eitaa logo
عیون .
536 دنبال‌کننده
209 عکس
23 ویدیو
1 فایل
چشم‌ها ، بیشتر از حَنجره‌‌ها می‌فهمند . - 17 𝘕𝘰𝘷𝘦𝘮𝘣𝘦𝘳 2‌0‌2‌3‌ . - همه‌ی مکتوباتِ عُیون ، تراوشاتِ "دل" است . اینجا ، فقط من می‌نویسم و او می‌خواند . - زنده به آغوش‌های کوتاه .
مشاهده در ایتا
دانلود
انگشتانش به سان کلاویه‌های پیانو، بر تن می‌نواخت.
shervin_hajiaghapour_miboosamet 128.mp3
3.42M
برای واژۀ سنگینِ شب ؛
شب ؟ بالشِ نرمش‌ را محکم‌تر در بغل فشرد و چشم‌هایش را مصمم‌تر از قبل بست و اصرار به خواب داشت اما ذهنِ او خواب را دو دستی پس میزد. دفعۀ اولی نبود که جای او و خواب عوض شده بود و این‌بار خواب در برابر آمدن استقامت می‌کرد. می‌دانست که دفعۀ آخر هم نیست و این داستان میهمانِ ناخواندۀ همیشگیِ شب‌هایش بود. ناچار چشم‌ها را بی‌رمق از هم گشود و هوای سینه‌اش را محکم بیرون داد و رو به بالش کرد: تو نمیدونی دکمۀ خاموش کردنِ مغزم کجاست؟ ببین، من که پشتِ سرمو نمی‌بینم یه نیگا‌ بنداز شاید اونجا باشه. کمی مکث کرد و ادامه داد: چیه؟ چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ نکنه فکر کردی زده به سرم؟ خب زده دیگه بابا جان، زده. اون از بند و بساطِ دل، اینم از مغزِ ما. خُل شدیم با بالش حرف می‌زنیم. قطرۀ کوچکِ اشک آرام از چشمِ چپش‌ سقوط کرد و او را لحظه‌ای به سکوت وا داشت. نمی‌دانم‌ چه در ذهنش تداعی شد که به یکباره گفت: حالا این وقتِ شب، نمی‌دونم این پرتقالِ گنده چیه گیر کرده وسطِ گلوی ما. بهش میگن‌ بغض نه؟
دقایقِ حضورَش؟ دل‌خواه، دل‌چَسب، دل‌گرم.
Roozi Dobareh Sabz Mishavim - soundcloud-1527649156.mp3
3.66M
سبز می‌شویم‌ .. سبز می‌شویم‌ .. سبز می‌شویم‌ ..
روزت مبارك گل‌گلیِ پُر ناز و کرشمه.🤍
زنگِ خانه به صدا در آمد و دلم نویدِ آمدن می‌داد. چادرِ سبزآبی‌ای‌ که پذیرای نقشِ گل‌های ریزِ سرخِ خوش‌رنگی بود را به سر کردم. پله‌ها‌ی ایوان را دو تا یکی کردم و خود را به درِ خانه رساندم، نفسی عمیق از عمقِ جان بیرون دادم و در را باز کردم. گمانم درست از آب در آمد؛ پست‌چی بود. با لبخندِ آغشته به دلهره و ذوقِ در تضاد، نامه را از دستش گرفتم و در را بستم. این بار به آرامی طولِ حیاط را طی کردم تا به پله‌های ایوان برسم. چادرِ عزیز را روی سرم جا به جا کردم و روی پله‌ی سوم نشستم. پاک‌نامه‌ را با لطافت باز کردم که مبادا مندرس شود و دلمان به رنج آید. کاغذِ نامه را که از دو طرف تا خورده بود، باز کردم و پا به امواجِ کلماتی نهادم که هر کدام به تنهایی تواناییِ غرق کردنِ جان را در جوهرِ آبی رنگ داشتند.
شروع به خواندن کردم. بسم المعطّر المحبوب. تصدقت؛ از همان روز که گوشۀ چارقدتان از پیش چشم‌هایم محو شد و این فراقِ بی‌مروت را به جانِ غبارآلودم انداخت، آبِ دیده را پشتِ سرتان ریختم که مبادا راه، بی‌بازگشت بماند و فالله خیرٌ حافظا را به رسمِ ارثیۀ مادربزرگ، آنقدر زیرِ لب زمزمه کردم تا دل در مفارقتِ این ایام تاب بیاورد. همۀ این کلمات را مکتوب کردم و نگفته‌های‌ سوزنده را در دل مدفون ساختم تا بگویم، مرا با مکتوباتِ کوتاهِ سر بسته‌تان‌ تنها نگذارید. دل است و ای کاش که قُلوه سنگی بود و دوری و دوستی نمی‌فهمید؛ ولیکن دل است، هم خوب می‌فهمد و هم خوش می‌کُشد مرا؛ خوش جان می‌سپاریم در این ایامِ دور از زلفِ پریشانتان‌.
دورتان بگردم؛ عریضه‌هایتان‌ بوی خوشِ لالۀ سرخ می‌دهند، از همان‌ها که بر چارقدتان‌ نقش بسته و ظرافت را به تصویرِ خیال می‌کشد. شام‌گاه را به مخیله‌مان دل می‌بندیم و صبح‌گاه را به عطرِ لاله‌های باغِ کنارِ خانه و همان محلِ قرارِ دل در گرو دل، چشم در گرو چشم و عرقِ شرمِ نشسته بر جبین .. یحتمل نگاهِ دل‌فریبتان به کاغذ دوخته شده و ای کاش می‌توانستم آن‌ دو چشم را غرقِ بوسه کنم. نامه را به درازا نمی‌کشم که چشمانتان آزرده نگردد عزیزِ دور. در نهایت اینکه، از احوالمان غافل نشوید و برایمان کاغذی آغشته به کلامِ لطیفتان بفرستید؛ دل از دلِ نیل‌گونمان‌ جدا نکنید که آن روز، دل و جانی در این میان باقی نخواهد ماند. زیاده عرضی نیست الّا دلتنگیِ ماضیِ مستمر.
خوابِ دلچسب ندانیم کجاست؛ در میانِ دل و دستَش شاید ..
Valayar - Bala Boland (320).mp3
7.56M
هندزفری‌ـت رو آوردی ؟ *