eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
887 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ّبٌسًمَ رٌبّ اُلّشّهٍدِاٍ وّ اّلَصٌدٍیًقّیْنٌ
قرار ما نذر فرج اقا امام زمان (عج) لحظه ی تحویل سال ۱۴۰۱ با قرائت دعای الهی‌عظم‌البلا "الّلهُــــــمَّ‌عَجِّــــــل‌لِوَلِیِّکَـــــ‌ الْفَـــــــــرَجْ" تعجیل‌درفرج‌آقاامام‌زمان‌‌صلوات ‌التماس‌دعا
ما خیر ندیدیم از این خانه تکانی کاش کسی بود که دل را بتکاند🌿.. !
🖐🏿! کاش اینقد ڪه به عید نوروز اهمیت میدیم ! همین قدر به نیمه شعبان اهمیت میدادیم...! @Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌿 سال نو مبارک 😍👏 انشالله امسال با ظهور آقامون امسال سال طلایی مون باشه😃♥️ به امید بهترین ها براتون در سال جدید😄🌱 @Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ مهدیار خودش نفهمید؛ ولی من با همین حرف شاید سال‌ها پیر شدم.. رو به سمتش گفتم: _برم آب بیارم برات..! بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه؛ از تو یخچال آب رو برداشتم و ریختم داخل لیوان و سر کشیدم.. "وااااای خدایـــــــــــــــــا" "احساس می‌کنم بدنم یخ یخ هست" "سرم می‌خواد منفجر بشه" "قلبم،قلبم داره از جا کنده میشه" "ولی...! ولی هدیه...! تو دختری قوی هستی..! تو دختر حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) هستی..! دختر حضرت بودنت رو اینجا باید ثابت کنی ان‌شاءالله..! همسرت و فدایی دخترش کنی..! " یک لیوان آب برداشتم،رفتم کنار سجاده نشستم لیوان رو گرفتم‌ سمتش مهدیار: -ممنون _مهدیار..! حالا چرا این مدت به من نگفته بودی؟! -چون پرستارم می‌خوام به عنوان کادر درمان برم سوریه ان‌شاءالله -برا رزمنده‌ها اوضاع سوریه اصلا خوب نیست.. -وقتی اینجام سنگینم، بهت نگفتم چون می‌ترسیدم مخالفت کنی.. _ان‌شاءلله جور میشه بری.. _اگر جایی لازم بود من رو هم ببر تا رضایتشون رو بگیرم ولی خب رضایت اصلی رو حضرت‌زینب(سلام‌الله‌علیها) باید بِدَن‌.. -تو واااااقعااااا مشکلی نداری؟! _اگر راه داشت خودم هم فدای حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) و اولادش می‌کردم (: -قول میدم جا نَمونی.. _اول خودت شهید بشو، بعد به فکر شهادت من باش -مَردِ و قولِش.. نماز شب و صبح رو خوندیم و رفتیم خوابیدیم؛ صبح چشم‌هام رو باز کردم،مهدیار نبود.. بلندم شدم صورتم رو شستم و رفتم داخل آشپزخونه مثل همیشه سفره صبحونه انداخته بود یکم خوردم و زنگ زدم بهش.. شمارش رو خودش تو گوشیم ((شهید آینده)) سیو کرده ... _الو سلام خوبی..؟! -سلام بانوجان..! -تو خوب باشی ماهم خوبیم،جانم؟! _قربونت،می‌خوام برم خونه بابام اینا.. -باشه برو، فقط مواظب خودت باش.. ... ‌ لباس‌هام رو پوشیدم و رفتم خونه بابام اینا؛ موضوع سوریه مهدیار رو اصلا به روم نیاوردم.. چند ساعت خونه مامان بودم که مهدیار زنگ زد: -خانمم..! -بدو بیا پارک جلویی تا بریم خونه.. _نمیای خونه مامان؟! -نه فعلا،زحمت نمیدم بدو بیا دلم تنگِت‌ شده‌ خب "پنج‌ کیلو‌ قند‌ آب شد تو دلم‌ " ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ لباس‌هام رو پوشیدم و رفتم پارک جلویی؛ همیشه عادت داشتم پایین رو نگاه کنم.. مهدیار هم همین‌جوری بود چند دورِ دارم تو پارک می‌چرخم، دیگه عصبی شدم و زنگ زدم بهش.. ‌ ... _مهدیار من رو گرفتی؟! _دو ساعته تو پارکم نیستی؟! -من هم دو ساعته تو پارک دارم راه میرم نیستی؟! "ای خداااا" _مهدیار ببین..! _بیا کنار سُرسُره‌ها،اونجا‌ وایسادم "چشمی" گفت و گوشی رو قطع کرد سرش پایینِ و من رو نمی‌بینه پسرِ "بالاخره اومد" _معلومه کجایی؟! -ببخشید خب -واااای دختر چه ُسرسُره‌هایی، الان خلوته،سوار بشم..؟! _پایه‌اَم *-* رفت و از سُرسُره‌ها می‌رفت بالا و میومد پایین؛ چند نفر اون طرف فکر می‌کردن مهدیار دیوونست من هم از حرکت‌هایی که می‌رفت دلم ضعف رفته بود گوشی رو درآوردم و از تمام لحظات فیلم گرفتم ^-^ مهدیار: -یعنی کی میشه بچه‌هامون رو بیاریم اینجا بازی! _اولا بچه‌هامون رو نــــــــــه بچمون رو دوماااا هم صبر کن من تو رو بزرگ کنم بعد به فکر بچه باش -ببین اهل‌سنت همه بالای پنج،شش‌تا بچه دارن؛ شیعه‌هام کلا جمعیتشون داره کم میشه..! -من نیت کردم به نیت ۱۴معصوم ۱۴تا بچه از تعجب خندیدم: _اونقدر حرف نزن،بیا بریم خونه.. _تو حالت خوب نیست پسر سوار ماشین شدیم و بسم‌الله.. ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
و اما عیدی 😍 این چند روز چقدر عید داشتیم 😌 الهی همیشه به شادی 🌱
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ _میگم مهدیار! _یادته قول دادی من رو اسفند ماه ببری راهیان نور؟! _الان ثبت‌نامش شروع شده..! -خب دوتامون رو ثبت‌نام کن ان‌شاءالله _جدی؟! -آره،مرد و قولش _واااااای عااااشقتم *-* ‌ زنگ زدم به نارنج که مسئول ثبت‌نام بود، و اسم دوتامون رو نوشت.. امروز ۱/اسفند بود و حرکت سفر ۱۴/اسفند مهدیار: -امشب هیئت هفتگی هست بریم؟! _آره حتما،ان‌شاءالله رفتیم خونه، سفره ناهار رو انداختم؛ صبح غذا گذاشته بودم رو گاز تا اومدیم غذا بخوریم که گوشیه مهدیار زنگ خورد.. سریع پاشد آماده بشه بره /: _ناهار چی..؟! -حالا برمی‌گردم ان‌شاءالله _کجا؟! -خداحافظ رفت /: من هم نتونستم غذام رو تنهایی بخورم و ریختم‌ داخل قابلمه گوشیم رو برداشتم و دوتا پست سیاسی و مذهبی گذاشتم و چرخی هم زدم تو پیج مسیح‌علینژاد که نه بهتره بگیم پولی‌نژاد.. ببینم الان داره از چی می‌سوزه..!! حیف واقعا |: اگر یک هفته دخترای سرزمینم روسری نگیرن سر چوب و برن خیابون؛پولی‌نژاد بی‌دلار میشه و گِدا والا بخدااا.. کلید در خونه انداخته شد، مهدیار سریع اومد داخل و رفت سمت اتاق چمدانش رو برداشت و شروع کرد به چیدن وسایل‌هاش‌ _علیک سلام، _کجااا...؟! -سلام -دارم میرم سوریه، دوساعت دیگه پرواز هست ان‌شاءالله.. با خوشحالی اومد سمتم، من رو گرفت تو بغلش و گفت: -لحظه‌های‌ آخر جووووور شد -واای خدایا شکررررت ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ من تو شوک بودم؛ "یعنی چی؟!" "سوریه؟!" "داعش؟!" "شهادت؟!" یاد شهادت که افتادم قلبم تیر کشید؛ داشتم خودم رو گُم می‌کردم.. "برم سمتش که نذارم بره" چشمم خورد به قاب "من دخترشم" نظرم عوض شد... رفتم داخل آشپزخونه: یکم غذا ، میوه و تنقلات برداشتم و گذاشتم داخل چمدانش مهدیار: -بابا تفریح که نمیرم! _همین که گفتم.. _جوراب برداشتی؟! رفتم و نصف لباس‌هاش رو انداختم داخل کیفش مهدیار: -می‌دونی اجرت چقدر از من بیشتره؟! "فقط خدا می‌دونست تو دلم چی می‌گذره" _برا من هم دعا کن! -چشم،حتمااااا _صبر کن لباسم بپوشم بیام فرودگاه.. -نمی‌خواد،نیای بهتره (: _آخه...! -آخه نداره.. لباس و پوتینش رو پوشید،چمدانش‌ رو هم برداشت من هم قرآن و آب به دست فقط نگاهش می‌کردم.. مهدیار: -هدیه‌جان! -بند پوتینام رو تو می‌بندی؟! "ای خداا"💔 "من از تو دلم داغووونم" "داغون‌ترم نکن" "ولی..." قرآن و آبی که تو سینی بود رو گذاشتم کنار؛ رفتم و بند پوتیناش رو بستم ((: بلند شدم و بغلش کردم، "ته دلم می‌لرزید" "ولی باید مقاوم بود" از زیر قرآن ردش کردم.. مهدیار: -خداحافظ _درپناه‌حق.یاعلی‌مدد آب رو پشت سرش ریختم،در خونه رو بست به دست‌هام نگاه کردم داشت می‌لرزید.. رفتم جلو آینه،به خودم نگاه کردم صورتم رنگش پریده بود.. کنار آینه عکس من و مهدیار در سفر مشهد بود؛ به لبخندش نگاه کردم "بغضم گرفت،تنها بودم" :(( رفتم رو تخت، بالشت رو گرفتم جلو دهنم و تا می‌تونستم گریه کردم.. "ادامه دارد" ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 بہ‌نیت‌شہید باقر کاظمی🌹 الهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بْسٌمّ رٍبٍ اُلٌحُسُیٍنْ
.•💫 راه را که انتخاب کردی، دیگر مال خودت نیستی. اگر قرار است درد بکشی، بکش ولی آه و ناله نکن! اگر آه و ناله کردی، متعلق به دردی نه راه .‌ . @oshagh_shohadam
تولدت مبارک حاجی جان 🥺🌿 ↬🌿🕊 @Oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سین هشتم سر سفره به خدا سردار است جان فدایش که برای رهبری عمار است رهبر انقلاب؛ شهید سلیمانی برای دشمن از سردار سلیمانی خطرناک تر است 🍃🌺🍃 نوروزتان مبارک رفقا 🍃🌼🍃 ↬🌿🕊 @Oshagh_shohadam
! انقدر‌بی‌معرفتیم‌نسبت‌به‌اماممون که‌‌هر-ر‌وز‌باید‌یه‌نفر‌یادمون‌بندازه امام‌زمانیم‌توزندگیمون وجود داره...!! @Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ خودم رو جمع‌وجور کردم، رفتم جلو آینه و اشک‌هام رو پاک کردم.. شروع کردم با خودم حرف زدن: "ببین هدیه ناراحتی نداره! شوهرت رفته از حرم حضرت‌زینب(سلام‌الله‌علیها) دفاع کنه پس غمت برای چیه؟!" یه نگاه به قاب داخل اتاق کردم؛ لبخند زدم (: "مادرجان الهی که من خودمم فدای شما و خانوادت بشم" *-* رفتم که غذا درست کنم؛ تا در یخچال رو باز کردم حالت تهوع بهم دست داد یه چند روزی بود حال خوبی نداشتم -_- بیخیال غذا شدم.. رفتم دورکعت