پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 #مغــرورِدوستداشتنے _ پاشو برو جون عمهات تا پرتت نکردم بیرون... آیدا با لبخند از جاش بل
🍁🍁🍁
#مغــرورِدوستداشتنے
_مشکل نه، ولی دلم برات تنگ میشه... قطرهی اشکش از گوشه چشمش پایین چکید.
بلند شدم کنارش نشستم و گفتم:
_ اشک شوقه که داری از دستم راحت میشی مارالی... نه؟
_برو گمشو هستی! واقعا بی احساسی، من بدون تو دق میکنم.
_چرا فکر میکنی من بی احساسم... من دوبرابر تو دلتنگت میشم؛ ولی مگه خود تو نبودی که میگفتی، اگه زندگی بهت فرصت پیشرفت دادنو داد حتما ازش استفاده کن خب منم، میخوام همین کارو کنم دیگه خواهری!
_آره، ولی نه اینطوری... من تو رو میشناسم تک و تنها تو یه کشور غریب دق میکنی.
_قربون خواهر دل نازکم بشم... قرار نیست تنها برم آیدا و شوهرش همراهمن...
مارال گویا تازه چیزی را به یاد آورده باشد به سمتم برگشت و گفت:
_با طاها صحبت کردی؟!
_نه ولی امشب صحبت میکنم.
_یعنی هنوز شرط طاها رو نشنیدی داری برا خودت میبری و میدوزی.
_اولا که زندگی لباس نیست که ببرم و بدوزمش. دوما داداش طاها تا الان برای پیشرفت من از هیچکاری دریغ نکرده، مطمئنا سنگ جلوپام نمیندازه.
_بله... ولی این یکی فرق میکنه. من طاها رو میشناسم. میگه تورو به چشم خواهرش میبینه؛ ولی ازته دل مثل مهرسا براش مهمی و هیچوقت در برابرت دست به ریسک نمیزنه... تا خواستم جواب مارالو بدم، صدای داداش مانع شد.
هردو باتعجب به سمتش برگشتیم... بعد از سلام مارال ازش پرسید:
_چی شده؟ امروز اینقدر زود اومدی؟
_دیدم امروز شما خونهای گفتم ناهارو همه باهم بخوریم. چنین افتخاری که در کنار همسرم غذابخورم کم نصیبم میشه... سرفهای کردم و گفتم:
_ببخشید داداشی، ولی منم اینجا هستم.
نمیگی این صحنهها رو میبینم عقده ای بار میام رو دستت میمونم...
#پارت_33
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️مهربان معبودم!
شب خود و دوستانم
را به تو میسپارم.
آرزوهایم زیادست
اما ناب ترین آرزویم
نعمت سلامتیست
برای همهی عزیزانم
💫ان شاءالله همیشه
سلامت و شاداب باشید.
💫 شبتون بخیر دوستان عزیز
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
گاهی دلم چه بی هوا...
هوای دستان پرعشقت را میکند...
و چه بی هواتر...
هوای لبخند پر مهرت را...❤️
#حس_خوب
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
بیا که با تو بگویم غمِ ملالتِ دل
چرا که بی تو ندارم مَجالِ گفت و شَنید
بهایِ وصلِ تو گر جان بُوَد خریدارم
که جنسِ خوب مُبَصِّر به هر چه دید خرید
✨حافظ
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 #مغــرورِدوستداشتنے _مشکل نه، ولی دلم برات تنگ میشه... قطرهی اشکش از گوشه چشمش پایین چکید
🍁🍁🍁
#مغــرورِدوستداشتنے
_من که ازخدامه..
باتعجب گفتم:«چی اینکه عقده ای بشم؟»
_نخیر اینکه رو دستم بمونی؛ ولی ماشاالله خاطرخواهات از همین الان پشت در صف
کشیدن...
لبخند گشادی زدم و کت داداش رو ازش گرفتم.
اونم با لبخند گفت: «الان مثلا توباید خجالت میکشیدی... فکر کنم.»
_وا براچی آدم که نباید از حقیقت دوری کنه خوشگلیه و هزار دردسر.
_بله کاملا حق باشماست.
_من برم براتون چای بیارم.
_نه نمیخواد زحمت بکشی... شما به ادامه ی بحثتون ادامه بدین، من میخوام دستامو بشورم... سه تا چایی هم میارم اگرم میخواین بذارین من بیام با هم بحثو ادامه بدیم.
_داااااداش فالگوش وایستاده بودی؟!
_نه بابا ناخواسته شنیدم؛ حالا مگه چی شد. کار تو رو آسون تر کردم.
_بله بفرمایید...
حسم بهم میگفت داداش طاها یه آشی برام پخته که یه وجب روغن روشه؛ ولی اون نگاه مهربون نمیتونست مانع خوشبختیم بشه.
تا برگشت داداش، هیچ حرفی بین منو و مارال رد و بدل نشد. مثل اینکه مارال فهمید استرس بدی در وجودم رخنه کرده برای همین مثل همیشه موقعیتو درک کرد و ساکت بود.
با اومدن داداش طاها لبخند زورکی زدم، اونم انگاری فهمید باید سریع بره سراصل مطلب.
مطمئن بودم الان رنگم پریده، وقتی زیادی استرس میگرفتم، اینجوری میشدم... وای خدا من!... تا چند روز پیش این مسئله اصلا برام مهم نبود. پس چی شد الان بخاطرش دارم خودمو اینجوری به اب و اتیش میزنم؟؟!
به آرومی سرم رو تکون دادم تا افکار مزاحم
راحتم بذارن. بعد به داداش نگاهی کردم و گفتم: «بی مقدمه و حرف اضافه میرم سر اصل مطلب.
تا قبل از اینکه آیدا درمورد تصمیمش بهم حرفی بزنه، اصلا به خارج رفتن اونم تنهایی فکر نمیکردم؛ ولی نمیدونم چرا یکدفعه خیلی برام مهم شده...
#پارت_34
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
#حس_خوب
🍃🌸🍃
هرگز
هیچ روزی
از زندگیت را سرزنش نکن!
چون
روز خوب به تو شادی
روز بد به تو تجربه
و بدترین روز به تو، درس میدهد...!
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 #مغــرورِدوستداشتنے _من که ازخدامه.. باتعجب گفتم:«چی اینکه عقده ای بشم؟» _نخیر اینکه رو دست
🍁🍁🍁
#مغــرورِدوستداشتنے
همه میدونن که اگه چیزی برام مهم جلوه کنه به هرطریقی و از هر راهی باید بهش برسم.
خودتون در جریانین که اول از همه شما باید اجازه ی رفتنو به عنوان قیم بهم بدین شنیدم، یه شرط دارین میخوام بشنوم.
_قبل از هر چیزی با وجود اینکه میدونم شاید درست نباشه من این سوالو بپرسم؟ اما میخوام ازت یه سوال بپرسم که دوست دارم صادقانه جوابمو بدی... کمی مکث کرد و ادامه داد:
«خیلی از دخترا توی سن تو یه وابستگی از جنس مخالف براشون بوجود میاد بعنوان یه برادر میخوام بدونم تو جزو اون دخترا هستی یانه؟؟
_قبل از اینکه بهتون جواب بدم میتونم بپرسم که چرا این سوالو میپرسین... این سوال به شرطتون مربوط میشه؟
_آره یه جورایی مربوط میشه برای همین باید کاملا صادقانه پاسخ بدی... قاطع و محکم گفتم: به هیچ وجه...نه تنها الان و در این سن بلکه در تمام عمری که دارم به هیچ وجه به هیچ پسری حتی خیلی محدود فکرم نکردم چه برسه بخوام بهش احساس وابستگی پیداکنم.
این حرفم در نهایت صداقته ... حالا لطفا
شرطتونو بگین داداش.
_بسیار خب! حالا من شرطمو میگم... میدونم ممکنه هضمش یکم برات سخت باشه ؛ ولی من در صورتی رضایت میدم بری که نامزد کنی.
وقتی میگم نامزد منظورم این نیست که یه جشن بگیری و همه ازش باخبر بشن نه، یک نامزدی که فقط عدهی محدودی ازش با خبر میشن...
داداش داشت چی میگفت؟!منظورش چی بود ؟! نامزد کنم!... محاله... قبول این شرط به معنای واقعی یعنی بدبخت کردن خودم؛ یعنی نابودی اینده ام.
چرا زندگیم همش سختی بود؟ چرا یه بار نمیتونستم یه کار رو بدون پرداختن هیچ بهایی انجام بدم؟!
با صدای داداش طاها به خودم اومدم: «نمیخوای دلیل شرطمو بشنوی؟»
_واقعیت جلوی چشام برملا شد دیگه نیازی به دلیل نیست. هیچوقت فکر نمیکردم بهم بی اعتماد باشی داداش!
همچنین هیچ وقت فکر نمیکردم حتی به چنین چیزی فکر کنی، چه برسه به اینکه بخوای به زبونم بیاریش.
_طبق معمول همیشه داری یه طرفه به قاضی میری. یه چیزی از تو منو میترسونه هستی و اون متفاوت بودنته...
تو هیچ وقت هیچ چیزت مثل بقیه نبوده. همیشه چیزی رو نشون میدی که نیستی؛ الان میخوای غرورتو حفظ کنی ولی از ته دل میخوای بدونی، منی که در تمام این چند سال که وارد خانواده تون شدم! همیشه میگفتم مثل چشام به هستی اعتماد دارم چراچنین شرطیو گذاشتم؟!
ولی من حتی اگه تو ازم نپرسی خودم دلیلشو بهت میگم.
تو در تمام عمرت در ناز و نعمت بزرگ شدی همیشه خانوادت مثل کوه پشت سرت بودن.
هیچوقت تنها نبودی برای همین نمیدونی چطور باید با تنهایی مقابله کنی. حالا من چجوری باید تو رو بدون هیچ یاری تنها بفرستم به کشوری که میدونم؛ اگه توش تنها باشی، ممکنه خیلی اتفاقا برات بیوفته.
کانادا یا هرکشور خارجی دیگه ای مثل ایران نیستن امنیت ندارن. زن براشون مثل اسباب بازی میمونه... نمیخوام بری و ازت سوء استفاده بشه و با یه روح متلاشی شده برگردی. تو یه بار روحت ضربه ی بدی خورده نمیخوام دیگه هیچوقت اجازه بدم چنین اتفاقی بیوفته...
#پارت_35
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