Page015.mp3
798.8K
💠 #ختم_قرآن_کریم | صفحه: 15
🔸با صدای: استاد پرهیزکار
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
دوستان پروانگی🦋
🌞صبحتون زیبا و متبرک
به گرمی نگاه خدا
✨الــهی!
دلخوشیهاتون روز افزون
و جمع خانوادهتون پر از عشق و دلگرمی ❤️
#صبح_بخیر #امام_زمان
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘
چه زیباست!
زندگی کردن با امید،
نه امید بخود که غرور است
نه امید به دیگران که تباهی است؛
بلکه امید به خدا
که خوشبختی و آرامش است.
#استوری
#امام_زمان
@Parvanege
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام دوستان گرامی❤️
💗اعضای قدیمی قوت دل هستید
و اعضای جدید خوش آمدید💐
برشی به قسمت اول رمانهای کانال پروانگی 🦋
#رمان: مغروردوستداشتنی
https://eitaa.com/Parvanege/143
#رمان: انتظار عشق
https://eitaa.com/Parvanege/5486
#رمان: دلارام خان
https://eitaa.com/Parvanege/5946
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁پاییز را دوست دارم
چون فصلِ بیتکبر فرو ریختن
و از نو ساختن است...❤️
#حس_خوب
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجبا... مثل پس رفت ما توی زندگی 😂😂😂😂👏
#خنده
@Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_131
خان لبخند زد.
_پس این اسمو دوست داشتی؟
_آره خیلی زیاد... دلارای یعنی آراینده قلبها! خیلی پر معناست.
_نمیخوای بچهمو از گشنگی نجات بدی؟ چند ساعته دنبال تو میگرده.
دلارام لبخندی زد و قطرهای اشک از چشمش پایین افتاد.
_بذار خودم کمکت کنم.
هر دو به شیر خوردن دلارای نگاه میکردند. نفس نفس میزد و با هول و ولا میخورد. دلارام چشم از صورتش برنمیداشت. خط به خط صورتش را وارسی میکرد.
_میگم بهزاد به نظرت شبیه کیه؟
_شبیه مادر و مادربزرگش!
دلارام خندید
_یعنی من شبیه مامان نسرینم؟
_میخوای بگی نیستی؟ شما ها شبیه سیبی هستین که به سه قسمت تقسیمش کرده باشن! البته تیکههاش مساوی نباشن.
دلارام لبخندی زد و آهی کشید
_کاش مامانمم بود.
_میفرستم دنبالش که بیاد. میدونم نیاز داشتی کنارت باشه؛ ولی من اونقدری دستپاچه و نگران تو بودم که یادم رفت بعدشم که ترجیح دادم حال بدتو...
_وای بهزاد!
خان به سرعت رویش را سمت دلارام چرخاند.
_چی شد؟
دلارام خیره به دلارای مانده بود.
_خوابش برد!
_همین؟ برا همین ترسوندیم؟
دلارام چشم از دخترش کند.
_نه آخه نمیدونم چیکارش کنم.
_کاری نکن. بده من بذارمش.
خان، دلارای را از دلارام گرفت و روی تخت گذاشت. چشم دلارام پی دخترش میرفت.
_یکم پلک بزن.
دلارام به خودش آمد. به چهره اخم کرده همسرش نگاه کرد. دستهایش را جلوی دهانش گرفت و خندید.
_بهزاد من هنوز باورم نمیشه. یعنی این کوچولو دختر منه؟
_نخیر. دخترمونه! دیگه هم جیرهت تموم شده حق نداری نگاهش کنی.
دلارام خیره به خان نگاه کرد
_وا چرا؟
_چون من میگم! فعلا فقط اجازه داری منو نگاه کنی.
_من که نمیتونم تکون بخورم نگاهت کنم گردنم میشکنه.
خان از تخت پایین آمد. دهان دلارام باز مانده بود. آوایی از دهانش خارج نشده بود که خان تخت را دور زد و کنار دلارام نشست.
_حالا چی؟ دیگه گردنت درد نمیگیره؟
دلارام لبش را کج کرد.
_حالا که فکرشو میکنم کمرم درد گرفته بس که صاف نشستم.
خان بلند شد و پشت سر دلارام نشست. سرش را عقب کشید و روی سینهاش گذاشت. چانه روی سر دلارام گذاشت.
_الان کمرت اعتراضی نداره؟
دلارام تک خندی کرد
_الان عالیه.
خان روسری دلارام را در آورد و شروع کرد با دست موهایش را شانه کردن. داد دلارام درآمد. دستش را روی موهایش گذاشت
_میشه بگی چطوری استراحت کنم؟ آخ سرم.
_باشه بابا دست نمیزنم. بخواب.
_آفرین.
چند دقیقه بعد دلارام به خواب عمیقی فرو رفته بود. خان پتوی دلارام و دلارای را روی تخت تنظیم کرد و از اتاق بیرون رفت. باید فکری به حال توان از دست رفتهی دلارام میکرد.
نویسنده: الهه رمان باستان
منبع: آوینا AaVINAa
@Parvanege