تو بغل آقا مهدی بود ، بوسید و خواست بغلش کنه که آقا مهدی مانع شد : نه داداش ، بزار وقتی نشستی بغلش کن
رضا رو به باران گفت : نشستم زود بیا بغل دایی که خیلی دلم برات تنگ شده ، باشه؟
صدای بغضی باران بلند شد : چشم دایی
رضا به سمت کوثر رفت . باهاش سلام و علیک گرمی کرد و به پیش مامان رفت . دستش رو گرفت و بوسید اما مامان سریع رضا رو به بغل گرفت . همونطور که گریه میکرد گفت : خوش اومدی رضا جان!
رضا : ممنونم مامان ، ببخشید این چند وقت خیلی اذیت شدید! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هشتصد_هشتاد_و_سوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
مامان : رحمتی عزیزم. همینکه که دوباره برگشتی و سایه ات بالا سر زن و بچه ات هست خودش کلیه و جای شکر داره!
رضا : سلامت باشید
از مامان جدا شد و به آغوش مادر خودش پرواز کرد . بالاخره بغضی که از اول باهاش بود توی بغل مادرش باز شد! آروم زیر گوشش زمزمه کرد : دیدی مامان؛ پسرت لیاقت شهادت نداشت!
و مامان هم آروم گفت : این حرف رو نزن! قسمتت چیز دیگه ای هست عزیز مادر! صبور باش!
از مامان جدا شد و به دستش بوسه ای نشاند . به طرف من اومد . آروم زیر گوشم زمزمه کرد : من یک دنیا شرمنده ات هستم!
و من بالاخره بعد از یکماهی که اندازه یکسال گذشت .. پر از سختی و درد ... ولی من بالاخره تونستم دوباره سرم رو روی سینه اش بگذارم و بلند بلند گریه کنم.
رضا : قربونت برم؛ من دیگه برگشتم! دیگه گریه نکن!
از رضا جدا شدم . دستش به طرف صورتم اومد و اشک هام رو پاک کرد .
رضا : حال دخترام چطوره؟
آروم گفتم : از وقتی فهمیدن امروز باباشون میاد کلی وول خوردن ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هشتصد_هشتاد_و_چهارم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
خندید و جوری،که فقط خودشم بشنوم گفت : بعدا باهاشون مفصل سلام و علیک میکنم
از من جدا شد و رو به بقیه گفت : بفرمائید بنشینید چرا سر پا ایستادید
خودش هم روی مبل دو نفره نشست و به من اشاره کرد تا بیام بشینم .
-میخوام برم چایی و میوه بیارم
نیایش : نه تو بشین من و ستایش میریم
رضا : بیا بشین عزیزم
از نیایش تشکر کردم و کنار رضا نشستم . نیایش ، ستایش و کوثر به آشپزخونه رفتن . رضا ، سجاد رو بغل گرفت و روی پایی که سالم بود نشوندش . بعد دستش رو به طرف باران دراز کرد . باران هم سریع دوید و اومد کنار رضا نشست . رضا دستش رو دور باران حلقه کرد و باران رو به خودش فشار داد : چقدر دلم برات تنگ شده بود خوشگل دایی!
دوباره باران بغض کرده گفت : من خیلی بیشتر
رضا سر باران رو بوسید .
بابای رضا : رضا جان اون چند روزی که غیب شده بودی و به ما گفتن شهید شدی ، کجا بودی؟ اصلا چی شد؟
رضا : اون شب یه عملیات داشتیم . اول یک گروه شش نفره وارد عمل شدن که من یکی از اون ها بودم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هشتصد_هشتاد_و_پنجم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
ما که رفتیم جلو مثل اینکه توی گروه بعدی که قرار بود بیان درگیری پیش اومده بوده و خلاصه بین ما و گروه بعدی فاصله افتاد . ما تعدادمون خیلی کم اومد و اون ها خیلی زیاد! وقتی دیدیم وضعیت اینطوری هست و حریفشون نیستیم و یکی از بچه ها هم مجروح شده بود تصمیم گرفتیم عقب نشینی کنیم. همین که داشتیم بر میگشتیم عقب من تیر خوردم . اوت منطقه کلا دست داعش بود . هر کدوم از ما شیش نفر به یک سمت فرار کردیم . چون خیلی خون ازم رفته بود فقط یادمه یه جا بی هوش شدم و افتادم زمین که از قضا جلوی در یکی از مردم سوری بوده . چشم که باز کردم دیدم تو خونه یکی از سوری ها هستم . اون ها قصد داشتن از اون جا فرار کنن و من روهم با خودشون بردن. من به خاطر جراحت هام بیهوش بودم و گهگاهی بهوش می اومدم و متوجه میشدم تو مسیر هستیم . تا اینکه بعد چند روز که تو مسیر بودیم انگار اون خونواده متوجه میشن اون منطقه تحت تصرف نیرو های ما قرار گرفته ، به خاطر همین بر میگردن و من رو هم تحویل بچه های خودی میدن. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هشتصد_هشتاد_و_ششم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
همه از شنیدن حرف های رضا متاثر شدیم . سرم رو که بلند کردم دیدم تنها نیستم و مامان خودم و رضا اشک هاشون سرازیر شده و بقیه هم حاله ای از اشک دور چشمشون بسته بود .
مهمون ها بعد از اینکه پذیرایی شدن و مدتی نشستن عزم رفتن کردن . رضا برای بدرقشون بلند شد و مثل همیشه به حرف هیچ کس گوش نداد و کسی هم نتونست مانع این کارش بشه . من و رضا جلوی در ایستاده بودیم و مهمون ها رو بدرقه کردیم . مهمون ها که رفتن ، رضا در خونه رو بست و رو به سجاد گفت : آماده ای باهم یه بازی مشتی کنیم؟
سجاد با خوشحالی گفت : آره باباییی ، میرم سنگر هارو آماده کنم
رضا : باریکلا ، من با مامان صحبت کنم میام باهم بازی کنیم
سجاد : باشه بابایی
سجاد که به اتاق رفت ، رضا اومد و جلوم ایستاد .
رضا : زینب خانوم! حواسم هست از وقتی اومدم اصلا نگاهم نکردی! میدونم دلخوری ، این مدت خیلی خیلی بهت سخت گذشته ، میدونم چقدر دلتنگ بودی؛ حالا هم اینجام . برای اینکه نازتو بکشم و تمام سعی ام رو کنم تا این مدت رو جبران کنم! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هشتصد_هشتاد_و_هفتم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
به خدا خیلی شرمندتم اصلا روم نمیشه تو چشم هات نگاه کنم . زینب؛ منو ببخش!
دستش رو زیر چونم گذاشت . سرم رو بالا آورد و گفت : نمیخوای نگاهم کنی؟
خودم رو توی آغوشش انداختم . سرم رو به سینه گرفت و موهام رو نوازش کرد . با صدای بلند گریه میکردم . میون گریه هام گفتم : خیلی نامردی رضا خیلی! چه جوری دلت اومد منو تنها بزاری! میدونی تو این یک ماه چی کشیدم! همه اون یک ماه یک طرف ، اون لحظه ای که ساکت رو برام آوردن یه طرف!! میدونی هر شب لباساتو بغل میکردم و میخوابیدم!! دلم من خیلی برات تنگ شده بود رضا! خیلی خیلی خیلی
دلم خیلی براش تنگ شده بود و می خواستم تمام این دلتنگی های این یک ماه رو سرش خالی کنم.
مدتی گذشت که صدای بغض دار رضا بلند شد : هر چقدر دوست داشتی بزن تا خالی شی! ولی الان بیا بشین ، خوب نیست آنقدر سر پا وایسی .
من رو از خودش جا کرد . دستم رو گرفت و به سمت مبل برد . احساس شرمندگی بهم دست داد وقتی با این وضعیتش همینطور ایستاده نگهش داشته بودم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هشتصد_هشتاد_و_هشتم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
روی مبل که نشستیم ، دوباره سرم رو به سینه گرفت . آروم گرفته بودم و فقط از شدت گریه هق هق میکردم .
مدت طولانی ای گذشت . خواستم جو رو عوض کنم . با خنده گفتم : پارو چرا دادی رفت؟
خندید و گفت : میخواستم بیام ، دیدم یه حوری به پام چسبیده و نمیزاره بیام . هر چی بهش گفتم من یکی بهتر از تو رو دارم حرف تو کتش نمیرفت ، دیگه مجبور شدم پارو بدم تا بیام پیشت
خندیدم .
روز ها می گذشت . شب ها رضا وقتی برای نماز شب بلند میشد تا اذان صبح صدای گریه جان سوزش توی خونه بلند بود . از عمق جان در سکوت فریاد میزد و گریه میکرد و من از شنیدن اینطور التماس هاش ، گریه ها و زجه هاش جگرم خون میشد! اما به روش نمی آوردم که شب ها پا به پاش بیدار هستم و با شنیدن صدای گریه ها و ناله هاش منم پریشون میشم و اشک می ریزم .
مدتی گذشت . زخم پای رضا که خوب شد با امیر حسین و امیرعلی رفتن برای سفارش پای مصنوعی .
یک هفته به محرم مونده بود که پاش آماده شد .
با سجاد جلوی در خونه ایستاده بودیم تا رضا بیاد ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هشتصد_هشتاد_و_نهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
و بالاخره قامت رضا در راه پله نقش بست و این دفعه بدون عصا اما با همون پای مصنوعی هم لنگان لنگان راه میرفت . یک جعبه شیرینی دستش بود . با لبخند جلو اومد ، سلام کرد و سجاد بغل گرفت و بوسیدش .
-مبارک باشه آقا!
رضا : سلامت باشید قشنگم ، خداروشکر همش می ترسیدم این پا دیر آماده بشه و من نتونم برای محرم امسال برم کمک بچه ها
-خداروشکر
از فردا رضا یک سره به دنبال کارای مسجد و آماده سازی برای محرم بود .
شب دوم محرم از راه رسید . وسط روضه صدای چند نفر بلند تر از بقیه بود که از عمق جان ناله میزدن . صدای رضام رو از بین اون صدا ها می شنیدم . اون ناله ها صدای اون کسانی بود که رفته بودن سوریه و از قافله شهدا جا مونده بودن . اما صدای رضا بلند تر از بقیه بود چون رضا به شهادت خیلی نزدیک بود اما قسمتش چیز دیگه ای بود! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️