عیون .
سیاهیِ شب که روی زمین سایه مینداخت، میگفت: میدونی الان ستارهها کجان؟ روی سقفِ اتاقت نشستن، موهایِ
چراغِ مزاحمِ همیشه بیدارِ اتاق را خاموش کردم و کفِ چهاردیواری پهن شدم. به گچبُریهای روی سقف خیره بودم و خطوطِ منظمِ گاه نرم و گاه تیزشان را به آرامی، با چشمهایم دنبال میکردم. رأسِ ساعتِ تنظیم شده و زمان به وقتِ آسمان، ستارهها روی پشتِ بامِ اتاق لنگر انداختند و بساطِ استراحتِ شبانه را پهن کردند. سراغِ او را از ماه و ستارههای درخشانِ روی بام گرفتم. ماه، عطرِ شببوهای سفید، چهره و سیمای اویِ دور از تن را به خود گرفت و ستارهها در گوشهایم شببخیرهای لطیفِ همیشگی را زمزمه کردند و من بر رختِ شب نوشتم که "أري صورتك عندما انظر الي القمر؛" و او بود که بر من میتابید.
عیون .
جمعه که میشد، هر چند ساعت یکبار لا به لای تمام شلوغیها، پردۀ دنیا را میکشید و به سراغم میآمد ک
ایامِ عمیق را پیِ بهانۀ کوچکِ لبخندیم.
عیون .
فندکِ طلایی را از جیبِ کتِ کلاسیکی که در آخرین سفرش به پاریس خریده بود، در آورد و زیرِ سیگارِ وینستو
نوشتههایم را دوباره و سهباره مرور میکردم و هر بار بیش از پیش در بطنِ احساساتِ خفته در بینِ کلمات، دفن میشدم.