#فرزند_پروری
ویژگی های دوران نوجوانی🎒👟
🔷از ویژگیهایی که در دوران نوجوانی و بلوغ ظاهر میشود به چند مورد اشاره میکنیم :
🔹آغاز اجتماعی شدن نوجوان
🔹دور شدن از خانواده
🔹نیاز به استقلال طلبی
🔹کنجکاوی برای کشف هویت
🔹میل به آراستگی ظاهر
🔹تاثیر پذیری زیاد از جامعه
🔹الگوبرداری از دیگران
🔹پرخاشگری
🔹استرس و اضطراب
🔹دورنگرایی یا برونگرایی شدید
🔹زیاد هیجانی شدن
#خانواده #حجاب
@Parvanege
تربیت دختران ۱.mp3
9.44M
#تربیت_دختران_موفق
نقش خانواده در تربیت دختران موفق
🔸جلسه اول
این جلسه نقش پدران
استاد: آزادی
#فرزند_پروری
#خانواده #حجاب
@Parvanege
.
تربیت دختران ۲.mp3
6.36M
#تربیت_دختران_موفق
نقش خانواده در تربیت دختران موفق
🔸جلسه دوم
این جلسه نقش پدران
با دختران خود دوست باشیم یعنی چه؟
استاد: آزادی
#فرزند_پروری
#خانواده #حجاب
@Parvanege
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۱۳۸
#چشم_آبی
بالاخره ساعت نه شب بود که برگشتم خونه.
کورمال کورمال شمعی روشن کردم و روی تخت نشستم. صدای یخچال نمیاومد پووفی ازعصبانیت کردم
عالی شد تو این موقعیت شارژ اینم تموم شد
شال و مانتوم رو درآوردم و گوشیم رو روی ساعت سه صبح زنگ گذاشتم سرم رو به روی بالش گذاشتم
و بافکرهای وحشتناکی که به سرم میاومد به خواب رفتم.
باصدای زنگ گوشی ازجام پریدم خواب آلو خواب آلو ازبالای سرم برش داشتم
و زنگش رو قطع کردم چندلحظه ای طول کشید تا همه چیز کامل یادم بیاد.
مانتو سرمهای و شال طوسی تیرهام رو از پایین تختم برداشتم و پوشیدم و ازخونه اومدم بیرون.
برای چندلحظه به دیوار حیاط تکیه کردم و به آسمون پر ستاره خیره شدم.
یه حس درونم بود، میدونستم که نباید این حس رو می داشتم... ولی دست خودم نبود. یه سوز بدی میاومد که باعث میشد بدتر یخ کنم. برگشتم داخل خونه از روی جا لباسی ژاکت بافت طوسیمو پوشیدم دوباره خونه رو ترک کردم.
هنوز سوز هوا به بدنم نفوذ میکرد که دستام رو بغل کردم و به طرف درمانگاه راه افتادم. تمام حواسم رو جمع کرده بودم تا تو تاریکی زمین نخورم.
وقتی که دم درمانگاه رسیدم نفس راحتی کشیدم و درو باز کردم و
داخل شدم از کشوی میزم دوتا شمع برداشتم و روشن کردم.
یکی رو روی میزم گذاشتم و اون یکی رو روی کمد داروها گذاشتم و خودمم روی صندلی نشستم.
ساعت نزدیک چهاربود و این یعنی دوساعتی باید منتظرشون میموندم.
برای گذروندن زمان به یکی از خاطرههام برگشتم خاطره ای که خودم خیلی دوستش داشتم.
اولین باری که ترم اول مریم رو توی دانشگاه دیدم فلش بک:
ا۶زوقتی که جواب رتبه های کنکور اعلام شد سر ازپا نمیشناختم. رتبه صد اونم برای منی که آرزوی پزشکی داشتم نهایت شانس و خوشبختی بود.
روزی که شایان با جواب کنکور به خونه برگشت و بهم گفت که قبول شدم اونم پزشکی تایک ربع فقط جیغ میزدم.
ازخوشحالی بالاخره پروسه عذاب آور ثبت نام اونم دربهترین دانشکده پزشکی تهران که دانشگاه تهران بود تموم شد و انتخاب واحدمم انجام دادم.
روز اول شایان به درخواست خودش خواست من رو برسونه، دم در وقتی که داشتم از مامان و بابا خداحافظی میکردم بابا با لحن هشدار دهنده ای گفت:
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۱۳۹
#چشم_آبی
تو راه سربه سر هم نذاریداا .
هر دومون چشم کشیده ای گفتیم و از خونه زدیم بیرون.
اون موقع ماشین بابا دست شایان بود و یادم نمیره که چه بلاها سراین ماشین نیاورد. نیم ساعت بعد رسیدیم دم دانشگاه هم هیجان داشتم و هم از استرس یخ کرده بودم.
شایان دستم رو گرفت وگفت: زودباش برو باید وقت داشته باشی کلاستم پیدا کنی .
سرم را به نشونه تایید تکون دادم و بعد از خداحافظی سریع از ماشین اومدم بیرون. وارد حیاط دانشگاه که شدم از ابهت و بزرگیش برای چند لحظه مات موندم.
حیاطی بزرگ که تقریبا دوسه هزارمتر بود و دور تا دور درخت کاری شده بود و میزو نیمکت هایی برای راحتی دانشجوها گذاشته شده بود که اکثرا توسط ترم بالایی ها اشغال شده بود.
از روی تابلوهای راهنما دانشکده پزشکی
رو پیدا کردم و خودم رو به ساختمون رسوندم. همه درحال رفت و ا۶مد بودند و دم ورودی به شدت شلوغ بود.
بالاخره وارد ساختمون شدم و به طرف اتاق
آموزش رفتم که لیست های کلاس هارو زده بودند.
دنبال کلاس زیست بودم که همزمان دختری که جلوم بود با حرص گفت :
اههه پس این کلاس زیست کدوم قبرستونیه؟...
همون لحظه چشمم افتاد به کلاس زیست که تو کلاس 405 طبقه چهارم تشکیل میشد.
تک سرفه ای کردم تا حضورم رو اعلام کنم جا خورد و سریع برگشت عقب با لبخند گفتم :
کلاس زیست طبقه چهارم کلاس 405 با ذوق گفت :
خیلی ممنون
:خواهش می کنم .
نگاهی بهش انداختم خیلی خوشگل بود صورت سفید و چشمهای قهوهای تیره و دماغ قلمی داشت.
منی که دختر بودم براش ضعف کردم چه برسه به پسرها.
:شما چه کلاسی دارید الان؟؟
:منم زیست دارم .
:عه چه خوب .
سرم رو تکون دادم دو نفری به طرف آسانسور رفتیم اسا۶نسور تو طبقه پنجم بود.
و چند ثانیهای ای طول می کشید تا دوباره به همکف برسه .
دستش رو دراز کرد طرفم و۶گفت:
خوشبختم اسم من مریمه.
باهاش دست دادم و با لبخندی روی لبم گف۵ت:
منم شهرزادم .... از آشناییتون خوشحال شدم .
خندید خیلی شیطون بود تو آسانسور یک ریز شیطنت کرد طبقه چهارم که
رسیدیم گفت:
خوووب خووب کلاس 405 کجااییی کجااییی؟ ..... این جاست... بدو
شهرزاد!...
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۱۴۰
#چشم_آبی
یه مکث کوتاهی کردم و با تعجب گفتم:
مگه دنبالمون کردن؟؟
:خوب الان همه جاها رو می گیرن دیگه .
سرم رو تکون دادم و وارد کلاس شدیم. همه درحال حرف زدن باهم بودند.
پسرها موشک کاغذی درست کرده بودند و ازاین طرف به اون طرف کلاس پرتابش می کردن. مریم موشک رو روهوا گرفت و انداخت طرف یکی از پسرها و رو به من باصدای بلندگفت:
آخی... الهی! هنوز در دوران بچگی سیر می کنن اینا .
رو به پسرها گفت :
باید به مامانتون بگم!...
یکیشون با مسخره بازی گفت :
چرا خودت موشک رو برگردوندی؟
مریم هم کم نیاورد و گفت:
آخه اگه من برنمیگردوندم باید دوباره درست میکردی زحمتت میشد کوچولوو.
از شدت خنده، لپم رو گاز گرفته بودم همون موقع استاد وارد شد و همه مجبور شدند سرجاشون بشینن .
به خودم اومدم دیدم هنوز دارم می خندم مریم و پویا تا آخر دوره ی عمومی، مثل سگ و گربه بهم می پریدند و هیچ وقت ادم۶ نشدند.
به ساعت نگاه کردم. خب نزدیک پنج و ربع بود هوا داشت رو به روشنی میرفت .نمی خواستم کسی موقع درمانگاه اومدن من رو ببینه این طوری اگه شانس میاوردیم و کسی تو راه ما رو نمیدید همه فکر می کردن که من هنوز خونه ام و خوابیدم.
چه بدونم والا فعلا اولویت این بود که لو نمیرفتم.
باضربه ای که به درخورد، ازجایم پریدم و به سمت در دویدم خودشون بودند .
وارد درمانگاه که شدند مینا گفت:
این همه پلیس بازی برای چیه؟؟
پوزخندی زدم و گفتم:
برای اینه که اگه لو بریم، خان حکم تیر منو صادر می کنه .
چشمهای جفتشون گرد شد انگارباور نمیکردند حرفم رو ... شونه بالا انداختم
وگفتم :
فعلا راه بیافتید بریم...
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۱۴۱
#چشم_آبی
از درمانگاه خارج شدیم و به سمت شهر راه افتادیم.
نزدیکای ورودی روستا بود که تو هوای گرگ وم۶یش کدخدا رو از دور دیدم... گاوم زاییده بود اونم دوقلو...
زهرا و مینا رو کشوندم پشت نزدیک ترین درخت و با اشاره دست بهشون گفتم که آروم باشند
اونقدر منتظر موندیم تا بالاخره از دیدم محو شد و نفس راحتی کشیدم.
رو به دوتایشون با عجله گف۳
:بجنبید!...
بالاخره با همه ی دزد و پلیس بازی های ممکنه، ساعت هفت رسیدیم به شهر ولی ثبت احوال بسته بود.
خوبی ماجرا این بود که اولین نفرات بودیم و سریع کارمون انجام میشد.
تکیه داده بودم به دیوار و با پام رو زمین ضرب گرفته بودم که مینا صدام کرد
:خانم دکتر؟
سرم رو چرخوندم طرفش و گفتم:
بله
:راسته که شما با پسرخان رابطه دارید؟؟مهداد
خان منظورمه...
چشمام گرد شد و با تعجب گفتم:
کی این حرف رو زده؟؟؟
:خب این که هوای شمارو در هر حالی داره، برای خیلی ها ازجمله من سوال شده که بینتون چه خبره؟... .
اخم هام درهم رفت و گفتم:
اولا که چیزی بین من ومهداد نیست و مهداد فقط یه دوسته که داره بهم کمک می کنه، بعدشم فکر نمی کنم که اگرم رابطه ای بینمون بود به کسی ربطی داشت .
سکوت کردم مینا گفت:
ناراحتتون کردم؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
دوست ندارم کسی تو زندگی خصوصیم دخالت کنه .
رنگ صورتش سرخ شده بود که سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
پنج دقیقه مونده بود به هشت که بالاخره
در ثبت احوال باز شد. مینا و زهرا رو به داخل هل دادم و گفتم:
زود باشید ... برید داخل تا کارمون زود انجام بشه.
#ادامه_دارد...
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام دوستان گرامی❤️
💗اعضای قدیمی قوت دل هستید
و اعضای جدید خوش آمدید💐
برشی به قسمت اول رمانهای کانال پروانگی 🦋
#رمان: مغروردوستداشتنی
https://eitaa.com/Parvanege/143
#رمان: انتظار عشق
https://eitaa.com/Parvanege/5486
#رمان: دلارام خان
https://eitaa.com/Parvanege/5946
#رمان: با من بمان
https://eitaa.com/Parvanege/7634
#رمان: از سیم خاردار نفست عبور کن
https://eitaa.com/Parvanege/7700
#رمان: چشم آبی
https://eitaa.com/Parvanege/9499
🦋
⛅️
﷽؛
سلام انیس تنهایی ما!
مهدی جان!💚
دوستت داریم به وسعت تمام تنهاییهایی که با خودت پُر شد.
#السلام_علیک_یا_بقیّة_اللّه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــ🌼ــــلام دوستان خوبم❤️
صبح زیباتون بخیر
به حق خالق یگانه
این صبح دلانگیز
کسب و کارتون پرازموفقیت
زندگیتون رو به پیشرفت
دلتون خانه محبت 💕
و روزتون پر از برکت باشه.🌼
#صبح_بخیر #امام_زمان
@Parvanege