روضه شهادت امام موسی کاظم ع_۲۰۲۲_۰۲_۲۶_۱۸_۵۹_۰۳_۶۸۹.mp3
17.8M
روضه شهادت امام موسی کاظم
علیه السلام
سید رضا نریمانی
دلتون شکست التماس دعا داریم...💔🚶🏻♂️
@Oshagh_shohadam
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرشبمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
بہنیتشہید احمـد شهـبازے🌹
الهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…🍃
eitaa.com/Oshagh_shohadam
نگاهی مختصر به زندگینامه شهید 🌹
نــام :احمد
نـام خـانوادگـی :شهبازی
نـام پـدر :ولی اله
تـاریخ تـولـد :۱۳۴۰/۰۶/۰۱
مـحل تـولـد :تهران
سـن :۲۰ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
وضـعیت تاهل :مجرد
شـغل :پاسدار
مـلّیـت :ایران
دسـته اعـزامـی :سپاه پاسدارانتـاریخ شـهادت :۱۳۶۰/۰۶/۱۱
کـشور شـهادت :ایران
مـحل شـهادت :بازی دراز
#زندگینامه :
🌷یکم شهریور ۱۳۴۰، در تهران چشم به جهان گشود.
🌿 پدرش ولی الله، نگهبان بود و مادرش،خاور نام داشت.
📚 تاپایان دوره متوسطه در رشته انسانی دس خواند و دیپلم گرفت.
📌 از سوی سپاه پاسداران در جبهه حضور یافت.
🍃یازدهم شهریور ۱۳۶۰، در بازی دراز بر اثر اصابت ترکش خمپاره توسط نیروهای عراقی شهید شد.
🍂مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.
@Oshagh_shohadam✨
♡بـہنامـ خــداونـد شـہـد و شـہیـد♡
°سـلامـ خالـق و آدمـ
سـلامـ حضرتخاتمبہ°
^محـرمـان محـرمـ
بـہ حامیـاݩ عـدالـت^
🌹اَلسَّلامُ عَلَيْکُمْ اَيُّهَا الشُّهَدآءُ الْمُؤْمِنُونَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَيْکُمْ يا اَهْلَ بَيْتِ الاْيمانِ وَ التَّوْحيدِ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَيْکُمْ يا اَنْصارَ دينِ اللّهِ وَ اَنْصارَ رَسُولِهِ عَلَيْهِ وَ الِهِ
🕊السَّلامُ سَلامٌ عَلَيْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَي الدّارِ
🌹اَشْهَدُ اَنَّ اللّهَ اخْتارَکُمْ لِدينِهِ وَ اصْطَفاکُمْ لِرَسُولِهِ
@Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وامیکندبررویمابنبست هارا..
بابالحوائجشدبگیرددست هارا...
#شهادت_امام_کاظم
#استوری
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتپنجاهوهفتم
بعد از کلی از در و دیوار گفتن...
لیلا:
--خب دیگه قرار عقد و عروسی
"وااای خدا"
بابا:
-راستش لیلاخانم!
من نمیخوام دخترم زیاد تو نامزدی باشه..
-دفعه قبل هم به خاطر اصرار زیااد داییش بود
-اگه میشه عقد همین روزهای آینده باشه..!
-عروسی هم زیاد فاصله نباشه بینش..!!
لیلا:
--آره والا من هم خوشم نمیاد؛
مثلا دو روز دیگه عقد باشه که تو این دوروز برن خرید و یک ماه بعد از عقد هم برن سر خونه زندگیشون انشاءالله..
بابا:
-مهدیارجان..!
یعنی میتونی تو این یه ماه کار خونه رو انجام بدی؟!
مهدیار:
--آره اگه خدا بخواد چرا که نه..
--رفیقم بنگاهی داره سریع میتونم جور کنم..
بابا:
-هزینش چی؟!
مهدیار:
--کمی پسانداز دارم،میشه یه کاریش کرد..
بابا:
-خودم هم هستم
مامان:
-پس مباااارکه!
بعد شام مامانم با لیلاخانم گرم حرف شدن
مهدیار هم داشت با بابام حرف میزد...
مهدیه:
--هی خرگوش..!!
--بدو بریم اتاقت رو نشون بده..!
_خرگوش خودتی بیتربیت..!
_اصلا هم پرو نیستی!!
دستهاش رو گرفتم و رفتیم تو اتاق
مهدیه:
--واای اتاقت انگار حسینیه است،جالبه..
--آدم میره تو حس..
_بگووو ماشاءلله
مهدیه:
--اتاق مهدیار هم همینجوریه؛
الحق که خدا در و تخته رو باهم جور میکنه..
--وااای هدیه اصلا باورم نمیشه زنداداش من شدی!
_از خـــداتم باشه،زن داداش به این خوبی
مهدیه:
--بر منکرش لعنت
_کنکورت کِی هست؟!
مهدیه:
--یه مدت دیگه،خدا کنه قبول بشم..
_ان شاءالله
لیلا:
--مهدیهجان بریم دیگه..
از اتاق رفتیم بیرون،داشتن میرفتن؛
تو حیاط یهو مهدیار برگشت سمت من و گفت:
--هدیه خانم..!
صبح میام دنبالتون برا خرید..
_بله چشم...
مهدیار:
--مواظب خودتون باشین،خداحافظ
_خداحافظ
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتپنجاهوهشتم
صبح زود برا نماز بلند شدم،یه دعای عهد هم خوندم
"اصلا نماز صبح بدون دعای عهد میشه؟!"
بعد از نماز صبح رفتم حموم..
برگشتم یه صبحوونه مَشتی میل کردم
به ساعت نگاه کردم؛
"تازه ساعت شش هست هنوز؟!"
"یعنی آدم منتظر یه چیز نباشه زمان آنقدر زوود میگذره!"
"حالا اگر منتظر یه چیز باشه ساعت انگار باطریش تموم شده!"
"آسِه،آسِه،والا.."
رفتم که تیپ بزنم برا آقا..
"یه عبای بلند و گشاد که آستینش پرنسسی بود مشکی با روسری آبینفتی پوشیدم"
"کلا عبا دوست دارم؛وقتی عبا میپوشم دیگه اگه چادرم هم جلوش باز بشه راحتم"
"قد بلند و چهارشونه هم که هستم عبا بهم میاد"
"تف تو ریا"
نشستم پای گوشی؛
اصلا تنها کاری که زمان زوود میگذره گوشی هست
همینجوری پیجهای انقلابی و خبرهای سیاسی رو میخوندم که گوشیم زنگ خورد..!
"مهدیار بود" جواب دادم؛
_سلام
-سلام،خوبید!
_خیلی ممنون،شما خوبید!
-الحمدالله به خوبی شما؛
-جلوی دَرِ خونتون هستم،تشریف بیارید
_چشم
"وااای دیدی چه زوود گذشت"
رفتم کفشهام رو پوشیدم و اومدم بیرون..
"بله،آقا تو ماشین منتظرن!"
رفتم سمت ماشین که به احترامَم از ماشین پیاده شد و دوباره سلام کرد..
جواب سلامش دادم و نشستم جلوو
"پرو هم نیستم"
مهدیار:
-خوبید انشاءلله؟!
_خداروشکر،شما خوبید؟!
-الحمدالله عالیتر از همیشه
ماشین رو راه انداخت و گفت:
-خب حالا کجا باید بریم..؟!
_نمیدونم،
برا حلقه بریم پاساژ تارا اونجا بهتره..!!
-چشـــم...
مداحی تو فضای ماشین پخش شد؛
ـــــ
میدونی کربلاتو من
از تـــــــه دلم دوست دارم
خواب میبینم سرم رویِ
ضریح تو میزاارم
سپرده مادرم منو دست مادرت
ای جوونم
ـــــ
یهو مسیر رو دور زد؛
_اشتباه میریدهاا..!!
-چند دقیقه اجازه بدید..!
رفت جلو یه محضر وایساد و بهم نگاه کرد:
-میشه همین دو روز هم..!
-آخه میخوام راحت باشیم..!
گرفتم چی میخواد بگه؛
_باشه،اتفاقا خوب هم هست..
پیاده شدیم و رفتیم داخل محضر؛
بعد از سلام و احوالپرسی،مهدیار رو به حاجآقایی که رفیقش هم بود گفت:
-حاجی اگه میشه ما رو دو روز بهم محرم کنید که انشاءلله دو روز دیگه بیائیم برا دائم..!!
حاجی:
--مبـــــــــــــــارکه..
--کار خیلی خوبیه اتفاقا؛
آخه هر چی باشه باز نامحرم هستید!
--خیلیها حتی مذهبیها فکر میکنن تو دوران نامزدی چون نامزد هستن دیگه هیچی ولی اینجوری نیست؛
--دخترم بشین رو مبل،
مهدیار تو هم برو کنارش تا صیغه رو بخونم..
رفتم نشستم،
حال الآنم رو با زمانی که با فردین محرم میشدم رو مقایسه کردم...
تنها فرقش این بود الآن هم قلبم راضی بود
حاجی شروع کرد..
چیزهایی میگفت که ما باید تکرار میکردیم..