نمازشُکر خوندم که شوهرم شده مدافع بعدش هم لباس‌هام رو پوشیدم و راه افتادم طرف دارالرحمه یا همون گلزارشهدا {🌹} توی راه جلو رنگ‌فروشی وایسادم؛ دوتا قلم گرفتم با رنگ قرمز و سفید که قبور شهدا رو ترمیم کنم🌱 داخل رنگ‌فروشی هم حالت تهوع بهم دست داد ولی به رو خودم نیاوردم.. رفتم سمت گلزار، یه مداحی گذاشتم برا خودم.. ــــــــــــــ ‌ یعنی در معرکه تا پای جان بمان بگذر از سَر یعنی نعش پسر یعنی در این وداع صبر مادر ‌ (مطیعی) ‌ ــــــــــــــ ‌ کلمه‌ی شهید رو قرمز رنگ می‌کردم، و بقیه‌اَش رو سفید.. دلم گرفته بود،خیلی :(((( آخه من خیلی فاصله داشتم تا شهادت، من هم شهادت می‌خواستم{💔} اونقدر رنگ کردم که رسیدم به قبر رفیق‌شهید خودم "شهیده نجمه قاسمپور" *-* تا چشمم خورد به کلمه‌ی "شهیده" زدم زیر گریه " دخترها هم شهید میشن! " " پس چرا من نمیشم! " " آبجی نجمه من کم آوردم " " من و شوهرم رو برسون به وصال یار " رنگ‌ها رو گذاشتم تو کارتن و به گلزار خیره شدم شب شده بود و الان دیگه باید رسیده باشه سوریه.. گوشیم زنگ خورد،شماره عجیب غریب بود جواب دادم: _الو..!! مهدیار: -ســـــــلام بر قشنگ‌ترین دختر دنیااا "وااای خداا مهدیار" ^-^ _ســـــــلام مهدیارم _واااای چطوووری خوبی؟! خندیدم و ادامه دادم: _تو هنوز شهید نشدی؟! _وااقعااا که خندید و گفت: -خیلی خوشِت میادهااا -میگم خانم قشنگم من چون کادر درمانم سرم شلوغه و اگر دیر به دیر زنگ بزنم ناراحت نشیاااا _باشه، فقط مهدیار راهیان چی؟! _نیستیـــ؟! -خودم رو به راهیان می‌رسونم خانمم، ولی دوباره بر می‌گردم ان‌شاءالله _واااقعااا ممنون *-* -نمی‌تونم زیاد حرف بزنم، خیلی دعام کن -خداحافظ گوشی قطع شد، "نشد بهش بگم دوست دارم{♡}" "نشد بگم درپناه‌حق" "چقدر دنیا بی‌رحمِ" شاید دلخوشی من همین یه زنگ بود بیخیال شدم، قرار بود با مهدیار امشب بریم هیئت ولی خودم میرم ان‌شاءالله سوار ماشین شدم و رفتم سمت هیئت؛ یه هیئت خیلی بزرگی بود و جزء فعال‌ترین تشکیلات‌ها و هیئت‌ها بودن.. رفتم نشستم تَهِ مجلس، روضه درباره "حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) بود *-* "مادرم{💔}" چشم‌هام رو بستم، گذاشتم هر چی می‌خواد اشک بریزه.. ‌ نویسنده:
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ صبح بیدار شدم، دیشب هیئت خیلی خسته شده بودم.. بابام اینا نمی‌دونن مهدیار رفته، حتی لیلا و مهدیه هم نمی‌دونستن بهتره فعلا نگم بهشون.. دوباره حالت تهوع داشتم، خیلی حالم بد بود،فکر کنم مسموم شدم.. بلند شدم رفتم لباس‌هام رو بپوشم برم دکتر؛ یه لقمه گذاشتم تو دهنم و سوار ماشین شدم.. جلو درمانگاه زدم کنار؛ رفتم تو درمانگاه و نوبت گرفتم نشستم رو صندلی‌های انتظار.. فکرم مشغول شد؛ "اگر مهدیار بود چقدر دور سرم تاب می‌خورد و قربون صدقم می‌رفت" "ولی نیست چقدر سخت" :(( خانم منشی: -خانم کیامرزی؟! _بله،متوجه شدم.. بلند شدم و چادرم رو مرتب کردم و رفتم داخل خانم