عیون .
پیرمردِ سالخورده واردِ سالنِ رأیگیری شد و قدمِ اول را که برداشت دهانش را مزین به درود بر خاتمالانبیا کرده و به تمامیِ حاضرین سلام کرد. کمی که جلوتر میآمد، زیرِ لب زمزمه میکرد: ما پیروزیم؛ انقلابِ اسلامی همیشه پیروزه، هر چیام که بشه! لبخندِ آرامی بر چهرهام نشست. مصممتر از هر وقتِ دیگری بسمالله را گفتم و کاغذ را، درونِ صندوق انداختم؛ به امیدِ پیروزی.
[ مآهی؛ اگه خیلی دلتنگ یکی بشی و نتونی کنارش باشی، چیکار میکنی؟ ] لحظهای سر چرخاندم و به چشمهای منتظر و کمی خستهاش نگاه کردم. نفسِ عمیقی را از سینه بیرون دادم و از پنجرۀ اتاق، به ماه، طوری که انگار مقصدِ تمامِ دلتنگیهاست، خیره شدم. [ تو خیالم بهش نگاه میکنم، باهم گرمِ صحبت میشیم، کتابِ محبوب میخونیم، به ماهِ دلربا خیره میشیم، شب رو نفس میکشیم، از روزمرگیها و تکرار حرف میزنیم، فیلم رو همراه با کاسۀ پر از چیپس، تماشا میکنیم؛ درواقع زندگی میکنیم. عجیبه نه؟ من توی خیالات به زندگی ادامه میدم. ]
اشتقت إليك، مثل البعيد عن وطنه.
تک خطی را بارها نوشتم و پاک کردم؛ بهتر است بگویم که بارها از نو زندگی کردم و از بَر شدم.
از خانهی امنِ پرطراوتم دور ماندهام، مرا بازنمیگردانی؟ راهِ وطنِ عشق و آغوش را گُم کردهام و از مهدِ آسایش بعید ماندهام، راهِ سبزِ امیدواری را به نگاهِ گرمِ چشمهایم نمیبخشی؟
در این دیار، تنها من به انتظارِ آن دو دست، آن دو شهرِ گرم، نشستهام و لقمۀ حسرت میجوَم برای پایتختِ این وطن، برای محلِ تلاقیِ قلبها، در آن آغوشِ ساکنِ آسوده؛ در پیِ آبادی.
خانهات آباد عزیزِ دور، خانهات آباد ..
عیون .
حرفهای کوتاه و بلندش را در هالهای از ابهام و دوراهیِ گفتنها و نگفتنها نهاده بود و لب از هم باز ن
بعد؟ بعد کاسۀ صبرم برای همیشه میشکند.
هدایت شده از . تشعشع .
جدا به دمایِ ۳۰ درجه میگید "هوایِگرم؟"
تشریف بیارید جنوب میزبانتون باشیم*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قمر و نجمات عیونك.
این دقایق دائما به این فکر میکنم که امیرالمومنین علیهالسلام، ۲۵ سال بخاطر جهلِ مردم خانه نشین شد و جامعه با روی کار آمدنِ ثقیفه رو به زوال رفت و خاندان پیامبر داغ دیده شد.
آری؛ آنان هم قدرِ عافیت و بهبود را ندانستند و تباهی سراسر وجودشان را در بر گرفت. تصمیمِ غلط، اشتباه و انتخابِ نادرست و ناشایست، تاوان دارد و در آخر هم، نادانی تاوانی عظیمتر ..
ما را ببخش عزیزِ جآن؛
سومین شب فرا رسیده و مآه به سپیدیِ گیسویش در آسمان هویداست، نالههای کودکانهاش را از زبانِ روضهخوان میشنویم، دخترکانِ بازیگوش را این طرف و آن طرف نظاره میکنیم و خونِ دل میخوریم، سیلِ اشکِ ناچیزِ همیشگی از چشمانمان روان است و هنوز هم زندهایم.
عیون .
و دل را؟ والله که من ندادم، ایشان بردند.
سراغِ ایام را از ما گرفت؛ گفتیم خوب است و خوبیم به لطفِ او و ایامش. زندهایم و طعمِ زندگی را هر شب به وقتِ نشستن بر فرشِ عزاخانه، در استکانهای کوچکِ چای، مینوشیم. گفتم چای؟ مرا ببخشید، لابد دیگران به این نام میشناسند، برای ما که از تولد تا به امروز آبِ حیات است و محبت را جاودان میکند؛ خدا میداند اما احتمالا اگر خضرِ نبی هم بود، به نوشیدنِ چای روضه و ابدی شدن، به جای نوشیدنِ آبِ چشمۀ جاودان، اعتراف میکرد.
چراغها که خاموش شد، چفیهی مشکی را به دستم داد و هیچ نگفت. قدری رگههای سفیدش را نگاه کردم، سرم را چرخاندم و پرسیدم: مال کیه؟ آرام گفت: یه مدافع حرمی که توفیق شهادت نداشت.
لبخند زدم و قدری چفیه را به صورتم نزدیکتر کردم و عمیق بو کشیدم. پلکم از اشکِ جوشیده، کمی میسوخت و خرسند بودم از اینکه چفیۀ خوشبخت را در بغل دارم.
آرام سر تکان دادم و در گوشِ چفیه زمزمه کرد: تو خیلی خوشبختی چفیۀ بینام و نشون، از سفرِ دمشق اومدی، از شام؛
شامِ پُر بلا ..
و دلِمان را، به دستهای کوچکِ شش ماههای سپردیم که مقصود و پناهِ عالمیان هم دل در گرو او داشت؛ آنچنان که مقاتل نوشتهاند:
وَ دُفِنَ مَعَهُ کُلُّ آمَالِهِ..
و با دفنِ او تمامِ آرزوهایش را در خاک کرد.
غمی عظیم چنان بر ما چیره شده که دلمان گنجینۀ سرّیِ کلمات است، اما قلممان کمی بیشتر از کم، بیحرف و رنجور. دانههای کوچکِ خوش نقشِ تسبیحی که نخشان به یکباره قطع شد و بر زمین ریختند؛ رختِ غم را بر تنِ چشمهایمان کرده.
غمِ گلبرگهای خوش عطرِ پر پر شده و معلق.
غمِ دانههای ریزِ گندم.
غمِ عبا و تکههای نامنظمِ جمع شده؛
غمِ فَقَطّعوهُ بِسُيوفِهِم ارباً اربٰا..
و اما مآه.
نمیدانم چگونه میتوان کلمات را برای توصیفِ او چید و بر نوکِ قلم چرخاند که ذرهای از این تاخت و تازِ اشکها بر دیدگان، کم شود و در قالب مکتوبات درآیند.
مآهِ شبِ چهاردهِ قبیلۀ بنیهاشم بود در میانِ چند ستارۀ درخشان؛ دو نیمهاش کردند. نخست از یمین و یسار و سپس، شقُالقمر کرد..
اما هر چه باشد مآه است، کوچک و بزرگ ندارد. هنوز هم از آسمان بر زندگیِ کوچکِ کوتاهمان میتابد و ای کاش لطفِ نورانیاش را از سرمان کم نکند که آن روز، روزِ مرگِ ماست.
سقای آب و ادب؛ به شیوۀ عراقیها صدایت میزنم!
امام عباس؛ فدای سرت اگر اهلِ حرم فریادِ العطش سر دادند و آب نرساندی. تقصیرِ آب بود که غریبی کرد و مَشک، که بیوفا ماند. شما هنوز هم همان قویترین عمو عباسِ خوش قد و بالا و مهربانی.
گویی عرش، آرام آرام، نیزه بر نیزه، سه شُعبه بر سه شُعبه، سنگ بر سنگ، عصا بر عصا، زمین افتاد.