حاجی:
--خب مبارکه،پاشید
پاشدم،یه نگاه به مهدیار کردم؛
_یعنی تموم شد؟!
یه چشمک انداخت و گفت:
-معلومه،برو تو ماشین تا بیام..
یه لحظه احساس کردم
تو اون دنیا هستم؛
"وااااای خدا چه دلبر شد وقتی چشمک انداخت!"
"انگار پسره فقط منتظر محرم شدن بود"
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
طرفداشتغیبتمیکرد ؛
بهشگفتشونههاتودیدی؟
گفت : مگهچیشده ؟
گفت : یهکولهباریازگناهان
اونبندهخداروشونههایتوئه .. !
- شهیدمحمدرضادهقان
#شهیدانه
@Oshagh_shohadam
آن روزگار کوکه مرایار،یار بود؟
من بر کنار از غمو او در کناربود؟!
@Oshagh_shohadam
…سہ ماه پیکر مطہرش روی زمینی از جنسِ نمڪ، ڪه معروف به ڪارخانه نمڪ بود ماند
و تنش ڪبود شدهبود💔…
…وقتی دفترچهای ڪه همیشه همراهش بود را پیداڪردند🍃…
…معلوم شد با دستخط خودش روی اولین صفحه نوشته بود:
"خُدایـــــا
دوست دارم آنقدر بدنم روی زمین بماند
تا مرا پاڪ گردانی"🙃
#شهیدانه
#شهیدعلیخوشلهجه❤
️
@Oshagh_shohadam
اگـرشیعیانـمرازیـروروکنـم
جـز ادعـاچیـزیدیگـریندارنـد
واگـرآنـانراآزمایـشکنـمسـرازارتداد درآورنـدواگـرایشـانراتصفیـهنمایـم
ازهـزارنفـرجـزیكنفـرخالـصوبـیغشنباشـد
واگـرغربـالشـانکنـم
بـامـنجـزخـواصونزدیکانـمنماننـد!
ـــــامـامکاظـمعلیهالسلام🖇ـــــ
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرشبمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
بہنیتشہید ابراهـیمهـــادے🌹
الهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…🍃
@Oshagh_shohadam
نگاهی کوتاه به زندگی شهید 🌹
✨شهید ابراهیم هادی دراول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان به دنیا آمد.
🍁وی فرزند چهارم از ۶ فرزند خانواده بود. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین علاقه خاصی به او داشت. وی نیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود.
🌼پدری که توانسته بود با شغل بقالی به بهترین نحو فرزندانش را تربیت نماید. هنگامی که ابراهیم نوجوان بود، پدرش فوت کرد و از آن جا بود که زندگی را مانند مردان بزرگ، به پیش برد.
🥀شهید ابراهیم هادی در عملیات والفجر مقدماتی به همراه بچه های گردان کمیل و حنظله در کانال های فکه به مدت پنج روز مقاومت کرد ولی تسلیم نشد و سرانجام در ۲۲ بهمن سال ۶۱ پس از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب،
📌تنهای تنها با خدا همراه شد و کسی دیگر او را ندید. #ابراهیم همیشه از خدا تقاضا داشت گمنام شود؛ به دلیل آنکه یکی از صفات #یارانخدا، #گمنامی است.
#وصیتنامـہشهید 🌱
🌸خدايا تو را گواه ميگيرم كه در طول اين مدت از شروع انقلاب تاكنون هر چه كردم براي رضاي تو بوده و سعي داشتم هميشه خود را مورد آزمايش و آموزش در مقابل آزمايشها قرار دهم.
🍂اميدوارم اين #جان ناقابل را در راه #اسلام عزيز و پيروزي مستضعفين بر متكبرين بپذيري.
🍃خدايا هر چند از #شكستگيهاي متعدد استخوانهايم رنج ميبرم، ولي #اهميتي نميدادم؛ به خاطر اينكه من در اين مدت چه نشانههايي از #لطف و #رحمت تو نسبت به آنهايي كه خالصانه و در اين راه گام نهادهاند، ديدهام.
❤️خدايا، اي معبودم و معشوقم و همه كس و كارم، نميدانم در برابر عظمت تو چگونه #ستايش كنم ولي همين قدر ميدانم كه هر كس تو را شناخت، عاشقت شد و هر كس عاشقت شد، دست از همه چيز شسته و به سوي تو ميشتابد و اين را به خوبي در خود احساس كردم و ميكنم.
🇮🇷خدايا #عشق به #انقلاب اسلامي و #رهبر كبير انقلاب چنان در وجودم #شعلهور است كه اگر تكهتكهام كنند و يا زير سختترين شكنجهها قرار گيرم، او را #تنهانخواهمگذاشت.
🌿و به عنوان يك فردي از آحاد ملت مسلمان به #تماميملت خصوصاً مسئولين امر تذكر ميدهم كه هميشه در جهت #اسلام و #قرآن بوده باشيد و هيچ مسئله و روشي شما را از هدف و جهتي كه داريد، #منحرفننمايد.
🔆ديگر اين كه سعي كنيد در كارهايتان نيت خود را #خالص نموده و اعمالتان را از هر #شرك و #ريا، #حسادت و بغض پاك نماييد تا هم اجر خود را ببريد و هم بتوانيد مسئوليت خود را آنچنان كه خداوند، اسلام و امام ميخواهند، انجام داده باشيد اين را هرگز فراموش نكنيد تا خود را نسازيم و تغيير ندهيم، جامعه ساخته نميشود.
والسلام و عليكم و رحمه الله و بركاته🌷
•••
🌻دوس دارے همسره آیندت چطوری باشه؟
خودت هم همونجوری باش!!
@Oshagh_shohadam
1_1169254668.mp3
966.6K
#روایتگری_شهدایی
حاج حسین یکتا:
بچه ها شهادت رو به آدمای حواس جمع میدن وچه عاقلانه زندگی کردند وعاشقانه رفتند ..💔🚶🏻♂️
@Oshagh_shohadam
ازخودمبدممیاد
وقتےدارمقرآنیامناجاتمیخونم
نگاهمیکنمچندصفحهازشمونده...🚶♀
#تباهیات '✋🏼
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتپنجاهونهم
رفتم نشستم تو ماشین؛
مهدیار هم بعد از خداحافظی اومد..
مهدیار:
-خب بریم بانو؟!
_بله بریم..
گوشیم رو درآوردم؛
یه پیام از طرف مهدیه:
--دوتایی رفتید هــــان؟!
--به مهدیار بگو فکر کردی نفهمیدم پیچوندی من رو تا تنهایی بری؟!
"ای خدا این دختر چقدر باحاله"
از لَجِش جواب دادم:
_علیک سلام،
_تا دلتم بخوااد؛
میخواستیم دوتایی بیایم مزاحم..
مهدیار:
-خب اون کیه که تونسته نیش هدیهخانم رو اونقدر باز کنه..!!
"چه زود پسر خاله شد لعنتی"
_هیچکی،یکی از دوستام هست
_شما هم حواسِت به رانندگیت باشه که خدای نکرده حَلقَمون رو از اطراف پل صراط نخریم..
-شما امر بفرمااا..
ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل پاساژ؛
_خب سختپسندی یا زودپسند؟!
-من زودپسندم،تو چی؟!
_وااااای چه خووب؛
من هم زودپسندم پس اَلاف نمیشیم..
-بیا بریم طبقه بالا؛
رفیقم هست تخفیف میده..
_چشم..
همه جا هم رفیق داره؛
کلا پسر باید همینجوری باشه..
رفتیم طبقه بالا و وارد مغازه شدیم؛
یه پسر قدکوتاه با موهایبور که تیپش خیلی خفن بود بلند شد..
مهدیار:
-بـــــــــــــــــــــه سلام،چطوری داداش پوریا؟!
پوریا:
--بَه سلام برادر بسیجی،چطووووری؟!
-قربونت..
--خب چیشد یاد ما کردی نارفیق؟!
-نارفیق ترامپه بیتربیت
-با همسرم اومدیم برای خرید حلقه..
پوریا یه نگاه بهم کردم و گفت:
--سلام،مبارکه
_سلام،ممنون
--مهدیار خیلی شانس آوردی..!
-چراا؟!
--آخه کی به توی عقلِ کُل زن میده!!
زدیم زیر خنده و مهدیار گفت:
-باز خوبه به من یکی دادن،تو چی بدبخت؟!
-حالا حلقههات رو بیار ببینم..!
آقاپوریا از ویترین حلقههایی آورد؛
همشون نگیندار و شلوغ بودن..
کنار حلقهها یه حلقه کاااملاااااا ساده بود،
جوری که نه نگین و نه طرحی روش بود چشمم رو گرفت و رو به مهدیار گفتم:
_میگم میای دوتا از اینا بخریم..؟!
_بعد بدیم پشت حلقه اسمهای هم رو هَک کنیم؟!
پوریا:
--واقعا که سلیقتون تک هست!
--جدیدا هم این سادهها مُد شده ولی هککردن پشتش واقعا خلاقیته..!
مهدیار:
-میتونی هک کنی؟!