میانسالی بود دکتر: -خب عزیزم چه مشکلی داری؟! _چند روزیِ سرم گیج میره، دلم درد میکنه،تااازه حالت تهوعَم بیشتر شده دکتر: -ازدواج کردی؟! _بله..! چشم‌هاش رو از نسخه گرفت، و با هیجان بهم نگاه کرد و گفت: -واااااقعاا؟! _والا بخدا.. تو نسخه یه‌ چیزی نوشت و گفت: -برو تست حاملگی بده شاید حامله باشی! چشم‌هام به دهنش موند؛ "امکــــــــــــــــــان ندااااره" "مگه میشه؟!" دکتر: -بروو دیگه دختر بعدش بلند شد و به پرستار گفت: -از این خانم هم یه تست حاملگی بگیرید لطفا تو تمام این مدت من تو شووک بودم؛ " من؟! مااادر؟! " " مهدیار؟! پدر؟! " " یاخدا! " تست رو دادم، پرستار برگه‌ای گرفت سمتم و گفت" -بفرمائید، بدین به دکتر.. برگه رو گرفتم و رفتم داخل اتاق دکتر؛ یه آقایی هم داخل بودن ولی من اصلا گیج بودم.. خانم دکتر متوجه حالم شد و یه نگاهی به برگه انداخت و گفت: -خب مامان آینده! از این به بعد حواست بیشتر جمع باشه -الان هم برو به باباش خبر بده.. بدون خداحافظی از درمانگاه اومدم بیرون؛ داشتم می‌رفتم که به مهدیار خبر بدم..! ولی یهو وایسادم..! "مهدیار که نیست" اشک تو چشم‌هام حلقه زد؛ رفتم سمت خونه و برگه مثبت رو انداختم رو تخت و خیره شدم بهش و یهو زدم زیر گریه.. وسط گریه‌هام شروع به خندیدن کردم پاک دیونه شدم |: "این هدیه‌ی خداست" رفتم سمت گوشیم که به بقیه خبر بدم ولی... "ولی اگه قضیه بچه رو بفهمن متوجه داستان مهدیار هم میشن!" بیخیال شدم؛ مهدیار که هفته دیگه اومد ان‌شاءالله، قضیه رو باهم به همه میگیم ان‌شاءالله ‌ نویسنده:
چه خوش آن بهارۍ ڪه با تولد تو آغاز شود.... ♥️
بسم الله الرحمن الرحیم ایشان درسال1346شمسی پابه دنیاگذاشته ودردامن پدر ومادری که تنها زندگی آنها درمکتب قرآن ولقمه نان از درب خانه اباعبدالله الحسین(ع)گرفته به خوردفرزندخودداده اند تادرسن 5\5سال اورابه مدرسه ملی گذاشته دوران ابتدایی راگذرانده وبعدبه راهنمایی راه یافت،پس ازدوره ی راهنمایی که علاقه ی زیادی به هنرستان داشت در امتحانات ورودی قبول شددرهنرستان مشغول به تحصیل شد ودوره هنرستان را گذرانید وبه اخذ دیپلم نائل آمدبعدجهت شرکت دردانشگاه خودراآماده کردولی درزمان تحصیل هنرستان دوبار به جبهه رفته یک بار بعد ازدوره 40روزه به عنوان امداد گر3ماه تمام درجبهه بود ازتاریخ4\5\62الی5\8\62باراول در جبهه سومار گیلان غرب وباردوم درتاریخ 27\11\62 الی 14\1\63به جبهه به سربرد.بعد به علت گرفتاری خانواده درمنزل خادم پدرومادر بود تادرمرکز تربیت معلم قبول شد درحالی که دردانشگاه هم قبول شده بودولی ازآن جایی که علاقه داشت شغل انبیاء راانتخاب کند لذا معلمی شغل انبیاء بودانتخاب ودر مرکز تربیت معلم بلال حبشی تهران مشغول تحصیل شد.چند ماهی نگذشت بعدازواقعه ی کربلای4 فورابه طرف جبهه حرکت نمود درتاریخ  16\10\65ازقم ودرتاریخ1\11\65درکربلای 5 درشلمچه به شهادت رسیده ودرتاریخ9\11\65درقم تشیع شد ودرگلزار علی بن جعفر (گلزار شهدا)مدفون گشت.
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 بہ‌نیت‌شہید علیرضاصادق‌نیا🌹 الهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بْسٌمّ رٍبٍ اُلٌحُسُیٍنْ
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ یک هفته‌ است داره می‌گذره؛ ولی مهدیار زنگ نزده‌ هنوز! هر روز میرم سپاه ولی اون‌ها هم خبری ندارن بعد از خوندن نماز مغربم، یه دلشوره خاصی افتاده به دلم! ولی فکر کنم بخاطر بچه هست. میرم پای دفتر دلنوشته‌هام؛ امشب فقط یک چیز نوشتم تو دفترم.. "مهدیارم" (: "قرار بود باهم بریم راهیان‌نور امسال؟!" "قولت یادت نره...!"💔 میرم رو تختم، یه نگاهی به جای خالیش رو تخت می‌کنم اشکم خودبه‌خود گونه‌هام رو خیس کرد.. از یک طرف دلم تنگ شده براش؛ از یک طرف هم خوشحالم که برای اعتقاداتش می‌جنگه (: ‌ ــ مهدیار اومد با همون لباس خاکیش با همون لبخند همیشگیش *-* شاخه گلی داد دستم با همون صدایی که من براش جون میدم مهدیار: "سر همه‌ی قول‌هام هستم" ــ ‌ از خواب پریدم،رو تخت نشستم؛ این دیگه چه خوابی بود..! دلم داره شور میزنه،سردرد داشتم عقلم می‌گفت "شاید شهید شده" ولی دلم می‌گفت "نــــــه،همش یه خواب بود" گوشیم زنگ خورد؛ "این وقت شب کیه یعنی؟!" اسم ناری رو گوشیم افتاده _الو سلام آجی! ناری: -هدیه فقط بگوووو مهدیار مدافع‌حرم نیست..! _چیزی شده؟! -جواب من رو بده..؟! -الان مهدیار کجاااااست؟!! _رفته سوریه..! صدای گریه‌اَش بلند شد _نارنج بگووو چیشده..؟! _نارنج تورووخدااا!! -دارم میام خونتون، تو بزن شبکه خبر.. رفتم پای تلوزیون، می‌ترسیدم بزنم شبکه خبر خدا خدا می‌کردم اتفاقی نیفتاده باشه! قلبم داشت هزارتا میزد زدم شبکه خبر؛ مجری: -در ساعتی پیش... عملیات مدافعان حرم در حلب سوریه به کَرَمِ حضرت‌زینب(سلام‌الله‌علیها) به پیروزی رسید -در این عملیات سه‌تا از رزمندگان به فیض شهادت رسیدند.. ‌ "شهیدعلی محمدی" "شهیدرضالقایی‌خواه" "شهیدمهدیارفرخی" ‌ با گفتن اسم مهدیار دیگه هیچی نفهمیدم{💔} فقط احساس کردم پاهام دیگه جون نداره جلوی تلوزیون زانو زدم، فقط به عکس مهدیار توی تلوزیون خیره شدم.. لبخند همیشگیش باعث لبخندم شد (: "من نباید کم بیارم شوهرم رو فدای حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) کردم باید افتخار کنم" بلند شدم وضو گرفتم رفتم دورکعت نماز شُکر خوندم.. آرامشی که باید به‌ دست می‌آوردم رو آوردم ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam