هدایت شده از 🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
ّبٌسًمَ رٌبّ اُلّشّهٍدِاٍ وّ اّلَصٌدٍیًقّیْنٌ
ما خیر ندیدیم از این خانه تکانی
کاش کسی بود که دل را بتکاند🌿..
#اللهمعجللولیکالفرج!
#تباه🖐🏿!
کاش اینقد ڪه به عید نوروز اهمیت میدیم !
همین قدر به نیمه شعبان اهمیت میدادیم...!
#نیمهشعبان
@Oshagh_shohadam
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌿
سال نو مبارک 😍👏
انشالله امسال با ظهور آقامون امسال سال طلایی مون باشه😃♥️
به امید بهترین ها براتون در سال جدید😄🌱
#عید_نوروز
#مبارک
@Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنودونهم
مهدیار خودش نفهمید؛
ولی من با همین حرف شاید سالها پیر شدم..
رو به سمتش گفتم:
_برم آب بیارم برات..!
بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه؛
از تو یخچال آب رو برداشتم و ریختم داخل لیوان و سر کشیدم..
"وااااای خدایـــــــــــــــــا"
"احساس میکنم بدنم یخ یخ هست"
"سرم میخواد منفجر بشه"
"قلبم،قلبم داره از جا کنده میشه"
"ولی...!
ولی هدیه...!
تو دختری قوی هستی..!
تو دختر حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) هستی..!
دختر حضرت بودنت رو اینجا باید ثابت کنی انشاءالله..!
همسرت و فدایی دخترش کنی..! "
یک لیوان آب برداشتم،رفتم کنار سجاده نشستم
لیوان رو گرفتم سمتش
مهدیار:
-ممنون
_مهدیار..!
حالا چرا این مدت به من نگفته بودی؟!
-چون پرستارم میخوام به عنوان کادر درمان برم سوریه انشاءالله
-برا رزمندهها اوضاع سوریه اصلا خوب نیست..
-وقتی اینجام سنگینم،
بهت نگفتم چون میترسیدم مخالفت کنی..
_انشاءلله جور میشه بری..
_اگر جایی لازم بود من رو هم ببر تا رضایتشون رو بگیرم ولی خب رضایت اصلی رو حضرتزینب(سلاماللهعلیها) باید بِدَن..
-تو واااااقعااااا مشکلی نداری؟!
_اگر راه داشت خودم هم فدای حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) و اولادش میکردم (:
-قول میدم جا نَمونی..
_اول خودت شهید بشو،
بعد به فکر شهادت من باش
-مَردِ و قولِش..
نماز شب و صبح رو خوندیم و رفتیم خوابیدیم؛
صبح چشمهام رو باز کردم،مهدیار نبود..
بلندم شدم صورتم رو شستم و رفتم داخل آشپزخونه
مثل همیشه سفره صبحونه انداخته بود
یکم خوردم و زنگ زدم بهش..
شمارش رو خودش تو گوشیم ((شهید آینده)) سیو کرده
...
_الو سلام خوبی..؟!
-سلام بانوجان..!
-تو خوب باشی ماهم خوبیم،جانم؟!
_قربونت،میخوام برم خونه بابام اینا..
-باشه برو،
فقط مواظب خودت باش..
...
لباسهام رو پوشیدم و رفتم خونه بابام اینا؛
موضوع سوریه مهدیار رو اصلا به روم نیاوردم..
چند ساعت خونه مامان بودم که مهدیار زنگ زد:
-خانمم..!
-بدو بیا پارک جلویی تا بریم خونه..
_نمیای خونه مامان؟!
-نه فعلا،زحمت نمیدم
بدو بیا دلم تنگِت شده خب
"پنج کیلو قند آب شد تو دلم "
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصد
لباسهام رو پوشیدم و رفتم پارک جلویی؛
همیشه عادت داشتم پایین رو نگاه کنم..
مهدیار هم همینجوری بود
چند دورِ دارم تو پارک میچرخم،
دیگه عصبی شدم و زنگ زدم بهش..
...
_مهدیار من رو گرفتی؟!
_دو ساعته تو پارکم نیستی؟!
-من هم دو ساعته تو پارک دارم راه میرم نیستی؟!
"ای خداااا"
_مهدیار ببین..!
_بیا کنار سُرسُرهها،اونجا وایسادم
"چشمی" گفت و گوشی رو قطع کرد
سرش پایینِ و من رو نمیبینه پسرِ
"بالاخره اومد"
_معلومه کجایی؟!
-ببخشید خب
-واااای دختر چه ُسرسُرههایی،
الان خلوته،سوار بشم..؟!
_پایهاَم *-*
رفت و از سُرسُرهها میرفت بالا و میومد پایین؛
چند نفر اون طرف فکر میکردن مهدیار دیوونست
من هم از حرکتهایی که میرفت دلم ضعف رفته بود
گوشی رو درآوردم و از تمام لحظات فیلم گرفتم ^-^
مهدیار:
-یعنی کی میشه بچههامون رو بیاریم اینجا بازی!
_اولا بچههامون رو نــــــــــه بچمون رو
دوماااا هم صبر کن من تو رو بزرگ کنم بعد به فکر بچه باش
-ببین اهلسنت همه بالای پنج،ششتا بچه دارن؛
شیعههام کلا جمعیتشون داره کم میشه..!
-من نیت کردم به نیت ۱۴معصوم ۱۴تا بچه
از تعجب خندیدم:
_اونقدر حرف نزن،بیا بریم خونه..
_تو حالت خوب نیست پسر
سوار ماشین شدیم و بسمالله..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
و اما عیدی 😍
این چند روز چقدر عید داشتیم 😌
الهی همیشه به شادی 🌱
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدویکم
" از زبان هدیه "
_میگم مهدیار!
_یادته قول دادی من رو اسفند ماه ببری راهیان نور؟!
_الان ثبتنامش شروع شده..!
-خب دوتامون رو ثبتنام کن انشاءالله
_جدی؟!
-آره،مرد و قولش
_واااااای عااااشقتم *-*
زنگ زدم به نارنج که مسئول ثبتنام بود،
و اسم دوتامون رو نوشت..
امروز ۱/اسفند بود و حرکت سفر ۱۴/اسفند
مهدیار:
-امشب هیئت هفتگی هست بریم؟!
_آره حتما،انشاءالله
رفتیم خونه،
سفره ناهار رو انداختم؛
صبح غذا گذاشته بودم رو گاز
تا اومدیم غذا بخوریم که گوشیه مهدیار زنگ خورد..
سریع پاشد آماده بشه بره /:
_ناهار چی..؟!
-حالا برمیگردم انشاءالله
_کجا؟!
-خداحافظ
رفت /:
من هم نتونستم غذام رو تنهایی بخورم و ریختم داخل قابلمه
گوشیم رو برداشتم و دوتا پست سیاسی و مذهبی گذاشتم و چرخی هم زدم تو پیج مسیحعلینژاد که نه بهتره بگیم پولینژاد..
ببینم الان داره از چی میسوزه..!!
حیف واقعا |:
اگر یک هفته دخترای سرزمینم روسری نگیرن سر چوب و برن خیابون؛پولینژاد بیدلار میشه و گِدا
والا بخدااا..
کلید در خونه انداخته شد،
مهدیار سریع اومد داخل و رفت سمت اتاق
چمدانش رو برداشت و شروع کرد به چیدن وسایلهاش
_علیک سلام،
_کجااا...؟!
-سلام
-دارم میرم سوریه،
دوساعت دیگه پرواز هست انشاءالله..
با خوشحالی اومد سمتم،
من رو گرفت تو بغلش و گفت:
-لحظههای آخر جووووور شد
-واای خدایا شکررررت
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدودوم
من تو شوک بودم؛
"یعنی چی؟!" "سوریه؟!"
"داعش؟!" "شهادت؟!"
یاد شهادت که افتادم قلبم تیر کشید؛
داشتم خودم رو گُم میکردم..
"برم سمتش که نذارم بره"
چشمم خورد به قاب #یازهرا
"من دخترشم"
نظرم عوض شد...
رفتم داخل آشپزخونه:
یکم غذا ، میوه و تنقلات برداشتم
و گذاشتم داخل چمدانش
مهدیار:
-بابا تفریح که نمیرم!
_همین که گفتم..
_جوراب برداشتی؟!
رفتم و نصف لباسهاش رو انداختم داخل کیفش
مهدیار:
-میدونی اجرت چقدر از من بیشتره؟!
"فقط خدا میدونست تو دلم چی میگذره"
_برا من هم دعا کن!
-چشم،حتمااااا
_صبر کن لباسم بپوشم بیام فرودگاه..
-نمیخواد،نیای بهتره (:
_آخه...!
-آخه نداره..
لباس و پوتینش رو پوشید،چمدانش رو هم برداشت
من هم قرآن و آب به دست فقط نگاهش میکردم..
مهدیار:
-هدیهجان!
-بند پوتینام رو تو میبندی؟!
"ای خداا"💔
"من از تو دلم داغووونم"
"داغونترم نکن"
"ولی..."
قرآن و آبی که تو سینی بود رو گذاشتم کنار؛
رفتم و بند پوتیناش رو بستم ((:
بلند شدم و بغلش کردم،
"ته دلم میلرزید"
"ولی باید مقاوم بود"
از زیر قرآن ردش کردم..
مهدیار:
-خداحافظ
_درپناهحق.یاعلیمدد
آب رو پشت سرش ریختم،در خونه رو بست
به دستهام نگاه کردم داشت میلرزید..
رفتم جلو آینه،به خودم نگاه کردم
صورتم رنگش پریده بود..
کنار آینه عکس من و مهدیار در سفر مشهد بود؛
به لبخندش نگاه کردم
"بغضم گرفت،تنها بودم" :((
رفتم رو تخت،
بالشت رو گرفتم جلو دهنم و تا میتونستم گریه کردم..
"ادامه دارد"
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam