🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_132
خاطره شیدا به دورترین قسمت ذهنش سپرده گردید... اما تاثیران روي ذهنش
ماندگار شد... بي اعتمادیش به جنس مخالف براي همیشه در وجودش
ماند... اصرارهاي پدر و مادر براي ازدواجش بي ثمربود... تا جایي که هومن
کلام اخر را گفت... اگر اصرار به جدا شدنه من خونه مي گیرم و جدا مي
شم... واین شد که صحبت درباره ازدواجش کمرنگ و کمرنگ تر گردید...
تنهاکساني که از جریان شیدا با خبر شدند عرفان و هدیه بود.عرفان چون از
اول در جریان بود و هدیه چون همیشه همرازش بود... بعد از ان جریان هم
هدیه و هم عرفان خیلي تلاش کردند که او را به ازدواج راغب کنند اما راضي
نشد که نشد!! مي گفت دیگرنمي تواند به زني اعتمادکند!!... هرچه هدیه مي
گفت همه که مثل هم نیستند!!... مي گفت: - درسته که همه مثل هم نیستن و
همه نمي تونن همزمان بد باشن... ولي تو چطور انتظار داري زن بگیرم و بعد
اونو باخیال راحت تو خونه بذارم برم!!... نمي تونم شاید ایراد از منه... شاید
دارم اشتباه مي کنم ولي نمي تونم!!... نمي تونم هدیه!!... ترجیح ميدم
ازدواج نكنم تا ازدواج کرده ویكي رو ازاربدم! بارها هدیه به اوگفته بود زیادي
بدبین شدی!!... هومن این حرف را تكذیب نمي کرد: - اره خواهرم بدبین
شدم... حق با توه... فقط خواهش مي کنم دست از سرم بردارید راضي نشید
یه ادم رو با این به قول شما بدبینیم بدبخت کنم!!...
زمان حال
باکشیده شدن دستش
به زمان حال برگشت. طاها بود چند لحظه به طاها
نگاه كرد...پر بود از احساس هاي ضد و نقیض!!... به ملایمت گفت: -جانم
طاها؟! طاها در حالیكه چشمانش را مي مالیدگفت: -من مي خوام برم پیش مامانم!! -باشه... برو عزیزم! برگشت و پشت به پنجره ایستاد... تكیه داد و
چشمانش را بست... کمي ذهن اشفته اش را سرو سامان و دادو دوباره چشم
گشود... ملیكا!!!! انعكاس این نام در ذهنش چقدر لطیف بود و اندیشید
درست مانند خود او... نمي توانست منكر این شود که نسبت به این فرد
احساس دلپذیري دارد... با به یاد اوردن او ضربان قلبش سرعت مي گرفت...
با به یاد آوردن او یك حس شیرین می دوید زیر پوستش ... با به یاد آوردن او
یك بی وزنی محسوس می چرخید در دست و پایش... به طرف تخت رفت و
سر پر از افكار مختلفش را روي بالش نهاد.. سرش را روي بالشت گذاشت و
فكر کرد ... فكر کرد به دختری که ان سوي دیوار قطعا هنوز مژه های بلند و
برگشته اش خیس هستن ... فكر کرد به مادر جوانی که بدون شک پلک
چشمهایش ورم کرده ونوک بینی کوچكش قرمز شده وازتجسم حالت وبینی
ان دختر خنده روي لبش نشست... و چقدر زیباست در اوج تعصب دراوج
دلخوری ازکسی باشی و به یادش لبخند بزني... داشت اتفاقات اخیررا یكبار
دیگر کنار هم مي چید... امدنش به حج...محرمیت ناخواسته او و ملیكا...
مقاومت او... خروشش... منطقش... ملایمتش... و مهرباني غیر قابل
انكارش!!... وامروز... اوه... ازیاداوري دوباره اش خونش به جوش مي امد...
با به یاد آوردنش ناخودآگاه دستانش مشت می شدن و اماده ی زدن... با به یاد
اوردن ان لحظه و ان همه وقاحت نفسش تند می شد.با به یاد آوردنش یاد
دختری افتاد که به حرفهای مردی گوش می داد که دم از دلدادگی می زد...
عمرا اگر اجازه مي داد دست مهدیار که نه!!... حتي نگاهش هم از صدمتري
ملیكا بگذرد!!... نه... اجازه نمي داد!! اما یك چیزي فكرش را ازرده مي ساخت
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_133
داشتنش محدود بود... 13روز... فكر کردن به بعد از 13 روز...
نفس عمیقي کشید... ولی خیلی چاره ی ان بی هوایی گریبانگیر شده اش را
نكرد ... یک نفس عمیق دیگر و افتادن در عمق حقیقت زشت و تلخ و
واقعي... هرگزو هرگز تصورنمي کرد اینقدر ساده در دام بیفتد... در حصاري
که سال ها از ان فراري بود... چقدر ساده دم به تله ی عاشقی داده بود... چقدر
ساده دل باخته بود... چقدر ساده دلباخته ی کسی شده بود که دلش برای
دیگری می زد... چقدر راحت پای دلش لغزیده بود... چقدر راحت و بدون
برنامه دلش بی دل شده بود... کمي غلت زد وبرخاست... ازبیكاري خوشش
نمي امد... قرار داشتند که براي نماز مغرب به بیت بروند... هرچه منتظر شد
که ملیكا در بزند... انتظارش بي حاصل بود!!! منكر دلتنگیش نمی توانست
باشد ... نمی توانست بی خیال این عدم توجه ازاردهنده باشد... به هر حال
چیزي به شام نمانده بود و فرصت رفتن را از دست داده بودند... دلش مي
خواست ملیكا در امدن پیش قدم شود!... ولي... به هیچ عنوان فكر نمي کرد
تند رفته است!!!... تازه کلي هم خود راکنترل کرده بود!!!... کمي قدم زد...
لعنتي بیا دیگه!!! کف هر دو دست را به پهلوها زد و طول و عرض ان اتاق
کوچک را طی کردوبا خود فكرکرد چقدروابستگی بده و ازان بدتردلبستگی
... یک لحظه ایستاد وناباورتراز قبل به ایینه ی میزتوالت داخل اتاق نگاه کرد
به هومنی که بی ترس اعتراف کرده بود دلبسته است و این دلبستگی
اینطور بیقرارش کرده این دلبستگی تمام قراره این قراره یک ماهه را از اوگرفته
بود... نمي خواست براي شام دیرکنند... ان روز اصلا به مسجد الحرام نرفته بودند... دوست داشت شام را اول وقت بخورند و هرچه سریعتر به انجا
بروند!... دلش یک فضای روحانی و پرعظمت می خواست دلش جایی را
برای اعتراف به خودش و خدای عاشقش می خواست... دلش آن لحظه کنار
تمام خواستن ها ان دختر مغروری را می خواست که زنانه به جنگ دل مردانه
اش آمده بود آن هم بدون غرض بدون منظور و بدون خواست و نیاز درست
برعكس شیدا و شیداهای اطرافش ... دلش چقدر در آن لحظه در ان اتاق
کوچک هتل ملیكارا مي خواست ... قفسه سینه اش را به یكباره ازهوا خالي
کرد و اخمهایش را درهم کشيد... خالی کرد و باز دمش پر شد از حس
خواستن پر شد از تردید نخواسته شدن پر شد ازغرور مردانه... خب حالا
که قرار است او پیش قدم شود بهتر است ملیكا خانم کمي اخم را هم تحمل
کند!!! از اتاق خارج شد و قیافه جدي به خود گرفت... دو ضربه محكم به در
زد... به دقیقه نكشیده در باز شد... طاها بود!! به طاها لبخندي زد ولي محكم
گفت: -برو مامان رو صداکن!... وقته شامه!! طاها با قیافه بق کرده اي گفت:
- مامان گفت نمیاد... گفت که شما هر وقت اومدین من با شما برم... این بار
صورت هومن حالت نگراني به خودگرفت: - چرا؟! طاها ناراحت جواب داد:
-حالش خوب نیست!... سرش هم اوف شده!... تازه اومد درو برا من باز کرد
داشت میوفتاد زمین!! بعد انگارازیاد اوري مطلبي خوشحال شده باشد گفت:
-من دستش روگرفتم!! هومن به سرعت کف دست چپش را روي در نهاد وان
را هل داد و درحالیكه با دست راست ارام طاها راکنار مي زد وارد اتاق شد...
ملیكا روي تخت دراز کشیده و پشت دست چپش را روي پیشانیش نهاده
بود... رنگ پریده تر از همیشه به نظر مي رسید... دل در سینه ی عاشقش
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_134
جمع شد تنگ شد دوباره تپیدن از سر گرفت... با او چه کرده بود؟! ...
توبیخگرانه از دل خود پرسید: - توبا این دختر چه کردی؟ولی انگار یكی ان
ته قلبش باغیض و تشربه او توپید: -اون با دل تو چه کرده؟دست از پاسخ و
پرسش دلش برداشت و نگاهش را به او داد... باز روسري به سر داشت!!!
جلوتر رفت و به خیال انكه خواب است مچ دست چپش را براي گرفتن
نبض ارام به دست گرفت... ملیكاکه اصلا انتظار حضوراورا نداشت یكه اي
خورد و براي لحظه اي نفهمید چه کار کند!!... خواست از جا برخیزد ولي
تابي به تن داشت... زیر ملافه بهتر بود!... باز جاي شكر داشت که بخاطر
شدت سردردش روسریش را محكم به سربسته بود تا بلكه کمي از شدت ان
کاسته شود!!... از برخاستن منصرف شد... دستش را محكم کشید تا ازدست
هومن رها شود ولي نشد... ظاهرا زور ان دو انگشت بیشتر از زورکل دستش
بود... در حالیكه حرصي به چشمهاي اوزل زده بود تلاش دوباره اي کرد... و
این تلاش دوباره تبسم کمرنگي را برلبان هومن نشاند... خوشش می آمد در
آن همه نگرانی باز سر سختی و لجبازی های این دختر را دوست داشت و
لذت می برد از تک تک خطوط اخم نشسته بر آن صورت ظریف... اهسته
گفت: - اروم باش مي خوام نبضت رو بگیرم!! ملیكا طلبكارانه گفت: -لطفا
ول کنید... ضمنا فكر نمي کنین قبل از ورودتون باید در بزنید؟! هومن خیلي
خونسرد گفت: -زدم که!!! منظور ملیكا این نبود!!!... هومن هم مي دانست...
دوباره چهره اش جدي شد و گفت: -چي شده؟!!!... چطوري؟! ملیكا اخمي
کرد و لبانش را به هم فشرد. هومن بي توجه به حالت اعتراض امیز او دوانگشتش را به مچ دست او فشرد و 15 ثانیه اي صبر کرد... سعي مي کرد
نگاهش فقط به مچ اوباشد ولي بازوي سفید و ظریف وبي لباس ملیكازیادي
در چشمش بود... نبضش را گرفت... ضعیف بود!!... ولي چیزي که بیش از
نبض ضعیف او توجهش را جلب کرد دماي پایین دستش بود... دستش یخ
کرده بود!!!... با گفتن الان میام به اتاقش رفت... با خروج هومن از اتاق سعي
کرد سریع از جایش برخیزد... مي خواست لباسش را تعویض کند... اما
همین حرکت تند موجب شد دوباره اتاق دور سرش بگردد... دستش را ستون
بدنش کرد و کسري از ثانیه چشمانش را بست و رو به طاها گفت: - طاها...
زود زیپ اون کیف رو بازکن... وبه ساکي اشاره کرد... طاها زیپ راگشودو
منتظر دستور بعدي شد... ملیكا گفت: - اون بلوز سفید من هست... دکمه
داره... بیارش به من!! طاها بلوزي را بیرون کشید و گفت: - این؟! - اره
عزیزم... بیار!! طاها مي خواست دوباره زیپ را ببندد که ملیكا گفت: - نمي
خواد زیپش رو ببندي... زود باش بیارش!!! یك استینش را پوشيده بود که
صداي درب اتاق هومن را شنید ... فقط فرصت کرد استین دیگررا هم بپوشد
و دراز بكشد!!... وقت نشد دکمه هایش را ببندد... هومن با کیف کوچك
کمكهاي اولیه اش وارد شد... ان را همیشه همراه داشت... تجربه نشان داده
بودکه همیشه به ان نیاز پیدامي کند!!... کمي تنفس ملیكا تند شده بود... این
را در نگاه اول فهمید... کیفش را گشود و دستگاه کنترل فشار را بیرون اورد...
ملیكا به حرکات او نگاه مي کرد... هنوز دلخور بود... هومن بي توجه به
نارضایتي مشهود در چهره او ملافه راکمي کنارکشید... سمت راست ملیكا
قرار داشت... اولین چیزي که نظرش را جلب کرد... لباس او بود!!!...
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_135
پس نفس نفس زدنش براي همین بوده!!!. نگاهي به صورت او کرد و خیلي محو
خندید... البته بلوز سفیدي که از دکمه هاي بازش تاب ابي نفتي زیرش هم
نمایان بود زیباترش کرده بود!.بدجنسیش گرفت و گفت: - استین دست
راستت رو دربیار!!... ملیكا محكم گفت: - براي چي؟! هومن یك ابرویش را
بالا داد و گفت: - فكر کردم این دستگاه رو مي شناسي؟!... این مخصوص
سنجش فشار خونه و... ملیكا میان حرف او پرید و گفت: - که چي؟! هومن
نفس محكمي کشید... دست به طرف بازوي او بردکه ملیكادستش را سریع
کنار کشید... با لحن قاطعي گفت: - ملیكا لوس بازي رو بذار کنار... مي
خوام فشار خونت رو بگیرم! ملیكادستش را مشت کرد حریفش نمي شد...
مي دانست... ناراضي دست چپش را پیش اورد و استین راستش راکمي بالا
کشید... هومن قیافه اي جدي به خود گرفته بود... گفت: - گفتم درش بیار
ملیكاگفت: - اینطوري هم میشه!! هومن اخمي هم به ترکیب چهره اش افزود
وگفت: - اینومن تشخیص ميدم نه تو!! واینبار نایستاد تا او تصمیم بگیرد...
بلافاصله دست پیش برد و استین لباسش را در یك حرکت بیرون کشید...
اصلا زنش بود دلش مي خواست به کسي چه؟!... دیگربه صورت ملیكا هم
نگاه نكرد تا ببیند چقدر او راعصباني کرده است!!... بازوبند فشارسنج را به
بازوي اوبست و انگشت روي نبضش نهاد وکمي ان را بادکرد و سپس دوباره
خالي کرد... اینبار گوشي را به گوشش نهاد و صفحه دیافراگم ان را روي ارنج
ملیكا نهاد... دقت عمل زیادي داشت... همیشه همینطوربود... خوب و دقیق
معاینه مي کرد... و در این زمینه با حوصله نیز بود... ملیكا دیگر مقاومتی نكرد... به حرکات او مي نگریست!! فشارش 7 روي 5 بود اوه خیلي پایین
بود!! سر بلند کرد و با همان قیافه جدي پرسید: - معمولا فشارت چنده؟!
ملیكا همانطور که دقیق نگاهش مي کرد جواب داد: -9.5 و 10 - وقتي
طاها رو حامله بودي چند بود؟! - اون موقع هم دوروبر ده می شد... - سابقه
افت فشار داري؟! ملیكا سري تكان داد... به معني اره... اما همین حرکت
موجب شد ... دوباره سرش گیج برود و ناچار چشمانش را بست... هومن باز
پرسید: - بخاطرش دکتر هم رفتي؟! ملیكا چشمهایش را گشود و گفت: -
دکتر که نه... ولي دوبار حالم بد شده بوده... بردنم بیمارستان!! - کي؟ -
چهار پنج ماه پیش - بستري هم بودي؟ - دفعه اول یكي دوساعتي اونجا بودم
تا سرمم تموم بشه... ولي دفعه دوم دو شب بستري بودم... - چرا؟ - دفعه دوم
درست دو روز بعد اولي بود برا همین دکتر گفته بود بهتره تحت نظر باشم...
هومن در حال باز کردن بازوبند پرسید: - پس حتما ازمایش خون هم دادي؟!
ملیكا هنوز به دقت و کمي تعجب به او مي نگریست... اهسته اوهومي
گفت... هومن دوباره پرسید: - کم خوني داري دیگه...نه؟! ملیكا مكثي کردو
بعد ارام گفت: - اره - از چه نوعي؟! - چي؟؟!! هومن نفسي کشید وگفت: -
کم خونیت از چه نوعي بود؟... فقر اهن؟!... کمبود ب 12 ! ... چي؟- هر دو!! هومن چشمانش را ریز کرد و گفت: - یعني چي؟!...
پزشكت دارویي هم تجویزکرده بود؟ - بله - چي؟! ملیكا بین سوال و جواب
او پرت گفت: - شما پزشكین؟! هومن مستقیم در چشمان او خیره شد...
اندیشید مسعود حتما خیلي باهوش بوده که ترکیب این دو شده طاها!!!!...
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_136
واز این فكر تبسمي برلبش نشست... و این فكرکه اگربخواهد اندیشه اش را به
زبان بیاورد ملیكا چه بلایي سرش مي اورد!!!... تبسمش را پر رنگتر کرد...
سري به تایید تكان داد ودوباره پرسید: - چه دارویي داده بود؟! ملیكامتعجب
بود که چرا تا حال درباره شغل او کنجكار نشده البته یادش مي امد یكبار
همچین سوالي از او پرسيده ولي به خاطر نداشت چه پاسخي دریافت
کرده!!!! هومن با کمي مكث گفت: - کجایي؟! ملیكا سعي کرد حواسش را
جمع کند و گفت: - امممم... قرص فیفول و امپول ب12 - چند تا از هرکدوم
- قرص فكر کنم 40 پنجاه تایي بود... ب12هم دو بسته - یعني ده تا؟! -
اوهوم! هومن ابرویي بالا انداخت... پس موضوع جدي بوده!!... - بعد ازتموم
شدن داروهادوباره ازمایش دادي؟! اوخ... داروهاکه تمام نشده بود!!!... سرش
راکمي بالا انداخت یعني نه! هومن جدي گفت: - کم خوني یه مشكل جدیه
اون هم به این شدت!!!... چرا دوباره ازمایش ندادي؟! سوالش بي جواب
ماند... ملیكا نگاهش نمي کرد... چهره عصباني چند دقیقه پیش را هم
نداشت!!... انگشت اشاره اش ارام باملافه بازي مي کرد!!... یك چیزي درست
نبود!!!... هومن ارام به فرم ناخن او نگاهي کرد و فشار مختصري به ناخن
انگشتش وارد اورد!!... سپس در حالی كه زیر چشمش را نگاه مي کرد پرسید:
- پزشكت نگفته بود بعد از اتمام داروها دوباره مراجعه کني؟! - گفته بود!! -
خب رفتي؟! ملیكا اب دهانش را ارام قورت داد و زیرلب گفت: - نه - چرا؟!
حالا ملافه به دور انگشتش پیچ مي خورد!!!... هومن مشكوك نگاهش کرد و
گفت: - اصلا داروها رو خوردي؟! واي!!... چه زود به این سوال رسید!!!... ملافه دور بیشتري به دور انگشتش چرخ خورد!!!... نگاه خودش نیزبه دستش
بود!!!... هومن نفس بلندي کشید و گفت: - چقدرش رو استفاده کردي؟!...
چند تا از قرصها؟! زمزمه وار جواب داد: - نمي دونم... شاید یه بسته ده
تایي!!! هومن خیره و مستقیم به صورت او نگاه مي کرد... پوفي کشید و
گفت: - ب 12چندتا؟! صداي ملیكا به گوش خودش هم به سختي مي
رسید!!!... - فكر کنم تو بیمارستان یكي زده بودن!!!!! هومن لبش را گازي
گرفت... داشت به دختري نگاه مي کردکه اصلا چشمش را هم بلند نمي کرد
اورا نگاه کند!!...حداقل اگر چشم در چشم بودند چشم غره اي به اومي رفت
تاکمي دلش خنك شود... اما نه... ملیكا با سماجت به ملافه اي که کم مانده
بود در دستش پاره شود خیره شده بود!!! گفت: - اونوقت فرق تو با طاها
چیه؟! ملیكا بریده بریده و ارام گفت: - فكر کردم... لازم نیست!!!!... حالم
بهتر شده بود!! هومن کمي عصبي روي میزکنار دستش ضرب گرفت... و زیر
لب زمزمه کرد: - لازم نیست!!!... چه جالب!! بعد از کمي مكث گفت: -
خانوم مهندس!! شما اگه براي یه ساختموني که ده ستون براي بر پایش
احتیاجه چهار ستون بزني چي مي شه؟ملیكا همانطور سر به زیر گفت: -
نمیشه!! - یعني چي نمي شه؟! - استحكام لازم رو نخواهد داشت!! - اصلا
سرپا میشه؟! - اره... امكان داره با چهار ستون سرپا بشه... - اونوقت یه زلزله
سه چهار ریشتري بیاد چي میشه؟! - مي ریزه!!! هومن سري تكان داد و
همانطورکه با انگشتانش به میز ضربه مي زد گفت: - ملیكا؟!... وکمي مكث
کرد تا او سرش را بلند کرده نگاهش کند... اما نه نگاهي درکار نبود... دوباره
گفت: - ملیكا خانوم!! باز نگاه نكرد!!!... هومن ارام گفت: - نمي خواي نگاه کنی؟!
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_137
مگر دیوانه بود در ان شرایط به او نگاه کند... مي دانست چشمان پر
سرزنشي در انتظارش است... سرش را کمي بالا انداخت به مفهوم نه!!...
یعني نگاه نمي کنم!! هومن با دیدن عكس العمل او خنده اش گرفت. تا حالا
همیشيه او را جدي و منطقي دیده بود ولي حالا... حالا که کم اورده و انگار
کمي هم خجالت زده شده بود رفتارش بانمك بود!! سرزنش لازم را به لحنش داد و با حالتي نیمه جدي نیمه شوخي
گفت: - فكر مي کني اون پز شك بیچاره فقط براي اینكه نسخش خوشگل
دیده بشه اون داروها رو برات نوشته بوده؟!... یا تعدادش رو شير یا خط
انداخته بوده و شانسي یكي که روندتر بوده اون تو ذکر کرده بوده... خانوم
محترم اون پزشكه سال ها درس خونده که خیلي چیزها رو محاسبه کنه و ... و
نفس عمیقي کشید و در ادامه گفت: - داروهات رو اوردي؟! ملیكا کمي
شرمنده گفت: - نه... گذاشته بودم بیارم ولي رو اپن جا مونده!!... و بالاخرره با
احتیاط سرش را بالا گرفت وگفت: - فقط یه مسكن بدین بهترمیشم!! هومن
مهربان نگاهش کرد و گفت: - سرت خیلي درد مي کنه؟! ارام گفت: - اوهوم
ولي همزمان هم به خود اعتراف کرد بعد از حضور این مرد دردش کاهش
قابل ملاحظه اي داشته!!! هومن گفت: - داروي درد تو مسكن نیست...
فشارت پایینه... کم خوني هم که داري و درمان هم نشده... سردردت هم که
به احتمال قوي عصبیه!!... با یه سرم و یكي دو تا داروي دیگه می شه سریعا جواب گرفت... همرام ندارم باید برم تهیه کنم... اما اگه باهام همراهي کني
ساده تر هم امكان خوب شدنت هست!... - همراهي؟!... در چه زمینه اي ؟!
- اولا بهتره بیشتربه خودت مسلط باشي و سردو تا داد به این روز نیوفتي!!...
یعني چي؟!... بعدش هم... و به طرف یخچال رفت و یك بطري اب معدني
برداشت وگفت: - قند داري؟! ملیكا هنوز در باور ان دو جمله مانده بود... دو
تا داد؟؟!!... او که داشت رسما سكته مي کرد!!!... انوقت مي گوید دو تا
داد؟؟!!... با تكرار سوال هومن به خود امد و اشاره اي به روي میز کرد...
هومن چند حبه قند داخل لیوان انداخت و ان را بهم زد وگفت: - حالت تهوع
که نداري؟! ملیكا اشاره اي کرد یعني نه... هومن گفت: - خوبه... پس پاشو
اینو بخور. ملیكا اول استین سمت را ستش را پوشید و بعد ارام برخاست...
علي رغم حرکت ارامش باز سرگیجه اذیتش کرد... لعنتي!! از فوت مسعود به
بعد با این قضیه دست به گریبان بود! هومن دستش را کمي نزدیكتر برد تا
کمكش کند ولي ملیكا با پیش اوردن دستش مانعش شد... لیوان را از دستش
گرفت و مقداري نوشید... نمي دانست چرا سرش ارام نمي گیرد... لیوان را
پس داد... هومن گفت: - همش رو باید بخوري!! ملیكا سري تكان داد و
گفت: - باشه فقط اجازه بدید تكیه بدم. هومن بلافاصله پشت سرش نشست
و کف دست چپش را روي کمر او نهاد و گفت: - زیاد تكون بخوري اذیت
میشي!!... بیا بخور... من نگهت داشتم!!! نفس ملیكا براي لحظه اي در سینه
اش حبس شد برگشت و با تعجب نگاهش کرد معذب بود... هومن گفت:
- زیاد سخت نگیر !!! بیا بخور! این مرد واقعا همان مردي بود که دو ساعت
پیش به طرز وحشتناکي ترسانده بودش!!!... همان مردي که علاوه بر دعوا
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_138
تا مرز اهانت نسبت به او هم پیش رفت... بي اراده نمي بر چشمانش نشست و
پرسید: - هنوز نفهمیدم واقعا جرم من چي بود که میبایست اونطوري مورد
سرزنش قرار مي گرفتم؟! هومن نفس بي صدایي کشید و گفت: - حالا وقت
این بحث نیست! - ولي من مي خوام بدونم!! - بمونه برا بعد وقتي حالت
خوب شد! - نه... حال من وقتي خوب میشه که بدونم به چه گناهي
مجازات شدم!! نفسش را فوتي کرد تمایل چنداني براي صحبت در این زمینه
نداشت به خصوص که حال امانتیش هم زیاد خوب نبود خلاصه گفت: - تو
حرفهات دنبال یه جمله مي گشتم... جمله اي که نگفتي!! ملیكا منتظر
نگاهش مي کرد... هومن ادامه داد: - اینكه اقاي محترم من فعلا درعقد یك
نفر هستم... پس نه مي تونم به پیشنهاد شما فكرکنم و نه پیشنهاد شما در این
شرایط کار درستي هست!!... نه اینكه تازه بخواي دقیق تر هم راجع به
پیشنهادش فكر کني!!... این کار بلانفسه گناه بزرگي هست... دوباره
نفس عمیقي کشید و حرفش را قطع کرد کافي بود... دیگر چیزي نگفت!!...
ملیكا اولین بار بود که با ان همه دقت به عمق چشمان او مي نگریست! در
ژرف این نگاه شفاف چه خبر بود؟!!!... نم چشمانش کشیده شده بود!...
دستش را ارام بالا برد ودورلیوان حلقه کرد... هومن نگاهش را به دست اوداد
که با چه احتیاطي دور لیوان قرار گرفته بود که با دست او تماسي نداشته
با شد!!!... لبخندي زد و دستش را کنار کشید. لیوان را گرفت و تا انتها سر
کشید و در حال پس دادنش نرم گفت: - خب اون لحظه این جمله به فكرم
نرسید!! و نگاهش را پایین داد و اهسته تر جمله زیر را هم اضافه کرد: - مي تونستین این رو ارومتر هم بگید!!! انگشتان هومن به دور لیوان فشرده تر
شدند... نه براي اینكه پشیمان بود... نه براي اینكه حجب و وقار این دختر
حتي در سرزنش تحت تاثیرش قرار داده بود... نه!!... چون ضربان قلبش را
کف دستش داشت... چون دوباره جان گرفتن و قوي شدن این ضربان را حس
مي کرد... چون کوبش اهنگین این تپش قرار از دلش مي ربود!! دست کنار
کشيد و برخاست و با گفتن فعلا دراز نكش اتاقش را ترك کرد!! با خروج
هومن ملیكا نفسش را رها کرد... هنوز داغي دست او را حتي از روي
لباسهایش حس مي کرد... در اتاق کناري یكي دیگر هم نفس هاي تند مي
کشید وعصباني اینبار از دست خود فكر مي کرد که هواي عربستان حتي
در زیرکولر هم زیادي گرم است!!!! وقتي هومن برگشت جعبه اجیلي را همراه
اورده بود ان را روي میزگذاشت و مشتي داخل یك بشقاب ریخت و دست
ملیكادادوگفت: - سعي کن همش روبخوري! همیشه کم غذا بودولي سعي
کرد مقداري بخورد... هومن به سراغ کیفش رفت... داروي به درد بخور
چنداني براي ملیكا همراهش نبود... تقویتي فقط یك امپول ب کمپلكس و
قرص جوشان مولتي ویتامین داشت... اي... حالا بدك نبود... دوباره لیواني را
پراز اب کرد و قرص را درون ان انداخت و بعد از حلش شدن به طرفملیكا
گرفت... ملیكاگفت: - همین حالا یه لیوان پروخوردم... نه دیگه نمي تونم!
هومن با تاکید گفت: - به زور هم که شده بخور!... تازه یكي دو لیوان دیگه ...
نوشیدني هم مي خوام بهت بدم!! ملیكا با چشماني گشاد شده گفت: - ا
بشكه نیستم که... نمي تونم! هومن خیلي ریلكس گفت: - باشه... پس میریم
سراغ همون راه اول... با یه سرم یكي دو تا امپول حالتو جا میارم!! ملیكا که
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_139
کمي به او برخورده بود گفت: - من بچه نیستم!! هومن ابرویي بالا انداخت و
گفت: - من گفتم بچه اي؟! و با کمي شیطنت افزود: - یعني یادم نمیاد فكرم
رو به زبون اورده باشم!!! ملیكا اخم کمرنگي کرد... هومن لبخندي زد و ب
کمپلكس را در دست چپش گرفت و هردو دست را در مقابل او نگه داشت و
گفت: - انتخاب کن کدوم یكي؟! ملیكا باکمي حرص لیوان راگرفت و شروع
به نوشیدن کرد... هومن با خنده اي محسوس درکلامش گفت: - خب حالا
یه نیم ساعتي دراز بكش... بعد اگه دیدیم بهتري میریم شام اگرنه دیگه مجبور
میشم برم سراغ همون راه اول! دوباره سر بر بالش نهاد حالش بهتر بود!!... با
... طاها چرا اونجا وایستادي؟! با این حرف
چرخاندن چشم در اتاق گفت: - ا
هومن هم متوجه شد... طاها درگوشه اتاق ایستاده و چهره دمقي داشت!!... به
طرف او حرکت کرد... طاها تا جایي که مي توانست در دیوارفرورفت!! هومن
در مقابلش ایستاد و گفت: - چي شده طاها؟!... نترس مامان حالش خوب
شده!! طاها بغض کرده پرسید: - شما دکترین؟! واي!!... پس مشكل این
بود!!!... هومن روي یك زانو نشست و سعي کرد به ترس کودك نخندد... ارام
گفت: - طاها؟!... اگه من دکتر نبودم کي حال ماماني رو خوب مي کرد؟!...
تازه من دکتر بچه ها نیستم... فقط دکتر بزرگام!!! و دست پیش برد و طاها را
کمي جلوتر کشید و گفت: - بعدش هم تو رو قد یه دنیا دوس دارم!! و با این
حرف او را به آغوش کشید و بوسید. نیم ساعت بعد حال ملیكا به
طور قابل توجهي بهتر شده بود... براي همین هر سه براي صرف شام رفتند...
بعد از ان به تشخیص هومن که مي دانست پیاده روي ارام براي او خوب است تصمیم گرفتند به بیت بروند ولي در انجا اجازه نداد ملیكا طواف کند و با
تاکید گفت: - نگاه کردن به بیت هم مستحبه و کم از ثواب طواف نداره!!
هومن طاها به بغل ن سته بود که ملیكا گفت: - اقاي رستگار؟! هومن
زیر چشمي نگاهي به او کرد و گفت: - اگه خودم اسمم رو بهت نمي گفتم
فكرمي کردم نمي دونیش... هجي کن!!!... هه... واو... میم... نون...!!! ملیكا
قاطعانه گفت: - نه خیر هم اسمتون رو مي دونم و هم معنیش رو!! هومن
مشتاق نگاهش کرد و گفت: - هرکسي معنیه اسم منو نمي دونه... خب
معنیش چیه؟! - نیك منش... مردي که منش نیكویي داره!! - افرین!!!... ولي
من معنیه اسم تو رو نمي دونم. - ملیكا یعني پادشاه هومن ابروهایش رابالا
داد و گفت: - خب میشه بفرمایید حوزه حكمراني شما کجاست جناب
پادشاه؟! ملیكا تبسم تلخي زد و گفت: - یه پادشاه شكست خورده حوزه
حكومتي نداره!!
. هومن چشم از کعبه گرفت و به نیم رخ او زل زد و گفت: - ملیكا!! این چه
حرفیه!! چرا شكست خورده؟!... مرگ حقه!... نباید با از دست دادن یه نفر تا
این حد دیدت رو تیره کني! - گاهي ادم با از دست دادن یه نفر فقط یه نفررو
از دست نمي ده! خیلي چیزهاي دیگه رو هم از دست ميده!! - مثلا؟! -
فراموش کنید!! - بگو!! - نه... مهم نیست!! هومن با سماجت گفت: - مي
خوام بشنوم!! - اخه چیززیادمهمي نیست! - ملیكا!! ملیكا نفسي کشید و
بدون اینكه چشم ازکعبه بردارد گفت: - مادر مسعود در قید حیاته و طبیعتا از
اموال پسرش ارث میبره... تقریبا حساب کردم حدود 70 میلیوني سهمشه...
هیچ راهي بغیر از فروش خونه ندارم... - سهمش رو خواسته؟! - نه... یعني
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_140
هنوز نه... خونواده خوبین!... ولي حق حقه و باید پرداخت بشه... همین
مدتي هم که اونجا نشستم اگه مادرش ازته دل راضي نباشه نمازهایي که اونجا
مي خونم قبول نميشه!... قبل از اینكه بیام حج ازشون کسب حلالیت کردم
و اومدم... ولي به هرحال باید این سهم داده بشه!!... انرژي دوباره ساختن
ندارم... ندارم!! وقتي صداي پربغض اوقطع شد هومن گفت: - نمي توني از
پدرت کمك بگیري؟! - پدرم چهار سالي میشه که دیگه بازار نميره... حتما
مي دونید که براي یه بازاري این یعني چي!! بخصوص اگه پسري هم نداشته
باشه که کارش رو بر پا نگه داره... یا باید ادم معتمدي پیداکنه وکار رو به اون
بسپاره و یا مغازه رو اجاره بده و از سرمایه بخوره... نه اینكه پدر و مادرم
مشكلي داشته باشن نه... ولي من نمي خوام در این شرایط براشون مشكل
تراشي کنم... اونا اصلا از جریان مطلع نیستن یعني دراین باره شما اولین نفري
هستین که باهاش حرف مي زنم... نه با باباومامان دراین زمینه صحبتي کردم
و نه خواهر و برادري دارم... ولي به هرحال باید یه کاري بكنم... فروش خونه
برام سخته... طرحش رو خودم زدم و خیلي از کارهاش رو هم مسعود و
دوستش انجام دادن... در کل دلبستگي خاصي به اونجا دارم... درسته فقط
یك طبقه از اون ساختمون چهارطبقه مال ماست ولي اونجا رو یه جور دیگه
دوس دارم... هومن در فكر بود متاسفانه تازه اپارتمانش را تحویل گرفته بود و
براي شش ماهه اینده هم دو تا چك توپول داشت گفت: - چقدرکم داري؟!
- نمي دونم شاید ماشینمون دو رو بر 60 تا بره و کل طلاهام هم به سختي
6 تا در میاره... 55 50 میلیون بقیه پول کمي نیست!! هومن دوباره نگاهش ا به کعبه داد و گفت: - نا امیدي کفره مي دوني؟! - نیستم... هیچوقت از
درگاه خدا نا امید نمي شم مشكل خودمم!... نمي دونم شاید هم راحت
طلبم! اینكه در زندگي زیاد سختي نكشیدم به قول مسعود تك فرزند بودن
یعني همین!! و لبخند غمگیني زد و ادامه داد: - مي گفت وقتي اومدم سراغ یه
دختر مثل تو... میدونستم باید... اهي کشيد و حرفش را دیگر ادامه نداد.
انتظار هومن براي ادامه صحبتش بي حاصل بود... اصراري هم نكرد فكر
درباره گذشته غمگین ترش مي کرد... طاها را در آغوشش جابجا کرد و
گفت: - راستي مي خواستي چیزي بهم بگي؟! ملیكا کمي چشمانش را ریز
کرد و به سمت او برگشت... هومن گفت: - صدام کردي!!! تبسمي زد راست
مي گفت... - اهان... مي خواستم بگم ممكنه یه بار دیگه احرام عمره مفرده
ببندیم؟! هومن با مكث پاسخ داد: - ماه قمري عوض نشده... به نیت خودمون
نمیشه!! - میدونم مي خواستم به نیابت از یك نفر دیگه دوباره محرم بشم! -
مثلا کي؟! - فردا!! - ولي تو هنوز کامل خوب نشدي!! ملیكا سعي کرد لحن
مجاب کننده اي داشته باشد گفت: - پس فردا که گردش گروهي داریم...
روز اخر هم که نمیشه کلي کار داریم!!... فقط مي مونه فردا... هومن در حال
فكر بود پاسخي نداد... ملیكا گفت: - حالم خوبه باور کنید!!... باشه؟!
لحنش خواهشي بود!!... هومن ملایم گفت: - حالا نمي تونم جوابت رو
بدم... فردا دوباره معاینت مي کنم اگه حالت خوب بود باشه... بعد از ظهري
میریم مسجد تنعیم و محرم ميشیم... ولي اگه فشارت باز پایین بود نه
نمیشه!! ملیكا چیزي نگفت...حرفش منطقي بود و به دور از زور گویي...
هومن به نیمرخ او نگاهي کرد وگفت: - پس پاشو یكم زودتربرگردیم هتل که
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_141
بتوني استراحت کني ضمنا خوب خودت رو تقویت کن!... من هم دلم مي
خواد به نیابت پدر و مادرم دوباره محرم بشم!!
با لباس احرام داخل ماشین نشسته بود و تكیه اش را به در ماشین داده و به
ملیكا نگاه مي کرد... از یاد اوردي دو ساعت پیش لبخندي برلبانش نشست
طي عملیاتي داروهاي اورا تهیه نموده و طاها را پي نخود سیاه فرستاده بود!!...
قرص و لیوان اب را دست ملیكا داده و خود مشغول اماده کردن سرنگ براي
تزریق ب 16شده بودکه اب به گلوي ملیكا پرید ومشغول سرفه شد... هومن
سریع به او نزدیك شده و یكي دو ضربه ارام به میان کتفش زد... وقتي حالش
جا امد پرسید: - دارید چي کار مي کنید؟!... مي خواهید تزریقش کنید؟!!!
هومن ریز خندید و گفت: - نه بابا!!... مي خوام بعد اماده کردن سرنگ دارو
رو تو هوا خالي کنم دوتایي بخندیم!!!... اینقده خوشگل دیده ميشه!!! ملیكا
اخمهایش را حسابي در هم کشیده بودوگفته بود: - جدي پرسیدم!! هومن که
همچنان به کار خودش مشغول بود نگاهي به اوکرد جدي پرسیدم!!!! اخ در
کل این سوال مي توانست جدي با شد؟!... سخت بود که هم خنده اش را
کنترل کند و هم قیافه اش را جدي نشان دهد گفت: - ببینم فكر کردي مي
شنوم داروهات رو مصرف نكردي و بي تفاوت از کنارش مي گذرم!... اصلا
فكر کن ببین این یه درصد هم امكان داشت!! و در حال هواگیري سرنگ
گفت: - حالا دراز بكش! ملیكا سري بالا انداخته بود که یعني نه!! و هومن با
کمي اخم گفت: - این یعني چي؟! ملیكا با لب و لوچه اویزان گفته بود: -
یعني اگه حتما مي خواهید تزریق کنید!! لااقل از بازوم بزنید!!! اگه؟!!!... لااقل؟!!!!... هومن بلند خندیده وکنارش نشسته و گفت: - خیلي خب استینت
رو بده بالا !! هنوز هم وقتي یاد قیافه اخم الوده او مي افتاد خنده اش مي
گرفت... حالا هم انگار یك مقدار اندك بفهمي نفهمي ملیكا قهر بود...در
مقابل مسجد تنعیم ایستاد و رو به ملیكاگفت: - چقدر طول مي کشه بیاي؟!
ملیكا بي توجه گفت: - چه بدونم!... ده دقیقه!! هومن دست طاها را گرفت و
گفت: - زیاد عجله نكن... پیشنهاد مي کنم نماز مغربمون رو بخونیم بعد
بریم. ملیكا شانه اي بالا انداخت و گفت: - فرقي نمي کنه!!... باشه! هومن
تبسمي به این زن تمام سفید پوش زد و با لبخندي گفت: - این یعني قهري
دیگه!! ملیكا بالاخره سر بلند کرد و به هومن نگاه کرد وگفت: - قهر برا
چي؟!قهر مال بچه هاست!! - پس نیستي؟! - گفتم که!! هومن یك طرفه
خندید وگفت: - منظورم بچه بود!!! ملیكا تند نگاهش کرد... هومن بلافاصله
حرکت کرد و گفت: - بعد نماز بیا همینجا! با تعقیب حرکتش با چشم ارام
خندید... احرام بسته و اماده منتظر بود... دوباره محرمات لبیك حرکت...
دوباره همرنگي و بیرنگي! اما این بار کمي سخت تر!! این را از اهنگ متین
صداي ملیكا فهمید که... اینبار اونیز سربه زیرداشت و نگاهش به پایین بود!!
- ببخشین دیرکردم! و لحن سنگین هومن: - خواهش مي کنم!... بفرمایید!!!!
داخل ماشین نشسته بودند که هومن گفت: - اگه موافق باشین اول بریم شام
بعد براي انجام اعمال میریم! بعد از صرف شام عازم بیت الله الحرام شدند...
نیازي به توضیح نبود روال را مي دانستند... نیت... طواف... نماز... سعي...
تقصیر... و استراحتي اندك... و پذیرایي مختصرتوسط ملیكا با خرماي فشرده
مكه و اب زمزمي که هومن زحمت اوردنش را کشید... و با کسب انرژي
🆔@Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_142
دوباره طواف نسا و نماز... هومن نمازش را زودتر تمام کرده بود... ملیكا
نخست کمي نشست تا اندکي پاهایش استراحت کند سپس نماز بخواند...
طاها هم نماز مي خواند همراه مادر خم و راست مي شد و گاهي سر برمي
گرداند و او را نگاه مي کرد... هومن نگاهش بارها بین کعبه و ملیكا رد و بدل
شد... از اقامتشان در مكه و از سفرشان فقط دو روز باقي بود... با فكردر این
باره دلش مي گرفت!... چقدر این سفر برایش پر خاطره و مطلوب بود!... و
چقدرکوتاه!! دوباره نگاهش را به ملیكاداد... نمازش تمام شده بود سلام اخر
را داده بود... چشمانش را براي لحظه اي بست و دوباره باز کرد... نفسي
گرفت و با گفتن قبول باشه دستش را مقابل ملیكا گرفت!!ملیكا متعجب به دست او نگاهي کرد و بعد نگاهش را تا
چشمان اوبالا کشید... چشمانش برق خاصي داشت... تردید درونش نبود...
با صلابت بود... مصمم بود... اهسته نگاهي به کعبه کرد و دوباره به دست
او... طلب گناهي نداشت!... به حق بود!!... در پیشگاه خداوند!... در
خانه اش!!... شاید رد این دست گناه محسوب مي شد... ضربان قلبش
بالا رفته بود... و احساس مي کرد دستانش مي لرزند! اما دست هومن با
سماجت در مقابلش بود بدون لرزش سفت و محكم... ارام دست پیش بردو
نوك انگشتانش را با گفتن قبول حق لمس کوتاهي داد با انگشتان او!! اما همین
لمس کوتاه کافي بود که دستش در میان دستان مردانه و درشت هومن گیر
بیفتد... دست کوچك و یخ زده ملیكا در دستان بزرگ و داغ هومن!! به فاصله یك دم و بازدم کامل... یك نفس طولاني و کشدار و عمیق... و یك نگاه به
چشمان دختر که قدرت جذب ان انگار از قدرت جذب یك سياه چاله
فضایي هم بیشتربود... و ضرب اهنگ دلنواز نبض او در میان دستش... یك
فشار اندك به ان دست کوچك و رها... دستش را مشت کرد مي خواست
حس قشنگ لطافت نرمي و تپش ان را در مشتش نگه دارد!! هزاران نبض
گرفته بود و به یاد نمي اورد هرگز از این ملودي لذت برده باشد!!... ملیكا
سر به زیر انداخت و دستش را ارام به زیر چادر کشید... و با دست راستش
فشاري به دست چپش اورد... چقدر ناهم دما بودند!... یكي گرم و یكي
سرد... و ریزش گرماي دست راست درکسري از ثانیه به دست چپ!!... گویا
داغي ان دست براي گرم کردن هر دو دستش کافي بود!!! طاها زودي به سمت
عمو پرید و گفت: - من هم نماز خوندم!! یعني!!!... هومن خندید و در
آغوشش گرفت و ضمن بو سه اي بر پیشاني او گفت: - نماز تو هم
قبول باشه. فعلا دستش در دسترس نبود!... نمي توانست دست بدهد!! طاها
خودش را لوس کرد و از گردن او اویزان شد... خوشش مي امد از این کار...
بخصوص که باز نصفه شب بود و بدجوري خوابش مي امد. بیست دقیقه اي
نشستند ولي سكوت بینشان انگار شكستني نبود!.. بخصوص که طاها هم
خوابش برده بود... و سر اخر هومن گفت: - پاشو دیگه بریم!!... ساعت دو
شد! ملیكا سري به موافقت تكان داد و هومن برخاست... باز طاها
آغوشش خواب بود و تن پوشش فقط دو حوله!!... و ملیكا فكرکرد اخرش
هم امتحان نكرد ببیند چگونه مي شود با این وضع راه رفت!!! فرداي ان روز
تمام گروه جمع شده بودند تا براي دیدن جاهاي مختلف مكه بروند... سه
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_143
اتوبوس دم در بود و همه در لابي جمع شده بودند... مهدیار سرش شلوغ
بودومدام دررفت وامد... همزمان هم به مردم جواب مي داد هم به عمویش
چیزهایي مي گفت و هم بسته هایي را جابه جا مي کرد... در همین حین درب
اسانسور باز شد و بلافاصله صداي بهت زده طاها بلند شد که: -
ا مامان
چرا همه اینجا جمع شدن؟! یك لحظه ایستاد... تمام نفسش را یكجا بیرون
داد و دم در رفت و بسته در دستش را زمین گذاشت... در حال برگشت راهش
را به سمت مسافران تازه وارد کج کرد! اب دهنش را به سختي قورت داد و با
قدمهاي محكم به انها نزدیك شد!! ملیكا سرش را پایین انداخت و در دل خدا
خداکردکه مهدیار از امدن پیششان منصرف شود! اما هومن چیني بر پیشاني
داشت و قاطعانه به نزدیك شدن او مي نگریست!! مهدیار به یك قدمي انها
رسیده بود زیر چشمي نگاه کوتاهي به ملیكا کرد و چشمانش را چرخاند و
چشم در چشم هم قد و قواره خود شد!!. اخم برپیشاني اورا دید و سعي کرد
در عین ناباوري باورش کند!!... لبخندي بر لب اورد و گفت: - سلام دیر
کردین!! و دستش را براي دست دادن مردانه پیش اورد!... هومن نفس حبس
شده اش را بیرون فرستاد و بدون اینكه تغییري در چهره اش بدهد دست اورا
فشرد!! مهدیار دستي به سر طاها هم کشید و دوستانه گفت: - هومن!!... یه
کمكي به ما ميدي؟!... دست تنها موندم!! چهره هومن کمي بهت زده مي
نمود!! با این حال گفت: - البته!... چي کمكي؟! مهدیارکمي چرخید... طوري
ایستادکه دیگرنمي توانست حتي زیر چشمي هم ملیكا را ببیند و اشاره اي به
بسته ها کرد و گفت: - کیك ها و نوشابه ها رو باید تقسیم کنیم به سه اتوبوس... نوشابه ها تو یخچال هتله... باید منتقل کنیم به یخچال
اتوبوس ها... هومن تكاني به خود داد قیافه اش به شكل معمول در امده
بود... گفت: - باشه... پس من برم سراغ نوشابه ها... مهدیار نفس عمیقي
کشید وگفت: - ممنون... ببخشید باعث زحمت!!... تقصیراتوبوس هاست
که دیر رسیدن! - اشكالي نداره... چند تا برا هر اتوبوس؟ - حدود پنجاه
تا برا هر کدوم... - باشه مهدیار ضمن حرکت گفت: - من کیك ها رو داخل
اتوبوس ها بذارم بیام کمك تو!! - نمي خواد تو به بقیه کارات برس من اینا
رو جابجا مي کنم! مهدیار تشكري کرد و فاصله گرفت... هومن رو به ملیكا
گفت: - تو مراقب طاها باش من هم نوشابه ها رو جابجا کنم بیام!! ملیكا
سري به تایید تكان داد و نفس راحتي کشيد...ان روز از صحراي عرفات
مشعر و منا بازدید کردند... اما موسم حج کجا و بازدید انها کجا؟! یاداوري
انبوه مردم در موسم حج تمتع حسرتي را بردل همه انهایي مي نشاند که انجا
را پر از جمعیت دیده بودند!! و صحرا و کوههاي مشعر که شبي را در انجا
بیتوته کرده بودند... و یا شيطانگاه ... در منا... وقتي به تفریح سنگي به ان
ستون ها پرتاب مي کردند... خاطره روزهاي شلوغي که براي پرتاب سنگ
مجبور به تحمل فشار مردم بودند در ذهنشان تداعي مي شد... در انجا بود
که هومن نگاهي به مهدیار کرد و خندید!!... البته مهدیار هم!!! هر دو خوب به
خاطر داشتند... در حج تمتع... اولین روز اقامتشان در منا بود... براي پرتاب
سنگ به شیطان بزرگ راهي شده بودند... انجا بسیار شلوغ و پر جمعیت بود...
هردو از روي جواني و انرژي مخصوص ان براي زدن سنگها جلوتررفتند در
حالیكه تن پوششان فقط دو حوله بود... بگذریم از ان که همه سنگهایشان را
🆔 @Panahe_Delam0