بیداریِ خواب آورِ روزها را مدیونِ شبهایی هستیم که با چشمان نیمه باز به خواب میرویم که مبادا کابوسِ نبودنها بر تنمان بیفتد.
ای کاش آنقدر با من حرف داشتی که
جایی برایِ جولانِ افکار و احساسِ بد،
در من باقی نبود.
نامۀ شمارۀ پنج؛| مکتوب شده
در تاریخِ ۸ دی ماهِ سالِ دلتنگی .
روزِ گذشته خلوتِ کوتاهی با پدر بزرگ داشتیم که به گمانم برای شما هم جالب باشد، به همین منظور کاغذ و قلمی برداشتم که رویدادها و صحبتهای رد و بدل شده را برایت مکتوب کنم. کنارِ گلدانهای شمعدانیِ سرخ به رنگِ روسریِ بسته شدۀ دور سرم نشسته بودیم، که پدر بزرگ همان ابتدای امر گفت : میدانی بابا جان، ذاتِ عشق قائم به رنج و اندوه است. غمی عزیز، با چمدانی پُر از احساساتِ ریز و درشت و سوغاتیهایی از جنسِ دلتنگیِ ابریشمی میآید و در دلت ساکن میشود. آنوقت است که وقتی درِ سه قفلۀ دل را به رویش گشودی و او را با لبخندی ملیح دیدی، با خود میگویی مهمان حبیبِ خداست، نمیتوان که او را راه نداد. مهمانِ ناخواندۀ عشق هم از آنهاست که آمدنش بازگشتی ندارد، الّا به شرطی تلخ که همان بهتر است ندانی و نگویم.
در تمامِ طولِ صحبتهای شیرینِ پدربزرگ در این فکر بودم که تو همان غمِ عزیز هستی که خیال ندارم برود.
إکتبني في عمرك کلمة .
پلکهایت یکدیگر را به آرامی لمس میکنند و از فرطِ خستگی به خوابی عمیق فرو میروی و من تمامِ این مدت، کوچهها و جادههای چهرهات را از چشم میگذرانم و دائماً به این فکر میکنم که چه نقاشِ ماهری این پستی و بلندیهای خوش تراش را به تصویر کشیده.
روی راکرِ چوبیِ جلوی شومینه نشسته بود و به آتیشِ پاییزی رنگ نگاه میکرد. لیوانِ قهوه رو که دادم دستش، لبخندی شیرین روی لبش نشست، نگاهی به دستهامون انداخت و زیرِ لب گفت «دستها حافظه دارن.»
مثلا دورترین خاطره توی حافظۀ دستهای من برمیگرده به سال ۹۹ ِپر از رویدادِ شیرین و عجیب، به اواسطِ مرداد و شهریورِ گرم و دلچسب، به اولین دفعات از لمسِ دستی، گیسویی، چهرهای، تنی.. وتنی.
عزیزِ من ؛
شقایقِ زندگی چند روزیست در پیِ حضورت شکفته و قصدِ ماندن کرده. مبادا دستهایت را از گلبرگهای نازکش دریغ کنی که آهنگِ غمانگیزِ رفتن را بنوازد!
چراغ را خاموش کردم و تاریکیِ مطلق مهمانِ اتاق شد. چشم چرخاندم و بالاخره پیدایت کردم. تو اینجایی، روبهروی من، در عمقِ تاریکی. چشمانت طبق معمول برق میزند و درونِ برقِ نگاهت چه حرفها که نیست.
چراغ را روشن میکنم. چشم میچرخانم و بر خلافِ دفعات قبل، نیستید؛ نه تو و نه چشمهایت. ترسِ نبودنت مثلِ خوره به جانم میافتد. با هزار امید و تقلا چشمهایم را میبندم و دوباره چراغ را خاموش میکنم. با نگرانی نگاهی به اطراف میاندازم و بازهم.. اینجایی. به رویم لبخند میزنی، از همانها که طوفان را از دریا میرهاند. برمیخیزم و با دلهره به سمتت قدم برمیدارم. برایم آغوش گشودی و عطرِ دستانت شقایقها را بیدار میکند و مرا مات.
در آغوش گرفتمت، فشردمت، بیهیچ کلامی.
سالهاست از فرطِ دلهرۀ بیتو بودن چراغِ اتاق را روشن نکردهام، مبادا سایۀ خیالت از سرِ این خانه کم شود.