--آره حتما..
-کِی؟!چقدر طول میکشه؟!
--یکی دو روز؛
ولی چون برای معلولین ذهنی ارزش قائلم یه دور تو پاساژ بزنی آماده است!
-خب حله بیتربیت،
معلول هوای معلول رو داره..
-پس یه طلا برا خانم من هم نقره
--چرا نقره؟!
-آخه برای مردها طلا حرام هست!
--میبینید خدا بین زن و مرد فرق میگذاره..!
--بگو چرا مثلا طلا حرام هست؟!
-آخه آقای دانا طلا برای مردها ضرر داره؛
برو تو اینترنت بزن ببین چرا..!!
بعد از گرفتن سایز انگشتهامون خداحافظی کردیم
یه لحظه گرمایی رو تو دستم احساس کردم؛
نگاه کردم "دستهام رو گرفته"
"وای خدااا من جنبه ندارم الان میمیرم"
دستهام رو گرفت و از مغازه خارج شدیم..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتشصتم
مهدیار:
-خب الان باید بریم لباس بخریم؟!
_بله
-خب بریم ببینم کجا میشه خرید کرد..!
دور و بَرِش رو نگاه میکرد که چشم من افتاد به مغازهی کت و شلواری و برگشتم سمتش:
_بریم اینجا..!
-اول برای شما..
_نه دیگه،جلوی مغازهایم الان..
-خب پس باشه..
وارد مغازه شدیم؛
یه کت و شلوار که از پشت ویترین چشم من رو گرفته بود رو گفتم بیارن..
یه نگاهی تو مغازه کردم و چشمم یکی دیگه از لباسها رو گرفت و دوباره یکی دیگه...
"عه این هم خوبه"
یه نگاهی به فروشنده کردم و گفتم همه رو بیاره؛
فروشنده رفت لباسها رو بیاره..
مهدیار:
-شما که آسانپسند بودین که..!!
_آسانپسند که هستم ولی خب همشون قشنگ هستن و همه رو امتحان کنید..
-چشم
شاید نزدیک چهار پنج تا سِت بود که مهدیار همه رو برداشت و همین جوری رفت سمت اتاق پُرُو..
صداش اومد که با ناز گفت:
-خدا به خیر بگذرونه با این خانم آسانپسند
زدم زیر خنده؛
جلوی اتاق پُرُو وایسادم تا بیاد بیرون
که در اتاق باز شد و اومد بیرون..
فیگور مدلینگها رو گرفت
یه نگاهی کردم؛
با این وجود که خندم گرفته بود ولی خودم رو کنترل کردم و یکی از ابروهام رو دادم بالا و کاملا جدی گفتم:
_خیر،بعدی لطفا
با همون حالت برگشت تو اتاق؛
"شاد بودم"
"انگار تکتک اعضای بدنم،سلولهام"
"انگار تمام وجودم شاد بود از ته دل"
به خاطر این حالِ خوبم تو دلم "الحمدلله" گفتم که در اتاق باز شد و با حالت مدلینگی اومد جلو و دوباره فیگور گرفت..
یه نگاهی کردم و گفتم:
_خیر،بعدی..!
ایشی گفت و رفت تو
تو حال و هوای خودم که اومد...
باز یه نگاهی کردم؛
"کت و شلوار مشکی با پیرهن سفید"
به دلم نشست،
ذوق کردم و پاشدم و دستهام رو زدم بهم:
_این عالیه..
-نه توروخدا نکنید این کارها رو!
-بزارید دهتا دیگه عوض کنم شاید نظرتون عوض شد..!
_نه دیگه این عالیه..
-خب الحمدالله پسندیدن؛
وگرنه شب باید همینجا چادر میزدیم..
_خیلی خوووبه تیپه،خودتون خوشتون میاد؟!
-جذاب بودم،جذابتر شدم..
-ولی یه ذره میترسم..!
_چـــرا؟!
-خدانکرده بِدُزدَنَم
_حالا گفتم چی میخواید بگید!
صاحب مغازه با یه کراوات اومد سمتمون و گفت:
--این هم بزنید دیگه حله..!
"کروات رو چه به پسر ایرونی"
برگشتم سمتش و گفتم:
_نه نیازی نیست،ممنون..
مهدیار:
راست میگن،نیازی نیست..
صاحب مغازه:
--هر جور راحتید..
مهدیار رفت لباسهاش رو عوض کرد؛
و رفتیم حساب کردیم..
-خب بریم برای شما لباس انتخاب کنیم!
-من باید انتخاب کنمهاااا..!!
_چشم..
نویسنده#هـدیـہخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam