چیه این آدمیزاد مآهی؟ آخه تو فکرشو بکن کل روز داری از این سرِ شهر تا اون سرِ شهر خودتو سرگرمِ کار میکنی و هزارتا بار از گوشه موشههای زندگی رو دوشِ نه چندان سبکت میریزی و کلی کارِ دیگه رو با جملۀ "وقت ندارم" کنسل میکنی و زمان میگه دِ برو که رفتیم؛ زِرتی شب که میشه دلت یهو میاد وسط میگه دالّی، من اومدم و کوله بارِ احساسات، بیا اینورِ بازار که آتیش زدم به مالم.. میریم سرِ بساطِ دل میبینیم یه مُشت دلتنگیِ شیرین و یه خروار اشتیاق و یه گونی اکلیل ذوقی، از اون طرف دو قاشق زهرِ تنگدلی و دو بندِ انگشت اشک و آهِ سینهسوز و یه چمدون انواع و اقسام غم. حالا ما موندیم و جیبِ خالی و دلتنگیِ همیشه رایگان.
بدیِ داستان میدونی کجاست مآهی؟ اونجاست که حتی اگه همین امروز تو بغل گرفته باشی و تو بغل گرفته شده باشی، فرقی به حالِ دستفروشیِ دل نداره جز اینکه حجمِ کمتری به خوردمون میده تا جایی که به بغلِ همیشگی برسی و اکسیرِ جاودان بخوری که بساطِ رنگ رنگیِ همیشه قشنگِ از همه رنگ بچینه واست این دلِ ما.
چیه این دل مآهی؟ چیه این آدمیزادِ دلباخته؟
شب ؟
بالشِ نرمش را محکمتر در بغل فشرد و چشمهایش را مصممتر از قبل بست و اصرار به خواب داشت اما ذهنِ او خواب را دو دستی پس میزد. دفعۀ اولی نبود که جای او و خواب عوض شده بود و اینبار خواب در برابر آمدن استقامت میکرد. میدانست که دفعۀ آخر هم نیست و این داستان میهمانِ ناخواندۀ همیشگیِ شبهایش بود. ناچار چشمها را بیرمق از هم گشود و هوای سینهاش را محکم بیرون داد و رو به بالش کرد: تو نمیدونی دکمۀ خاموش کردنِ مغزم کجاست؟ ببین، من که پشتِ سرمو نمیبینم یه نیگا بنداز شاید اونجا باشه. کمی مکث کرد و ادامه داد: چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ نکنه فکر کردی زده به سرم؟ خب زده دیگه بابا جان، زده. اون از بند و بساطِ دل، اینم از مغزِ ما. خُل شدیم با بالش حرف میزنیم.
قطرۀ کوچکِ اشک آرام از چشمِ چپش سقوط کرد و او را لحظهای به سکوت وا داشت. نمیدانم چه در ذهنش تداعی شد که به یکباره گفت: حالا این وقتِ شب، نمیدونم این پرتقالِ گنده چیه گیر کرده وسطِ گلوی ما. بهش میگن بغض نه؟
Roozi Dobareh Sabz Mishavim - soundcloud-1527649156.mp3
3.66M
سبز میشویم ..
سبز میشویم ..
سبز میشویم ..
زنگِ خانه به صدا در آمد و دلم نویدِ آمدن میداد. چادرِ سبزآبیای که پذیرای نقشِ گلهای ریزِ سرخِ خوشرنگی بود را به سر کردم. پلههای ایوان را دو تا یکی کردم و خود را به درِ خانه رساندم، نفسی عمیق از عمقِ جان بیرون دادم و در را باز کردم. گمانم درست از آب در آمد؛ پستچی بود. با لبخندِ آغشته به دلهره و ذوقِ در تضاد، نامه را از دستش گرفتم و در را بستم. این بار به آرامی طولِ حیاط را طی کردم تا به پلههای ایوان برسم. چادرِ عزیز را روی سرم جا به جا کردم و روی پلهی سوم نشستم. پاکنامه را با لطافت باز کردم که مبادا مندرس شود و دلمان به رنج آید. کاغذِ نامه را که از دو طرف تا خورده بود، باز کردم و پا به امواجِ کلماتی نهادم که هر کدام به تنهایی تواناییِ غرق کردنِ جان را در جوهرِ آبی رنگ داشتند.
شروع به خواندن کردم.
بسم المعطّر المحبوب.
تصدقت؛ از همان روز که گوشۀ چارقدتان از پیش چشمهایم محو شد و این فراقِ بیمروت را به جانِ غبارآلودم انداخت، آبِ دیده را پشتِ سرتان ریختم که مبادا راه، بیبازگشت بماند و فالله خیرٌ حافظا را به رسمِ ارثیۀ مادربزرگ، آنقدر زیرِ لب زمزمه کردم تا دل در مفارقتِ این ایام تاب بیاورد.
همۀ این کلمات را مکتوب کردم و نگفتههای سوزنده را در دل مدفون ساختم تا بگویم، مرا با مکتوباتِ کوتاهِ سر بستهتان تنها نگذارید. دل است و ای کاش که قُلوه سنگی بود و دوری و دوستی نمیفهمید؛ ولیکن دل است، هم خوب میفهمد و هم خوش میکُشد مرا؛ خوش جان میسپاریم در این ایامِ دور از زلفِ پریشانتان.
دورتان بگردم؛ عریضههایتان بوی خوشِ لالۀ سرخ میدهند، از همانها که بر چارقدتان نقش بسته و ظرافت را به تصویرِ خیال میکشد. شامگاه را به مخیلهمان دل میبندیم و صبحگاه را به عطرِ لالههای باغِ کنارِ خانه و همان محلِ قرارِ دل در گرو دل، چشم در گرو چشم و عرقِ شرمِ نشسته بر جبین ..
یحتمل نگاهِ دلفریبتان به کاغذ دوخته شده و ای کاش میتوانستم آن دو چشم را غرقِ بوسه کنم. نامه را به درازا نمیکشم که چشمانتان آزرده نگردد عزیزِ دور. در نهایت اینکه، از احوالمان غافل نشوید و برایمان کاغذی آغشته به کلامِ لطیفتان بفرستید؛ دل از دلِ نیلگونمان جدا نکنید که آن روز، دل و جانی در این میان باقی نخواهد ماند. زیاده عرضی نیست الّا دلتنگیِ ماضیِ مستمر.